سکوت



باز بریم برای شنیدن این جمله که: "امسال دیگه هیچ کسی برای راهپیمایی نمیاد".

***

شاید سه سال پیش بود که حسابی ، توی راهپیمایی عکس خودشو کنار امام و آقا به زور چپونده بود و یک آقایی داشت این کاغذها رو پخش میکرد. رفتم پیشش گفتم بده من بقیه‌اش رو برات پخش می‌کنم، نامردی نکردم، پخشش کردم ولی توی یک سطل آشغالِ سفید رنگ :)

***

شاید باورتون نشه ولی راهپیمایی خیلی خیلی کار تاثیر گذاریه، یعنی به ظاهر یک کارِ تکراری و وقت تلف کنه که میای توی خیابون و فریاد میزنی و راه میری و مرگ بر چند تا کشور میگی، ولی خار و مادرِ آمریکا از این قضیه خیلی ناراحت میشه.

من فردا به خاطر شهدایی میرم که فدای نظام اسلامی شدند، به خاطر آدم‌های انقلابی که هنوز دارند کار می‌کنند و به خاطر دلِ حضرت حجت، به خاطر لبخندِ حضرت آقا و به خاطر رضایتِ خدا. به خاطر خط خطی کردن اصلاحاتی‌های منافق، شیرازی‌های نادان، انجمن حجتیه‌ای های معاند و اسلام رحمانی‌های طلبکار. برای ضعفِ اعصاب تمام شعبه‌هایی که آمریکا توی قم زده.

***

یه دعا می کنم که همه آمین بگویند:

ان شالله به حق این شب عزیز که انتهایش ظهور امام زمان است، خداوند به اصلاح طلبان دین

به اصولگرایان فهم

به انقلابی ها عقل

به مومنین انصاف

به دولت شعور

عنایت فرماید .


آزادی انسان در آزادی از تعلقات انسانی است و آن آزادی که در غرب گویند ، قبول بندگی عادات و تعلقات است و عین اسارت و نه عجب که از خصوصیات اصلی دنیای امروز یکی هم این است که در الفاظ را ” وارونه” به کار می برند؛ می گویند آزادی ” و مرادشان  ” اسارت ” است، می گویند ” عقل ” و مرادشان ” وهم ” است . می گویند ” انسان” و مرادشان ” حیوان ” است و می گویند ” تکامل ” و مرادشان ” هبوط” است و می گویند ” علم ” و مرادشان ” جهل” است و … قس عل هذا

+شهید مرتضی آوینی :)


شنیدید میگن سپاه یعنی بخور بخواب؟


راسته


مفتِ مفت تیر میخورند


تازه همشونم با هم


توی مهمونی‌های مجلّل


یه جا جمع میشن توی یه اتوبوس و با هم میخورند


اما یه چیزِ بزرگ‌تر


آتیشِ انفجار


بعدشم که راحت میخوابند


آره درسته، سپاه یعنی بخور بخواب


پیاده شدیم. پنج سرباز کلاه قرمز، که هر یک شلاقی دستشان بود، آمده بودند ما را ببرند داخل اردوگاه. در همین لحظه سروان قد بلند و چهار شانه‌ای از ساختمان مقرّ بیرون آمد. سربازها برایش پا کوبیدند. سروان اخمو بود و کاملاً جدّی. شماره‌مان کرد. بیست و سه نفر بودیم. سربازها دورمان حلقه زده بودند. منصور با دیدن آن همه سرباز، که تفنگ‌هایشان را به سمت ما نشانه گرفته بودند، با خنده گفت :نگاه کن چقدر می‌ترسن!» سروان اخمو جلو آمد، گوش منصور را گرفت، کشیدۀ محکمی به صورتش زد، و گفت : کی می‌ترسه؟!» راه افتادیم. عباس پورخسروانی آهسته گفت :بچه‌ها، مواظب حرف زدنتون باشید. اینا فارسی بَلدَن!»

کتاب آن بیست و سه نفر، احمد یوسف زاده :)

داستان فیلم در این نوشته لو می‌رود

استادم می‌گفت محمد حسین مهدویان گاهی وقتی می‌خواهد یک چیز را درست کند می‌زند و ده تا چیزِ دیگر را خراب می‌کند. "لاتاری" یکی از همان فیلم‌هاست. برای نشان دادن وضعیت قاچاق دختران ایرانی به کشورهای عربی بد حجابی را نشان می‌دهد، دختر بازی را به نمایش می‌گذارد، لباس بدن نما تنِ کاراکتر دخترش می‌کند و حتی پشت سر کاراکتر پسر، پشت موتور سوارش می‌کند. البته که شخصیت پردازیِ فوق العاده‌ای در این میان شکل می‌گیرد ولی شرع است که زیر پا گذاشته می‌شود.

 زمانی با یک بزرگواری دربارۀ هدفم که سینما بود صحبت می‌کردم و به من گفت نمی‌شود سینما را اسلامی‌ کرد چون زن درونش هست. شاید راست می‌گفت اگر بخواهیم اسلامی‌اش کنیم یا باید زنِ داخل خونه وقتی از خواب بیدار می‌شود و زندگی می‌کند این طوری سفت مقنعه و روسری‌اش به سرش چسبیده باشد مثلِ همین سریال‌های صدا و سیما که مسخره‌شان می‌کنیم یا که بیاییم یک سینما درست کنیم که همه درونش مرد باشند، سینمای مرد محور هم ایدۀ جالبی است که از شما چه پنهون گفتم من هم شاید اگر کارگردان شدم باید یک چنین فیلمی بسازم. مثلِ فیلم "12 مرد خشمگین" که همه مرد هستند یا برخی فیلم های ژانر دفاع مقدس که فقط جبهه را نشان می‌دهد بدون نمایش یک زن با نقش اصلی.

از این مباحثِ سینمای اسلامی که بگذریم می‌رسیم به حال و هوای فیلم لاتاری، فیلمی که بیشتر از همه چیز ما را یاد سینمای فیلمفارسی می‌اندازد، بزن بهادربازی و لاتیِ‌گری های غیرتی. موسی مأمورِ اطلاعاتی بازنشسته شاهزادۀ عربی را با دستانش خفه می‌کند و خیلی شاخ طور داد و بیداد به راه می‌اندازد که این کاری است که ما با کسانی می‌کنیم که دختران ما ایرانی‌ها رو میدزند!

 لاتاری شخصیت پردازیِ فوق العاده‌ خوبی دارد و به خوبی از بازیگری مثل هادیِ حجازی فر استفاده می‌کند. هادی حجازی فر شخصیت پیش زمینه‌ای در بین مخاطبین جا گرفته، یک شخصیت ریشوی مذهبی بسیار مقیّد و گاهی خیلی جدی. در ماجرای نیمروز ترکی حرف میزد و تخمی می‌شکست و در لاتاری تبلیغات‌هایی که دم خانه می‌زنند را می‌کند و گاهی خیلی سریع جوش می‌آورد، جالب این که در جایی از فیلم اشاره به شخصیتِ قبلی هادی حجازی‌فر هم دارد، جایی که نادر سلیمانی بهش تخمه تعارف می‌کند و هادی خیلی جدی بهش زل می‌زند و می‎‌گوید: دیدی تا حالا من تخمه شکسته باشم؟ این دیالوگ برای من شیرین‌ترین دیالوگ فیلم بود. همیشه برای من قسمت‌هایی از فیلم که پا در واقعیت دارد خیلی جذاب جلوه می‌کند. مثل شخصیت deadpool که همیشه بر می‌گردد و با مخاطبین در دوربین حرف می‌زند . در دقیقۀ 32:30 جایی که ساعد سهیلی به فرودگاه می‌رود و دنبال نوشین می‌گردد یک لحظه محمد حسین مهدویان گوشی به دست از پشتِ سرش می‌گذرد و این هم یکی از آن کارهایی است که بعضی کارگردان‌ها در فیلم‌هایشان انجام می‌دهند. در نماهایی خودشان را نشان می‌دهند و کسی پیدا شود بگوید چرا این قدر این کار باحال است؟ یعنی ایده‌ای دارم که یک فیلم بسازم با یک شخصیت که خودم باشم و فقط هی از جلوی دوربین رد شوم و برم و بیایم.( :| )

"لاتارِی" مثل این پست نیست، کششی دارد که به هیچ وجه خسته کننده نیست و داستانش به طورِ خوبی غافل گیر کننده است. اول که من شنیده بودم این فیلم را هم باز به سبک دوربین رو دست ساخته‌اند فکر می‌کردم احتما خوب از کار در نیاید در حالی که در عمل دیدم به خوبی ثمر داده بود.

"لاتاری" را می‌شود یک فیلم رئالیستی دانست، در فضای خیلی خیلی واقعی اتفاق می‌افتد ولی در زد و خوردها و دعواها افراط می‌کند، همه با همه درگیرند و سر دعوا دارند و این به واقعی بودنش ضربه می‌زند. شاید سبک دوربین رو دست را هم برای همین انتخاب کرده که واقعیت بیشتری را به مخاطب بچشاند.


باز بریم برای شنیدن این جمله که: "امسال دیگه هیچ کسی برای راهپیمایی نمیاد".

***

شاید سه سال پیش بود که حسابی، ِ ملّی، توی راهپیمایی عکس خودشو کنار امام و آقا به زور چپونده بود و یک آقایی داشت این کاغذها رو پخش میکرد. رفتم پیشش گفتم بده من بقیه‌اش رو برات پخش می‌کنم، نامردی نکردم، پخشش کردم ولی توی یک سطل آشغالِ سفید رنگ :)

***

شاید باورتون نشه ولی راهپیمایی خیلی خیلی کار تاثیر گذاریه، یعنی به ظاهر یک کارِ تکراری و وقت تلف کنه که میای توی خیابون و فریاد میزنی و راه میری و مرگ بر چند تا کشور میگی، ولی خار و مادرِ آمریکا از این قضیه خیلی ناراحت میشه.

من فردا به خاطر شهدایی میرم که فدای نظام اسلامی شدند، به خاطر آدم‌های انقلابی که هنوز دارند کار می‌کنند و به خاطر دلِ حضرت حجت، به خاطر لبخندِ حضرت آقا و به خاطر رضایتِ خدا. به خاطر خط خطی کردن اصلاحاتی‌های منافق، شیرازی‌های نادان، انجمن حجتیه‌ای های معاند و اسلام رحمانی‌های طلبکار. برای ضعفِ اعصاب تمام شعبه‌هایی که آمریکا توی قم زده.

***

یه دعا می کنم که همه آمین بگویند:

ان شالله به حق این شب عزیز که انتهایش ظهور امام زمان است، خداوند به اصلاح طلبان دین

به اصولگرایان فهم

به انقلابی ها عقل

به مومنین انصاف

به دولت شعور

عنایت فرماید .


چی میشد اگر تمام شخصیت‌های تاریخ همین الآن حاضر بودند؟ اصلا تاریخ را کلا حذف می‌کردیم آن هم با از بین بردن مسئله‌ای به نام مرگ. همه زنده بودیم و در سنّ 20 سالگی می‌ماندیم و دیگر پیر نمی‌شدیم و دردهایش را نمی‌چشیدیم. زمان هم می‌ایستاد، 24 ساعتی وجود نداشت، شبی هم نبود و همیشه روز.

در یک حالتِ فرا زمان زندگی می‌کردیم. بعد بگذار ببینم آیا با نبودِ مرگ باز هم شخصیت‌های تاریخی اهمیتی خاصی پیدا می‌کردند؟ نه شمر، شمر می‌شد و نه حسین، حسین. شمر فقط یک انسانی بود فاسد و کثیف با اخلاق‌های بد و نه قاتل امام و نه این قدر منفور، شاید در حد یک زن بارۀ عصبی و حق کش می‌ماند.

پس شاید بشود رسید به این جا که این مرگ‌ها و زندگی‌هاست که بدترین و بهترین شکل یک انسان را در ما می‌سازد. چطور مردن و چطور به دنیا آمدن مهم هستند.

در گوشۀ کعبه به دنیا بیایی مهم است و مظلومانه به عشق مولایت شهید شوی اهمیت دارد. حالا به دنیا آمدنت دست خودت نیست، ولی چطور مردنت که دست خودت است.

امروز به شهید دهقانی فکر می‌کردم، من یک جلسه باهاش کلاس داشتم که همان هم آخرین دیدار ما بود و زیاد هم جالب نبود، به من گیر داد که چرا با زیرشلواری سر کلاس نشستی و چرا کورنومتر و کتاب برای کلاس تندخوانی نیاورده‌ای؟(البته این قدر بی ادب نبود که صریح بگوید ولی غیر مستقیم گفت و من هم یک آدم شه) من هم غیض‌اش را برداشتم و کلاسش را بیخیال شدم و نرفتم. و چه مرد آسمانی‌ای بود که من نشناخته بودمش و خوش به حالش که خودش را از زمین کَند و رفت. ما زمینی‌ها برای شهید مثل لبۀ استخری می‌مانیم که شناگر پایش را به آن میزند تا حسابی دور شود.

شاید وقتش است، به خودم بیایم، به خودم نگاه کنم، این مرد آسمانی که نشناخته‌امش، شاید توانستم حداقل این یکی را آسمانی کنم، حداقل یک نفر، خودم.

پی نوشت: هم حجره‌ایِ عشق، اولین مداحیِ استودیویی‌اش رو خوند، گوش کنید و اگر جملۀ التماس دعا هنوز کاربرد دارد، می‌گویم "التماس دعا" ( آدمی را فرض کنید به پهنای صورت اشک می‌ریزد و نشسته و دست‌هایتان را گرفته و به چشم‌هایتان خیره شده و می‌گوید التماس دعا)، همدیگر را دعا کنیم، دعا کنیم همه‌مون با هم مرگمون با شهادت باشه.

شاید هم امام زمان آمد و به وبلاگ‌ها یک سری زد، یا اصلا نیازی به تکنولوژی نداشت و می‌دانست که چه نوشته می‌شود، آمد و خواند ایشون دعامون کرد، یا اصلا از همه این ها بالاتر، نویسنده تحت ولایت تکوینی امام این سطور را نوشته و با هدایت آقا این جا رسیده.

هی، داشتیم پی نوشت می‌نوشتیم باز قلم رفت هر جا که جوهرش قد می‌داد، این مداحی استودیویی رو گوش کنید، قبل از این که فارس منتشرش کنه:

 

 


خودتون تصور کنید، یک خانمی اگر حامله باشه، چطوری امکان داره وقتی گذاشته بشه بین در و دیوار، میخ در به سینه‌ش فرو بره، یعنی چقدر فشار وارد شده که در، تا اون اندازه جلو اومده و شکم چقد بهش فشار میاد و کوبیده میشه، که میخ باعث جراحت بشه.

میگن بعد از این که به صورت نحیفش زدند، چنان با پهنای صورت روی زمین خورد که یکی از چشم‌هاش قرمز شد. میگن در جلسه‌ای یکی از علما داشت این رو تعریف میکرد که یک دفعه یک آقایی بلند میشه و میگه: نه اینطور نبوده، بلکه شدّت ضربه آن قدر زیاد بود که هر دو چشمش قرمز شد.( إحمرّت عینان) و بعد هم اون جلسه رو ترک میکنه. بعد از این که خارج میشه میفهمند که حضرت صاحب الأمر بوده.

بند دوم رو از قول عارف و استاد اخلاق آیت الله أحدی نقل کردم.

شاید زمانِ خواندن آن طور حس را بهتان منتقل نکند، اما برای نویسنده نوشتنِ همین دو بند ده دقیقه طول کشید، 2دقیقه برای نوشتن و 8 دقیقه برای گذاشتن سرش روی میز.

 


ساعت نه و 15 دقیقه صبح ششم اوت 1945 میلادی، اولین جرقه صدور دموکراسی غربی زده شد. مردم هیروشیما در این تاریخ، اولین محموله دموکراسی غربی‌ها را دریافت کردند: یک بمب اتمی قوی با تلفات 130 هزار نفری و تخریب 90 درصد شهر» دومین محموله اما سه روز بعد و در حوالی ظهر، این بار برای مردم ناکازاکی ارسال شد: بمب اتمی این بار با تلفات 75 هزار نفر»

سال‌ها بعد در یکی از طبقات زیرین سازمان ملل متحد در نیویورک، یک بطری شیشه‌ای که در اثر حرارت بمب اتمی ذوب شده و حالت خود را از دست داده بود را در معرض نمایش گذاشتند. نمایش این شیشه بیان این نکته بود که پوست و گوشت و استخوان مردم نیز طبیعتا در اثر شدت صدمات این بمب خانمانسوز به شدت سوخته و خاکستر شده است!

+علی اکبر عالمیان


وقتی گاز نداشته باشیم با سه مشکل اصلی روبرو هستیم:

 1- سرمای هوا و نداشتن وسیلۀ گرمایشی

2- نبودن آبگرمکن و نیاز به استحمام

 3- نبودن فر گاز و شکست در پخت غذا

امروز به طور کامل این سه مشکل حل شدند.

به جای وسیلۀ گرمایشی در خانه با کاپشن رفت و آمد می‌کنم البته اگر سرد بشه که الآن نیست و با تیشرت نشستم. و همچنین برای خواب از 2 لایه پتوی خوب.

به جای استفاده از فر گاز، از پلوپز برای پخت غذا استفاده می‌کنم کما این که 5 تخم مرغِ مشتیِ طلبگی زدم :| که بوی زیر بغل خروس میده.(هر چند مثالِ حال بهم زنی بود ولی به شما حس رو منتقل میکنه)

و برای حمام کردن از یک کاسه، یک سطل و یک لگن بزرگ آب و چایی ساز.

البته اگر هوا خیلی سرد شد یک نقطه‌ای در یکی از اتاق‌ها کشف کردم که وقتی به دیوارش میچسبی گرمه، احتمالا پشتش شوفاژ یا بخاریه.


اگر به من بگویند چه آرزویی داری؟ می‌گویم: آرزو دارم خدا توفیق دهد تا بتوانم به جبهه رفته و دِین خود را به اسلام و امّت اسلامی و شهدا ادا کنم.» راستی، در جبهه چه می‌گذرد؟ اسلام چه جذابیتی ایجاد کرده است؟ چرا فرزندان اسلام کانون گرم خانواده را عاشقانه رها کرده و به سنگرهای کوچک جبهه می‌روند؟ چرا زندگی شیرین، برای آنان تلخ است و انتظار مرگ در راه خدا را می کشند؟ و به چه علت شهادت» برای آنان بالاترین آرزو و مهمترین دعای نماز شبشان، درخواست شهادت مخلصانه از خداوند است؟» 

پدران! مادران! خواهران! برادران! دوستان! آشنایان! دست از ما بشویید؛ زیرا دیگر ما متعلق به خودمان نیستیم . ما را به خدا هدیه کنید تا خداوند بزرگ سعادت را به شما عنایت فرماید. دوری ما را با صبر نیکو تحمل کنید و مرگ ما را صبورانه پذیرا باشید تا خداوند به شما اجر صابران را عطا کند.» ما، در راهی قدم گذاشته ایم که به رستگاری‌اش ایمان داریم . خدایا! عاقبت ما را ختم به شهادت فرما.»

شهید سید م

+از خواب بیدار شدم، یک کلمه داشت در ذهنم تکرار می‌شد:"شهید "؛ بعد رفتم و سرچ کردم، به دست نوشته‌هاش رسیدم و به متنِ بالا رسیدم.

++ اگر جواب کامنت‌ها رو نمیدم به این معنا نیست که دوستتون ندارم، فقط وقتش نیست :)

؟» خدا هم احساسات داره؟ غم؟ ترس؟ شادی؟ تنفر؟ تعجب؟


همین طور آروم آروم داشت از جلال خوشم می‌اومد که رسیدم به این جمله‌اش :.و جوانه زن زیبایی داشت گدایی می‌کرد. عرب بود و لِثام بسته بود. جلو که آمد در چشمش خنده‌ای دیدم که در غیر فصل حج باید دید. و چه چشمهایی! عین چشم آهو. که این همه در شعر خوانده‌ای. اما مثل همۀ گفته‌های دیگران - تا سر خودت نیاید نمی‌بینی. عبای سیاهش سخت نازک بود و زیر آن پیراهن دراز پاره‌ای به تن داشت. حتماً سردش بود. از *****‌های کوچک رک زده‌اش می‌گویم که زیر پیراهن جم نمی‌خورد.» (خسی در میقات ص52)

جلال فکرهای قشنگی داره، ولی گاهی بعضی حرفاش مثل همینی که نوشتم و بعضی حرف‌های دیگه که در مورد مذهب میزنه و جامعیّتی در دیدگاهش نیست اسم روشنفکر رو تقلیل میده. یک جای دیگه گفته بود، امام جماعتی که صبح نماز میخوند فکر میکرد با 5 دقیقه سجدۀ طولانی‌تر آدم رو 5 کیلومتر به عرش نزدیک‌تر میکنه یا یک جای دیگه دربارۀ کسی که منبر رفته بوده و از احکام حرف میزده این جمله رو میاره که: چنان لطافت هوا را با همان مزخرفات دربارۀ شکیات» و غسل» و تطهیر» و نجاست» خراب کرد که اُقم نشست. نباید این حرف‌ها حتی به درد ببوهای مازندرانی بخورد. و آخر تا کی باید مذهب را به دستۀ آفتابه بست؟ و در حوزۀ نجس پاکی» محصورش کرد؟»

البته که دغدغۀ خوبی در این مورد داره که دین رو منحصر به علم فقه نکنیم من هم با این موافقم ولی طرز بیانش اولا خوب نیست و دوما باید شرایط رو ببینه که این مردمی که به حج اومدند و جزو عوام هستند و ظرف ذهنی‌شان خالی است به همین احکامیش و پا افتاده آگاهی کاملی ندارند.

جلال آل احمد از مارکسیست‌هایی بود که میگن بعدها توبه کرد. تفکّر آزاد و ایده‌های جالب از هر کسی که باشه قابلِ تقدیره، حتی جنابِ ابلیس که خیلی به ما ارادت داره :)


قلم چوبی رو توی دوات زدم و سرش که سیاه شد محکم کوبیدمش روی کاغذ. سرِ قلم خرد شد و حتی میزِ زیر کاغذ هم آسیب دید. این روابطی بود که از پست قبلی با قلم و دوات داشتم. ستون‌های قفسۀ کتابِ اتاقم را گرفتم و کشیدم و انداختم روی زمین، کتب‌ها ولو شده بودند کفِ اتاق، فندک طلایی رنگمو در آوردم و درش را باز کردم و روی سنگ گردِ جرقه زنش زدم و روشنش کردم و به آتشش خیره شدم.

بیخیالِ خود سوزی شدم و فندک را گذاشتم روی میزِ کامپیوتر، کنارِ موس کامپیوتر. قفسه رو بلند کردم و گذاشتم سرِ جاش، کتاب‌ها رو مثلِ قبل چیدم جای قبلش. قلمِ چوبی از اول هم چیزِ جالبی نبود، کاغذ و قلم و دوات رو توی یک پلاستیک سفید رنگ ریختم و خودکارِ مشکیمو از جیبِ کاپشنی که روی زمین گذاشته بودم برداشتم. اون رو هم گذاشتم بغلِ فندک طلایی روی میز کامپیوتر و کامپیوتر رو روشن کردم.( به خوبی سر درگمی‌ام خودش را در نشان میدهد)

برای خود سوزی لازم نبود خودم را بسوزانم، همین که دستم را روی موس گذاشتم خودِ واقعی‌ام سوخت

شروع کردم به نوشتن با کیبورد، وسایلِ سنّتی خسته کننده شده‌اند. پیکسل‌ها جذابیت بیشتری نسبت به کاغذها دارند. کیبوردها نسبت به جوهرها محبوبیت بیشتری و نوشتن‌ها بیشتر از گفت و گو کردن‌ها. 

ما با شخصیتِ دوم‌مان بیشتر لذت می‌بریم، همان آدمی که در واقعیت نیست و در جهان دوم خودمان ساخته‌ایم. در جهانی که ذهن‌ها، چشم‌ها و انگشتان کار می‌کنند و ما بقی بدنمان را تعطیل کرده‌ایم. یک فیلم دیدن جذابیت بیشتری دارد یا خواندن یک کتاب؟ کلش بازی کردن لذت بیشتری دارد یا کاشتن یک گل؟ با این که معلوم نیست این گل رشد میکند یا که مثل گل های نرگش پارسال من در ذوق میزند وی یک دفعه همه شان با هم خراب میشوند و تنها بازمانده شان که امسال زنده است مثل علف بالا میرود و گل نمیدهد.

چت کردن با یک آدم ناشناس حال بیشتری میدهد یا گپ زدن با یک آدمِ احمق؟ البته منکر این نمیشود شد که عالمِ ربانی و استاد عرفانی از آن هایی که در مدرسۀ ما یافت میشوند را بتوانیم در فضای مجازی پیدا کنیم. ولی اگر کسی امروز به من بگوید یک شخصیتت را بُکُش، من واقعیتم را فدای مجازم میکنم.

 جذابیت بالای این فضا دلیل این است که مردمِ ما بیخیال واقعیت شده اند و در جهانِ موازیِ خود ساخته‌شان زیست می‌کنند.

پی نوشت: اگر شوپنهاور توی زمانِ ما بود میگفت که فضای مجازی دارویی است برای دردهای بی کران این دنیا
و سیمِ هندزفری رو به لولۀ سرم یک بیمار تشبیه میکرد

من پسرک کبریت فروش بودم

باران آمد و کبریت‌هایم خیس شد

آمدم نشستم روی تابِ تنهایی و بارانِ عواطف

مُهرِ عقلانیت را از من شُست

چاقویی برداشتم و هر تکه از بدنم را در جایی از طبیعت رها کردم

قلبم را در دریای خون

مغزم را در کوه آتشفشان

دیگر نوبت به ما بقی نرسید

من مرده بودم

نمیدانم اول کدام را رها کردم

یادم نمی‌آید نبودِ کدام یک مرا کشت

غمِ عقلانیت 

یا بغضِ احساسات

هر چه بود به غم انگیزترین شکلِ ممکن مُردم


***


شهرِ آرمانیِ من یک عضو بیشتر ندارد و او فیلسوف شاه است.

شاهی که نیازی به خدمه ندارد و تنها با کتاب‌ها، فیلم‌ها، تفکرات و نوشته‌هایش زندگی‌اش را به نقطۀ مرگ می‌رساند.

پس از این که فیلسوف شاه بمیرد، زمینۀ زندگی کردن مردم در شهر ایجاد می‌شود و خیلِ جمعیتِ وارد شهر می‌شوند، پس از تشییعِ شاه مُرده، بنابر فلسفۀ شاهی که یک عمر تنها زیسته، زندگیِ خود را پایه می‌گذارند.

دو رکن اخلاق و علم مهم‌ترین پایۀ شهر است و هیچ چیزی بالاتر از این دو نیست.


این جمله خیلی در ذهنِ من وول می‌خورد که:ما فقط یک بار فرصت زندگی کردن داریم» این تسهیلات توسط بانک الهی فقط یک بار به ما داده می‌شود. وامی است که برای پس دادنش باید ابدیّت‌مان را فدا کنیم. یک ظرفیت که هر کس فقط یک بار می‌تواند از آن استفاده کند و باید تصمیم بگیرد با این بلیطی که به سینمای دنیا آمده، چه فیلمنامه‌ای را بازی می‌کند.

فیلمنامه‌ای که خودش نوشته یا که برایش نوشته‌اند؟ آدم اگر میخواهد بازیگر هم باشد چه بهتر که نمایشنامه‌ای که خودش نوشته را بازی کند. گاهی با خودم می‌گویم کارهایی که امروز انجام دادم قرار است 500 سال بعد در زندگی‌نامه ام خوانده شود. شاید باید خیلی خیلی بزرگتر فکر کرد و از زندگیِ حداقلی گریزان بود. آدم وقتی ببیند که می‌تواند بیشتر از اینی که هست باشد، دیگر آرام و قرار ندارد تا برسد به آن جایی که آخرِ زندگی وقتی به احتضار افتاده، لبخندی بر گوشۀ لبانش بنشیند و با خود بگوید که من هر چه می‌توانستم کردم، این حداکثر تلاش من بود. این آخرین حسّ خوبِ جهانش باشد. و بعد در تاریخ ماندگار شود و دیگران با راهی که او رفته و با فیلمنامه‌ای که او نوشته حس‌های خوبشان را تجربه کنند.

با پاهایی که خدا به ما داده می‌توان نشست، خوابید، راه رفت یا که دوید، همه چیز بستگی به خودمان دارد. خیلی راحت می‌توان تقصیرها را گردنِ جامعه و حکومت و جهان و آدم‌ها و هر ننه قمری که می‌شناسیم بندازیم اما یادمان باشد درست است که زمینه مؤثر است اما در آخر این تصمیمِ خودمان است که کار را تمام می‌کند.

با این جمله‌ها شاید بشود انرژی درونی زیادی تولید کرد اما جهت دهی‌اش کارِ عقل است. با عقلی که داریم و با تفکر منطقی‌مان باید انتخاب کنیم که چه کار کنیم که بیشترین سود و کمترین ضرر را در این یک فرصتی که به اندازۀ 60-70 سال کش آمده داشته باشیم.

بدن ذاتاً تنبل است، تا درد نکشد از تنبلی دست نمی‌کشد. مثل خمیر باید شکلش بدهیم یک جملۀ انگلیسی خیلی برای من خوشایند بود: 

no pain

no gain

حتی راکدترین آدم‌ها تشنۀ حرکت هستند


-هیش کی نمیخونه این همه رووووو

-مشکلِ من نیست، مخاطب سر عقل میاد یه روزی


یک مطلب عوام گونه که نمیدانم درست یا غلط است در اینستا خواندم که: اگر شما با خودتان حرف میزنید این مشکلی ندارد اما مشکل وقتی حاد میشود که خودتان به خودتان جواب بدهید»

دیشب وقتی وقتِ خواب چندین نفر همزمان درونم به گفت و گو نشسته بودند یک نفرشان به دیگری برگشت و گفت: اصلا تو کی هستی که حرف میزنی؟ جواب داد: من مجموع فکرهایی هستم که این وسط در حال اتفاق افتادن هستند. بعد بهش گفت: خیلی فکرهای مزخرفی هستی! که در بین این درگیری خودم وارد شدم و به این شخصیت منافق که داشت روابط خودم با خودم را بهم میزد گفتم دهنت را ببند و محو شد»

امروز روزِ دوم است، روزی که بدنم، دردِ روز اول را دارد، روزی است که تصمیم گرفتم خودم باشم، هیچ چیز بهتر از خودمان بودن نیست (حالا من این جملات را بگویم بعضی‌ها برداشت‌های سطحی بکنند انگار دارند مزخرفات برایان تریسی و آنتونی رابینز را گوش میکنند)

اصلا خودم بودن یعنی چه؟

8 اسفند به دنیا اومدم ولی آن قدر خسته بودم که حداقل تا روز 12 اسفند چشم به جهان نگشودم و ابتدایی ترین سوالم این بود که چرا باید شیر را بخورم و چرا نباید آن را با مصلح‌اش یعنی خرما بخورم؟ اصلا چرا کسی شیر را ابتدائا نمی‌جوشاند و بعد به من نمی‌دهد تا دچار بیماری سردی معده نشوم و باعث ایجاد بلغم اضافی و ضعف حافظه.، در همین فکرها بودم که بزرگ شدم.

داشتم در مورد خود بودن می‌گفتم، چگونه خود باشیم؟ به نظرِ من این خود بودن همان است که میگویند من عرف نفسه فقد عرف ربه؟» ابتدا باید خودمان رو خوب بشناسیم و اگر خودمان را خوب نشناسیم هر روز باید فیلم‌نامۀ یکی دیگر را بازی کنیم، هر روز یکی دیگر باشیم و این یعنی بحران ماهیّت»! شبیه فیلم Every day.

انسان یک عقل دارد و یک شهوت، گاهی شهوت لذت دارد و گاهی هم عقل. گاهی هم هر دو با هم. تمامِ کارهایی که ما می‌کنیم یا به انگیزۀ به تلذذ رساندن عقل است یا شهوت. به غیر از یک سری کارهای میانه که عقل و شهوت بی طرف‌اند و سیگار دود می‌کنند.

خودیی، رابطۀ جنسی خارج از ازدواج، گران فروشی، فساد اخلاقی، خودنمایی و تن آرایی، دو رویی، سخن چینی، دروغ گفتن برای پیچاندن، خراب کردن کسی برای بالا بردن خود و. این‌ها کارهایی هستند که لذت (معنای عام شهوت چه جنسی، چه شکمی، چه مالی و.) دارند ولی اگر وجدان و عقل بیدار باشند که معمولا هستند، درد میکشند. یعنی شهوت و بدن لذت میبرند اما عقلِ مجرّد(غیر مادی) درد میکشد.

تمامِ کارهایی که ما می‌کنیم برای رسیدن به آرامش» است. قاعده این است: 1-اگر بدن و شهوت درد بکشند و عقل لذت ببرد آرامش داریم 2- اگر شهوت لذت ببرد و عقل درد بکشد آرامش نداریم و یا آن را به شکل تصنّعی میسازیم 3- اگر عقل و شهوت هم سو شوند و هر دو با هم لذت ببرند آرامش داریم که بالاترین سطح آن است.

برای رسیدن به این نقطه باید عادت‌ها را شکل دهیم، مثلا ما عادتِ به عبادت کردن نداریم، بدن نمی‌کشد، حسّ اش را ندارد، بعد از مدتی که با نظم، عادت را پیدا کند که نمازها را اول وقت بخواند، آرامشی که در س و شُل کردن داشت الآن در این عادت نماز خواندن دارد، عقل هم که همزمان لذت میبرد اما در ابتدای راه برای نهادینه کردن عادت، چون عادت بر س و راحتی بوده، شهوت درد میکشد تا خودش را با وضعیت وفق دهد.

عقل هیچ وقت خودش را با اوضاع تطبیق نمیدهد، همان طوری خشک میماند و پدرت را در می‌آورد، شاید حالا وهم» باعث شود که چندتایی مغلطه جور کند و چند روزی فکر کنی که راهِ درست را می‌روی امّا باز تفکر عقلانی می‌آید و دردهایش را می‌آورد و باز توبه  اتفاق می‌افتد.

نتیجه این که ما عقلی داریم ثابت و شهوتی تغییر پذیر، پس با عقل کارها را جلو ببریم تا به جایی برسیم که شهوت و بدن یا همان نفسِ (حالا هر لفظی، مهم معنایی است که نویسنده سعی کرده در ذهن‌تان شکل دهد) خودش را با وضعیتی که عقل ساخته وفق بدهد و برساند آن جا که عقل و شهوت هر دو با هم لذت ببرند و به مقام آرامش برسیم.

آرامش، آرام بودن نیست، آرامش مشکل نداشتن نیست، آرامش می‌تواند قرینِ با درد شود، آرامش یعنی زیر سایۀ عقل حرکت کردن و این خودشناسی از وجودِ انسانی‌مان باعث میشود بعد از مردن هم در آرامش زندگی کنیم.

با کنار انداختن عقل مطمئناً در بین ذغال‌های جهنّم برشته می‌شویم و نمی‌توانیم آرامشی داشته باشیم.


همین طور آروم آروم داشت از جلال خوشم می‌اومد که رسیدم به این جمله‌اش :.و جوانه زن زیبایی داشت گدایی می‌کرد. عرب بود و لِثام بسته بود. جلو که آمد در چشمش خنده‌ای دیدم که در غیر فصل حج باید دید. و چه چشمهایی! عین چشم آهو. که این همه در شعر خوانده‌ای. اما مثل همۀ گفته‌های دیگران - تا سر خودت نیاید نمی‌بینی. عبای سیاهش سخت نازک بود و زیر آن پیراهن دراز پاره‌ای به تن داشت. حتماً سردش بود. از *****‌های کوچک رک زده‌اش می‌گویم که زیر پیراهن جم نمی‌خورد.» (خسی در میقات ص52)

جلال فکرهای قشنگی داره، ولی گاهی بعضی حرفاش مثل همینی که نوشتم و بعضی حرف‌های دیگه که در مورد مذهب میزنه و جامعیّتی در دیدگاهش نیست اسم روشنفکر رو تقلیل میده. یک جای دیگه گفته بود، امام جماعتی که صبح نماز میخوند فکر میکرد با 5 دقیقه سجدۀ طولانی‌تر آدم رو 5 کیلومتر به عرش نزدیک‌تر میکنه یا یک جای دیگه دربارۀ کسی که منبر رفته بوده و از احکام حرف میزده این جمله رو میاره که: چنان لطافت هوا را با همان مزخرفات دربارۀ شکیات» و غسل» و تطهیر» و نجاست» خراب کرد که اُقم نشست. نباید این حرف‌ها حتی به درد ببوهای مازندرانی بخورد. و آخر تا کی باید مذهب را به دستۀ آفتابه بست؟ و در حوزۀ نجس پاکی» محصورش کرد؟»

البته که دغدغۀ خوبی در این مورد داره که دین رو منحصر به علم فقه نکنیم من هم با این موافقم ولی طرز بیانش اولا خوب نیست و دوما باید شرایط رو ببینه که این مردمی که به حج اومدند و جزو عوام هستند و ظرف ذهنی‌شون خالی است به همین احکام پیش و پا افتاده آگاهی کاملی ندارند.

جلال آل احمد از مارکسیست‌هایی بود که میگن بعدها توبه کرد. تفکّر آزاد و ایده‌های جالب از هر کسی که باشه قابلِ تقدیره، حتی جنابِ ابلیس که خیلی به ما ارادت داره :)


آن مرد که معلوم بود به پت پت افتاده گفت درسته! حق با شماست! اما حالا نمی‌شه بی خیال مصباح یزدی و مؤسسه‌اش و شاگردان و اعضای هیئت علمیش شد؟!»

عفت[جاسوس انگلیسی] پوزخندی زد و گفت: حرف‌ها می‌زنید حاج آقا! تا اون زنده است و مؤسسه‌اش راه اون رو پیش گرفته، نمیشه انتظار یک انتخابات بی دردسر داشت! بذارید راحتتون کنم! این آقا مزاحم دموکراتیکه کردن ایرانه! توی ککش نمی‌ره که دوره ولی فقیه بازی سر اومده و نمی‌شه با حکم حکومتی ولی فقیه مللکت را اداره کرد! اصلاً شما روی طرح من فکر کنید! روی این فکر کنید که چطوری می‌شه مصباح و حلقه پرتو را به اسم ضعیف بودن مبانی فقهی» و فقیه نبودنشون» حداقل به مدت شش ماه خاموش کرد؟!

برید تبلیغ کنید که مصباح، فقیه نیست!» بگید مصباح فیلسوف است!» بگید فیلسوف چه ربطی به حکومت و.

پاراکتاب| کتاب کف خیابون، محمد رضا حدادپور جهرمی


کتاب‌های یِ حدادپور جهرمی با قلمِ مزخرف و ناشیانه‌اش میتونه یک دیدِ خوب اطلاعاتی و گاهاً عقیدتی به شما بده :)

تخیّل ذهنِ آدم را فاسد میکند و سببِ ندیدن و نشنیدن و نفهمیدن واقعیت‌ها می‌شود. یک دنیای اشتباه برای ما می‌سازد و در آن زندانی‌مان می‌کند. همین است که إبن سینا در رسالۀ عهدیّه خود خواندن هر گونه داستان و شنیدن هر گونه مطالبِ غیر واقعی را ممنوع کرده. با واقعیت‌ها زندگی کردن مانعِ سرخوردگی می‌شود. زیباترین سبکِ هنری رئالیسم و بهترین نحوۀ فکر کردن تفکر رئالیستی است. تفکّری که در ارسطو جریان داشته و به شهید مطهری و علامه طباطبایی هم رسیده. مطهری که مارکسیسم را به کلّ خشکاند و مبنای اصیل انقلابمان را پایه گذاشت. قانونِ اساسی ما را کسی مثل شهید بهشتی نوشت که دکترای فلسفه الهیات داشت. در دورانِ قحطی وحی، عقل است که به کمک می‌آید و دین را به روزرسانی می‌کند. أخباری‌ها هم تفکراتشان را بگذارند دمِ کوزه و نوشابه‌اش را تناول کنند :/


:)

با همین لبخندِ لغزنده مینویسم: 

باید دید که وبلاگ ها چه تأثیری می‌گذارند، گاهی تأثیرشان روی اعصاب و روانت است و گاهی روی اعتقاد، گاهی احساس و گاهی قلمِ زیبا تو را از خود بیخود میکند.

باید دید که أصالت با وبلاگ است یا با شخص، یا هردو، من مؤثر اصلی را اشخاص میدانم و نه وبلاگ ها

با استعانت از حضرت حق

من با بعضی رفقای وبلاگی رابطه دارم ولی رابطۀ تنفّر، یه جوری که دل به دل خیلی راه داره

بریم سراغِ وبلاگ ها:

1-

دراکولا : قلمِ این آدم فوق العاده است و موزیک هایی که بعضا در بینِ پست هاش پیدا میشه، از همن لذت هایی اولی است که در پستِ قبل گفتم و آدم رو ساعت ها به فکر فرو میبره. شاید بهترین موزیک، موزیکی است که بتواند آدم را به خلسه ببرد. البته موزیکی که شرع مانعش نباشه.

2-

اسرافیل : هر جا علم باشه منم هستم، ولی فقط هستم :/. این که یک نیم خط سوال بپرسی و برات 10 خط جواب بنویسه، اون هم با چه پشتوانۀ علمی و روشنفکریِ دینی، شعور، عقل و فهم آدم رو میرسونه. البته که من مطالبشون رو احتمالا اصلا نخونم( به خاطر عادتِ خاص مطالعاتیم ولی خودِ جنابِ اسرافیل مهمند)

3-

فیشنگار : کسی نیست ایشونو نشناسه، شخصیتِ متضادِ نفرِ بالایی ایشونن که ده خط براش مینویسی و یک دو کلمه جوابتو میده. بعد از رابطۀ تنفری که باهاش داشتم الآن رابطۀ تولید و مصرف کننده داریم و مطالبی که ذاتِ ایشون میطلبه گاهی از ما تراوش میشه. فیشنگار از شخصیت های فلسفیِ سمبل گراست. یعنی اگر کارگردان میشد شما فقط مقداری نماد و نشانه می‌دیدید.

4-

الرقیم: بهش گفتم اینجا هم میگم، اخلاقی‌ترین آدمی که توی بیان پیدا میشه جنابِ الرّقیمه که بنده بارها از قصد اولاش امتحانش کردم که حرصشو دربیارم ولی فایده نداشت و به ما اثبات کرد که با کلماتِ مجازی هم میشود انسان تربیت کرد. الرّقیم که حدس میزنم حوزوی باشه قلمِ فوق العااده خوب و سنگینی با دریایی از کلمات داره.

5-

موتوپیا :جنابِ همیشه مخالف که فلسفه و تفکر عقلانی رو بخشی از زندگیش قرار داده. بهش افتخار میکنم که حوزه رو ول کرد و به قول پائولوکوئیلوی معتادِ زن طلاقی به افسانۀ شخصیش میخواد برسه. چند مطلبِ سوررئالی هم که نوشته بود فوق العاده بود و میشه گفت بخواد بنویسه قلمش چشمِ خیلی ها رو کور میکنه.

6-

آقای سر به هوا: داداش خودت بگو من چی درباره ات بنویسم؟ انسانِ رویِ دستی و رویِ کاری بدون هیچ گونه غلّ و غش و با باحالی‌های نمکدان صفتانه که رفیقِ خوبی میتونه باشه. اول ها فکر نمیکردم شخصیتِ انقلابی باشه ولی بصیرتی که داره اون رو در دایرۀ خواص میاره.

7-

آقای امید شمس آذر: همین که ایشون با من همکلام میشه تواضعش کافیه که تمامِ کلمات رو بسابه و حرفی برای گفتن باقی نزاره.

آدم اگر یک چیزی داشته باشه و جنبه اش رو داشته باشه و اخلاق به خرج بده واقعا پیش همه عزیز میشه. بعضی ها چیزی ندارند و فقط یک طبل اند که دو تا پا در آوردند راه میرن، بی ادبانه حرف میزنند و سوادی هم ندارند و تنهایی مسئولیتِ بخش غرورِ عالم رو به دوش میکشند :/

تامام

البته ما یکی لیستی هم داشتیم این کادرِ چپِ وبلاگ و پایین که نئوی داغان آخرِ لیسته، نئو هم قلمِ خوبی داره و میتونه در راهِ اصلاحِ فرهنگی قلم بزنه اگر دست از صابون و گلنار و شلوار کردی بکشه و سطحِ خودشو بالاتر بیاره.

یک مسلمان یا به دنبال حقیقت و دخترِ بی بی که دی اکتیو شدند و دیگر نیستند. اولی عقلانی نوشتِ خوبی بود و دومی احساسی نویسِ قابلی.

پی نوشت: اگر دنبالِ تاثیر هستیم نمیخواد آن چنان مطالبی بنویسیم، فقط هم فکر دیگران شوید و با احترام آن‌ها را بندۀ خود کنید


فکر میکردم تمام رفقایی که هم فکریم یه روزی یه جایی جمع بشیم، یک شهر بزنیم، ساختموناش رو بسازیم و بعد هر طور که میخواییم زندگی کنیم. سالِ چهارم ابتدایی که بودم ته کلاس، سمت چپ می‌شستم. اومدند و بالای سرِ ما یک قفسه کتاب زدند، اونجا اولین جایی بود که با کتاب آشنا شدم، هر چی کتاب داشت کوچیک و بزرگ رو خوندم و اولین رمان اونجا تموم شد. رمانی که اصلا نمیدونستم رمّانه، تنها تفاوتش با کتاب‌های دیگه لذّت بسیار زیادی بود که داشت. شاید لذّت اولی ترین طبقه بندیِ کتاب ها از نظر من بود. اسمِ این کتاب بیست و یک بالُن نوشتۀ پینه دوبوا بود. نوشته بود رمان برگزیده است و فلان.

یا این داستان شخصیت اولیه من رو شکل داد یا من این شخصیت رو داشتم و از کتاب خوشم اومد. داستانِ زندگی دانشمندی بود که تصمیم میگیره توی یک بالن چند لایه زندگی کنه. چند روز در بالنِ ابداعیِ خودش زندگی میکنه تا این که یک روز به خاطر نوکِ یک پرنده بالن سوراخ میشه و وسطِ یک اقیانوس سقوط میکنه. اتفاقی به یک جزیرۀ ناشناخته میره و اونجا با مستر F آشنا میشه که یک آدمیِ فرانسویه. مستر اِف بر میدارتش و میرن یک مخزنِ الماس رو میبینند. در جزیره هر چند دقیقه زله میاد و بعد دانشمندِ قصه با آدم های دیگرِ جزیره آشنا میشه که هر کودومشون همین جوری مستر اِم و مستر اس و. هستند. 

هر کودم از یک ملیّت جدا که خونه شون رو سبکِ خودشون ساخته اند و هر روز تمامِ افراد در خونۀ یکی جمع میشن و غذای متناسب با فرهنگ هر صاحابخونه سِرو میشه. آخرش هم که آتشفشان جزیره فوران میکنه و همه فرار میکنند و تامام.

همیشه اوّلین ها لذتِ زیادی دارند برایِ همین اگر می‌بینید دارید یک چیزِ اولی رو تجربه میکنید خیلی دقت کنید و تمام و کمال ازش استفاده کنید و بی کیفیتش نکنید.

اوّلین روزِ ورود به حوزه کجا و الآن کجا، روزِ اوّل وبلاگ زدن کجا و الآن کجا. نمیخوام حوزه رو تخریب کنم ولی حوزه هدفِ من رو خراب کرد، انگیزۀ من رو گرفت و یک سال من رو به افسردگی انداخت، تقصیرِ خودمم بود که نشناخته وارد شدم. هزار بار هم برگردم عقب هرگز حوزه رو انتخاب نمیکنم. 

استادمون گاهی وسطِ عربی درس دادن‌ها یک دفعه مطلبی از تاریخ و کلام و ت میگه. در این مواقع تیکه میندازم که هییی استاد داشتیم کمی میرفیتم سمتِ رسالت و اسلام شناسی که باز برگشتیم.

این درس ها اصلا به درک که عمر ما رو تلف میکنه، عمرِ اون استادِ متقی که نور از چهره اش میباره دیگه چرا باید تلف شه که اینا رو تدریس کنه! من میدونم به خاطرِ مشکلات مالی مجبورند و الا تن نمیدادن.

خیلی مشتاقم که رفقای وبلاگی رو ببینم حرف بزنیم، آدم هایی که فکرهامون با هم قدم زده اند و جسم هامون از هم دور بودند. دنیای واقعی یک نفرو پیدا نمیکنم که بشینم باهاش در موردِ سینما، فلسفه، طب سنتی یا اصلا کوفت حرف بزنم :/ و یه ذره حالیش باشه یا سوادی چیزی. یک استاد داشتیم و داریم که فقط از من کارِ تشکیلاتی میخواد نه چیزِ دیگه.

سکوتــــــــ تحمیل شده به من بود، من آدمِ ساکتی نبودم فقط هم صحبت و همراه پیدا نکردم


کافیست با پس زمینۀ موزیکِ غمگینی مثل ترکیب پیانو و ویالون این جمله را خواند: صد سال دیگر، تمامیِ نویسندگانِ موثرترین و غیر موثرترین وبلاگ‌ها مُرده‌اند». نوۀ من من را نمی‌شناسد، مثلِ من که از پدربزرگم فقط این را میدانم که آجر تراش گلدسته‌های جمکران بوده.

صد سال دیگر چه می‌شود؟

انقلابِ ما سرنگون شده و یکی از بزرگترین کشتارهای تاریخ اتفاق افتاده یا که چهارمین رهبر انقلاب اسلامی دارد جامعه را رهبری میکند؟

اسرائیل سرنگون شده و احتمالا فلسطینی‌ها اونجا دارند زندگی میکنند، آمریکا از هم پاشیده و چین و روسیه و انگلیس و ایران قدرت‌های اول دنیا هستند.

رئیس جمهوری وجود ندارد، چون ولایت فقیه واقعا مطلقه شده و رئیس جمهور توسط خود رهبر انتخاب می‌شود، حدود 50 جلدی کتاب چاپ شده به اسم صحیفۀ مقام معظم رهبری.

ما کجا هستیم؟ شاید آن قدر بزرگ شده ایم که مجبور شده‌اند ترورمان کنند و در قطعۀ شهدا خاک شده‌ایم. شاید هم استحاله شدیم و.

هیچ چیز معلوم نیست، ای کاش میشد خیلی کافر طور خدا بیاید در جسمانیت یک انسان و روبروی ما در میز غذا خوری بنشیند و هر چه خواستیم ازش سوال کنیم که چه میشود و چه نمیشود؟

شاید هم حضرت مهدی قیام کرده و پایتخت خودش را قم یا کربلا قرار داده، شاید هم نه، قرار است 1400 سال دیگر منتظر بمانیم. آیا امام زمان به عنوان شخصیتِ جاودانه از مرگ دوستانش ناراحت نمیشود؟ اندازۀ یک تاریخ غُصه دارد.

آینده برای آن‌هایی است که حداقلی نیستند، مایی که امروز و فردایمان شبیهِ هم هستند، به هیچ وجه آینده نخواهیم داشت.

با همین وزن و فعالیت و آرزو و هدف به قبر می‌رویم، چون تغییری اتفاق نمی‌افتد.

تنها چیزی که در صد سال دیگر اهمیتی ندارد تکنولوژی است. حالا ماشینِ پرنده  و شبکه‌های اجتماعیِ سه بعدی و موتورهای هیدروژنی و ربات وفلان که چی؟

مهم فقط ما هستیم که صد سال دیگر کجاییم.

بعد از خدا ترسناک‌ترین چیز آینده است. حالا فکر میکنید ابهام چیزِ جالبیست؟ استرس آیندۀ مبهم اذیت کننده است.

ما که سرمان رو به پایین و در گوشی است هیچ وقت نمی‌توانیم این آینده را ببینیم.

شاید قرار نیست حکومت ما به دست حضرت مهدی برسد.

با این شل بازی‌های ما، انقلابمان شکست می‌خورد و بعد هم کشتارِ عظیم و غارت ناموسهایمان، نابودی و انتظارهای 10 هزار ساله و 30 هزار ساله برای ظهور حضرت مهدی.

آدم‌هایی که جای عمل کردن دنبالِ نشانه‌های ظهور هستند، هرگز به ظهور نخواهند رسید.

امام زمان اگر بیاید با معجزه و قدرت‌های ماورایی نمی‌آید. قطعا باید تا اسرائیل را بگیریم، باید.

رها کنیم این افکار مشوش را.

نوستر آداموستان برود پنجری چرخ موتورش را بگیرد.


چقدر مسخره، اگر 20 سال پیش بود جای کارِ بی هیجان شیفت و دیلیت کردن فیلم ها و موزیک ها میشد رفت آتیشی درست کرد، نوار کاست‌ها و نوارهای ویدئویی را دونه دونه خرد کرد و در آتش ریخت، بعد هم کتاب‌ها را دونه دونه از قفسه در آورد و.

اما الآن چی، تصمیم گرفتن‌ها آن طور نمودِ خودشان را نشان نمی‌دهد. دو تا دکمه زدن و دیدن چند تا تصویر که هیجانی ندارد. 

حتی جنگ هم، الآن جنگِ شل و وارفته‌ای است. قبلا اکشن بود و دست و پایی کنده میشد و خونی میپاشید و تانکی از روی بدنی رد میشد، اما الآن شهدای جنگ نرم، عده‌ای جوان هستند که عقایدشان را می‌بازند و یک فکرِ غلطی پیدا میکنند، فوقش نمودش به شکلِ خریدن سگی و کشیدن ماری جوانایی باشد.

راستی به قول احمد عزیزی، من اهل ماری جوانا نیستم، من طرفدار نهضت تنباکوی میرزای شیرازی ام.

داشتم در این وضعیتِ بی تلویزیونی، برنامه‌های شبکۀ چهار را مرور میکردم، این طرف استاد ابراهیمی دینانی، یه طوری خشن طور با مجری برنامه مستر لاریجانی که اون هم استاد دانشگاه است گفت و گو میکرد که ریزش مو گرفته بودم. بگو، جواب بده، دائما داشت ازش سوال میپرسید، بگو نقطه متناهی است یا نامتناهی؟ - متناهی است و من در حال دیدن این‌ها میگفت چرا نقطه نامتناهیست؟

این طرف در برنامۀ دیگری وحید جلیلی از سینما میگفت که واقعا سخنانِ خواب آوری بود، سعید مستغاثی هم طرفِ دیگری با نقیب پور دعوا گرفته بودند و انگار استدلال درست و درمانی در این وسط جریان نداشت. خیرِ سرشان میخواستند دربارۀ جشنوارۀ فجر و فیلم‌هایش حرف بزنند.

مستغاثی انگار کُپیه ممد موتوپیاست شاید هم فراستی شبیهِ این دوتاست. در کل، آدمِ همیشه مخالفیست. بزرگان با مخالفت شروع کرده‌اند.

مستغاثی، فیلم "دیدن این فیلم جرم است" را یک مسئلۀ شخصی میدانست، ولی تهیه کننده ای که ما از نزدیک دیدیمش میگفت این طور نیست و من معتقدم سکانس‌های خود فیلم چیز دیگری می‌گفتند

یادِ مطهری بخیر، جامعیتی که او داشت هیچ کس نداشت، فقیهِ فیلسوفِ متکلّم بود. ولی ماها فوقش یک نیمچه فقیهی هستیم، یعنی آن جامعیّت مرده و خبری ازش نیست.

میدانم این همه اسامیِ آشنا و ناآشنا اذیت می‌کند و تو ذوق می‌زند، فقط حرفِ پست یک چیز است:

این مشاهدات به من کمک می‌کند که دوست دارم شبیهِ چه قشری باشم؟ ادیب؟ فیلسوف؟ سینماگر؟

حقیقتا شبیهِ هیچ کدام، یکی شان غرب زدگی‌اش مشهود است و دیگری تک بعدی بودنش بد است، یکی حتی بلد نیست موهایش را شانه کند :/

اگر شهید مطهری ادیب و داستان نویس باشد، کمی هم زبانِ انگلیسی بداند، ترکیبش کنیم با شریعتی یا جلال، یا بیاوریم و با شهید بهشتی جمعش ببندیم، شخصیتی که دستگاهِ تخیل به من می‌دهد، من همان را می‌خواهم.

ترکیبِ هنر، تجربه و عقل+ تقوا و عرفان و اخلاق= آن چه میخواهم

شما دوست دارید ترکیبِ چه کسانی باشید؟

باشد، آره، میدانم دوست دارید ترکیبِ خودتان باشید و غیر خودتان شخصِ دیگری نباشید. اصلا شما زورو، صفحه رو ببند برو :|


I کارشناسان رسانه بر این باورند که مخاطبان بیش از 150 کاراکتر را نمی‌خوانند.

II دیگه به هیچ وجه فیلم دیدنم نمیاد، واقعا اشباع شدم، الآن دیگه کششِ سینما رو ندارم، هالییود، بالیوود، تالیوود،دسته بیل، فرانسه، ایتالیا. هیچ کودوم مزه نمیده، امّا فیلم‌های ایرانی شاید، آخرین فیلم ایرانی که دیدم و فوق العاده خوب بود فیلمِ "دیدن این فیلم جرم است" بود. هر موقع اکرانِ عمومی شد حتماً ببینید.

III اگر کتاب هم یک روزی برام قدیمی شد اون روز میرم توی قبر، خودمو زنده به گور می‌کنم چون هیچ چیزِ دیگه‌ای نیست که انگیزۀ زندگیم باشه


کتابِ یک لیوان شطح داغ رو دادم دستش و گفتم اینجا رو بخونید حتما خوشتون میاد، خوند و خیلی خوشش اومد، گفت قلمش فوق العاده است و چقدر اصطلاح به کار می‌بره که نمیدونیم چی هستند.

بعد که کمی کنارش قدم زدیم، گفت تو نسبت به بقیۀ بچه‌ها طرز تفکرت فرق میکنه و إن شاء الله آینده دار هستی. گفتم ولی استاد من درس‌های حوزه رو خوب نمی‌خونم. گفت اهمیتی نداره، من 15 ساله که دارم کلام کار می‌کنم و هیچ جای این کتابِ مغنی به دردِ من نخورده. استاد شعبانی، متخصص زبان فرانسه است و رنگ رخسارش خبر از تهذیب نفس و نوری می‌دهد که در نماز شب‌ها و اشک‌ها به دست آورده و چقدر هم اخلاقیست.


با استاد محسن که اول فامیلی اش آخر فامیلی من است نیم ساعت صحبت کردیم و می‌گفت الّا و بِلّا باید این کتاب را بخوانید. میگفت حضرت آقا گفته طلاب درس‌هایشان را خوب بخوانند، می‌گفتم انتقادهایی که رهبری نسبت به همین کتاب‌ها دارند را شنیده‌ای که رگبار از پایین تا بالای کتاب‌ها می‌گیرد؟ 
یک رهبرِ هرمنوتیکی در ذهن هر کداممان بود، او یک تفسیری از حضرت اقا داشت و من هم یک تفسیری، هم من درست میگفتم، هم او و هم حضرت آقا.
حالا دیگر این استادی که نگاهش میکردی و حالت خوب میشد و چهره‌اش داد میزد سرّی در دل پنهان کرده و چنان معنویتی دارد که باید بیایی و ببینی، الآن نه دیگر با هم حرف می‌زنیم و نه حتی به هم نگاه می‌کنیم. او در عقاید مدرسۀ آیت الله مجتهدی مانده و ما هم او را نئو متحجّر میدانیم(البته من هم لابد از نظر او از طلاب بزه کارم!)

آن قدر از کتاب‌های حوزه گفته‌ام که می‌شود سر درِ وبلاگ نوشت: نقد تخصصی کتاب‌های حوزه + پیوست‌ چس ناله‌های طلبگی
دیروز که نوستر آداموستان رفت پنجری موتور را بگیرد، بار دیگر موتور ساز گفت چرا زنده‌ای؟ گفتم چطور؟ مگر قرار بوده بمیرم؟ میگفت با این وضعیتِ توپیِ چرخ عقبت (قطعۀ موتور) هر لحظه امکان پاره شدن زنجیر و قفل کردن چرخت وجود داشته.
گفتم دفعۀ قبل هم گفتی گل گیر شل است و از طرفِ جلوی موتور برنامۀ مرگ داشته‌ام.
امروز مرتضی می‌گفت، خدا موتورهای هندا را حفظ می‌کند!

توپّی موتور 200 تومان و پوشک بچه 54(برای ده روز)، و شهریه 315
انقلاب و انقلابی بدونِ کار اقتصادی دوام نمی‌آورد

دو دلیل برای پایان دادن حسنِ ظنّ:

1

نفر اول لوله‌های گازِ خانۀ مار را کشیده و از محرّم پارسال پولی بهش دادیم که به مهندس گاز بدهد و بیایند کنتوری برای ما وصل کنند. اول می‌گفت که مهندس نمی‌آید تأیید کند، بعد هر بار می‌گفت شنبه و یکشنبه، بعد به حضرت معصومه قسم می‌خورد و می‌گفت پی گیر کار هستم. بعد داستانی داشت که مهندس به عراق رفته و خودش از جیبش پول مهندسِ دیگری داده و بعد از کلی زنگ زدن با این حساب که هر روز میگفت پیگیر کارت هستم یک شب خودش با مهندس آمدند و مهندس تأیید کرد و از دو ماه گذشته تا الآن کنتوری وصل نشده و اقدامی نشده.

یک روز به مهندس زنگ زدم و گفتم که کی تشریف می‌آورید؟ لوله کش گفته که با شما هماهنگ کرده. گفت کسی به من زنگ نزده. این یک سوتیِ بزرگ بود. باز هم گفتیم إن شاء الله خیر است و نباید ظنّ بد داشته باشیم.

آمد خونۀ ما و برایش چایی آوردم و از خاطرات جنگش می‌گفت. می‌گفت شیمیایی شده‌ام و پوستم خراب شده و می‌توانم نشانت دهم. گفتم برای گرفتن درصد جانبازی هم رفتی یا نه؟ می‌گفت نه!

 من اعتماد کردم، حسنِ ظنّ داشتم و فکر می‌کردم مردم هم مثلِ خودم صادقند.

اما هفتۀ گذشته فهمیدیم که این آدم است.

2

نفرِ دوم فرماندۀ حوزه است. حوزۀ علمیه نه، حوزۀ بسیج. جلوی ما نشسته جنابِ سپاهی حقوق بگیر و راست راست دروغ می‌گوید تا حدی که به فرماندۀ عزیزتر از جانِ خودم در تشکیلات شک کردم و حق را به فرماندۀ حوزه دادم. ما رفته بودیم که یک پایگاه بزرگ‌تر برای فعالیت‌هایمان داشته باشیم.

می‌گفت شما در کارهای عملیاتی با ما همکاری نمی‌کنید! من می‌گفتم اگر عملیاتمان را قوی کنیم پایگاهِ بزرگ‌تر را به ما می‌دهید؟ میگفت بله ولی بعدِ عید. امشب پرسیدم، از معاونت عملیاتمان، می‌گفت ما در عملیات نمرۀ صد گرفتیم، جز 3، 4 تا در تمام برنامه‌ها حضور داشتیم. بعد زنگ زد به مسئول عملیات حوزه و گذاشت روی آیفون! -آقا مرتضی پایگاه ما در عملیات چطور بوده؟ - شما جزو پایگاه‌های برتر هستید.

در بسیجی که باید لشکر مخلصِ خدا باشد، فرماندۀ ناحیه دو لایه منشی می‌گذارد و محل به بسیجی نمی‌گذارد. فرماندۀ حوزه این طوری دروغ می‌گوید تا جایگاهِ خودش را حفظ کند، فرماندۀ پایگاه که فعالیت نمی‌کند فعالیتش را فقط و فقط شروع می‌کند تا پایگاهش را از دست ندهد و مسئول گردان دو بهم زنی بین بچه‌های ما انجام می‌دهد. پایگاهِ دیگر جاسوس بین تشکیلات ما می‌فرستد و اطلاعات خالی می‌کند و آن یکی پیش حفاظت سپاه زیرآب میزند و تهمت لواط!


با این دو دلیلِ متقن و تجربی در زندگیِ من حسن ظنّ رنگ می‌بازد و این به معنای جایگزین شدن سوء ظن نیست. بلکه یک سیستمِ محک قدرتمند جایگزین می‌شود.

اوضاع خیلی پیچیده‌تر از دنیای صادقی بود که برای خودم ساختم، آدم‌ها بسیار عوضی‌تر از آن چه که هستند که در آینه‌ها به نظر می‌آیند.


سپاهی، بسیجی، طلبه، شهید، آیت الله، خدا، امام و هر عنوان دیگری نباید شما را گول بزند.

به اسمِ کار برای خدا، به اسمِ سربازِ امام زمان، به اسمِ خدمتگذار، به اسمِ شهید، اسم اسم اسم.

از الفاظ گذر کرده و به ماهیت‌ها توجه کنید

الفاظ می‌توانند معانی غیر واقعی بسازند و این آفت کلمات است

پی نوشت: به مناسبت تولد امام جواد شماره کارت بدید عیدی بدم


بعد از گذشتِ روزهای غبار آلود و هفته‌های سردرگمی و سال‌های تکراری و سوالاتم از افراد که الآن وظیفه چیست هدفم را پیدا کردم: **** *** ******

به علت حدیثِ امام معصوم که "کار خود را قبل از استحکامش بیان نکنید چون باعث خراب شدنش می‌شود" هدف مذکور به دلیل دیوار دفاعیِ ستاره‌ها قابل دیدن نیست.

اشتباهی که در مرحلۀ شک کردم، کاهلی در تعبّد بود و این تجربۀ من است که اگر می‌خواهید در وادیِ شک قدم بگذارید تقیّد را رها نکنید.

قدم‌هایی که برای رسیدن به این تکامل  برداشتم عبارتند از:

1- فروشِ گوشی هوشمند و خرید گوشیِ ساده نوکیا

2- حذف بازیِ چند سالۀ کامپیوتری 

3- ممنوعیت فیلم دیدن و داستان و رمان خواندن

4- اهمیت به نماز

5- متعهّد شدن و رها شدن از خودبینی

6- علاقۀ به درد و سختی

7- جدیّت و رهایی از فضای تخیلی و دنیای غیر واقعی و شنا کردن در دریای واقع گرایی

8- مشخص کردن محورهای برنامۀ زندگی: تحصیل، تهذیب، ورزش، کار اقتصادی و تبلیغ

9- خوش اخلاقی و دست برداشتن از تنفّر ورزیدن به مردم، مخلوقات و .

دنبال کنندگان وبلاگ شاید با این کلید واژه‌ها آشنا باشند و این کلمات را در لا به لای پست‌های گذشته دیده باشند.

اول که وبلاگ را زدم با عقلانیت شروع کردم و در سکوت با عکسی که دربارۀ تفکر بود و بدون این که معرفی کنم طلبه هستم شروع به نوشتن کردم.

من جوهری بودم که روی کاغذها پخش می‌شدم و شما در حالی که نمیدانستید که موضوع من هستم چشمانتان را روی کلمات حرکت می‌دادید

حالا این جا و در این نقطه از سیری که به سمتِ خود داشتم بیرون آمدم

و قرار است سالی شروع شود که با تمامِ سال‌های دیگر عمرم متفاوت باشد

به جای این که یک سال را شبیهِ 20 سال قبل دوباره تکرار کنم کنم، سال بعد، سال دوم زندگی‌ام را شروع خواهم کرد

و خوشحالم که سرطانِ شکّ متوقف شده و یقین اولین آجرهای سبز رنگ خود را در پایین‌ترین بنای آرمان‌ها قرار داده

آپارتمان بالا می‌رود تا از ابرها بگذرد و.


به راستی که بود که در جریان انقلاب با مشت در برابر تانک ایستاد و گلوله‌های اسرائیلی و آمریکایی را به جان خرید و خونش را هدیۀ نهرهای میدان ژاله کرد تا شعار خدا، قرآن، خمینی» را به جای شعار خدا، شاه، میهن بنشاند؟ که بود که در کردستان سر خویش را بهای حفظ تمامیت ارضی ایران گرفت و مُثله شد تا ایران مُثله نشود؟ که بود که در برابر منادیان التقاط تا آن جا ایستاد که در شکنجه‌گاه‌های مافیایی منافقان شیطان پرست، ناخن‌هایش را کشیدند و پوستش را با آب جوش کندند و دست و پایش را اره کردند و چشمانش را از زنده از کاسۀ سرش بیرون آوردند و افطارش را با گلوله باز کردند و زن و فرزندانش را در در جلوی چشمانش آتش زدند تا لب از شعار حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله» ببندد و نبست و اجازه نداد که انقلاب نیز به سرنوشت انقلاب‌های دیگر دچار شود.


ما انسان‌ها همه محتاجِ عکس العمل‌هاییم و در کارهایمان قبل از این که خودمان و هدفمان را در نظر بگیریم به چشم‌ها و زبان‌های دیگران فکر می‌کنیم.

ما قبل از حزب اللهی بودن انسانیم و باید از اخلاق‌های اشتباه معمول دور شویم.

قوی و قدرتمند کار کنیم و برایمان اهمیتی نداشته باشد که چه می‌گویند

ما معبودهایی داریم که دست انداز‌ِ رسیدن به معبود بزرگتر یعنی خدا هستند.

گاهی عنوان مان

گاهی عظمت کارمان

حتی نماز شبمان

و قرائت قرآنمان

حجاب می‌شود.

در عرفا گاهی حتی مکاشفه و حالات عرفانیِ خودشان اصل می‌شوند و عارف را از هدف اصلی دور می‌کنند.

نمونۀ کوچکش: اگر یک کانال بهمان دادند و گفتند کار فرهنگی بکن 

اگر برایمان اهمیتی نداشت که عضوهای این کانال 300 نفر هستند یا 100 هزار نفر و مطلبی که در کانال 300 نفری نوشتیم با کانال 100 هزار نفری هیچ تفاوتی حتی به قدرِ یک نقطه نداشت این یعنی ما متقن هستیم و به کارمان ایمان داریم. یعنی ما مقیّد به وظیفه هستیم.

این که جا افتاده ما مأمور به وظیفه هستیم نه نتیجه غلط بزرگی است. ما باید طوری وظیفۀ‌مان را تنظیم کنیم که بهترین نتیجه را بدهد نه که خشک و بی روش و با فشار بخواهیم مخاطب را بمباران اطلاعاتی بکنیم. با بهترین ادبیات، بهترین روش،و با عقلانیتی که چاشنی احساسات دارد کار کنیم.

ما که حتی حاضر نیستیم یک کاسه قورمه سبزی را دور بریزیم و اسراف کنیم چطور حاضر می‌شویم نزدیک‌ترین افراد دور و اطرافمان که ارزش‌شان از این یک کاسه بیشتر است را بیخیال شویم و به اصلاح آن‌ها نپردازیم؟ بیاییم خلق را اسراف نکنیم.

ما باید شبیهِ قند در آب باشیم نه قندِ در خشکی، نباید با سختی‌ و سفتی‌ وارد شویم طوری که به سطوح ظرفیت‌های ضعیف خش بیاندازیم باید طوری در جامعه حل شویم که دیده نشویم ولی شیرینی‌مان زیرِ زبان حس شود و در این میان صبررر خیلی اهمیت دارد.


زمانی که فرانسه در جنگ جهانی دوم توسط آلمان نازی اشغال شد، فرانسه پایتخت خود را الجزایر که یکی از مستعمراتش بوده قرار می‌دهد و ژنرال پیروتن با آزاد سازی فرحت حسین و قول دادنِ ژنرال دوگول مبنی بر این که کشته شدگان الجزایری را به عنوان شهروند فرانسه بپذیرد 87 هزار الجزایری برای فرانسه در جنگ جهانی دوم می‌جنگند و از این تعداد 48 هزار نفر در راهِ فرانسه کشته می‌شوند.

پس از آن در 8 می 1945 مردمِ الجزایر به خاطر پیروزی و بازپس گیری فرانسه جشنی می‌گیرند و در آن پرچم‌ الجزایر را بالا می‌برند. به خاطر همین پرچم، فرانسوی‌ها در طی دو هفته 45 هزار نفر از مردم الجزایر را می‌کشند.گزارش‌ها حاکی از این است که  پلیس‌های فرانسوی به علت شکنجۀ زیاد مردم دیوانه می‌شدند و بدین جهت 20 هزار سگ را آموزش دادند.

این متن برگرفته از بیست و دومین قسمتِ برنامۀ "دوران" است که از شبکۀ افق پخش می‌شود و دربارۀ تاریخ انقلاب‌هاست.

مقایسۀ انقلاب‌ها توصیه‌ای است که سال‌ها پیش حضرتِ آقا کرده‌اند و در کتاب "دغدغه‌های فرهنگی" مطرح شده. فایدۀ این أمر این است که با یقین قدرِ انقلاب خودمان را می‌دانیم و از اشتباهاتی که دیگر انقلاب‌ها در طول تاریخ کرده‌اند و سبب نابودی‌شان شده عبرت می‌گیریم.

سایت برنامۀ دوران


شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشد که متنی را می‌خوانید و بعد فکر می‌کنید انگار که نویسنده این مطالب را شبانه از ذهنتان یده و نوشته. همان راهی که برای فکر کردن پیموده‌اید را نویسنده زودتر پیموده و خیلی بهتر از شما کلمات را روی کاغذ آورده.

این اتفاق در مسائل عقلانی خیلی می‌افتد، در متونِ فلسفی و عقلانی نوشت‌ها وقتی ذهنمان با سوالات عقلانی درگیر شد و برای خودمان جواب‌هایی راست و ریس کردیم کافیست سری به کلماتِ عقلاء بزنیم تا شبیه طرح‌های ذهنی‌مان را بیابیم.

امروز این اتفاق در کتاب رشد مرحوم صفائی حائری برای من افتاد و در جایی از کتاب ناگهان چشمانم را بستم و گفتم اگر ارسطو منطق را تدوین کرد استاد صفائی به تدوین عقلانیت پرداخته. تمامِ مسائلی که در ذهنم وول می‌خورند و مجال خارج شدن از دهانم را پیدا نمی‌کردند با بهترین تبیین و بهترین مثال‌ها آن جا نوشته شده بودند که ما سرمایه‌هایی داریم و باید در این جهان دنبال بیشترین سود با این سرمایه‌ها باشیم و بگردیم دنبالِ بهترین خریدار که کیست! خَلقی که چند تا بارک الله می‍‌گویند و 1 دقیقه کف میزنند و 4 دقیقه به احتراممان سکوت می‌کنند ارزشِ معامله دارند یا هوسی که لذتِ واهی به خاطر غوطه وری در جهل به ما می‌دهد؟

و استعدادهای ما که نشانۀ امتدادِ ما هستند و می‌فهمانند ما بیش از 70 سال قرار است زندگی کنیم.

کتابِ "رشد" را بخوانید کم حجم است و پر امتداد.

یادش بخیر زمان طفولیتمان در اولین وبلاگ که اسمش بچه ریشدار بود(انگار قحطی اسم آمده بود) داستان‌های کتاب "آیه‌های سبز" را که خودم بهش داستانِ راستانِ عین صاد می‌گویم را با فونتِ زیبا و گل و بلبل طراحی می‌کردم و می‌گذاشتم تا شاید جرقه‌ای برای روشن شدن حجم عظیم بنزین استعداد دیگران باشد

کتاب‌های استاد صفائی آدم را تشنۀ حرکت می‌کند و بالاتر از آن گرسنۀ اطعامِ دیگران با این معانیِ متعالی!

عیدتان مبارک باشد و مبارک یعنی برکت داشتن و برکتش در زیاد شدنتان باشد با ازدیادِ علم، تقوا و آرامش

دانلود کتاب رشد

حجم: 590 کیلوبایت

قالب وبلاگ را عوض کردم به یک دلیل و به شما نمی‌گویم چرا و آن یک دلیلِ دیگر دارد که این یک را خواهم گفت. این آن است که این همان. یک لحظه.

 چون اگر بگویم چرا! شما هم می‌روید و این قالب را انتخاب می‌کنید و آن وقت بنده از حسادت می‌ترکم.

حملۀ گوگلی‌ها برای دو پست "نقد تب مژگان" و "روح الله مؤمن نسب" با همکاری قوانین رئالیستی خلقت من را به این سمت سوق داد که کمی شخصیت داشته باشم و مثل آدم بزرگ‌ها وبلاگ بنویسم و یک طوری بنویسیم که از اسرائیل ورودی گوگل داشته باشیم و فحشِ خانوادگی عبری از ارتدوکس‌ها و کابالیست‌ها بخورم. یک طوری که انگار دارم کتاب‌های 6000 سال آیندۀ را تحریر می‌کنم.

هدفم را آن قدر برده‌ام بالا که وقتِ طفل بازی پیدا نمی‌شود و این جا در این مکان برای بار سوم می‌پیچم تا تاریخ هم بپیچد.

پستِ قبلی شهید نشه، خودش یک لیست فیلمه.


به این می‌اندیشم که این تمایل به بیهودگی و بی هدفی در انسان از کجا نشأت می‌گیرد. چرا دوست دارم اگر متنی می‌نویسم مغلق، مبهم و پیچیده باشد. به حافظه‌ام که رجوع می‌کنم می‌بینم فیلم‌هایی مثل حضرت یوسف که داستانی سر راست و معمولی‌‌ داشتند و دارای بیشترین طرفدار هم بودند نه امروز و این هفته و پارسال هم به آن فکر نکرد‌ه‌ام، چون تمام داستانش برایم معلوم بود و جایی برای مجهولات نگذاشته بود.

اما روزی نیست که به فیلم Eraserhead دیوید لینچ فکر نکنم و به خودم نگویم این مزخرفاتی که به تصویر کشیده شده بودند چه معنایی داشتند. یا به پایان فیلم inception فکر می‌کنم و نظریات خودم را مرور می‌کنم. اینجا بحث اصلا در مورد فیلم نیست، در مورد پیچیدگی و ابهام است و این که معتقدم انسان ذاتاً تمایل به پیچیدگی دارد، برای همین هم نماد و نشانه و کنایه و مجاز و معما را اختراع کرده چون چیزهای سر راست و ساده برایش جذابیتی نداشتند. نه که نداشته باشند، دارند ولی لذت‌شان یک بار مصرف است. یک بار می‌فهمی و تمام. فیلم memento را 4 بار دیدم تا فهمیدم بالاخره داستان از چه قرار است. همچنان به رمان کوری فکر می‌کنم و دنبال این هستم که کوری آدم‌های داستان استعاره از چیست، یکی می‌گوید عقلانیت، یکی می‌گوید مسائل اجتماعی.

من عاشق ابهامم، این قدر که یک وبلاگ زدم به اسم ابهامیسم و نشستم با خودم فکر کردم که ابهامیسم را می‌شود یک مکتب ادبیاتی دانست.

 وقتی چیزی مبهم نوشته شود هر کسی می‌تواند برداشتِ خودش را بکند و ساعت‌ها سرش با دیگران بحث کند که مثلا در آخر فیلم shutter island بالاخره دی کاپریو دیوانه شد یا که خودش را به دیوانگی زد یا که دیوانه بود؟

فیلم‌هایی که معرفی کردم را یک بار ببینید، شما سه برخورد در برابر این‌ فیلم‌ها خواهید داشت:

1- عجب فیلم مزخرفی بودا، چی بود اصلا، الکی وقتمو تلف کردم.(این حرف عوام است، این‌ها بنشینند انیمیشن‌های پیکسار و والت دیزنی را تماشا کنند)

2- فیلم جالبی بود، حرفی برای گفتن داشت که نفهمیدم ولی بهش فکر می‌کنم و دنبال فهمیدنش می‌روم. باید بیشتر فکر کنم.(این‌ها شعور دارند و فکر نمی‌کنند که تنها خودشان دانشمندان این عالمند)

3- این فیلم شاهکار بود و اینگمار برگمان بهترین کارگردان قرن است (این اشخاص را باید با قاشق تکه تکه کرد، آدم‌های نفهمی که خودشان را هنری می‌نامند و بدون فهمیدن تقدیس میکنند، متحجران هنریِ به تمام معنا)

من زیباترین فیلمی که دیدم فیلم ساکن طبقۀ وسط شهاب حسینی است، یک فیلم با مضامین عرفانی و فلسفی که وقتی از یکی از فامیل پرسیدم این فیلم را دیده‌ای؟ گفت: عجب فیلم چرتی بود :)، من هم اذیتش نکردم، باهاش همراهی کردم، و گفتم: آره فیلم مزخرفی بود.


ما مسلمان‌ها خیلی کافریم.

طوری که کافر در کفرِ خودش راسخ است ما در اسلاممان  نیستیم و این بدبختی ماست.

ادب از که آموختی؟. اسلام از که؟

طوری که کافر اعتماد به راهش دارد، طوری که او زمانِ بریدن سرِ آرامش داردما به همان اندازه ناامیدیم، می‌ترسیم و سکوت می‌کنیم. جایی که باید فریاد بزنیم در سجده خوابمان برده و جایی که باید در کف میدان بجنگیم تقوا پیشه می‌کنیم!

به علی می‌گوییم که نمی‌دانیم که تو حقی یا نه! مای "خواجه ربیع" می‌رویم و به عرفانمان در انزوا می‌پردازم. بعد هم که گفتند حسین(ع) را شهید کردند میگوییم چه بد که پسر پیامبر را کشتند و جهل تا این حد که استغفار هم می‌کنیم از این کلامی که زده‌ایم! صمتِ عرفانی را شکستیم با چه حرف‌هایی.

ما همه عماریم، مقداد و سلمانیم. پس یکی به من بگوید همیشه چه کسی نقشِ شمرها و اشعری‌ها و زبیرها را بازی می‌کند. ما همیشه خودمان را معصوم جا زده‌ایم. زبیرِ انقلابی که در خانۀ مولا شمشیر کشید فکرش نمی‌کرد که یک بار دیگر شمشیرش را روی خودِ مولا بکشد و شمری که در صفین برای خدا خونش ریخته شد در کربلا خونِ خدا را بر زمین ریخت.

ما نباید خودمان را تبرئه کنیم، چه بسا نویسنده خود قاتل امام زمانش بشود و در این میان هیچ راهی جز استعانت از خدا برای هدایت نیست. سوم شخص که به تاریخ نگاه می‌کنیم خودمان را فراموش می‌کنیم. تاریخ اول شخص است و ما همه کاراکترهای این فیلمِ ترسناکیم.

پی نوشت: من خواب‌هایم همه در سبکِ سوررئال است، امشب خواب دیدم واردِ پایگاه بسیج شد‌ه ام.

گفتم این جا خیلی زشت و بی روح است، چاقو را برداشتم، کف دستم را بریدم و خونم را در فضای پایگاه ریختم

بعد خاک‌های شنی که شبیه رمل‌های فکه بود برداشتم و روی خون‌ها خاک ریختم

فریاد زدم، این انقلاب خون می‌خواهد، خاک می‌خواهد، این طور نمی‌شود.


تخلفات بنی صدر به قدری بود که مرحوم شهاب الدین اشراقی، نمایندۀ آقای بنی صدر هم طی نامه‌ای، استعفای خود را از نمایندگی وی اعلام نمود. تعطیل شدن برخی از مطبوعات آشوب طلب توسط دادستانی، حمایت مردمی را در پی داشت و برخورد مردم ایلام با بنی صدر در ممانعت آنان از ورود وی به این شهر با شعار "مرگ بر منافق" و. موجب شد تا امام او را از فرماندهی کل قوا برکنار نماید. و مجلس در پی این حرکت بنا بر وظیفۀ قانونی، رأی به عدم کفایت ی بنی صدر داد و امام هم بنابر احترام به رأی نمایندگان مردم طی حکمی دستور به عزل بنی صدر داد

به مراحل عزل یک رئیس جمهور بی کفایت دقت کنید:
مردم
نمایندگان مجلس
رهبری
اما ما این طوری می‌خواهیم:
رهبری
که نتیجه‌اش میشه:
جنگ دو قطبی مردمی
یا حداقل انگِ دیکتاتوریِ ولی فقیه

ما یک طیف آدم داریم که در بین وبلاگ نویس‌ها هم زیاد هستند؛ رمان‌خوان‌های فیلم بینی که دم به دقیقه در وبلاگشون پست می‌گذارند فلان سریال و فیلم را دیدیم و فلان کتاب را خواندیم. که در واقع بی تعارف عمرشان را در این راه تلف کرده‌اند و تنها فایدۀ مانده مقداری کلاس گذاشتن است و وهمی که فکر می‌کنند چیزی بهشان اضافه شده. این‌ها نه دانشجوی رشتۀ سینما و کارگردانی هستند و نه محقّق.

اگر کسی در این میان دنبالِ تحقیق و پژوهش باشد رمان خواندن و فیلم دیدن هم می‌تواند کمک کننده باشد. ادبیات یک تاریخِ دست نخوردۀ ناب است.

من همیشه به این فکر می‌کردم که چرا آیت الله ‌ای بعضی رمان‌های خارجی را توصیه کرده‌اند که بخوانید، تا که به این جا رسیدم اگر کسی بخواهد بر روی تاریخ و تحولات فرانسه تحقیق کند کتاب‌هایی مثل بینوایان، دزیره و جنگ و صلح به خوبی تاریخ فرانسه را به تصویر می‌کشند. اگر چه کتاب دزیره که دربارۀ معشوقۀ ناپلئون است تاریخ را به قدر یک داستان رمانتیک تقلیل می‌دهد اما مطالب قابل استفاده‌ای دارد. 

یا دربارۀ انقلاب اکتبر روسیه کتاب‌های دُن آرام، گذر از رنج‌ها و قلعۀ حیوانات قابل استفاده هستند. قلعۀ حیواناتی که توسط جرج اُرول نوشته شده، زمانی که یک مارکسیست دو آتیشه بود و وقتی که متوجه شد ایدئولوژی مارکسیست به بن‌بست خورده و خود مارکس می‌گوید من مارکسیست نیستم کتاب مزرعۀ حیوانات را به رشتۀ تحریر درآورد. 

یا دربارۀ فیلم‌های تاریخی، اگر چه خودِ متخصصان سینما مثل ویلیام فیلیپس معتقدند که فیلم‌های سبک تاریخی همه تغییراتی خلاف واقع دارند تا جذابیتی برای مخاطبین داشته باشند اما به طور مثال فیلم‌های تارکوفسکی که در دوران حکومت شوروی سوسیالیتی ساخته شده‌اند در زمینۀ مطالعات فیلم‌های ایدئولوژیک کمونیستی قابل استفاده هستند.


ما مسلمان‌ها خیلی کافریم.

طوری که کافر در کفرِ خودش راسخ است ما در اسلاممان  نیستیم و این بدبختی ماست.

ادب از که آموختی؟. اسلام از که؟

طوری که کافر اعتماد به راهش دارد، طوری که او زمانِ سر بریدن، آرامش دارد ما به همان اندازه ناامیدیم، می‌ترسیم و سکوت می‌کنیم. جایی که باید فریاد بزنیم در سجده خوابمان برده و جایی که باید در کف میدان بجنگیم تقوا پیشه می‌کنیم!

به علی می‌گوییم که نمی‌دانیم که تو حقی یا نه! مای "خواجه ربیع" می‌رویم و به عرفانمان در انزوا می‌پردازم. بعد هم که گفتند حسین(ع) را شهید کردند میگوییم چه بد که پسر پیامبر را کشتند و جهل تا این حد که استغفار هم می‌کنیم از این کلامی که زده‌ایم! صمتِ عرفانی را شکستیم با چه حرف‌هایی.

ما همه عماریم، مقداد و سلمانیم. پس یکی به من بگوید همیشه چه کسی نقشِ شمرها و اشعری‌ها و زبیرها را بازی می‌کند. ما همیشه خودمان را معصوم جا زده‌ایم. زبیرِ انقلابی که در خانۀ مولا شمشیر کشید فکرش را نمی‌کرد که یک بار دیگر شمشیرش را روی خودِ مولا بکشد و شمری که در صفین برای خدا خونش ریخته شد فکرش را نمیکرد که در کربلا خونِ خدا را بر زمین بریزد.

ما نباید خودمان را تبرئه کنیم، چه بسا نویسنده خود قاتل امام زمانش بشود و در این میان هیچ راهی جز استعانت از خدا برای هدایت نیست. سوم شخص که به تاریخ نگاه می‌کنیم خودمان را فراموش می‌کنیم. تاریخ اول شخص است و ما همه کاراکترهای این فیلمِ ترسناکیم.

پی نوشت: من خواب‌هایم همه در سبکِ سوررئال است، امشب خواب دیدم واردِ پایگاه بسیج شد‌ه ام.

گفتم این جا خیلی زشت و بی روح است، چاقو را برداشتم، کف دستم را بریدم و خونم را در فضای پایگاه ریختم

بعد خاک‌های شنی که شبیه رمل‌های فکه بود برداشتم و روی خون‌ها خاک ریختم

فریاد زدم، این انقلاب خون می‌خواهد، خاک می‌خواهد، این طور نمی‌شود.


بیاییم یک بار برای همیشه تصمیم بگیریم که زمانِ ساخت یک چیز، چند چیز دیگر را خراب نکنیم. مستند انقلاب جنسی 3 چنین تصمیمی نداشته و بعد از تخریب یک بلوک ساختمانی، یک تک آپارتمان را آباد کرده. الحمدلله که آقای حسین شمقدری این بار خودش مجریِ مستند نبود و شخص دیگری را جای خودش گذاشته بود و به حرف ما بها داده بود که خودش مناسب مجری‌گری نیست.

مستند با تصاویر یک دنس پارتی شروع می‌شود و در شهر سنپترزبورگ روسیه ادامه می‌یابد. با مصاحبه‌هایی در روسیه و ایران روبرو هستیم که خبر از تضادهایی بین جامعۀ ما و آن‌ها می‌دهد. تمام تلاش آقای شمقدری این است که بگوید این افراد با این که در جامعۀ مذهبی شیعی نیستند اما در برخی جاها بهتر از ما عمل کرده‌اند و لااقل در مسئلۀ عشق و روابط جنسی توانایی ابراز احساساتشان را داشته‌اند.

مجریِ برنامه به همراه تیم مستند ساز با یک دختر روسی از طریق سایتی قرار گذاشته‌اند و به سراغش می‌روند. این سایت کارکردش آشنا شدن با افرادی است که مسافرت می‌کنند و و از آن طرف آدم‌هایی که در شهرِ مقصد داوطلب میزبانی می‌شوند. ابتدای مستند با خودم فکر می‌کردم چه دلیلی دارد که این قدر روی این فرد تمرکز شود و تیم مستندساز وقتشان را با دختر روس بگذرانند و حتی دست به پخت قورمه سبزی بزنند و مجری با دختر روس دوچرخه سواری هم بکند. اما آخر مستند جوابم را گرفتم.

در مصاحبۀ یک دقیقه‌ای با افراد شاید به کُنه و عمق مشکلاتشان پی نبریم و با خنده کلماتی سر هم کنند و رد شوند. اما بعد از دو روز وقت گذراندن با دخترِ روس بالاخره این آدمی که پشت الفاظ و لبخندها خودش را مخفی کرده به درد و دل می‌نشیند و با گریه اعتراف می‌کند که یک دوست پسر هیچ وقت مسئولیتِ دوست دخترش را بر عهده نمی‌گیرد و این طور رابطۀ شویی جواب نمی‌دهد و همراهش بی تعهدی است و کمبودِ حداقل جنس زن را به همراه دارد. خودِ همین میزبانی تأیید این مدعاست که اگر دختر روس تأمین شده بود چرا راضی می‌شود در چنین سایتی میزبان افراد باشد؟ در یک لحظه تنهایی‌ خودش را لو می‌دهد و فردگرایی اومانیستی را به تصویر می‌کشد و مهری بر حقّانیت ایدئولوژی وحیانی می‌زند که ازدواج بهترین راه است.

مستند انقلاب جنسی بی‌فرهنگی و بی‌مهارتی ما ایرانی‌ها را در مسئلۀ عشق و شویی به رخمان می‌کشد و این نکته را به ما گوشزد می‌کند که در ما در پوسته‌ای اسلامی مشغول زندگی کردن هستیم و با دینِ اصیل فاصله‌ها داریم. اسلامی که نسخه‌اش روزی سه بار ابراز محبت به همسر است و از لفظ مودت در قرآن برای زوجین استفاده کرده - که معنای محبتِ همراه با ابراز می‌دهد- اجرا نمی‌شود و وقتی از یک زن ایرانی مصاحبه می‌گیرد که کی به شوهرت گفتی دوستت دارم؟ طوری که انگار افتخار به حرفش بکند می‌گوید یک بار 15 سال پیش گفتم! و بقیه ایرانی‌ها هم که یا فرهنگ مصاحبه ندارند، یا توانایی فکر کردن یا عده‌ای که می‌گویند وقت نمی‌کنیم جملۀ دوستت داریم را بگوییم!

آقای شمقدری در این مستند به طرفداران ازدواج سفید و روابط بدون ضامن با زبان خارجی زبانان پاسخ می‌دهد که خود آن آدم‌هایی که با فرهنگِ ضدّ ازدواج بزرگ شده‌اند دنبال روابطِ با تعهّد و مسئولیتند و این فضای ناامنِ شویی را را نمی‌پسندند. البته آن‌ها در جدا شدنشان و طلاق گرفتنشان هم عاقلانه‌تر رفتار می‌کنند و این قدر شبیهِ ما دنبال افسردگی و فاز سنگین نیستند و با جدایی راحت‌تر کنار می‌آیند.

فرهنگِ آن‌ها چیزهایی دارد که برای ما آموزنده است، از همان جنس کارهایی که همیشه می‌گویم کافر در کفر خودش راسخ است و ما در اسلاممان کم می‌گذاریم. این‌ آدم‌ها اگر چه مسلمان نیستند اما مهارت زیبایی دارند و درک می‌کنند که حداقل پرورش اندامشان و ورزش کردن در رابطۀ جنسی و به دنبالش عاطفی تأثیر گذار است چیزی که ما ایرانیان درکی از آن نداریم. این کافرانِ راسخ در کفر هنگامِ رویارویی با مصاحبه‌گر تبسم می‌زنند که از اخلاق پیامبری است که سیره‌اش را فراموش کرده‌ایم. این انسان‌ها با این که دوست دختر و دوست پسر هستند و در قید و بند نیستند اما خودشان را فقط متعلق به یک معشوق می‌دانند. آن پسرِ روسی با این که به تقیدی پایبند نیست اما غیرتش اجازه نمی‌دهد دوست دخترش با شخصِ دیگری برقصد.یک دختر روس وقتی می‌فهمد مهمان‌هایش مسلمان هستند لباسِ بهتری می‌پوشد و از تذکر مجری ناراحت نمی‌شود و قشقرق راه نمی‌اندازند و ناراحت نمی‌شود.

اما با همۀ خوبی‌ها انتقادهای بزرگی وجود دارد:

1) جناب حجت السلام قاسمیان که در محلۀ زن‌های خیابانی به داخل خانه‌ای می‌رود مشخص نشد که چه شد؟ کجا رفت؟ چه کرد؟ اصلا چرا این توانست برود و مجری نتوانست؟ این سکانس مستند فقط ت را در موضع تهمت قرار داد که با کات کردن این قسمت و قرار دادنش در شبکه‌های اجتماعی توسط دوستانِ احمق ما سبب تخریب بیشتر این لاشۀ ت شد.

2) آیا کسی می‌تواند پای این مستند بنشیند و مشتاقِ رفتن به خارج نشود؟ آمدند و خواستند صیغه را جا بندازند، اما همراهش حسرتِ بیشتر در مخاطبان را برای رفتن به خارج جا می‌اندازند بدونِ این که قصدش را داشته باشند و البته که من به حسنِ نیت سازندگان اعتماد دارم اما این از همان چیزهایی است که ابتدای پست گفتم ناخواسته و مهندسی نشده خرابش کرده‌اند.

3) افرادی که در ایران ازشان مصاحبه شده بود در حدّی نبود که بشود ازشان اخلاقِ ایرانیان را استقرا کرد پس قشر فرهیخته و نخبگانی چه می‌شود؟ چرا نرفتند در حیاط دانشگاه تهران و دانشگاه امام صادق مصاحبه بگیرند و آمدند از عوام جامعه گرفتند؟ همه این طور نیستند که این قدر هم بی محبّت و بی مهارت باشند و این باعث خود تحقیری مخاطبین می‌شود و اگر بینندگان مرضِ ناامیدی و سیاه و سفیدی نظر داشته باشند یک باره قضاوت می‌کنند که ما ایرانی‌ها بدبخت‌ترین و بی فرهنگ‌ترین آدم‌های جهانیم در حالی که این بی‌فرهنگی و ضعف مهارتی فقط در عوام جامعه و همین قشر خاکستری است که ازشان مصاحبه شده.


ما مسلمان‌ها خیلی کافریم.

طوری که کافر در کفرِ خودش راسخ است ما در اسلاممان  نیستیم و این بدبختی ماست.

ادب از که آموختی؟. اسلام از که؟

طوری که کافر اعتماد به راهش دارد، طوری که او زمانِ سر بریدن، آرامش دارد ما به همان اندازه ناامیدیم، می‌ترسیم و سکوت می‌کنیم. جایی که باید فریاد بزنیم در سجده خوابمان برده و جایی که باید در کف میدان بجنگیم تقوا پیشه می‌کنیم!

به علی می‌گوییم که نمی‌دانیم که تو حقی یا نه! مای "خواجه ربیع" می‌رویم و به عرفانمان در انزوا می‌پردازم. بعد هم که گفتند حسین(ع) را شهید کردند میگوییم چه بد که پسر پیامبر را کشتند و جهل تا این حد که استغفار هم می‌کنیم از این کلامی که زده‌ایم! صمتِ عرفانی را شکستیم با چه حرف‌هایی.

ما همه عماریم، مقداد و سلمانیم. پس یکی به من بگوید همیشه چه کسی نقشِ شمرها و اشعری‌ها و زبیرها را بازی می‌کند. ما همیشه خودمان را معصوم جا زده‌ایم. زبیرِ انقلابی که در خانۀ مولا شمشیر کشید فکرش را نمی‌کرد که یک بار دیگر شمشیرش را روی خودِ مولا بکشد و شمری که در صفین برای خدا خونش ریخته شد فکرش را نمیکرد که در کربلا خونِ خدا را بر زمین بریزد.

ما نباید خودمان را تبرئه کنیم، چه بسا نویسنده خود قاتل امام زمانش بشود و در این میان هیچ راهی جز استعانت از خدا برای هدایت نیست. سوم شخص که به تاریخ نگاه می‌کنیم خودمان را فراموش می‌کنیم. تاریخ اول شخص است و ما همه کاراکترهای این فیلمِ ترسناکیم.

پی نوشت: من خواب‌هایم همه در سبکِ سوررئال است، امشب خواب دیدم واردِ پایگاه بسیج شد‌ه ام.

گفتم این جا خیلی زشت و بی روح است، چاقو را برداشتم، کف دستم را بریدم و خونم را در فضای پایگاه ریختم

بعد خاک‌های شنی که شبیه رمل‌های فکه بود برداشتم و روی خون‌ها خاک ریختم

فریاد زدم، این انقلاب خون می‌خواهد، خاک می‌خواهد، این طور نمی‌شود.


پسرک وارد فروشگاه شد. در به در در قفسه‌ها به دنبال شامپویی می‌گشت که انقلابی باشد، حتما نه شامپویی که چپیه دورِ درش انداخته باشند یا که زیرِ قوطی‌اش که دست بکشی ته ریش‌های نرم کرکی‌ای وجود داشته باشد، او می‌خواست یک شامپوی ایرانی بخرد. 

آن قدر این حرکتش به زعم خودش حماسی بود که یک گروه موسیقی نظامی درونِ مغزش با طبل و شیپور مشغول اجرای موسیقیِ سر زد از افق بودند. به شامپویی رسید که اسمش پرژگ بود و کنیه‌اش سیر!

او قبلا در آینه جادو دیده بود که حتی مارکو پولوی یهودی هم از ایران در کار قاچاق این شامپو بوده و شرلوک هلمز و دستیار با وفایش واتسون هم پرونده‌ای جنایی را به وسیلۀ این شامپو حل کرده‌اند. خودش را مجاب کرد که این شامپو را بخرد، کیف قهوه‌ای رنگ چرمی‌اش را از جیب پشت شلوارش در آورد و یک اسکناس 10 تومنی را جلوی فروشنده گذاشت.


اما حالا پسرک با استفاده از این شامپو به یکی از قهرمانان شرکت مارول تبدیل شده به طوری که می‌تواند خودش را بالای سرِ ضدّ قهرمان داستان‌های کمیک برساند و تا دشمن فلک زده به خودش بیاید با تیغۀ دستش تند تند روی سرش بکشد و نمک و شوره را روی صورتِ ضدّ قهرمان با سرعت 10 کیلومتر بر ساعت اسپری کند تا قدرت بینایی‌اش را از کار بیندازد، بعد هم وقتی که ضدّ قهرمان در حال جیغ زدن از سوزش و کوری چشم است به دست کشیدن روی سرش ادامه دهد و ریزش موهایش را به داخل دهان دشمنانش هدایت کند و آن قدر این کار را ادامه دهد تا از شدت تراکم موها، مجرای تنفسی‌‌شان بسته شود و در جا خفه‌ شوند.
این است قدرتِ کالای ایرانی»

خیلی دوست دارم در اون تبلیغی که چند نفر هستند و دارند اسم و فامیل بازی می‌کنند و یکی‌شون میگه غذا، شامپو مولتی ویتامینۀ گلرنگ، یک کاراکتر بدو بدو بیاد یه پارچه بکشه روی صورتِ طرف و با شامپو مولتی ویتامینۀ گلرنگ(ترجیحا رقیق شده با آب) بریزه روی پارچه و طرف دست و پا بزنه.( به این نوع شکنجه، شکنجۀ غرق مصنوعی گفته می‌شه)

کالای ایرانی خوب و بد داره، به خودتان با کالاهای بدش آسیب نزنید، خدا هم راضی نیست اما حتما هوای کالاهای خوبش رو داشته باشید، من می‌شناسم در قم جایی که دمپایی به روسیه صادر می‌کند، تراکتورهای تبریزِ ما در دنیا بی نظیر است.

سوال مهمی است

چرا باید شاخ‌های اینستاگرام سلبریتی‌های خانوم باشند؟

چرا دین جذابیت کافی را ندارد که پر جمعیت‌ترین پیج اینستا یک پیج مذهبی باشد؟

غریزۀ شهوت قدرتمندتر است یا فطرت الهی؟

اگر همه فطرت الهی داریم پس چرا همیشه دو گروه کافر و مسلمان وجود دارند؟

چرا جوان‌ها بیش از این که به مسجد رفتن و قرآن خواندن اعتیاد پیدا کنند به خودیی و تماشای وگرافی اعتیاد پیدا می‌کنند؟

کتاب خواندن و عالم شدن لذت بیشتری دارد یا دیدن پیج یک واینر ایسنتاگرامی و مطالب طنزش؟

یا که شاید

نماز خواندن، قرآن خواندن و کتاب خواندن لذت‌هایی چند برابر دارند و چون به درک آن لذت‌ها نرسیده‌ایم در لذت‌های سطحی مانده‌ایم؟

یا که شاید اصلا لذتی ندارند؟

یا شاید اصلا برای لذت نیستند.

آیا لذت سر منشأ انگیزه است؟ احساسات یا عقل، کدام یک سبب افزایش انگیزه می‌شوند؟

جواب این سوال‌ها می‌تواند تکلیف بشریت را مشخص کند و او را به تمام چیزهایی که عقلش میخواسته و عادات و احساساتش نگذاشته‌اند برساند.

نظرتون چیه؟ به گفت و گو بشینیم.


فلسفه اساس‌اش روی پرده دری است. این جمله‌ای است که از دهان دکتر حسن عباسی در جهت تخریب فلسفه بیرون آمده. آیا شکستن مرز تعبّد و به دنبال آن تعقل کردن در مورد کلی‌ترین و اساسی‌ترین مسائل بد است؟

قطعا بد نیست اما زمانی این روش مشکل دار می‌شود که این تفکر به انحراف کشیده و با بی تقوایی همراه شود. اگر بی پروایانه شروع به تفکر کنیم و با شک به یقین برسیم مذموم که نه ممدوح است اما در این میان برخی آدم‌ها وقتی سوالاتی برایشان پیش می‌آید شروع به جسارت می‌کنند جای آن که بپرسند.

یک رفیقی داشتم، می‌آمد و میگفت:اصلا چه کسی به ایشون(منظورش خدا بود) این قدر رو داده که بیاید و خدایی کند؟ اگر من خدا بودم قطعا مدیریت بهتری داشتم، اصلا نظر کی بود منو خلق کنه؟ اصلا اگر خدا عقل داشت یک چیز بی فایده و وقت گیر و تکراری گونه‌ای مثل نماز رو وضع نمیکرد.»

به قول شهید مطهری شک گذرگاه خوبی است اما منزلگاه خوبی نیست. هر کسی در دوره‌ای شاید درگیر شک شود اما نباید بماند و باید جلو برود و البته که این شک کردن نعمت است. نه تنها شک که شبهات هم نعمتی هستند.

شهید مطهری می‌نویسد:

به خدا همین کسروی به این مملکت خدمت کرد. او می خواست خیانت کند ولی خدمت شد. او به تشیع خدمت کرد، یعنی همین جور بی پروا به تشیع حمله کرد، از قمه زدن شروع کرد تا خود حضرت علی علیه السلام و خود حضرت صاحب علیه السلام. اگر کسروی پیدا نشده بود و این حرفها را نمی زد، همان حرفهای درست کتاب کشف الاسرار آقای خمینی و دیگران هم (در میان نمی آمد.) حرفهایی که کسروی و امثال او زدند سبب شد تا عده ای در مقام (جواب) برآیند. آنهایی که در مقام (جواب) بر می آیند قهرا تزکیه می کنند، یعنی حرفهای نامربوط را دور می ریزند و حرفهای درست را می آورند. آیا اگر توده ای ها نیامده بودند و مسائل ماتریالیسم و دیالکتیک و. را نیاورده بودند، آقای طباطبایی پیدا می شد؟ اصول فلسفه و روش رئالیسم و دهها و صدها کتاب دیگر پیدا می شد؟ پیدا نمی شد. آیا ما و شما هیچ وقت تا حال در عمرمان فکر کرده بودیم که اصلا اسلام چه فلسفه ای در باب حقوق زن دارد؟ ولی وقتی کسانی آمدند و صد تا ایراد گرفتند، آن وقت تازه رفتیم و دیدیم عجب خوب شد! راجع به اقتصاد اسلامی و هر چیز دیگری هم همین طور. این کتاب بیست و سه سال که علی دشتی نوشته جایش خالی بود. راجع به امت و توحید و بسیاری از مسائل اجتماعی چون مورد حمله بودیم به اندازه لازم کتاب نوشته اند. اما تا حالا کسی به خود پیغمبر حمله نکرده بود و جای این کتاب خالی بود. حالا که این کتاب نوشته شده، بعدها افراد می آیند تاریخ پیغمبر را دقیق مطالعه می کنند، حرفهای صحیح را از ناصحیح تشخیص می دهند و یک تاریخ حسابی می نویسند، تازه آن وقت شخصیت پیغمبر خوب نمایان می شود.»


#جدی و #واقعی خواب دیدم وبلاگم شده پر از روزانه نویسی اون هم به این شکل: 

رفتیم

نشستیم

توی ماشین

خیلی حال داد

بعدش حجامت کردیم، آقای میم نمیتونست خون ببینه نیومد

خونم خیلی غلیظ بود.

نه فقط یک پست، که کل وبلاگم شده بود روزانه نویسی، من در خواب هایم یک بار توسط یک قطار له شدم و اتفاقی نیفتاد

ولی روزانه نویسیِ من ترسناک‌تر از ماری بود که دستم را صبح گاز گرفته بود و دلهره‌آورتر از داعشی‌هایی که مشغول مثله کردن من بودند.

به نظرم اگر روزانۀ ما تفاوت خاصی با روزانه‌های دیگر ندارد ننویسیم یا یک سررسید بگیریم و در آن بنویسیم، یا اصلا به تو چه وبلاگ خودمه هر جور دوست داشته باشم می‌نویسم، این‌ها تو خیابون هم میرن میگن به تو چه ماشینِ خودمه صدا موزیکشو هر چه قدر بخوام زیاد می‌کنم، به تو چه با هر قیافه‌ای بخوام میام بیرون.

به تو چه و شاخ کرگدن، داری توی یک جامعه زندگی میکنی و جامعه نیازمند قوانین و فرهنگ عقلانیه، تو برو جنگل اصلا زندگی کن کسی کارت داره؟ کما این که قبایل آفریقایی زندگی میکنند و کسی کارشون نداره.

همه ممکنه مون یا برادر و خواهرمون دعوامون بشه، همه ممکنه چند روزی حالمون گرفته باشه، همه ممکنه حس خوبی داشته باشیم و به برنامه‌هامون رسیده باشیم، بزار برای یک ماهِ آینده رو بگم: همه ممکنه مشغول جمع بندی کنکور باشیم یا حس مطالعه نداشته باشیم، همه ممکنه نمایشگاه کتاب بریم و از قیمت کتاب‌ها پر پر بزنیم، همه ممکنه توی نیمه شعبان بریم بیرون و شربت بخوریم و یک جا هم کباب بدن، همه ممکنه روز معلم جشن بگیریم و معلم رو بتریم(این برای دهه نودی ها و هشتادی هاست).

لازم نیست تور ماهیگیری رو ببرید و 500 تا قزل آلای شناخته شده بگرید، قلاب رو بندازید جایی که یک ماهیِ خاص مثل dog fish یا blue marlin دستتون بیاد. (کارگران مشغول سرچ هستند)


این سیل‌ها نعمتی بود، بلایی بود که دورش را یک محدوۀ لطف گرفته بود. سیل آمد و باعث شد مردم به خودشان بیایند که سپاه، بسیج و حوزه که این قدر پشتشان بدگویی است، اگر چه مشکلاتی هم دارند امّا مخلصانه پای کار هستند.

از برخورد مردم با سلبریتی‌های از خود راضی تا حمله به اپوزسیون‌های خارجی و پوزسیون‌های داخلی نشان از بیداری نسبی مردم دارد. البته مردم خیلی وقت است که جریان اصلاحات و دولت را شناخته‌اند اما بعد از جریان سلبِ خائن‌ها، نوبت تثبیتِ خودی‌ها بود که با سیل میسّر شد.

بلا همیشه همراه فایده‌ای بوده و هست، گاهی ریشه کن کردن یک قومِ نفهم و گاهی هم بیدار کردنِ یک قومِ خاکستری.

من نه سیل رو دوست دارم، نه آبزی‌ام و نه فامیل آکوامن هستم، من دارم نتیجۀ یک بلا رو تحلیل می‌کنم.

داریم می‌رویم به این سمت که شُرور و وجهه‌های منفی عالم هستند که منشأ تولید خیرات می‌شوند، از

پست قبل که فهمیدیم موج شبهات سبب تولید علم و قدرت گرفتن تشیّع شد و این از سیل که باعث اصلاح افکار.


بیاییم فرض کنیم داستانی که در مورد جناب مالک اشتر(علیه الرحمة و السلام) در یکی از کتاب‌های دین و زندگی دورانِ راهنمایی(متوسطۀ اول) نقل شده در زمانِ ما اتفاق می‌افتاد. اصل داستان این است که شخصی به مالک اهانت می‌کند و سبزی گندیده‌ای پرتاب می‌کند، بعد که می‌فهمد این شخص سردار لشکر امیرالمؤمنین است ننه غریبم بازی در می‌آورد و مالک اشتر هم بدون اعتنا به کارش به مسجد می‌رود و نماز می‌خواند و برایش استغفار می‌کند.

خب ما در بازسازی مدرن این داستان اسمِ مالک اشتر را حامد میگذاریم تا احیانا اهانتی به صحابۀ مخلص امیرالمؤمنین نکرده باشیم. این حامد فقط میخواهد یک بازسازی از آن دوران را در شهر قم نشان دهد.

1- اگر مالک در زمان ما بود احتمالا سوار ماشینش در حال حرکت بود و بعد از این که فرد اهانت کننده سبزی گندیده را به شیشۀ ماشینش پرت می‌کرد ترمز دستیِ ماشینش را می‌کشید و با قفل فرمون پایین می‌آمد و گردنِ طرف رو میشکست چون اوضاع جامعه مشکلات روانی بسیاری به بار آورده این ترافیکِ لعنتی و بافت فرسودۀ خیابان‌ها اعصاب‌ها را ضعیف کرده.

2- بیاییم تا این حد مدرنش نکنیم و فرض کنیم حامد پیاده است و به همان شکل داستان اتفاق می‌افتد. یک روز حامد زیر گرمای حاصل از آلاینده‌ها و کمبود پوشش گیاهیِ قم که با گرمای عربستان برابری می‌کند در کوچه‌ها راه می‌رفت. یک جوانِ نادانِ سبزی فروش زمانی که حامد داشت از جلویش می‌گذشت سرش را به سمت بالا گرفته بود؛ البته نه برای این که اوضاع را عادی جلوه بدهد، بلکه لب‌هایش را غنچه کرده و در حال گرفتن یک سلفی بود. حامد از جلوی او گذشت و اتفاق خاصی رخ نداد.(باشد میدانم که دارد حوصله سر بر می‌شود اما قول میدهم در اپیزود بعدی حتما سبزی پرتاب شود و حامد هم برای رفتن به مسجد و کظم غیظ اقدام کند.)

3- یک روز حامد در حال قدم زدن در کوچه پس کوچه‌های قم بود. یک جوانِ نادان سبزی فروش یک دفعه برای تفریحِ خودش یک مشت سبزیِ گندیده را به صورت حامد پرتاب کرد. حامد بدون این که حرفی بزند سبزی را از روی صورتش پاک کرد و به راهش ادامه داد. فروشندۀ بقالِ روبرویی که قضیه را دیده بود دوان دوان جلو آمد و گفت این مرد را می‌شناسی؟ پسر سبزی فروش بی اعتنا، شانه‌هایش را بالا انداخت. بقّال با استرس گفت ایشون نمایندۀ مجلسه، شانس آوردی دماغت رو نشکست. - خیلی فکر کردم که بگم پاسداره، سردار نیرو انتظامیه، قاضیه یا فقیهه، لاریجانیه یا وزیر بهداشته و خشونت رو فقط در نمایندۀ مجلس دیدم- خلاصه حامد نمایندۀ مجلسِ اون حزبی که میگه ما طرفدار اعتدالیم ولی در واقع اخته‌ایم نبود. خلاصه در این گرمای بی صاحاب شده حامد به مسجد رفت، ولی از بدِ حادثه درِ مسجد بسته بود؛ گویا خادمِ مسجد در را بسته بود و مساجد موقّت، وقت کاری شان تمام شده بود. این دوران، دورانِ مساجدی که در آن نماز شب خوانده می‌شد نبود. حامد با خودش گفت: باشد، می‌روم و زمانِ نماز مغرب بر می‌گردم. با یک ساعت، اضافه شدنِ سال جدید اذان می‌افتاد ساعت 8 شب، شب شد و حامد بالاخره به مسجد رفت و برای آن آدمِ مزاحم استغفار کرد، تا قرآنش را باز کرد که قرآن بخواند، سنگینی نگاهی را بالای سرش متوجه شد. بله، خادم مسجد بود، أجلِ معلق بالای سرش ایستاده بود و منتظر بود که هر چه زودتر حامد بیرون برود تا درِ مسجد را ببندد. راستی پسر سبزی فروش هم اصلا عین خیالش نبود، او افسرده بود و ساعد دستش جای خط خط تیغ بود، از خدایش بود شاید کسی با سر بکوبد توی دماغش تا کمی درد را حس کند.

پی نوشت: به سرم نزده بود که داستان بنویسم، فقط سر نماز به فکر مساجدی افتادم که محدودیت زمانی دارند و آدم اگر خواست دو تا نماز قضا بخواند یا باید حاج آقا همش در حال حرف زدن باشد یا استرس خادم را داشته باشد. شاید دیده باشید بعد از نماز یکی از پیرترین‌های خاورمیانه با پلاستیکی مشغول گدایی می‌شود تا مخارج مسجد تأمین شود. مسجدی که باید صندوق مالی داشته باشد و جهیزیه بدهد این طوری.


امروز قرار است تا به نقدی موشکفانه و روانشناسانه دربارۀ مهره‌های شطرنج بپردازیم. اول از شاه شروع کنیم که معلوم نیست توسطِ چه کسی منصوب به شاهی گشته آن هم با این نبوغش که فقط می‌تواند یک خانه این طرف و آن طرف برود در حالی که وزیری لایق‌تر در کنار او ایستاده و توانایی‌های بسیاری در جولان دهی‌ و کشت و کشتار دارد.

احتمالا شاهِ شطرنج هم لیستی رأی آورده و محمد خاتمی دستور تَکرارش را داده. یعنی به این اصلاح طلب‌های خائن رحم کنی می‌آیند و اسمِ یکی از مهره‌ها را به یاد بود استخر فَرَح، هاشمی رفسنجانی می‌گذارند. بعد هم کافیست دولت تدبیر و امید بیاید و به عنوان جلبِ اعتماد آمریکایی‌ها کلا بازی شطرنج را ممنوع اعلام کند چرا که این بازی دنبال ترویج روحیۀ خشونت و جنگ ستیزی در ایران است.

با این که هر بار می‌فهمیم شاه توانایی خاصی جز مات شدن ندارد باز هم به علت بی‌بخاری سربازان هیچ کدام دست به جریان سازی نمی‌زنند و فقط دمِ انتخابات هول هولکی پر فعالیت می‌شوند.اگر یک مهره‌ای ساخته شود که رویش سرش عمامه باشد آن وقت متوجه می‌شوید که چقدر توانایی اتحاد هر دو تیم را دارد و چطور مهره‌ها دست از جنگ داخلی برداشته و رنگشان را خاکستری می‌کنند. تازه بعد هم می‌روند در صفحۀ منچ و چهار سفارت از هر چهار بلوک شرق و غرب و شمال و جنوب را فتح کرده و بعد هم قطعا نوبتِ حملۀ مارهای عراقیِ صفحۀ مار و پله است(خب کم به تاریخ انقلاب ایران کنایه بزنیم).

لازم است اشاره کنم که فمنیست‌ها هم یک اعتراضِ بزرگ به مهرۀ سرباز دارند که چرا باید همه‌شان مرد باشند؟ جالب است که سربازی را باید ما مردها برویم و توقع‌ِ مهرۀ سربازِ دخترِ را فمنیست‌ها داشته باشند. دنیای عجیبی شده!

همچنین چرا نباید أقلّا یکی از مهره‌های اسب مژه‌های بلند داشته باشد یا که حداقل رنگش صورتی باشد؟ ایها الناس پس حقوقِ ن چه می‌شود؟ قطعا مُبدع شطرنج یک ضدِّ زنِ مردگرا بوده.

از تمسخر فمنیست‌ها که بگذریم که بیچاره‌ها آمدند برای جنس زن حقّ رأی و تحصیل بگیرند زدند چشمش را هم کور کردند و فطرت زن را که عشق به همسر و فرزندان بود نادیده‌گرفتند.

مهرۀ سرباز از حیث روانی مثل بسیاری از ما انسان‌هاست که در ابتدای کار قوی عمل کرده و کارها را سریع پیش می‌بریم اما در میانۀ کار یک خانه یک خانه آن هم به زور و ذلت جلو می‌رویم. انگار که سرباز نمادی از تفاوت اول ترم تحصیلی با آخرِ ترم است.

در میان این نذریِ نمک‌های متنی، یک حرف جدّی هم بزنیم. من کار ندارم که جناب رائفی پور گفته یا نگفته اما صفحۀ شطرنجی برای کارهای جن‌گیری استفاده می‌شود و در بسیاری از روایات خودِ ذاتِ شطرنج تقبیح شده. برخی فقها شطرنج را اگر آلت قمار باشد حرام کرده‌اند و برخی معتقدند اصلا شطرنج ذاتا مشکل دارد و به هر وجهی بازی کردنش حرام است.

کتابی هست به نامِ راز شطرنج نوشتۀ سعید رمزی؛ در آن جا نوشته‌های جالبی در مورد شطرنج پیدا می‌کنید که خواندنی است. اگر کتابش را پیدا کردید ورق بزنید و از خاطرات شطرنج‌بازها متعجب شوید. مثلا قهرمان شطرنجی که پس از باختِ در یک بازی حریفش را با صندلی از طبقۀ سوم پرتاب می‌کند یا دیگری که سکته می‌کند یا یک نفر که در جریانِ باختنش در یک مسابقه 7 کیلو وزن کم می‌کند.

در این میان خیلی ساده انگارانه است که شطرنج را فقط یک بازی فکری بدانیم.


امروز یعنی دیروز(چون این پست دیروز نوشته شده ولی امروز منتشر شده) روز قابل توجهی بود. همیشه صبح‌ها دو نفر هستند که اولین نفرها سر کلاس حاضر میشن یکی‌شون از بچه‌های یاسوجه که کیک بوکسینگ کاره و چند وقت پیش نائب قهرمانی مسابقات کشوری رو به دست آورد یکی هم منم که دیروز نمرۀ 1 کلاس شدم. نه که اول شدم، منظورم اینه که واقعا یک شدم. قرار بر این بود که 2 ماه پیش امتحان رو سفید بدیم که وسطش با رفیقم تصمیم گرفتیم که یکم مثل ماهی دست و پا بزنیم. قطعا ماهی دست پا نمیزنه و این عبارت مناسب این جا نیست، پر و بال زدن هم که برای پرنده است، پس میشه گفت مثل ماهی باله و آبشش زدیم!حاصل این تلاش بی وقفه این شد که من یک شدم و رفیقم چهار.

خلاصه روی صندلی آبی نفتی رنگ نشستم و کتاب دزیره» رو از کیفم در آوردم و تا استاد بیاد سرِ کلاس مشغول مطالعه شدم. استاد اومد و به احترامش ایستادیم، بی مقدمه گفت: سریع بگو چه کتابیه؟ من هم که ترسان از بعضی کارهای غیر منطقیِ حوزه و دست و پا گم کرده با صدای رسا گفتم: کتاب گران قدر تفسیر البرهانِ سید هاشم بحرانی! بعدش به خودم یاد آور شدم که این استاد از اون متحجرهاش نیست، گفتم شوخی کردم، کتاب دزیره است، یک کتابِ مربوط به ادبیات فرانسه. استاد گفت که منم نصف این کتاب رو خوندم. کتاب رو رامبد جوان بهم هدیه داده! (دو تا وات دِ هل لازم بود این جا گفته بشه، یکی برای این که نصف کتاب رو خونده، یکی این که رامبد جوان بهش این رو داده)

گفتیم استاد شما کجا؟ رامبد جوان کجا؟! گفت سِریِ اول خندوانه جواد فرحانی» پسر خاله‌ام تهیه کننده بود و رامبد جوان کلی هم اصرار کرد که بیام توی برنامه ولی من بهش گفتم که محذورم از این که چهره‌ام رو نشون بدم. آخر سر هم رامبد این کتاب رو با یک تندیس و یک پاکت از 780 بهم داد که هنوز بازش نکردیم.

کلاس به هر صورت تمام شد و در فکر نوشتن پست بودم که با آسانسور اومدم طبقۀ دوم و بالا سر رفیقم که توی حجره خوابیده بود. گفتم رضا پاشو. یه دفعه سید که بغلش خوابیده بود از خواب بیدار شد. گفتم سید با تو نبودم تو بخواب خودتو نخود هر آشی میکنی. (سید خوابش سبکه اگر بد خواب بشه مشکلات هورمونی پیدا میکنه و باید با خنده skip اش بزنی) دوباره گفتم رضا پاشو! رضا با حالت لهیدگی خاصی گفت بزار بخوابم دیشب ساعت 3 خوابیدم. گفتم هیچ اهمیتی برای من نداره، 6 ساعته خوابیدی کافیه برات. گفت تو رو خدا خستم، خودت امروز تنها برو پیاده روی. این رو که گفت مجبور شدم plan B رو اجرا کنم. شروع به بیان مجموعه جریانات تحقیرآمیز  کردم تا آیندۀ ضلالت بارش رو به تصویر بکشم:

گفتم ببین اگر همین طوری ادامه بدی، 6 روزِ دیگه اولین تک رو در امتحانات میاری، و 8 روز دیگه دومی و 10 روز دیگه سومی(چون امتحانات رو یک روز در میون می‌گیرند). تو با این روشت هیچ وقت نمیتونی شخص با سوادی بشی، چون یک آدم تنبل بار میای، اگر هم بری خواستگاری دختر بهت نمیدن چون تو یک آدم بیچارۀ بدبختی! یعنی پدرت هم راضی نمیشه که برات زن بگیره، بعدشم از حوزه اخراجت می‌کنند، چون با خوابیدن‌های بی موردت موجبات فساد رو در حوزه فراهم میکنی. همین الآن بلند شو و زندگیت رو به دست بگیر و نزار این اتفاق بیافته. rise and shine

دیگه یواش یواش داشتم ناامید می‌شدم، بازم ادامه دادم ببین: من پریروز با تو نیم ساعت نشستم و در مورد تشکیلاتی که قراره راه بندازیم صحبت کردم و ورزش جزوی از این تشکیلات بود. بهم بگو که عمرم، وقتم و انرژیم رو توی صحبت با تو تلف نکردم. بهم بگو که وقت منو تلف نکردی. رضا به من بگو که وقت منو بیخود نگرفتی.

دیگه بنده خدا اینجا بود که با چشمای خواب آلودش بلند شد و یک نگاهِ بابا چته کردیم و رفت آماده شد که بریم. در میانۀ راهِ به طرف کوه بودیم که بحث نمایشگاه کتاب رو پیش کشید، گفت جواد تو که کتاب نمیخری، بیا این بُن کتاب رو بفروش به یکی دیگه. گفتم ببین من از اولشم نمایشگاه کتاب نمیخواستم برم، یک آدمِ با شعوری گفت بن کتاب رو بگیر و بده به من، بعدش که به ایشون انتقاد کردم و گفتم چنین مشکلاتی رو داری ننه غریبم بازی در آورد و با این که میدونست من متأهلم و بچه پوشکی دارم گفت بن مالِ خودت و این توفیق اجباری شده برای من که برم نمایشگاه کتاب. بعد از کجا میشه کسی رو پیدا کرد که بُن رو بهش بفروشم؟

من و رضا توی کوچه قدم می‌زدیم یک جوانی هم توی پیاده رو حرکت می‌کرد یعنی کلا سه نفر فقط توی کوچه بودیم، که تا این حرفِ من منعقد شد نفر سومی در حالی که پشتش به ما بود گردنش کامل برگشت و گفت: بُن ات رو نمیخوای؟ من بُن میخوام.

نا خود آگاه گفتم یا ابالفضل، عجب ماجرایی شده.(پدیدار شدنِ خریدار بن عجیب نبود، گردنِ این طرف و عکس العملش عجیب تر بود) این دیگه از کجا پیدا شد. جا داشت با حالت سجده بیافتم رو زمین و بعدشم مثل دیوانه‌ها غلت بزنم و برم زیرِ ماشینی چیزی انتحار کنم. خلاصه برگشتم گفتم داداش این چه کاریه گردنت شکست، نکنه قبل از این که نگاه ما بهت بیافته همین طور مثل رادار داشتی میچرخیدی دنبالِ بُن(این رو بهش نگفتم ولی چه بسا جا داشت که بگم)

خلاصه شماره‌اش رو گرفتیم و از بچه‌های فاز 4 بود. گفتم بن رو که گرفتم بهت زنگ میزنم و چقدر جالب خدا اگر بخواد از اون جایی که فکرش رو نمیکنی بهت روزی میده. من یک پست دارم به نامِ بیوگرافی روح الله مومن نسب، این رو من برای یک سایتی نوشتم و گفتند موردِ قبول واقع نشد :) ولی جالبه این پست الآن بالاترین رتبۀ رنک گوگل رو داره با یک عالَمه ورودی گوگل چون من تا حد نهایت تلاشم رو کردم که متنِ خوبی از کار در بیاد، جالبه این پست هم همون آدمِ باشعور گفت که به درد نمیخوره.

حالا اگر یک بار دیگه تیتر رو بخونید متوجه می‌شید که داستانِ این روزانه نویسی از چه قرار بود.


خاکستری‌ها اگر به اندازۀ کوه‌ها هم منجمد باشند،

و اگر به قدر کوهستان‌ها هم بزرگ شده باشند

بارشِ سیاه رنگِ کلماتِ نفتی‌ام را روی تک تک‌شان خواهم ریخت و آتششان خواهم زد

با لرزشِ قلمِ رویِ کاغذ زله‌ای ایجاد خواهم کرد که تکه تکه شوند 


خاکستری رنگِ باد است، احمق‌هایی که میانِ سیاه‌ها و سفید‌ها قرار گرفته‌اند

و مثل غباری این طرف و آن طرف می‌روند، هر طرف عشق و حالشان برپا باشد هستند

هر طرف که غذا بدهند، هر طرف که منفعت باشد، ساندیس‌خورهای واقعی این‌هایند


و افسوس که صندوق رأی را جلوی این‌ها گذاشتیم

و لعنت که هم وطن شدیم

و تُف که همیشه در تاریخ، این باد سرد همه جا وزیده


سیاه‌ها خود می‌سوزند و رنگشان نشان از هیزم بودنشان دارد

اما خاکستری‌ها را نه می‌شود بسوزانی چون سفیدی دارند

و نه می‌شود رویشان حساب کنی چون سیاهی دارند


اما بدترینِ این‌ها خاکستری‌هایی هستند که پشتِ کمرشان را نمی‌بینند

و وقتی می‌گویی اینجایت سیاه شده

من دیدم، تو نمی‌توانی ببینی، غرورت نمی‌گذارد

قبول نمی‌کند

و می‌رود پیش این و آن و تهمت سیاهی می‌زند


درد بزرگی که همیشه داشتم دردِ اتفاق‌هایی بوده که از دسترس من خارجند. یک جایی سیل میاد، یک جای دیگه زله، یک نفر کشته میشه و یکی دیگه خودکشی میکنه، یکی روی تخت بیمارستان درد میکشه و یکی دیگه از سرطان میمیره. جایی فساد میشه و جای دیگه ی، جایی به کسی ظلم میشه.

سیر نا‌تمام دردهایی که از من دورند ولی بر سرِ من هوار می‌شوند که باید چه کاری کنم تا جلوی این بدبختی‌ها را بگیرم؟ چه کار باید کرد؟ اصلا چه کاری می‌شود کرد؟ گاهی فکر می‌کنم آدم باید دور خودش سیمِ خارداری بکشد و خودش را در یک سانسور بزرگ خبری بگذارد و در انزوا جان دهد.

ما باید همه معصومانه زندگی کنیم، کاری که یک معصوم می‌کند را انجام دهیم، یعنی حداکثر سعی‌مان را بکنیم. اگر چه مثل امام حسن عسگری(ع) دائما در زندان باشیم اما در همان زندان هم دست از وظیفه‌مان نکشیم، این طوری حداقل غصۀ این را نداریم که ما حداکثر تلاشمان را نکردیم.

مرحوم صفائی میگوید سعی مهم است نه مقدار عمل و سعی یعنی نسبتِ عمل‌هایمان به امکانات‌مان.


بلافاصله بعد از رسیدن به مقبرۀ شهدای کوه خضر با رضا نشستیم کنار قبور شهدای گمنامِ 13، 14 ساله و گفتم بخون. نیم صفحه‌ای از قرآن خونده بود و صداش توی فضا پیچیده بود.(این رضا مثل دستگاه ضبط صوته هر چی براش بزاری چه با کلام چه بی کلام برات پخش میکنه) که یک خانمی از کنار دیواری که ما نشسته بودیم گفت صدایِ زیبایی داری جَوون(این کلمه منظور جوانه نه جون، ولی میتونه در مواقعی که به یک جوان میگی جوون هم مورد استفاده قرار بگیره) و بعد شروع کرد منبر رفتن برای جوانان حاضر در صحنه:

دانشمندان بلژیکی براشون سوال شده بود که چطور طاووس بدونِ این که جفت گیری کنه زاد و ولد میکنه و تخم میزاره، همه متحیر مونده بودند و بعد از زیر نظر گرفتن طاووس‌ها فهمیدند که این پرندگان جفت گیری نمی‌کنند. همه مات و متحیر مونده بودند که یک دفعه یک مسلمونی اومد و گفت من میدونم که داستان از چه قراره!

طاووس ماده با خوردن اشکی که دور چشم طاووس نر حلقه میزنه بچه دار میشه و وقتی دانشمندان بلژیکی این قضیه رو فهمیدند و  بررسی کردند صحت مطلب براشون اثبات شد و متعجب از مرد مسلمون پرسیدند که تو از کجا میدونستی؟

امام علی(ع) در خطبۀ 165 نهج البلاغه(با صوت خانم مجلسیِ دهنتو ببند بخونید) در خطبۀ طاووسیه 1400 سالِ پیش این مسئله رو مطرح کرده و این باعث شد دانشمندان بلژیکی همشون مسلمون بشن.

بعد از این که حرفِ سرکار خانم تموم شد من و رضا خیلی پر معنا بهم لبخند زدیم و با خودم گفتم خیلی نوع تبلیغِ خوبی رو در پیش گرفته چون امروز قشر جوان‌ جامعه تشنۀ تطبیق علوم تجربی با علوم وحیانی است و این مسائل  براشون یقین آورتره.

خلاصه دیشب نشستم و نهج البلاغه رو باز کردم تا خطبۀ 165 رو یک نگاهی بندازم، اما یک جای کار می‌لنگید، حاج خانم مجلسیِ سیارِ کوه خضر عمراً یک بار تو عمرش نشسته باشه و این خطبۀ نهج البلاغه رو خونده باشه:

بخشی از متنِ نهج البلاغه رو میارم که ببینید امیرالمؤمنین از دست چه آدمایی که الآن هم وجود دارند می‌نالیده:

 او با این همه رنگ هاى زیبا غرق در غرور مى شود و با حرکات متکبرانه به خود مى نازد; همچون خروس با جفت خود مى آمیزد و همانند حیوانات نر که از طغیان شهوت به هیجان آمده اند با او درآمیخته باردارش مى کند.

براى اثبات آن[منظور حضرت، جفت گیری طاووسه :/] به مشاهده حسّى حواله مى کنم; نه همچون کسى که به دلیلِ ضعیفِ ذهنى حواله مى کند و آن گونه که بعضى پنداشته‌اند، طاووس به وسیله اشکى که از چشم خود فرو مى ریزد جنس ماده را باردار مى کند به این صورت که قطره اشک در دو طرف پلک هاى جنس نر حلقه مى زند و ماده او آن را مى‌نوشد سپس تخم مى‌گذارد، بى آن که با نر آمیزش کرده باشد، جز همان قطره اشکى که از چشمش بیرون پریده است، (این افسانه بى اساسى است و) عجیب تر از افسانه تولید مثل کلاغ نیست.»

پی نوشت: چند وقت پیش هم دسته‌ای از طرفداران أحمد الحسنی‌ها(این منجیِ فیکِ فیسبوکی!) توی کوه خضر جمع شده بودند و بچه‌ها می‌گفتند بعد از نماز یکی‌شون زده زیر آواز و چه چهی میزده برای خودش. خلاصه که مواظب عقایدتون باشید.


شده‌ایم یک عده آدم منتقد که می‌نشینیم و از بالا تا پایین عالم را بررسی می‌کنیم امان از آن که خودمان محصولی تولید کرده باشیم. با این جمله که ما مأمور به وظیفه هستیم و نه نتیجه خودمان را در مغلطه انداخته‌ایم که حالا که ما مأمور به وظیفه هستیم پس باید بدونِ فکر زور بزنیم.

حزب اللهی‌ها می‌نشینند و هی از سلبریتی‌ها بدگویی می‌کنند، همه‌شان متخصصان سینما هستند و فیلم‌های ضد ایرانیِ هالییود را بررسی می‌کنند. به دولتِ بی کافیتمان دائما حرف می‌زنند و از وضع اقتصادی گله می‌کنند. ولی ولی ولی.

ولی یک نفر دنبالِ این نیست که برود و نرم افزار علم اقتصاد را با استعانت از مکتب بیرون بکشد و دردی دوا کند. باید حزب اللهی‌ها در هنر باشند، نه یک عده آدمِ بیسواد و لیبرال که بویی از دین نبرده‌اند. این همه شخصیتِ بزرگ و این همه محتوای غنی دارد خاک می‌خورد. 

هالیوود برای ابرقهرمان‌هایی که وجود خارجی ندارند، برای یک سوپر مَن فقط 120 عنوان فیلم و کارتون ساخته حالا که این شهدا و این همه مشاهیر و بزرگان داریم، ائمه و پیامبران داریم عرصه را خالی کرده‌ایم و بعد گله می‌کنیم که چرا سینمای ایران فلان است و بلان است؟

چرا هزارپا با شوخی‌های جنسی مزخرفش و یک کلیپ یک دقیقه‌ای رقص عزتی و عطاران می‌شود پر فروش‌ترین فیلم سینمای ایران؟ یک دلیل دارد و این که ما حزب اللهی‌ها عرصه را خالی کرده‌ایم و بعد تغییر ذائقه‌ها توسط لیبرال‌ها اتفاق افتاده.

حزب اللهی‌ها، طلبه‌ها، مسلمان‌ها دنبالِ مهارت‌ها نرفته‌اند و همه فقط منتقد شده‌اند(نه همه‌شان)، علما نشسته‌اند در بیت معظم له و مسئله می‌گویند.(نه همه‌شان) اگر ما زمانِ انقلاب نرم افزارِ اقتصاد داشتیم اقتصادمان لیبرالی نمی‌شد و بانک که مبنایش روی رباست این طوری دست و پای ما را نمی‌گرفت و امروز به این شکل مشکلات اقتصادی نمی‌داشتیم.

ما باید واردِ عرصۀ سینما و فرهنگ می‌شدیم، ما این محتوای غنی را نباید(حداقل الآن) با قال الصادق و قال الباقر شروع کنیم. ما این سطل آب را نباید روی صورت مردم یک جا خالی کنیم. ما به قطره چکان‌های هنری نیاز داریم؛ داستان، سینما، موسیقی، شعر، نقاشی.

اما در عمل چه اتفاق افتاده؟ حوزه در درس‌های کهنه‌اش گیر کرده و یک دیدِ تحریمی نسبت به هنر دارد. مثلِ منِ بدبختی که روز اول در حوزه رد شدم چرا که این فرد گفته منبر امروز ما باید سینما باشد!

اگر امثال شهید مطهری، علامه طباطبایی و شهید بهشتی می‌خواستند گوش به حرف این آدم‌های متحجر بدهند و بیخیال فلسفه شوند، در همان روزها ایدئولوژی اسلام توسط مارکسیسم بلعیده شده بود و نه توانسته بودیم قانون اساسی تدوین کنیم و نه حتی عرصۀ ی را تغییر دهیم و انقلاب ما مثل هزار انقلاب دیگر که شکست خوردند و بعد از مدتی استحاله شدند، نابود شده بود.

اگر حزب اللهی‌ها وارد سینما می‌شدند الآن سلبریتی‌ها این آدم‌هایی که برای پر و پاچه‌شان فالو می‌شوند و ژست روشنفکری می‌گیرند نبودند.

البته که کارهای خوبی صورت گرفته ولی ما واقعا ضعیف عمل کرده‌ایم و می‌کنیم و گوش کسی به این حرف‌ها بدهکار نخواهد بود.

حال همه با هم آهِ یأس بکشیم و همین رویه را ادامه دهیم


امروز با رضا که اسمش شد موسی :| یک قرارهایی گذاشتیم. (تغییر اسم رضا هم به خاطر علاقۀ شدیدش به حضرت موساست، داستان از این قراره که ایشون حافظ یک جزء از کل قرآنه و الآن درگیر اتفاقات قوم بنی اسرائیل و حضرت موساست و ما معتقدیم که این پیامبر واقعا سرگذشت مظلومانه‌ای داشته؛ بنده خدا 10 روز دیر اومد جاش گوساله گذاشتند، شما چه حسی پیدا می‌کردید جای حضرت موسی بودید؟ براشون مرغ سوخاری و یه چیزی شبیه عسل از آسمون میومد گفتند ما عدس و پیاز میخواییم، خوبه حالا هی معجزه میدیدند و  این قدر آدمای بی شخصیتی بودند) 

ما تصمیم گرفتیم روی محوریت تحصیل، تهذیب و ورزش یک سری برنامه داشته باشیم. در تهذیب تصمیم گرفتیم که حرف لغو نزنیم و تمسخر یا توهین نکنیم و اگر عمدا زبونمون رو کنترل نکردیم یک امتیاز، اگر یک حرف نقل قول کردیم نیم امتیاز و اگر سهوا اتفاق افتاد 25 صدم به امتیازمون اضافه بشه. و هر امتیاز هم 500 تومن حساب بشه که هر وقت طرفین خواستند میتونند این پول رو برداشت کنند و طرف مقابل رو باید مهمون کنند.

برای کم کردن امتیاز هم یک راه گذاشتیم و اون هم امر به معروف بود با این حساب که اگر دیدیم یک منکری در حال اتفاق افتادنه به طرف مقابل فقط بگیم کارت اشتباه و منکره. از صبح تا ساعت 5، موسی هفت و نیم امتیاز گرفته بود و من سه و بیست و پنج صدم. وقتِ برگشتن من از مدرسه 5 امتیاز از حسابم برداشت کردم و صاحب یک آبمیوۀ آناناس شدم.

درسته میدونم شاید خیلی مسخره به نظر بیاد، ولی این روش داره جواب میده.


"فراموشی"

خوب

یا

بد؟

بد برای علم آموزان

و خوب برای گناهکاران

اگر فراموشی نباشد چه اتفاقی می‌افتد؟


"خواب"

خوب

یا

بد؟

بد برای اتلاف عمر

و خوب برای از بین رفتن خستگی

اگر خواب وجود نداشته باشد چه اتفاقی می‌افتد؟


"جنسیت"

خوب

یا

بد؟

بد برای.؟

خوب برای.؟

اگر همه یک جنس بودیم و تولید مثل طور دیگر بود چه اتفاق خاصی می‌افتاد؟

خدا را که نمی‌شود روی صندلی داغ گذاشت و ازش پرسید که چرا این گونه آفریدی!

ولی شاید خودمان به نتایجی برسیم.


وضعیت فلسطین این چند روز آشفته بود. امانی المحدون، آن خانم باردار فلسطینی منتظر به دنیا آمدن فرزندش و دیدن صورت نوزادش بود که جایش آتشِ بمب‌ِ اسرائیلی را دید؛ این رمضان، پدر خانواده منتظر افطاری‌های غم انگیزی‌ خواهد نشست؛ در نبودِ همسرش و فرزندی که دیگر نیست. این مرد تنها پای سفرۀ غم می‌نشیند و روزه‌اش را با اشک باز خواهد کرد.

انتظارها خیلی فرق کرده‌اند، عوض شده‌اند، آدمی منتظر یک چیز می‌نشیند و چیز دیگری به او می‌دهند مثلا ما این جا در ایران منتظر خوردن زولبیا و بامیه هستیم و آن‌ها در فلسطین منتظر خوردن موشک‌.

این روزها هر کسی در هر جایی به شکل خودش روزه‌اش را باز می‌کند.


شب قبل با خودم قرار گذاشته بودم که وقت سحر، نان و پنیر گوجه‌ای را به شکل مکتب تفکیک بخورم؛ یعنی پنیر را جدا، گوجه را جدا و نان را جدا در دهان بگذارم و بعد اگر نمک هم خواستم دهان را به سمت سقف باز کنم و نمک را سمت دهانم بپاشم. اما این اتفاق نیفتاد و ساعت گوشی‌ام زنگ خورد و من از کابوس همیشگی ریختن دندان‌هایم بیدارم شدم و خیلی فلسفی طور از خودم پرسیدم که چرا این زنگ کوک شده؟ و اصلا یادم نمی‌آمد که چه اتفاقی در حال افتادن است.

دو ساعت بیشتر نخوابیده بودم و 20 دقیقه از سرگیجۀ شبانه گذشته بود که که خواهرم صدایم کرد:حسین حسین پاشو!(بله درست متوجه شدید شما مشغول خواندن یک داستان غیر واقعی هستید) 6 دقیقه بیشتر به اذان نمونده.

پدرم مشغول نماز بود و طبق معمول صدایم کرده و دیده است که بیدار نمی‌شوم قطع امید کرده و رفته است، اما خواهر بزرگترم که دلی نازک تر از پدر و مادرم دارد و به گرسنگی طول روزم فکر می‌کند هر طور شده بیدارم کرده تا چیزی بخورم.

خواب آلود و داغان رفتم سمت یخچال و تُن ماهی‌ای  که از دیشب مانده بود را یخ یخ با آبلیمو قاطی کرده و با قاشقِ مسی خوردم. یک چشمم به ساعت گوشی بود و یک چشمم به غذا، وقتِ نان و پنیر و گوجه گذشته بود، شبیهِ نافله‌ای که قضایش هم دیگر دردی را دوا نمی‌کند.

دنبال چیزی می‌گشتم که شُل باشد و راحت خورده شود، در یخچال پیدایش کردم، هم زرد بود و هم شل، کاسۀ شله زردی که دیشب همسایه‌مان آورده بود را با قاشقی که حالا آغشته به آبلیمو و روغن ماهی بود شروع به خوردن کردم که دادِ مادرم که پشت اپن ایستاده بود در آمد: بقیه هم تو این خونه آدمن، صد بار گفتم رعایت کن، قاشق دهنیتو میزنی تو کاسه شله زرد!

مظلومانه نگاهش کردم و گفتم: باشه، ببخشید.

7 قاشق نشده بود که شرینی‌اش دلم را زد. نگاهی به ساعت کردم یک دقیقه بیشتر نمانده بود و صدای دَلَق دلق قبلِ اذان از مسجدمان به گوش می‌رسید.

در یخچال را باز کردم و ظرف دلسترِ قهوه‌ای رنگی که حالا به عنوان بطری آب استفاده می‌شد را در آوردم و یک نفس هر چه می‌توانستم شکمم را شترمآبانه پرکردم، شیشه را که پایین آوردم چشمانِ مادرم را دیدم که خیره خیره به من دوخته شده بودند که صدای الله اکبر اذان سکوت خانه را شکست.


گاهی ضرر نجنگیدن بیشتر از جنگیدن است. در جنگ جهانی اول و دوم ما اعلام بی‌طرفی کردیم اما به علت قحطی برنامه‌ریزی شده به دست انگلیسی‌ها 12 میلیون نفر از جمعیت ایران جان دادند در حالی که کلّ تلفات نظامی جنگ جهانی اول 10 میلیون نفر بود. و جالب که در جنگ 8 سالۀ ما با عراق 233 هزار نفر از ایران شهید شدند.


اولش

-آقا تاکسی می‌خوای؟

-آره، ماشینت چیه؟

-پراید

-همینه؟

-آره

-خب آقا تا 20 متری بری چقدر می‌گیری؟

-تو بیا مشکلی نداره

نه بهم بگو تا اون جا چقدر میشه.

-حالا بشین


آخرش

-می‌گویم بفرمائید و اسکناس 5 تومانی را به سمت راننده دراز می‌کنم

- میشه 10 تومن

- نه با اسنپ زدم شد 4 تومن من 5 تومن بهت دادم

- نه این کمه

- من که بهت گفتم اولش ببندیم یه جور گفتی، خیال کردم زدی تو کار تاکسی صلواتی!

- نه جَوون داری کم میدی

- این حقت بوده بیشتر از حقت هم دادم 

- من با 4، 5 تومن تا حرم میرم.


آخرترش

- از سر کوچه راننده داد می‌زند: بیا این 5 تومنی‌ات هم بگیر نمی‌خوام

- بهت گفتم برو دیگه و داد می‌زنم: یاعلی، یاعلی، برو واینیسا


یکم قبل‌تر از این که بنویسم اولش

رو به همسرم می‌کنم و می‌گم: این آدم‌ها آن قدر حرام خوری کرده‌اند که خیال می‌کنند باید همیشه سهم و حقی از حرام داشته باشند.


این یک پی‌نوشت نیست: یک هفته‌ای نبودم، مسافرت بودم و در مسافرت به این فکر می‌کردم که چطور یک انسانی که هنوز زبان را کشف نکرده و با آن صحبت نکرده فکر می‌کند؟ چون کلمه و لفظی ندارد که فکر کند؟ آیا هر اعتقادی وابسته به یک قضیۀ عقلی است یا نه؟ آیا این فرد می‌نشسته و با مقولات اولیۀ بدون لفظ فکر می‌کرده یا چی؟


ماده‌ای که ما باشیم دارای دو صفت مکان و زمانیم و در یک زمان فقط می‌توانیم در یک مکان باشیم؛ برعکس جناب خدا که نه زمان دارد و نه مکان؛ به همین جهت ما در زندگی محدودیت‌هایی داریم و در هر زمان باید انتخاب‌های خودمان را دقیق انجام دهیم.

شاید دوستان دانشگاهی مشکلاتی که ما داریم را نداشته باشند و انتخاب‌هایشان را زمانِ انتخاب رشته کرده‌اند ولی حوزه این طور نیست. بعد از چندین سال کاوش در حوزه برای پیدا کردن اسلام به نتیجه‌ای نرسیده و در گرداب اتلاف زمانی افتاده‌ایم که آن سرش ناپیدا!

بعد از 6 سال تازه باید تصمیم بگیریم که چه کاره شویم! قاضی، وکیل، پاسدار، مُبَلِّغ، محقق، ژورنالیست یا نگهبان و دست فروش یا مشاور املاک :/. 4 سالی که با آن در دانشگاه لیسانس می‌گیرند ما با 6 سالش به داشتن مدرک فوق دیپلم مفتخر می‌شویم!

بیخیال حوزه بهترین جا برای کسانی است که می‌خواهند تا آخر عمر شریف در بین کتاب‌ها دست و پا بزنند. باز هم باید بپرسیم علم بهتر است یا ثروت؟ علمی خوب است که منجر به ثروت شود یا که ثروتی که منجر به علم شود؟

ملاصدرا از آن دست بزرگانی است که ثروتش منجر به علمش شد! یعنی مثل ابن سینا دغدغۀ مالی نداشت و نشست مثل بچه آدم رساله‌های فلسفی‌اش را نوشت. حالا بیا وضعیت دانشجوهای فلسفه را ببین که آیندۀ شغلی‌شان چیست. بدونِ امنیت مالی، علم هم در امنیت نخواهد ماند، بنده خدا علامۀ طباطبایی 10 سال درس را رها کرد تا در تبریز سرِ زمین‌های زراعی آباء و اجدادی‌اش کار کند.

ما ماده‌ایم، طول و أرض و ارتفاع داریم، أرضی داریم که قرار بود مسخّرش کنیم ولی حالا این زمین و انسان‌های زمینی‌اش هستند که ما را مسخّر خود کرده‌اند، ما تسخیر محیط‌ اطرافمان شده‌ایم.

طلبه وقتی در فشار مالی قرار گرفت، شاید خدا را خدایی نکرده بیاورد و محصور در پاکتِ پول بعد مجلس کند، شاید چون مجبور است، کم کم که مزه داد می‌شود! یک ِ پولکی

من هم مستثنا نبوده‌ام و به شکل خودم به انحراف افتاده‌ام، من با خودم قرار گذاشته بودم نرم‌افزار بومی‌سازی شدۀ روانشناسی و فلسفۀ هنر را تولید کنم اما حالا چون بحران مالی هم در کفِ مغزم با خرش جولان می‌دهد فکر می‌کنم کمی به سطح بیایم و مشغول نقد فیلم و بازی شوم.

لازم است بگویم کسی فکر همین مرحلۀ نازلۀ کار هم نیست چه برسد آن بخش نرم افزار و بومی سازی علوم. شما فکرش را بکن در سری بازی‌های  call of duty داستان‌های تخیلی را واقعی جلوه می‌دهند و جنگی که اتفاق نیافتاده را به نمایش می‌گذارند، یک شخصیت محبوبِ غیر واقعی به نام اتزیو را در سری بازی‌های assassins برایش تاریخ می‌سازند از بچگی تا مرگ.

ولی ما یک بازی دربارۀ یکی از شهدا نداریم، آن هم با چه منابع ارزشمندی که موجود است، فکر کن شهید ابراهیم هادی از بچگی تا بزرگسالی و شهادت را به شکل یک بازی در بیاوریم یا شهید حججی یا. فعلا ابرقهرمان‌های بچه‌های ما مرد آهنی و کاپیتان آمریکایی و سوپرمن هستند.

نه آقا جان این فیلمنامه فروش نداره، باید جنسیّت‌اش رو یکم بیشتر کنی تا بفروشه، الآن تگزاس و هزارپا و آینه بغل میفروشه! حرفم که بزنی میگن آقا جلوی خندۀ مردمو نگیر، مردم هزار تا درد و مشکل اقتصادی دارند، اختلاس، ی، 40 ساله شما ها.

ببخشید درستش 41 ساله‌، بعدشم کی گفته اگر فقیر شدی حتما باید بیشعوری فرهنگی اون هم از نوع جنسی‌اش رو تقویت کنی.

خب دیگه ننویسم تا اینجاشم خوندید خیلی طاقت آوُردید


ما هم دو تا خانوم در فامیل داریم که بی‌حجابند؛ اما ماه رمضان که می‌شود ناخن‌های کاشته شده‌شان در می‌آورند و روزه می‌گیرند و نمازهایشان را اول وقت می‌خوانند.

شاهرخ ضرغام، رسول ترک، قاسم جیگرکی، طیب حاج رضایی هم لات‌هایی بوده‌اند که شبیه این روش را برای خودشان در پیش گرفته بودند. شاید تمام سال مشغول عرق خوری و زن بارگی باشند ولی محرم و صفر که می‌شد گناه را کنار می‌گذاشتند.

انسان‌ نیازهایی دارد، نیازهای مادی و معنوی. گاهی ما کار خیری می‌کنیم که آن چنان در واقعیت تاثیری ندارد اما تنها، جهت آرام کردن روان خودمان است، برای خاموش کردن آتشِ این عطش روحی دست به چنین کاری می‌زنیم و رفتارهای این چنینی که ذکر شد از این نوع کارهایند. کارهایی که البته کسی را به رستگاری نمی‌رساند و کافی نیست اما می‌تواند زمینۀ هدایت را فراهم کند.


دو روزه به سندروم اذان دچار شدم. سندروم اذان! انگار که دائما کسی در گوشم مشغول اذان گفتن است و توهم پخش اذان دارم. بعد از فاجعۀ مرغ مگس خواری که داشتم و هر وقت تا مشغول فکر کردن می‌شدم این کلمه داخل ذهنم می‌اومد و تونستم یک جوری از دستش خلاص شم این هم مشکلی شده.

خب به شما چه که من دارم یواش یواش دیوانه میشم! این چند روز مشغول یک بازی بودم به اسم Stardew valley، جان مادرتون نرید حالا نصبش کنید و بازی کنید؛ ما میاییم نقد فیلم می‌نویسیم ملت جای عبرت و تأثر و تاسف بیشتر مشتاق میشن برن یک لیست فیلم بگیرند تماشا کنند، از بس این طوری شد که دیگه اینجا نقد فیلم ننوشتم.

بریم سر اصل مطلب که دربارۀ این بازی است، یک بازیِ سبک بقا و ساخت و سازِ شبیه minecraft که دو بعدی است، این بازی اگر چه ظاهری بچه گانه دارد اما پیچیدگی خاصی را درون خودش جای داده. در نقش یک مزرعه دار شروع می‌کنید، سنگ‌ها و چوب‌های مزرعه را پاکسازی می‌کند، در هر فصل گیاه خاصی می‌کارید، مرغ و گاو پرورش می‌دهید، از تخم مرغ سس مایونز می‌گیرید و از گاوها شیر و از شیرها پنیر، به معدن می‌روید و آن جا را برای سنگ آهن و مس و دیگر مواد معدنی واکاوی می‌کنید.

به دریا می‌روید و ماهیگیری می‌کنید، با اهالی دهکده آشنا می‌شوید، به آن‌ها هدیه می‌دهید، می‌توانید حتی ازدواج کنید و بچه دار هم بشوید.

اما چه شد که بهانه‌ای شد درباره‌اش بنویسم؟ می‌خواهم کمی داد سرِ کابالیست‌ها بزنم که چه مرگتان است که حتی سر این بازی بدبخت هم نمادها و نشانه‌های مزخرفتان را جای داده‌اید؟ خا که چی؟ ما کابالیست می‌شیم یا شما زورو؟

سه عرفان مطرح یهودی عبارتند از حسیدیسم، کابالا و مرکاوا که کابالا در بین سینما و به طور کل رسانه نفوذ خیلی زیادی دارد. قبلا هم در موردش در

پستی نوشته بودم.

خلاصه بازی تا آن جایی خوب است که وارد معدن می‌شوی و سر و کلۀ موجودات افسانه‌ای پیدا می‌شود، اسکلت و روح و خرافات و غول، می‌رسی به جایی که اُبِلیسک میسازی و با آن تله پُرت می‌کنی(از جایی به جای دیگر می‌روی) یا با منابع توتم میسازی و با آن هم از این طرف به آن طرف طی الأرض می‌کنی، هر روز از تلویزیون می‌پرسی که امروز روز شانست است یا نه!

چه ضرورتی دارد که هر جا می‌رسند این نشانه‌هایشان را بر جای می‌گذارند! یک مینی گیمی هست به نام Islanders، موضوع خاصی ندارد، باید ساختمان‌هایی را در جزیره جایگذاری کنی و بعضی ساختمان‌ها اگر کنار یکدیگر قرار بگیرند امتیاز بیشتری دارند.

باز هم در این بازی مجبور می‌شودی محور شهرهایت را اهرام نوک تیز قرار بدهی و حتی این بازی یک ساختمانی داشت به نام Shaman، که از شمنیسم و جادو گرایی منشأ می‌گیرد.

در این میان بازی Dota2 معرکه‌ای است، هر چه اسطوره و خرافات از زئوس و مدوسای یونانی بگیر تا بودیسم را داخلش پیدا می‌کنی.

من یک سوال دارم که تأثیر این گونه آثار رسانه‌ای بر روی مخاطبین چیست؟ حالا آمدند و مثلا در فیلم Fountain آرونوفسکی درختِ کابالا را به تصویر کشیدند و یک فیلم ایدئولوژیک ساختند. اما آخر چه، چرا اصلا می‌سازند، به چه می‌خواهند برسند؟ اجازه هم نمی‌دهند که ما یهودی شویم :/ شما چیزی به ذهنتان نمی‌رسد؟ غیر از مسئلۀ ضمیر ناخودآگاه؟


با این که روز قدس رو انداختند توی ماه رمضون و ماه رمضون هم انداختند توی این ماه گرم و با این که اصلا حسش نیست :/

ولی وظیفۀ خودم میدونم که به عنوان حداقلی‌ترین کاری که می‌تونم برای فلسطینی‌ها بکنم

امروز برم راهپیمایی

از قدس که دوریم و جای جنگیدن نیست

سلاحِ دستمون، قلمی است که گاهی می‌نویسد و فریادی که شاید از طریق رسانه به گوششان برسد و از آن جا، به شکل طمأنینه پشت دلشان قرار گیرد و کمی دلگرم شوند.


اگر روشنفکری این است، من این روشنفکری را نمی‌خواهم.

اگر روشنفکری یعنی بی‌غیرتی و خندیدن به پایمال شدن ارزش‌ها این روشنفکری در سطل آشغال زیباتر است.

اگر روشنفکری و اپن مایند بودن به معنای بی هویتی و بی شخصیت بودن است، من منجمدترین آدم این دور و اطرافم.

این‌ها جملاتی بودند که پس از دیدن فیلم Call me by your name و شنیدن صحبت‌های پدر "الیو" با فرزندش در ذهنم می‌جنبیدند. آره پسرم ما(یعنی من و مادرت) مشکلی با همجنسبازی تو نداریم.

اگر با فرهنگ بودن یعنی سکوتِ محقّرانه، اگر با فرهنگ بودن یعنی خیلی راحت بگذاریم که اپیزودی در فصل 13 سریال family guy در مورد حضرت مسیح بسازند که در آن مسیح با اسم باکرۀ 1000 ساله دنبال رابطۀ جنسی با زنِ پیتر، نقش اول سریال است. من می‌خواهم پایین‌ترین سطح فرهنگی را داشته باشم.

اگر روانپزشکی یعنی اعتقاد به مزخرفات جنسی فروید، یعنی لذت جنسی کودک از دهان، از مقعد و عشق به مادر، نظریات اُدیپ و الکترا، من بدترین مریض روحی و روانی تاریخم.

این معانیِ متعفن از کجا نشأت می‌گیرند که در سینمای هالیوود، خدا یک بچۀ دمدمی مزاج احمق است، گاهی هم زن است و گاهی هم یک مرد دائم الخمر؟ حضرت نوح رسالت کشتنِ نوه‌های دوقلوی دخترش را دارد و مسیح نجاری است که برای به صلیب کشیدن یهودیان صلیب می‌سازد و بین هوس گیر کرده که با مریم مجدلیۀ وارد رابطه شود یا خیر؟

بودجۀ صدا و سیمای ما برود برای کارتون‌هایی که در آن ائمه لامپ 100 وات روی کله‌شان دارند و برای پخش مجدد شونصدمین بار مجدد سریال یوسف پیامبر و مختارنامه‌ای که حدود نه سال از پخشش گذشته!

گروه فاطمه زهرا با هزار زحمت انیمیشن می‌سازد و بعد سه تا سینما به زور پخشش می‌کنند، برجام 20 دقیقه‌ای تصویب می‌شود، دوباره رأی می‌آورد با این وجود که افرادی که رأی نمی‌دادند، آمدند فقط برای این که رئیسی رأی نیاورد رأی دادند.

شورای نگهبان با این که همه می‌دانستند جهانگیری نامزد پوششی است صلاحیتش را تأیید می‌کند اما زاکانی ردّ صلاحیت می‌شود.

سه عرصۀ مهم قرار بود بعد از انقلاب تغییر کند: 1- فرهنگ 2- ت 3- اقتصاد، الآن چه اتفاق خاصی رخ داده است؟

هیچ کدام از عرصه‌ها دست بچه حزب اللهی‌ها نیست، بعد از 40 سال خوشحال باشیم که در جشنوارۀ فجر انقلاب اسلامی(این هم از دروغ‌های بزرگ مملکت ماست) دو تا فیلمِ خوب بسازند.


چند روز پیش مشغول تماشای

کلیپی از سایت TED بودم. سخنرانِ مجلس :| در مورد تحقیقی حرف می‌زد که 75 سال به درازا کشیده، تحقیقی بر روی انسان‌ها جهت رسیدن به این سوال که چه چیزی باعث می‌شود که انسان‌ها احساس خوشبختی کنند؟ این تحقیق توسط 4 نسل از محققین صورت گرفته و همچنان هم ادامه دارد.

در نظرسنجی‌ای که امسال از جوانان شده بود 80 درصد ثروت را هدف خود و باعث خوشبختی بیان کرده بودند و 50 درصد مابقی هم شهرت. اما هیچ یک از این‌ها علت خوشبختی افرادِ این آزمایشِ 75 سالۀ دانشگاه هاروراد نبود.

این تحقیق در یک کلام توضیح می‌داد که انسان‌هایی در پیری احساس خوبی داشته‌اند و حتی بیشتر عمر کرده‌اند که حرص و جوش کمتری خورده‌اند و از همه مهم‌تر ارتباطات(relationship) بیشتری با دیگر افراد داشته‌اند. انسان‌های تنها و منزوی زودتر بیماری‌های پیری را گرفته‌اند، و در تنهایی احساس بدتری هم نسبت به دیگر افراد داشته‌اند.

حال بیاییم و نتایج این آزمایش را بگذاریم کنار آموزه‌های دینی، صلۀ رحم؛ یکی از مواردی که در دین ما سبب تغییر تقدیرمان می‌شود و نبودش عمر را کوتاه و انجامش سبب افزایش عمر می‌شود! بگذاریم کنارِ این جمله که ید الله مع الجماعة» و تأکید بسیار بر کارهای جمعی، غذا نخوردن انفرادی، تنها نخوابیدن و اصرار بر روی نماز جماعت.

در انتها هم یک مقدمۀ دیگر اضافه کنیم با مضمون حدیثی به این عنوان که خداوند ابا دارد که کاری را به غیر از مسیر اسباب و علت‌هایش انجام دهد»

نتیجۀ این حرف‌ها هر چی شد الآن در ذهن شماست و نیازی به بیانش نیست.


انسانِ سالم، انسانی است که هر کدام از اعضایش به طور متناسب و هماهنگ رشد کند و الا اگر انسانی به طور مثال دماغش نسبت به دست و پاهایش بیشتر رشد کند شبیه کاریکاتوری بی سر و پا می‌شود.

علاوه بر رشد جسمانی، رشد معنوی انسان هم باید هماهنگ و متناسب باشد. در اسلام گروه‌هایی بودند که در زمینه‌های خاصی افراط می‌کردند.

در زمانِ خود پیامبر، افرادی شب و روز مشغول عبادت می‌شدند، شب‌ها تا صبح عبادت و روز‌ها مشغول روزه‌، وقتی خبرش را به پیامبر رساندند پیامبر به شدت کارشان را رد کردند و بهشان گفتند که منی که پیامبر خدام این قدر مسلمون بازی در نمیارم و یک سوم شب می‌خوابم شما دیگه شاید خیلی مومن‌تر از ما باشید!

بعد از پیامبر عرفا نیز در عرصۀ افراط در عشق افتادند و هر گونه عقل را نفی کردند و اما الآن.

اگر امروز شهید مطهری زنده بودند و می‌خواستند کتاب انسان کامل را بنویسند که مطالب بالا از این کتاب بود چه گروه‌هایی را مثال می‌زدند؟ چه گروه‌هایی امروز در کار افراط افتاده‌اند؟

1- هیئتی‌ها: هیئتی‌هایی که سالانه فقط 45 میلیون دلار هزینۀ مداح‌هایشان می‌شود!

2- فقیهان: فقیهانی که شبیه عارفان از آن طرف بوم پرت شده‌اند و با عقل و ت کاری ندارند!

3-درس اخلاقی‌های عارف مسلک: با عقل سازگارند اما با ت کاری ندارند شبیهِ همان فقیه‌ها!

بخواهیم بنشینیم و بشماریم زیادند.

در این وضعیت انسان کامل شخصی است که همچون علی(ع) مجموع این‌ها باشد، یک عاشقِ عاقل، نه به گریه‌های شبش و نه به شوخی‌های روزش، هم درگیر ت و هم درگیر دین، ما باید مجموعِ این‌ها باشیم.

عرفانِ امام خمینی با تمام عرفان‌هایی که میشناختیم و میشناسیم متفاوت بود، در عین عارف بودن در بین مردم بود.

و این جامع بودن کارِ آسانی نیست و همین است که انسان‌های کامل انگشت شمارند.


اولش که بچه حزب اللهی وبلاگ می‌زند، وارد توییتر می‌شود یا پیج اینستاگرام می‌زند با انگیزه‌هایی خدایی شروع می‌کند، اما رفته رفته به جایی می‌رسد که این وسیله‌ای که قرار بود ابزار باشد خودش اصالت پیدا می‌کند و بچه حزب اللهی معتاد توجه و ارتباطات مجازی می‌شود:

خب گلِ من با 19 هزار تا دنبال کننده من چیکار کنم که کاردستی تو خونه درست می‌کنید؟

این که دیگه مه، خودشم قبول داره فضا خیلی نخبگانیه:

:|

ایشون هم که یه طوری حرف می‌زنه که بعد خوندن متن برگرده بخونه نمیتونه ویرایش کنه

یکم از قرآن یادبگیرید چقدر ساده حرف میزنه

بعد من هلاکِ هشتگ‌هاشم

درسته داریم میخندیم، ولی من واقعا به خاطر این وضعیت بچه حزب اللهی‌ها ناراحتم

حدّ تفکر حزب‌اللهی‌های توئیتریِ ما شده ترند کردن یک هشتگ، انگار چه اتفاق خاصی می‌افته با ترند شدن یک هشتگ! دشمن ضعیف می‌شه یا محو میشه یا ما پیروز میشیم و همه چی تموم میشه؟ نه! واقعیت اینه که امروز ترند میشه فردام دیگه از مد میافته و باید دنبال ترند کردن یک هشتگ دیگه باشید.

کافیه بری به یکی‌شون بگی شما اومدی توی این فضا می‌خواستی مفید باشی اما الآن به جایی رسیدی که خود همین فضا داره تمام عمر و وقتت رو زمین میزنه میگه نه! آقا این چه حرفیه ما با برنامه داریم کار می‌کنیم.

در آخر هم یک توئیت تلخ از نویسنده:

این است تفسیر ما از جملۀ حضرت آقا که فضای مجازی به اندازۀ انقلاب اهمیت دارد»


همیشه عاشقِ پرورش حیوانات خانگی و گیاهان بودم، در طی این آرزوها بود که دو تا جوجه رنگی فُکُلی به رنگ‌های نارنجی و زرد در شب تولد 5 سالگی‌ام هدیه گرفتم. مادرم به شدت تأکید کرده بود که:جواد! روزا که تو خونه تنهایی مواظب باش که اینا پشت میز تلویزیون نرن، چون اگه برن بیرون آوردنشون کار حضرت فیله(البته چنین حضرتی نداریم)

من هم پسری حرف گوش کن، گفتم:چشم! فردایش شد؛ یک بچه، دو جوجه، یک میز تلویزیون، یک پُشتی و یک جنایت. در نبودِ پدر و مادر جوجه‌ها را کف خانه رها کردم و به تماشا کردنشان نشستم، بعد از این که کمی گذشت فهمیدم که جوجه‌ها علاقۀ بسیار زیادی به پشتِ میز تلویزیون دارند، دائما به سمت میز تلویزیون می‌رفتند و من هم آن‌ها را بر می‌گرداندم، من هم برای کنترل‌شان، دونه دونه برداشتمشان و زیر پشتیِ زرشکی رنگ گذاشتم، بعد از این که دوتایشان آن زیر جا گرفتند، من بودم که بالای پشتی بالا و پایین می‌پردیم و بلند بلند می‌گفتم: شما نباید پشت میز تلویزیون برید! شما نباید پشت میز تلویزیون برید! نَ با یَد.

نیم ساعتی گذشت و مادرم را می‌دیدم که اشک می‌ریخت و جوجۀ زرد رنگ که چشمانش بسته شده بود را بی جان داخل سطل آشغال می‌انداخت، می‌گفتم: چشون شده؟ چرا مُردن؟

از این جا بود که فهمیدم نه استعدادی در فیزیک دارم که بتوانم مقدار فشارِ واردۀ یک پشتی را حساب کنم و نه استعدادی در پرورش حیوانات خانگی.

پس از این واقعه خاطرات دیگری دارم مثل زخمی شدن سرِ یک بلدرچین ماده توسط 5 بلدرچین نر، کثیف کاری دو جوجه اردک پر سر و صدا و جبر بر فروش آن‌ها، کشته شدن دو جوجه رنگی توسط گربۀ نا به کار، کاشتن یک رأس درخت در محیط پژوهشگاه قبل از تابستان و دیدن چوب خشک شدۀ آن پس از تابستان، پژمرده شدن 5 گل نرگس به علت گرما، نابود شدن گل یاس به خاطر جا به جایی و قطع شدن تمام ریشه‌هایش با بیل.

تمام این‌ها باعث شد تصمیم بگیرم دیگر سراغِ پرورش گیاهان و حیوانات نروم چرا که این‌ها جای لذت تنها در آینده غصه‌ای می‌شوند برای خوردن.

***

همان طور که نمی‌دانید این سومین وبلاگ من در بیان است، امروز سری به پنل مدیریت وبلاگ دوم زدم، حدود 60 وبلاگی که دنبال می‌کردم و خاطرات شیرین و تلخی را برایم ساخته بودند، تمامشان، همه‌شان، کُلّشان مُرده بودند.

من امروز فهمیدم هر چه گیاه کاشتم خشک شد، هر چه حیوان گرفتم تلف شد و هر چه وبلاگ دنبال کردم حذف شد؛ یک فاجعۀ انسانی، حیوانی و گیاهی توسط نویسنده در حال اتفاق افتادن است.

شما؛ تمامی کسانی که وبلاگ من را می‌خوانید و من هم شما را دنبال می‌کنم، همه‌تان یک روزی از دنیای بیان خداحافظی خواهید کرد و من می‌مانم و پست‌های آخرتان و آدرس‌هایی که ربات‌ها آن‌ها را مصادره کرده‌اند.


پیش نوشت: این پست نگاهی به تجربیات و تفکرات تشکیلاتی است که شاید برای عموم آن چنان حاصلی نداشته باشد، اگر علاقه‌ای ندارید با پست بعدی در خدمتتان هستیم.

تهذیب، تحصیل، ورزش و تبلیغ، چهار عنصری که از نظر من یک تشکیلات کامل را شکل می‌دهد. بعد از چند سال کار فرهنگی در این مسجد و آن مسجد و دیدن انواع تشکیلات به این نتیجه رسیدم که ایمان باید در کنار تخصص باشد.

مجموعه‌هایی را دیدم که هیئت داشتند و تهذیب‌شان سر جایش بود اما تحصیل و تخصص جایی نداشت، این‌ها مومنان سطحی شدند که به حماقتی ریختند و سفارت عربستان را آتش زدند. مومنانی که راحت در یک بحران عقیدتی خودشان را خواهند باخت و جوابی برای شبهات ندارند. مومنان مخلصی که نهایتا نقش سرباز را در لشکر فرهنگی ایفا خواهند کرد. که گشت و ایستگاه بازرسی بسیجی بزنند و ایستگاه صلواتی راه بیاندازند.

مجموعه‌ای را دیدم که تحصیل و تخصص داشت، اما تهذیب نداشت، این‌ها روشنفکرهایی شده بودند که دین را هم درست نمی‌فهمیدند، حرف حق هم می‌زدند ولی بُرشی وجود نداشت چون خودشان عاملِ حرف‌هایشان نبودند. این‌ها می‌توانستند فرماندهی لشکر فرهنگی را بر عهده داشته باشند، اما به خاطر بی تقوایی‌شان باعث فروپاشیدن لشکر می‌شدند.

این شد که از ابتدای سال 98 دکمۀ توقفِ کار فرهنگی را زدم و گفتم دنبال مجموعه‌ای خواهم گشت که همان قدر که به تهذیب اهمیت می‌دهد به تحصیل اهمیت بدهد و در حلقه‌های صالحین دنبالِ ساخت یک مومن حداقلی نباشد که نهایتا بچه‌ای را جذب مسجد کند و فوقِ فوقش عادت به نماز جماعت بدهد و روش برخورد با خانواده را اصلاح کند؛ بلکه از نظر من این حداقلِّ کارِ فرهنگی است که انسانی را از تهِ چاه بیرون بیاوری و به سطح برسانی، بعد از ساخت ایمان نوبت ساخت تخصص و علم است، باید دستش را بگیری و به بالای کوه برسانی.

چیزی که امروز صبح هزار بار به یکی از مربیان پایگاه می‌گفتم و باز حرف خودش را می‌زد که بریزیم توی خیابان و طلبه‌ها نفری دَه بچه جذب کنیم! یک دفعه گفتم شما میخواهی کار هیئتی کنی که می‌گویی یکیهویی بریزیم و ماست مالی کنیم، بدون ساختار، روش و متد! در کمال تعجب گفت بله، من میگم لُری و هیئتی کار بکنیم ولی کار را انجام بدهیم!

در همین افکار بودم که یکی از دوستان قدیمی زنگ زد که بیا مجموعه‌ای را به دست گرفته‌ایم و اگر مایلی همکاری کن. الحمدلله الآن مجموعه‌ای با روشی که من می‌خواهم مشغول راه اندازی است که بهترین مکان با بهترین امکانات در اختیار ماست. 3 طبقه پایگاه، یک طبقه باشگاه، با روش هیئت محور و با توجه به تربیت و تخصص در حلقات صالحین و إن شاء الله بتوانیم افرادی را بسازیم که مثل حضرت آقا جامع سه عنصر تحصیل، تهذیب و ورزش باشند.

اگر نکته‌ای دارید که می‌تواند این تفکرات من در کار فرهنگی را ارتقا دهد بفرمائید که بشنویم و اجرا کنیم. من در حال حاضر در نظر دارم حلقات صالحین همراه سیر مطالعاتی و محتوای از پیش تعیین شده باشد و آن هم به شکل ترم بندی که مثلا در هر ترم یک کتاب کلامی، تاریخی، قرآنی، ادبیات ایران، اخلاقی و مهارتی مثل مهارت‌های کامپیوتری مطالعه شود تا یک نیروی متخصص و کامل بار بیاید.


به دعوت

محمدرضا و 

آرمان و

حامد و کاظم و صادق و محمد علی و جعفر و حمید و مرتضی و عبدالله و مجتبی و علی قدیری مدیر بیان تصمیم گرفتیم که در پویشی که

آقای صفائی نژاد ایجاد کرده و در اون تا الآن 25 نفر شرکت کردند و بیش از میلیون‌ها جوایز نقدی و غیر نقدی.

بیان، رسانۀ متخصصان و اهل قلم شأن‌اش آن قدر أجل است که انسان‌های فرومایه‌ای چون من و شما حقّ دخالت در ت‌هایش را نداریم. این پایگاه آن قدر با برنامه و ت کار کرده که حتی جاوا اسکریپت را برای رفاه حال من و شما پولی کرده تا که نکند خدایی نکرده وقتِ شریف‌ نویسندگان و حجم اینترنت مصرف کنندگان را هدر بدهیم، آن وقت منِ بیسواد چه می‌توانم دربارۀ مطالبه گری بگویم، چرا این قدر شما ناشکر و نمک نشناسید که دست به طراحی چنین پویش‌هایی می‌زنید؟

هی از بیان فروتنی و از ما گستاخی!

می‌خواهیم تا مروری کنیم بر امتیازات بیان نسبت به رسانه‌های دیگر تا شاید عقلتان سر جا بیاید و دست از این سنگ اندازی‌ها و هوچی‌گری‌ها بردارید:

1- سرویس بیان جهت توجه مخاطبین به آدرس دامنه‌های .ir و. روشی طراحی کرده تا هنگام نظردهی یک بار دیگر صفحه را رفرش کنید و توجه کنید که نویسندۀ حاذق چقدر هزینۀ دامنه کرده!

2- سرویس بیان برای این که وقتِ خودتان را بیش از پیش در بیان حرام نکنید، محدودیت پستی گذاشته به اندازۀ 5000 مطلب که جز از ایده پرداز‌های نابغه و تیزبین بیان ساخته نیست؛ شما بعد از 5000 مطلب یا باید پول بدهید یا که با بیان خداحافظی کنید و چون پول نمی‌دهید بر اساس ت کنترل جمعیت مجبور به ترک وبلاگ خود هستید! هر روز بیش از گذشته حکمت‌های ناشناخته‌ای از بیان شناخته می‌شود.

3- سرویس بیان در سال 97 وبلاگ‌های ارزشی و طراز اولی که همسو با شعار رسانۀ متخصصان و اهل قلم هستند مثل چفچفک را در رأس وبلاگ‌های برتر قرار داده و در سال 98 با یک نکتۀ هنری که بهترین وبلاگ، وبلاگی است که اصلا نیست! با استعانت از ایدۀ انیمیشن پاندای گ فو کار وبلاگ‌های برترِ سال 98 را معرفی کرده است.

4- بیان برای جلوگیری از جدل، دعوا و مناقشه، اجازۀ جواب دادن مخاطبین در کامنت‌ها را نداده و إن شاء الله در سال 2020 شاهد برنده شدن جایزۀ صلح نوبل توسط آقای علی قدیری، مدیر بیان خواهیم بود.

5- بیان، قالب‌های جدید نمی‌سازد و این یعنی خلاقیت در عین محدودیت، این یعنی قناعت، یعنی با هرچی داری بساز، این یعنی زهد و اقتصاد ریاضتی و مینیمالیسم و تمام حس‌های خوبِ عالم.

6- در آخر هم قطعه شعری را تقدیم می‌کنم به بیان در محضر شما ناعزیزانِ منتقد:

چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست

سخن شناس نه‌ای جان من خطا این جاست

در انـــدرون مــــن خستـــه دل نـــدانــــم کــیســت

کــــه مـــن خموشـــم و او در بیان و در غوغاست

یعنی شما نگاه نکن پشتیبانیِ بیان چیزی نمیگه، سخن رو بشناس، اصلا من اسم وبلاگمو گذاشتم سکوتــــ چون کمی شبیه بیان شم که صَمت و سکوتش ابهتش رو چند برابر کرده، خلاصه که بیان تو دلش غوغائیه و داره برای ما زحمت میکشه.

در پایان مجبورم نکته‌ای عرض کنم که نمی‌خواستم بگم: آیا این برای شما کافی نیست که من هر زیارتگاهی می‌روم یک نماز برای سلامتیِ سِرورهای بیان می‌خوانم؟ آیا این برای شما کافی نیست؟

دعوت می‌کنم از آخرین نفری که نظر بده و توی پویش شرکت نکرده:/


یک مولودی با شعر "داره می‌ریزه" از یک دهان یک مدّاح خارج می‌شود که این مداح بی ارتباط با بیت شیرازی‌ها نیست و ما همیشه به شعر و سبک نوحه‌هایش انتقاد داشتیم و داریم. علیرضا روزگارِ ریش نقطه‌ای! معترض می‌شود که این شخص سبک ملودی او را یده است و به اسم خودش ثبت کرده است. و ای مردم فریاد که اسمی از "علیرضا روزگار" برده نمی‌شود. این نوحه میکس می‌شود روی اشخاصی که دستشویی دارند.

مشکلش کجاست؟

این مداح میلیونی با این کارش مذهبی‌ها، مداح‌ها، هیئتی‌ها و حتی ائمه که صاحبین مجالس هستند را به بازیچه گرفته و بار اولش هم نیست که سبک موزیک‌های پاپ را تقلید کرده.

ای کاش می‌شد که ون و مداح‌ها بابت فعالیت‌هایی که جهت ترویج دین می‌کنند هزینه‌ای دریافت نمی‌کردند، ما حدیث متواتر داریم که کسی که به هر نحوی از "دین" پول در آورد آن پول حرام است. لعنت به این سیستم بیمار.

این از هزینه‌هایشان که آبروی ما را برده‌اند و این هم از شعرها و سبک‌های مزخرفشان!


شنیده بودم که اینستاگرام سیستم دیتا ماینینگ داره ولی امروز به چشم دیدم. سیستمِ دیتا ماینینگ یعنی مهم نیست شما چقدر پست میزارید مهم اینه که سازنده دوست داره که چه مطالبی دیده بشن. شما صد تا پست میزارید ولی چون دوست ندارند دیده بشه آن چنان بازدیدی نداره.

امروز خواستم پیج علی زکریایی» رو با 110k فالور پیدا کنم، خدا شاهده تا آخرین کلمۀ آیدیش رو تایپ نکردم آیدی رو نشون نداد. یعنی مینوشتم:

Alizakaria، هر پیجی میومد الّا پیج علی زکریایی، حتی فن پیج هاش هم میومد ولی خودش نه تا این که کامل نوشتم: alizakariaee2 که آیدی نمایش داده شد. اون هم از روی سرچ گوگل و دیدن آیدیش توی گوگل!

واضح بود که پست‌ها هم فقط توسط افراد فالور دیده شده بودند، کلیپ‌های رقص و معصومه علینژآد و آدم‌های معترض به جمهوری اسلامی هم راحت توی صفحۀ سرچ میاد و بین کلیپ‌ها نشون داده میشه.

شما اون چیزی رو می‌بینید که اون‌ها بخوان، هر موقع هم عشقشون کشید پیجی رو که یک عمر روش زحمت کشیدی می‌بندن.


این متن طنز و غیر واقعی است، ایستگاه نشوید :/
اگر شما این نشانه‌ها را دارید به این معناست که شما در دستۀ باهوش‌ها قرار می‌گیرید:
1- به طرز عجیبی بی‌نظم و شه هستید، وسایل اتاقتان را پیدا نمی‌کنید و هیچ چیز را سر جایش نمی‌گذارید.
2- تمایل به بیدار ماندن در شب دارید و شب‌ها را به دانلود پرداخته و در روز دانلودی‌های خود را تماشا می‌کنید.
3- شما مغرور هستید و دیگران را حقیر فرض می‌کنید.
4- علاقه به شنیدن موزیک دارید، مخصوصا موزیک‌های گروه شکم بند و زانو بند و کمربند!
5- به طرز عجیبی چاق هستید و BMI بدنتان بالای 35 است.
6- شما گرایش به الکل، مواد مخدر و افراط در مسائل جنسی، ، قتل، ی و توهین به دیگر افراد دارید.
7- مطالعات نشان داده اگر همیشه نگران هستید و بیش از حد استرس دارید و به شکل نکبت باری زندگی می‌کنید و یک دقیقه آرامش ندارید قطعا در دستۀ نوابغ قرار می‌گیرید.
8- محققین بر این باورند که فضول بودن و سرک کشیدن در زندگی دیگران و گرفتن سوژه‌ها و ایده‌های ناب از زندگی شخصی دیگران و بازگو کردن آن پیش دیگر افراد فقط کار اشخاص باهوش است.
9- سخت کوشی کمتری نسبت به همسالان خود دارید و همیشه سعی می‌کنید از حیث نمره از مزخرف‌ترین افراد کلاس باشید. توی زندگی قصد رسیدن به هیچ جا دارید و آخرش هم ترک تحصیل می‌کنید.
10- شما ساکت هستید و با هیچ کس نمی‌توانید ارتباط برقرار کنید و تصمیم دارید به شکل یک آدم منزوی خودکشی کنید.
مطالعات بنده نشان داده که مطالعات محققینِ داغان! در مورد ویژگی‌های افراد باهوش بیشتر به یک جوک شبیه بوده و اگر شخصی تمام صفت‌های بد و احمقانه را یک جا داشته باشد و بدترین نوع سبک زندگی را در پیش گرفته باشد در دستۀ باهوش‌ها قرار می‌گیرد.
اگر گشت و گذاری در میان پیج‌های فکت اینستاگرام داشته باشید متوجه می‌شوید که چه مطالب بی پایه‌ای را به عنوان دانستنی و حقایق می‌نویسند و در میانش هم چند مطلب ضدّ انقلابی جای می‌دهند. بله شما هم که این پیج‌ها را می‌زنید در دستۀ باهوش‌ها قرار می‌گیرید و این یازدهمین نشانه افراد باهوش بود که جا افتاده بود :/

یک مولودی با شعر "داره می‌ریزه" از یک دهان یک مدّاح خارج می‌شود که این مداح بی ارتباط با بیت شیرازی‌ها نیست و ما همیشه به شعر و سبک نوحه‌هایش انتقاد داشتیم و داریم. علیرضا روزگارِ ریش نقطه‌ای! معترض می‌شود که این شخص سبک ملودی او را یده است و به اسم خودش ثبت کرده است. و ای مردم فریاد که اسمی از "علیرضا روزگار" برده نمی‌شود. این نوحه میکس می‌شود روی اشخاصی که دستشویی دارند.

مشکلش کجاست؟

این مداح میلیونی با این کارش مذهبی‌ها، مداح‌ها، هیئتی‌ها و حتی ائمه که صاحبین مجالس هستند را به بازیچه گرفته و بار اولش هم نیست که سبک موزیک‌های پاپ را تقلید کرده.

ای کاش می‌شد که ون و مداح‌ها بابت فعالیت‌هایی که جهت ترویج دین می‌کنند هزینه‌ای دریافت نمی‌کردند، ما حدیث متواتر داریم که کسی که به هر نحوی از "دین" پول در آورد آن پول حرام است. لعنت به این سیستم بیمار.

این از هزینه‌هایشان که آبروی ما را برده‌اند و این هم از شعرها و سبک‌های مزخرفشان!

شفافیت: این

لینک را ببینید: آیا در آمد از دین صحیح است یا خیر؟ منظور من از درآمد، افرادی است که برای تبلیغ‌شان نرخ تعیین می‌کنند.


نشسته بودم منتظر إلهام ایده‌ها که داستانِ این عکس از چه قرار است

من عکسم را درست انتخاب کرده و منتظر بودم با من سخن بگوید

نزدیک‌های ظهر بود و صدای گنجشک‌ها می‌آمد که عکس شروع به اعتراف کرد

من هم دیوانه وار شروع به نوشتن کردم.


آن چه در تصویر می‌بینید کرم‌های شب تاب نیستند، یک ریسه است

از این ریسه‌هایی که لامپ‌های LED دارند

مچاله اش کرده‌اند در یک ظرف شیشه‌ای و روی ساحل انداخته و بعد هم منتظر غروب

یک لحظه باز و بسته شدن شاتر و ثبت عکسی برای گزارش کار :)


این عکس نمادی از کارهای فرهنگیِ بودجه‌ای است

مؤسساتی که بودجه می‌گیرند تا عهده دار تغییر فرهنگ باشند

اما چرا نمی‌توانند کاری از پیش ببرند؟

شده‌اند محلّ در آمد یک عده آدمِ تکراری


ریسه‌ها نورشان را از برق یا باتری می‌گیرند

ریسه‌ها گرم میشوند و روزی میسوزند و خراب می‌شوند

اما کرم‌های شب تاب نورشان هیچ وقت تمام شدنی نیست

چرا که این نور نتیجۀ غلیان درونیِ خودشان است


ریسه‌ها محدودند، افتاده‌اند در یک قوطی و کنار ساحل

اما کرم‌های شب تاب اصلا در عکس نیستند

پرواز کرده‌اند و رفته‌اند و تو اثری از ریاکاری‌هایشان نمی‌بینی


مزد به قلم نیستند، وابسته به جایی نیستند

و همین است که جز خورشید از کسی نمی‌ترسند

و نورشان را به زیباترین شکل ممکن می‌تابانند

جالب است که حتی ه‌ها هم از سوسوی نور کرم‌های شب تاب می‌ترسند


کرم‌های شب تاب ستاره‌های زمین‌اند

نور می‌دهند حتی اگر تنها باشند

اما وقتی با هم هستند

رقص نورشان در شب تاریک دیدنی است


البته می‌شود بیاوری و آن‌ها را در هم ظرف شیشه‌ای بگذاری

و محصورشان کنی

اما پول که به میان آمد فاسدشان خواهد کرد


بعد از یک مدت انگار همان ریسه‌ها شده‌اند

و انرژی‌شان را از آن پول می‌گیرند

پول که برود نورشان هم می‌رود


این نورهای فیک

این ریسه‌های زورکی

این کارهای نمایشی

بروند به جهنم

لشکر کرم‌های شب تاب در راهند.


گیریم که تمدّن اسلامی ساخته شد

امام زمان(عج) ظهور کرد

فقر و بدبختی ریشه کن شد

مشکلات مادی به کل نابود شد

دین در جامعه پی ریزی شد

هیچ وجه نقصی نماند

همه کتابخوان شدند

همه با تقوا شدند

مشکلات معنوی هم تمام شدند

همه با فرهنگ و با شعور و با اخلاق

هیچ گونه بیماری جسمی و روانی هم باقی نماند

آخرش که چی؟

آیا غیر از این است که پس از رفاه به پوچی می‌رسیم

و برای درمان این پوچی مجبوریم یا به هنر رو بیاوریم، یا که خود را به بی خیالی و فراموشی بزنیم، یا که خودکشی و انتحار؟

چرا یک فرد ثروتمند، یک شخصی که همه چیز دارد، افرادی مثل هیث لجر، رابین ویلیامز و ارنست همینگوی خودکشی می‌کنند؟

شهرت

ثروت

رفاه

.


قراره امروز علی بعد سه ماه بیاد خونه.

مامان که میدونه علی چقدر آش دوست داره از صبح حسابی تو زحمت افتاده.

زنگ مدرسه رو که زدن سعید فی الفور وسایلشو ریخت توی کیفشو  با ذوق اومد طرف خونه به علی بگه امروز معلم یه مُهر صد آفرین بهش داده چون نمره نقاشیش ۲۰ شده وقتی رسید؛ خونه رو گذاشت رو سرش:داداش علی داداش علی!» صدایی نشنید کیفشو انداخت کنار اتاقو دوید طرف آشپزخونه.

علی کجاس مامان

میخام بهش بگم چه داداش هنرمندی داره

مادر که داشت سبزی رو داخل آش میریخت با بغض گفت وروجک چیه انقد داد میزنی مگه نمیبینی خان جون داره نماز میخونه؟

سعید گفت داداش علی کو؟

مهر صدآفرین گرفتم قرار بود با هم بریم بستنی فروشیِ اوس کریم تا مهمونم کنه.

مادر که داشت طعم آش رو مزه میکرد اشک گوشه چشمشو پاک کرد. خان جون که نمازشو تموم کرد گفت بیا سعید جون مادرتو به حرف نگیر ننه. بیا اینم پول برو برای خودت و دوستات بستنی بخر. سعید گفت من میخام با داداش علیم برم آخه قرار بود با هم بریم.

خان جون که داشت رحل قرآنشو باز میکرد گفت داداش علی هم مُهر صد آفرین گرفته الانم پیش اوس کریم مهمونه. قرآن شو باز کرد و شروع به خوندن کرد

ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون

نویسنده:علی فتحی

پی‌نوشت: این متن رو یکی از بچه‌های گروه نویسندگی ایتا نوشته، اگر دوست دارید شما هم عضو شید خصوصی پیام بدید تا براتون لینکش رو بفرستم، البته شما همتون نویسنده‌اید و صاحب وبلاگ، ولی شاید لازم باشه برای انقلاب متمرکزتر و با هدف‌تر بنویسیم.


یکی یه لایک به منِ بی نوا کمک کنه، بیسوادم، حقیرم، خلاقیت ندارم منو لایک کنید!

یکی یه لایک به منِ بی نوا کمک کنه، بیسوادم، حقیرم، خلاقیت ندارم منو لایک کنید!

شاید در فضای مجازی با چنین جملاتی رو به رو شده‌اید:

سلام، وبلاگ خوبی داری، به وبلاگ من هم سر بزن»

مجهز به آنفالویاب، بک ندی آنفالویی»

دنبال شدید، اگر مایل بودید ما را هم دنبال کنید»

و یک سری کارها هست که بیان نمیشن ولی دیده میشن و هر روز در فضای مجازی در حال اتفاق افتادن هستند:

مثلا طرف تمام پست‌های طرف مقابل رو شروع میکنه لایک کردن از اول تا آخر

یا یک نفر برای بالا رفتن فالورش شروع میکنه به فالو کردن کلی آدم، بعد اونا بک دادند اینم شروع میکنه دونه دونه آنفالو

هی بر میگرده استوری‌اش رو چک می‌کنه ببینه کیا دیدند

ریز میشه روی بعضی افراد که چرا پستش رو دیدند و لایک نکردند، یا چرا لایو گذاشت و با این که آنلاین بود نیومد توی لایو.

تمام این رفتارها خبر از نوعی تجارت جدید می‌دهد به نام تجارت توجه»، توجه‌ها رد و بدل می‌شوند، لایک می‌کند که لایک بگیرد، فالو می‌کند که فالو شود، نه این به مطالب آن اهمیت می‌دهد و نه آن به مطالب این، و هر دو طرف خوشحال هستند که دارند لایک می‌شوند و دیده می‌شوند.

در حالی که همه خود‌گرا شده‌اند و واقعا هم خیال می‌کنند که به آن‌ها توجه می‌شود.

دقیقا مثل بعضی‌ کارهای ما در خارج که به فقیری کمک می‌کنیم و خوشحالیم که کمک کردیم، در حالی که در واقعیت به حال بد خودمان کمک کرده‌ایم با دادن یک حسّ خوب کمک!

این می‌شود که هیچ کس باید و شاید درک نمی‌شود و با این که همه در جمع و اجتماع و شبکه‌های اجتماعی هستیم تنهای تنهاییم.

حتی گاهی به مراسم ختم یک فامیلی هم می‌رویم برای این است که نکند بازماندگانش ناراحت شوند و وقتی یکی از ما مُرد آن‌ها نیایند.

می‌ترسیم که لایک نکنیم تا آن‌ها لایک نکنند

و با لایک کردن‌هایمان از دیگران گدایی توجه» می‌کنیم.

باید قبول کنیم گداییِ توجه و گاهی اعتیاد به توجه» بیماری عصر ماست.

بله درسته الآن میخوایید بگید ضرورتا همه این جوری نیستند و من این طوری رفتار نمی‌کنم، این حرف من غالبی است و استثنا هم دارد، ولی به طور فراگیر خیلی‌ها این طوری شده‌اند.

اگر از این مطلب خوشتون نیومد، احتمالا از بقیه مطالب ما هم خوشتون نمیاد، خواهشا دیدن نکنید :|


صرفا جهت نرمش قلم

یخِ قلم را با سوزش اشکت بشکن

پتک غم را که در قلبت فرو رفته بیرون بیاور

از آن خون می‌چکد

اشکالی ندارد

قلم را روی میز بگذار

بکوب

پتک داغ و قلم سرد و خونِ عاشق

میشود یک قلم خونی و سرد

که جوهری داغ خواهد داشت

کاغذها را بیاور و آتش بزن

این قلم جز بر سینه چیزی حک نخواهد کرد

کاغذ طاقت تحمل این همه درد را ندارد

آب می‌گردد و روان می‌شود

جهنمی به پا می‌کند که کسی را یارای مقابله با آن نیست

سوزشِ غمِ جوهر را به سینه بخر و در آن جا دفنش کن.


به جای قرار دادن خودمان در یک موقعیت اشتباه و دعا و توسل کردن، با عمل و اختیارمان مسیر زندگی‌‌مان را تغییر دهیم.

به جای قرار دادن خودمان در یک موقعیت اشتباه و دعا و توسل کردن، با عمل و اختیارمان مسیر زندگی‌‌مان را تغییر دهیم.

دانشجوی گرامی که کمی عقاید مذهبی در ته و تو‌های مغزش مانده، شب امتحان با رفقایش بساط صحبت و شوخی باز می‌کند، بیرون می‌رود و در خیابان‌ها دوری می‌زند، ساعتی در کافه قلیانی دود می‌کند و آخر شب می‌آید به امید خواندن درسِ قبل از امتحانِ ساعت 8 می‌خوابد.

چشمانش را روی هم می‌گذارد و نماز صبح خواب می‌ماند و به درس خواندنش هم نمی‌رسد، بدو بدو از خوابگاه بیرون می‌زند و سر جلسه می‌نشیند، قبل از پخش برگه‌ها دوستش دستی به شانه‌اش می‌زند و می‌گوید: چقدر خوندی؟

جواب می‌دهد: توکل به خدا، ببینیم چی میشه.

نمرۀ امتحان که اعلام می‌شود به زور 8 شده و پسر دانشجو هم با خدا درگیر است که من توکل کرده بودم.

از آن طرف هم دو تا جوجه آتئیست عکسِ یک بچه آفریقایی را گذاشته‌‌اند که ببین این خدای عادل شماست! حالا هی بروید برای نجاتش دعا کنید!

دعا، توکل و توسل اموری هستند که باید همراه عمل، سعی و تلاش باشند. خدا توفیق می‌دهد، کار را آسان می‌کند و به کار برکت می‌دهد، یک طرف این میز را باید شما با اختیار خودتان بلند کنید، طرف دیگر را خدا خواهد گرفت.

بنشینیم توی خانه و غرغر کنیم که خدا روزی را نمی‌رساند و وعده‌هایش الکی است تا این حد احمقانه است که خودمان را از طبقۀ 4 طبقه پایین بیاندازیم و قبلش مستول شویم به ائمه که جان ما را حفظ کنند!

آن قدر سیگار کشید که سرطان گرفت، ناله می‌کرد که خدایا مگر من چه گناهی کرده بودم؟!

در انتها ماجرایی می‌آورم از کتاب صراط، نوشتۀ مرحوم علی صفائی حائری:


ما همیشه در کارهایی که می‌کنیم و کرده‌ایم دو درد داریم؛ یک استرس برای کارهایی که هنوز شکل نگرفته‌اند و یک افسردگی برای کارهایی که در گذشته انجام داده‌ایم. استرس و افسردگی از مشکلات روانیِ شایع هستند.

ما در دین دو مفهوم داریم به نام توکل و توبه، این دو، یک درمان الهی برای استرس و افسردگی هستند، اگر ما این دو خصلت اخلاقی را در خودمان نهادینه کنیم دیگر نه ترس از کاری که قرار است پیش آید داریم و نه اندوهی برای کارهایی که کرده‌ایم.

با توبه علیه گذشتۀ خودمان قیام می‌کنیم و با توکل روبروی ترس‌هایمان می‌ایستیم.

به ما گفته‌اند باید هم امیدوار باشیم و هم خائف(ترسان)، امید باعث می‌شود که از استرس جهنّم خود را نبازیم و ترس سبب می‌گردد که دچار عُجب و غرور نشویم.

اگر کسی واقعا دستورات اخلاقی دین را به کار ببندد هیچ وقت درگیر بیماری‌های روانی نخواهد شد.

من اگر همین الآن دین را کنار بگذارم، انگار که بنزین حرکت ماشین خودم را دور ریخته‌ام، هیچ غایتی جز خدا این قدر بزرگ نیست که ارزش تلاش کردن داشته باشد، اگر خدا نباشد دیگر برای چه بنویسم؟ برای چه اصلا زندگی کنم؟ اگر معادی نیست برای چه به حقوقی نکنم؟ برای چه نباید دست به ی بزنم؟ برای چه اصلا باید نفس بکشم؟ خودم را خواهم کشت و تمام.


هزاران هزاران نویسنده در گوشه و کنار مشغول نوشتن هستند، هر کس برای دل خودش، هر کس برای این که اسم و رسمی پیدا کند. استراتژیست محتوا، تولید کنندۀ محتوا، مدرّس نویسندگی، کپی رایتر و هزار عنوان دیگر را یدک می‌کشند اما کافیست تنها دقایقی پای کلماتشان بنشینیم؛ کلماتی که عین زهر مار می‌مانند، ایمان را که تزریق نمی‌کنند هیچ، خون را هم منعقد می‌کنند، بی هدف، بی آرمان و مهم‌تر از همه بی خدا.

در این آشفته بازار باید گروهی علیه عصیان‌ها، عصیان کنند و  به طبابت جامعه و مهندسی روح بپردازند، انسان‌هایی که بوی خاک می‌دهند و نگاهی به آسمان دارند با سلاح قلم مشغول تولید محتوای طیبه شوند و در عصر بمباران و انفجار اطلاعات جوانه بزنند.

نویسندگان طبیبان جامعه هستند؛ هم دارو را می‌شناسند و هم بیماری را، نه داروی اشتباه تجویز می‌کنند و نه اشتباه تشخیص می‌دهند.

نون، قسم به قلم، که تو به لطف پروردگارت دیوانه نیستی و بى گمان تو را پاداشى بى منت خواهد بود.


سرم سنگین است، خیلی خیلی سنگین، انگار که یک گونی برنج را روی سرم گذاشته‌اند، نمی‌توانم نگهش دارم، تند تند پلک می‌زنم، با انگشت اشاره‌ام گوشۀ چشمم را میمالم، همه چیز تار و محو هستند، صدای شلوغی و همهمه مغزم را پر کرد‌ه‌اند، سرم را از جا بلند می‌کنم زیاد نمی‌توانم نگهش دارم، کنترلش دستِ خودم نیست باز می‌افتد، کمی سرم را بالا می‌آورم، نمیتوانم گردنم را نگه دارم، انگار روی ننویی گذاشته شده‌ام و به چپ و راست تاب میخورم،سرم داغ است، رطوبتی کف سرم را آزار می‌دهد، دست راستم را روی سرم می‌کشم، جلوی چشمانم می‌آوردم، از بین تصاویر محو و تار، رنگ قرمز خون را تشخیص می‌دهم، سرم را بالا می‌آورم، بدنِ محو خاکی رنگ کسی را می‌بینم که جلوی من در حال دویدن است، سرِ بلانکارد را گرفته و می‌دود، به سختی نفس را داخل می‌کشم و بیرون می‌دهم، انگار که هوایی نیست، بالا سرم را نگاه می‌کنم چهرۀ کسی که بالا سرم است را تشخیص نمی‌دهم، سربند سبز رنگِ محوش بالای صورت بیضی شکلش است، به چپ و راست تکان می‌خورم، با این که گوشم سوت می‌کشد صدای خفیفی می‌آید:أخوی، طاقت بیار داریم می‌رسیم» سرم انگار که می‌خواهد بترکد، سنگین است، خیلی تشنه‌ام، دهانم قفل شده، به چپ و راست تاب می‌خورم.


به جای قرار دادن خودمان در یک موقعیت اشتباه و دعا و توسل کردن، با عمل و اختیارمان مسیر زندگی‌‌مان را تغییر دهیم.

به جای قرار دادن خودمان در یک موقعیت اشتباه و دعا و توسل کردن، با عمل و اختیارمان مسیر زندگی‌‌مان را تغییر دهیم.

دانشجوی گرامی که کمی عقاید مذهبی در ته و تو‌های مغزش مانده، شب امتحان با رفقایش بساط صحبت و شوخی باز می‌کند، بیرون می‌رود و در خیابان‌ها دوری می‌زند، ساعتی در کافه قلیانی دود می‌کند و آخر شب می‌آید به امید خواندن درسِ قبل از امتحانِ ساعت 8 می‌خوابد.

چشمانش را روی هم می‌گذارد و نماز صبح خواب می‌ماند و به درس خواندنش هم نمی‌رسد، بدو بدو از خوابگاه بیرون می‌زند و سر جلسه می‌نشیند، قبل از پخش برگه‌ها دوستش دستی به شانه‌اش می‌زند و می‌گوید: چقدر خوندی؟

جواب می‌دهد: توکل به خدا، ببینیم چی میشه.

نمرۀ امتحان که اعلام می‌شود به زور 8 شده و پسر دانشجو هم با خدا درگیر است که من توکل کرده بودم.

از آن طرف هم دو تا جوجه آتئیست عکسِ یک بچه آفریقایی را گذاشته‌‌اند که ببین این خدای عادل شماست! حالا هی بروید برای نجاتش دعا کنید!

دعا، توکل و توسل اموری هستند که باید همراه عمل، سعی و تلاش باشند. خدا توفیق می‌دهد، کار را آسان می‌کند و به کار برکت می‌دهد، یک طرف این میز را باید شما با اختیار خودتان بلند کنید، طرف دیگر را خدا خواهد گرفت.

بنشینیم توی خانه و غرغر کنیم که خدا روزی را نمی‌رساند و وعده‌هایش الکی است تا این حد احمقانه است که خودمان را از طبقۀ 4 طبقه پایین بیاندازیم و قبلش متوسل شویم به ائمه که جان ما را حفظ کنند!

آن قدر سیگار کشید که سرطان گرفت، ناله می‌کرد که خدایا مگر من چه گناهی کرده بودم؟!

در انتها ماجرایی می‌آورم از کتاب صراط، نوشتۀ مرحوم علی صفائی حائری:


این پست فقط روزانه نویسیِ یک از سُفَلاست و رقص پای یک قلم شکستۀ بزهکار

صدای آلارم گوشی به وق وق سگی می‌مانست که میخواهد پاچۀ خواب من را بگیرد، ساعت نُه و نیم از خواب بیدار می‌شوم، مثل آدم‌های مست این طرف و آن طرف را نگاه می‌کنم، به همسر اعلامیه می‌دهم که امروز میخواهم در کتابخانه جان بدهم، بایکتوم میکند به خاطر واکسن بچه و مرا در حبس خانگی میگذارد، حبسی که در ادامه خواهید دید آن چنان مفید فائده هم واقع نمی‌شود.

یک طلبه، یک موتور، یک طفل و مردمی که انگار رمزِ دیوانگی بازی GTA را زده‌ای، وسط خیابان نگه می‌دارند و وحشیانه حرکت می‌کنند، یک جایی در وسط میدان یادم است قاطی کردم و فریاد می‌زدم: نـــــــه! نـــــــــه! نوبتِ منه، من باید برم، الآن نوبتِ منهههه.

به هر صورت وقتِ واکسن زدن در رانِ چپ پسرمان، عیال را دستور دادیم از اتاق خارج شود که یک دفعه خودش به خاطر بچه غش نکند! محمدِ فسقلی همین طوری من را نگاه می‌کرد، لبخند میزد و انگشت اشاره‌اش را می‌مکید، اما نمی‌دانست آشی برایش پخته‌ایم که یه مَن ماست چقدر کره داره.

خلاصه که میازارید موری که بارکش است و نیسان آبی دارد، گرم است و اعصاب هم ندارد( تا الآن باید فهمیده باشید که یکشنبۀ سیاه به روانِ من آسیب‌های جدی زده) خانم دکتر گفت دهانش را باز کن، قطرۀ قرمز رنگی را داخل دهانش چکاند که از تلخی‌اش پیچ و تاب می‌خورد، گفت زانوهایش را بچسبان به تخت طوری که اصلا تکان نخورد، ثانیه‌های بعد صدای گریه‌اش در اتاق پیچیده بود ولی به همان شدت که شروع کرده بود، آرام شد.

یکشنۀ سیاه از جایی شروع شد که جلوی کولر دراز کشیده بودم و ساندویچ مخلوطِ یخ که از دیشب در یخچال مانده بود را داخل دهان میچپاندم.

باغ وحش اژدها‌ها زده بودند و اژدهاها هم رم کرده و داشتند همه جا را به آتش می‌کشیدند، در این اثنا بالا سرم را نگاه کردم که بچه نوزادی را از بلندی سه طبقه روی زمین انداختند، بلندش کردم، روی دستم شل افتاد و گردنش به عقب خم شد، چندین نفر با چاقو به جانم افتاده بودند.

در خواب‌ها انسان حس‌هایی را تجربه می‌کند و می‌چشد که در واقعیت نچشیده، من امروز در خواب حس کردم کسی که تنهاست و یاوری ندارند و میداند دقایقی بعد کشته می‌شود چه حسّی دارد، من طعم قتل یک کودک را چشیدم که چقدر تلخ است.

بیدار که شدم، پیشانی‌ام سنگین شده بود، گیج گاهم درد می‌کرد و چشم‌هایم پُف کرده بود، حالتی شبیه رزمندۀ مجروح شده در پستِ

ثانیه‌های آخر، با این وضعیت رگِ طنزمان بالا زده بود و از خوابی که دیده بودم ناخودآگاه گفتم یا مادر آف دراگون!

بعد تا ساعت 11 گیجی و خواب و حال خرابی بود و قرنطینۀ خودم در اتاق، یک پیشانیِ زنگ زده، چشمانی پُف کرده، سنگینی. ساعتِ پنج بود که به علی اصغر زنگ زدم که امروز نمی‌توانم سرِ کلاس زبان حاضر شوم و بگو که بچه‌ها منتظر من نباشند.

یاد و خاطرۀ 9 تیر، یکشنبۀ سیاه در خاطرِ من خواهد ماند و امیدوارم به بخشی از کابوس‌های شبانه‌ام تبدیل نشود.

درود بر بروفِن که یاری رسانِ نوشتن این پست بود، زنده باد قلم که به امید آن زنده‌ام، و تشکر از شما که مهمل خوانِ نوشته‌های من شده‌اید.

و سلام بر حُسین(ع) که الآن فقط کمی میدانم بی یاور ماندن چه دردی دارد و از دست دادن کودک 6 ماهه چه غمی، مَنی که می‌ترسم کودکم واکسنی بزند و کمی دردش بگیرد، حسین(ع) چطور تحمّل کرد که 6 ماهه‌اش روی دستش جان داد و دست و پا زد.

و لعنت بر رژیم اشغالگر و زمین ِ اسرائیل که همچنان

مشغول کودک کُشی است.


این سوالی بود که هر روز سوئولوس از خودش می‌پرسید. از زمانی که فکر می‌کرد فکر کردن را آموخته ذهنش درگیر این سوال شده بود. سوئولوس خری یتیم بود و پدر و مادر خود را تا به حال ندیده بود، زمانی که پاهای کوچک و ظریفش توانایی نگه داشتن تنش را نداشتند توسط عده‌ای از خرهای دیگر که رنگ قهوه‌ای داشتند پیدا شد و به فرزند خواندگی گرفته شد.

سوئولوس خیلی خرِ بازیگوش و علف نشناسی بود، علف میخورد و به علف دان لگد می‌زد، هر روزِ خدا علف‌های داخل آخور را به اطراف پخش می‌کرد و خرهای قهوه‌ای بودند که اشتباهات او را پنهان می‌کردند.

یک روز که سوالِ مهم زندگی‌اش ذهنش را به شدّت درگیر کرده بود، تصمیم گرفت از مزرعۀ الاغ‌های قهوه‌ای فرار کند و پدر و مادر واقعی‌اش را پیدا کند. سوئولوس یک نقشه بیشتر نداشت و آن استفاده از استعداد لگد پرانی‌اش برای شکستن حصار مزرعه بود. منتظر نشست تا موقعیت مناسب پیش بیاید و بعد خر کوچک داستان ما بود که مثل خر به حصار لگد می‌زد و چوب‌ها را می‌شکست.

از روی چوب شکسته‌ها طوری می‌دوید که سر از سُم نمی‌شناخت، به گمان خودش به سمت آزادی یورتمه می‌رود. مثل خر صدا می‌کرد. خوشحال بود که مزرعۀ الاغ‌های قهوه‌ای را ترک می‌کند.

به برکه‌ای رسید و مثل خر سرش را در آب کرد و تا می‌توانست شکمش را پر کرد، بالا که آمد تصویرِ خودش را در آب دید، بدنی پهن و کشیده شبیهِ اسب، اما اسبِ اسب هم نبود، یه چیزی ما بین خر و اسب. اما او فقط اسب بودنش را دید و خوشحال شد، در دشتِ یورتمه می‌رفت و مثل خر شیهه می‌کشید. هر روز صدای نحسش از دور به گوشِ الاغ‌های قهوه‌ای می‌رسید، اما الاغ‌های قهوه‌ای می‌دانستند که این صدای خرِ خودشان است که روزی به او نعمت زندگی داده بودند و حالا با صدایش آزار می‌دهد.

سوئولوس هیچ وقت بچه دار نشد و در تنهایی و در نبودِ پدرِ خرش و مادر اسبش جان سپرد، هیچ وقت بچه دار نشد چون نه کسی به او نزدیک شد و نه اصلا می‌توانست بچه دار شود. فکر می‌کرد به جوابِ سوالِ فکر کردی چه خری هستی رسیده است. اما سخت در اشتباه بود و تا آخر عمر هم نفهمید که او فقط یک خرِ لگد پران است.

پی نوشت:مفهوم داره ولی باید فکر بشه که این خر نمادِ چه گروهیه، تک تک نشانه‌ها دقیق انتخاب شده. شاید ذهنتون رو درگیر کنه، شایدم با جملۀ "چه چرت و پرتی نوشته" صفحه رو ببندید. در هر صورت چیزی از ارزش‌هاتون کم نمیشه :D


غرورِ کاذب، مگر غرور صادق و کاذب دارد؟ غرور یک خصلتِ اخلاقیِ بد است که هر چه هم رنگِ زرد رویش بپاشی قناری نمی‌شود. یک آقایی که با ما سرِ دعوا دارد دائما حرف از غرور کاذب و صادق می‌زد و حتی ابایی هم نداشت که بگوید: آره من مغرورم، چون این قدر کتاب خوندم»

آقای محترم که نمی‌خواهم اسمت را ببرم چون سعی می‌کنم اسمت را حافظه‌ام پاک کنم لازم است به شما عرض کنم که امام علی(ع) در نهج البلاغه می‌فرماید: اگر غرور خوب بود خداوند به پیامبرانش می‌گفت مغرور باشند، اما گفت با خلق خدا در آمیزند و تواضع به خرج دهند. 

شاخ‌های واقعیِ عالم که پیامبران باشند مغرور نیستند و شما هم اگر به اندازۀ برجِ خلیفه طول و عرضِ کتاب‌هایی باشد که خوانده‌ای باز هم به پیامبران که در علم إلهی غوطه ورند نمی‌رسی، خداوند به این آقایان اجازۀ غرور نداده، آن وقت شما با پیمودن درجات اجتهاد و غور در نهایة الحکمه با پاس کردنش به وسیلۀ جزوۀ سوالات پر تکرار جنابِ قربانی و نفی عارفان و انکشاف و اکتشاف و اتصال بلا واسطه با حق تعالی و مرحلۀ فناءِ فی الله به این نتیجه رسیده‌ای که غرور، کاذب دارد و صادق! و شما هم آن وقت از مصدّقین کبرِ عالم امکان شده‌اید.

زرششک پلو.(خب بسه دیگه این طوری نمیتونم بنویسم و ادامه بدم.)

***

شنوندگان عزیز! خودتون بهتر میدونید، یک غرور داریم و یک عزت نفس، این که آدم نفسش پیش خودش و دیگران عزیز باشه برای یک مسلمون واجبه و حق نداره بیش از حد نفسش رو ذلیل کنه(مثل کاری که فرقۀ ملامتیه می‌کرد). این که آدم به استعدادهاش و توانایی‌هاش باور داشته باشه مشکلی نداره.

اما غرور، یعنی خود پسندی مشکلاتی با خودش همراه داره، غرور همون عزت نفس هست اما یک سری خصایص بد هم کنارش وجود داره: این که فرد اشتباهش رو نپذیره، این که همه رو حقیر و کوچیک و احمق ببینه و خودش رو بزرگ، این که انتقاد و حرف کسی رو نپذیره و خود سر باشه، این که عیبش رو بگی شروع کنه دعوا و گریه کردن جای اصلاحِ خودش.

***

غرور از تفکّر آدمی سنگ سیاه بدبوی متعفنی می‌سازد که اصطلاحا به آن دگماتیسم و جُمود می‌گویند، قدرت خود انتقادی را از انسان می‌گیرد و اجازۀ دیدن حقایق را به شکل واقعی‌، سلب می‌کند. می‌شوی یک آدمِ مزخرفِ غیر قابلِ تحمّل که همه از تو بیزارند. در حدیث ائمه معصومین هست که با مغرور، مغرورانه رفتار کنید.

روز خوش

تن‌تون سلامت


کتاب حون‌های خانه به دوش» مجموعه مقالاتی است که شهید آوینی در مجلۀ سوره منتشر کرده که پس از شهادتش توسط نشر ساقی جمع آوری و تألیف شده‌ است. موضوع اصلی این مقالات، مبارزه با جریان روشنفکری و لیبرالیسم است که مثل خوره به جان انقلاب افتاده و جواب‌هایی که سید مرتضی به غرض‌ورزی‌های مزدورهای قلم به دستِ داخلی می‌دهد.

آخرین مقالۀ این کتاب به نام تحلیلِ آسان» است که جوابی است به مقالۀ یکی از غرب زدگان به نام حکومت آسان». عکس‌هایی که در ادامه می‌آید بخش‌هایی از این مقاله است که من اسمش را می‌گذارم "کولاک آوینی". ابتدا بخش‌هایی از متن مقالۀ حکومت آسان را می‌آورد و سپس نقد می‌کند.(دقت کنید این قسمت، بخش‌هایی از مقالۀ حکومت آسان است، نه نوشته‌های شهید)

و اما جواب‌های سیدِ شهیدان اهل قلم که واقعا خواندنی است:

پی نوشت: از این به بعد بعضی پست‌ها کامنت خیز هستند و برخی برهوت، برای بعضی که نیاز به نظر ندارند، قابلیت نظردهی را برداشته‌ام و البته به این خاطر است که کمی بیشتر درونِ خودم مچاله شده‌ام.


اگر در جهان فقط مسلمانان بمانند و آمریکا و اسرائیل هم به گور بروند، باز خودشان، خود را منقرض خواهند کرد. تفکیکی با فلسفی، ضد عرفان با عرفانی و شیعه با سنی سرِ دعوا دارد. حتی شاگردان باب که فرقه‌های انحرافی بودند، دو گروه بهائیان و ازلی‌ها هم با هم می‌جنگیدند. شیخیه(شیعیان افراطی) با وهابیان(سنیان افراطی) یک دیگر را تکه پاره می‌کردند.

الآن هم حزب‌اللهی‌ها، این ترمیناتورهای إلهی گیس و گیس کشی راه انداخته‌اند. از آینده و گذشته آمده‌اند برای تخریب و نابودی هر چه هست و نیست.

معمم به کت و شلواری می‌گوید تو چرا رفتی روی منبر؟ آن جا فقط برای من است، این مدیوم(ابزار واسطۀ رسانه‌ای) فقط مدیوم ما است!

تو أخباری هستی و تو فلسفی.

تو فقیهی و تو افراطی.

تو جدا افتاده از تی و تو بی حیایی.

و تو.

نمی‌شود یک لحظه دست از کشیدنِ مویِ هم قبله‌ای‌هایمان بکشیم و با دشمنِ صراطمان بجنگیم؟

من کاری ندارم که کدام اسلامِ کامل است و کدام ناقص، کدام صحیح است و کدام غلط، نمی‌شود قبل از این که خودمان را تجزیه کنیم به کارهای مهم‌تری بپردازیم؟

کارِ مهم‌تر چیست؟ ساخت تمدن اسلامی، تحول علوم انسانی، ارتقاء فرهنگ و اخلاق در جامعه، بهبود وضعیت اقتصادی و همین‌هایی که خودتان بهتر می‌دانید. به حدی از دستِ این جماعت عصبانی هستم که زمانِ نوشتن انگشتانم می‌لرزد.

اصلا ما وحدت شیعه و سنی نخواستیم، اصلا ما نگفتیم اصولی‌ها با أخباری‌ها رفیق شوند، اصلا بزنید هر چه تفکیکی هست را خار و ذلیل کنید ولی بدمصب‌ها چرا این حزب‌اللهی‌ها، طرفداران ولایت، با پروفایل‌های حضرت آقا و عمامه‌های سیاه و سفید، این‌ها چه مرگ‌شان است که رگبار گرفته‌اند دست‌شان و هر کدام به طور جزیره‌ای عقل کلّ جهان را تشکیل می‌دهند.

اصلا شما آتنا، إلهۀ خردِ یونان.

می‌دانید مشکلِ ما چیست؟ مشکلِ این است که ما اصلا مسلمان نیستیم، آموزه‌هایی التقاطی از دین را گرفته‌ایم و برای خود ساخته‌ایم، یک قشری که اصلا مذهبی نیستند را مذهبی می‌نامیم.

آیا غیر از این است که وقتی می‌گوییم مذهبی» شما یادِ یک عده آدم‌هایی می‌افتید ریشو، کم حرف، عبوس، خشک هستند که فقط حساس روی مسائلی چون حجاب، ریش و کراواتند؟ وقتی موزیکی پخش می‌شود عکس العمل تهاجمی دارد و وقتی خانمی می‌بیند روزۀ صمت می‌گیرد و وقتی بدحجابی از جلویش می‌گذرد سرش موازی با سنگفرش خیابان می‌شود.

یکی از توجیه‌هایی که برای سرقتِ خلافت امام علی(ع) می‌آوردند این بود که علی(ع) زیاد شوخی می‌کند و کسی برای خلافت خوب است که عبوس باشد.

اگر حضرت زهرا(س) خطبۀ فدکیه را در مسجد فریاد زد  و زینب(س) در مجلس یزید کاری کرد که ابّهت یزید(لعنت الله علیه) فرو ریخت، با کنج نشینی و گوشه نشینی نبود.

اگر وقتی که امام هادی(ع) به مجلس شراب خواری متوکل دعوت شد، قرار بود مثل بسیاری از به اصطلاح بسیجی‌های انقلابی‌ داغ کند و بزند بساط شیشه‌های مشروب‌ها را بشکند که شاید همان جا به شهادت می‌رسید. اما از مرگ گفت و پس از این که متوکل بمیرد چطور کرم‌ها بدنش را فرا می‌گیرند و این طور شد که مجلس شراب را شبیه یک مجلس روضه متحوّل کرد.

نویسنده‌ای که این کلمات را می‌نگارد، هیچ ادعایی ندارد، من خودم سراسر مشکل و بی تقوایی‌ام. فقط در حدّ فهمِ خودم می‌دانم که بسیاری از رفتارهای ما احمقانه و حاصل التقاط‌های چندین ساله است که به اسم مذهبی، دینی و اسلامی سر بلند کرده است.


وقتی بچه بودم، تابستان‌ها با پدر و مادرم می‌آمدیم قُم، خانۀ مادربزرگم چند هفته‌ای می‌ماندیم و بر می‌گشتیم. یادم است در آن سال‌ها در تلویزیون فسقلی مادربزرگ فیلمی پخش می‌شد به نامِ "من کی هستم؟" داستان دربارۀ جکی چانی بود که حافظه‌اش را از دست داده و هویتش را فراموش کرده بود.

در این بین هم افرادی به او حمله می‌کردند و با آن‌ها کاراته بازی می‌کرد و می‌جنگید و من هم در عُنفُوان طفولیت از این صحنه‌ها لذت می‌بردم تا این که بالاخره جکی چان،در سکانسی بالای کوهی می‌رود و فریاد می‌زند:

من

کی 

هستم؟

و پژواک صدایش در کوه می‌پیچید.

شاید این سوال از صحنه‌های جنگولک‌بازی برای من جذابیتی بیشتری داشت که تا الآن در ذهنِ من ماندگار شده.

بعد هم تا پایان داستان با راهنمایی‌های افرادی که پیدا می‌شوند هویتش را می‌فهمد و حریفانش را شکست می‌دهد و طبق معمول هم پیروز می‌شود. :/


سوال من این است که تو کی هستی؟
ما که یک دفعه در یک جامعۀ شیعی به دنیا آمده‌ایم و وسطِ میدان جنگ فرود آمده‌ایم، چه کسی هستیم؟
آیا به خوبی می‌توانیم هویت‌مان را تعریف کنیم؟ ما در تاریخ چه نقشی داریم؟ قرار است شهید آوینی، امام خمینی، علامه طباطبایی و شهید ابراهیم هادی آینده شویم یا شخصیت‌های بیخیال روشنفکر مثل شاملو، کسروی و میرزا ملکم خان؟
یا آن قدر بی بُخاریم که هیچ نقشی نداریم و وظیفۀ تأمین عوام مردم را بر عهده گرفته‌ایم؟

خیلی شعاری می‌توانیم بگوییم: بله من شیعۀ علی بن ابیطالب هستم. مثلِ رفیقی که قبلا داشتم در برابرِ این حرف که ما به آیت الله ‌ای می‌گفتیم آقا، با لحنی حماسی می‌گفت آقا فقط آقا مرتضی علی! دوست‌مان نمی‌دانست ولایت فقیه در امتدادِ حرکت ائمه است و شیعه بودن به گفتنش نیست. تازه نماز هم نمی‌خواند نسناس.

به جدیّت می‌شود گفت بزرگترین مشکلِ ما جوان‌ها هویت است. اگر هویت پیدا و تثبیت شود حتی لحظه‌ای در حالت خلسۀ ندانم گرایی فرو نمی‌رویم.
بدون هویت می‌رویم در ردۀ همان انسان‌های دیفالت و زمینه‌ای. هویت داشتن یعنی به خوبی بفهمیم چه کسی هستیم، چه گذشته‌ای داشته‌ایم، امتداد ما از کجا نشأت می‌کرد و قرار است به کجا برویم. در لحظه وظیفۀ‌مان را تشخیص می‌دهیم و در حالت شک و دودلی نمی‌مانیم.

شما بروید از اکثر جوانان ما بپرسید که چه وضعیتی دارد. هدفش چیست؟ می‌نشیند غُر غُر می‌کند که بله وضعیت اقتصادی خراب است، کار نیست، اصلا مگر می‌شود در این مملکت هدف داشت؟ یک عدّه آدم سال‌های پیش انقلاب کردند که ما اصلا اون‌ها رو قبول نداریم و اصلا هم دوست نداریم در چنین مملکتی زندگی کنیم.
حالا چرا؟
چون نمی‌تونیم بریم یه شب توی یه با دوست دخترمون برقصیم و مشروب بخوریم،  و صبحش با سردرد شدید هر چی خوردیم استفراغ کنیم!
چون جمهوری اسلامی آزادی ما رو گرفته که کنارِ ساحل پوستمون رو بُرُنزه کنیم.
چون شرایط خراب شده و ما پولِ بیشتری نداریم تا بیشتر بخوریم، لباسِ بیشتری بخریم، مسافرت بیشتری بریم و لذت بیشتری ببریم.

جالب است شما محلّات بالا شهرِ تهران بروید و اصلا پایین شهر یا کنارِ ساحل، کسی نیست گیر بدهد چرا روسری سرت نیست یا چرا با این وضع توی دریا آمده‌ای؟
ولی با پررویی تمام به خاطر حجاب اجباری ناراحت هستند و معترضند! دو هفتۀ پیش جایتان خالی کاخ سعد آباد رفتیم، اولا که کاخ شده بود مظهر قدرتِ شاه و تجمعی برای شاه دوستان دوما اصلا انگار یک دفعه وارد اروپا شده باشیم برخی اصلا روسری سرشان نبود، یک نفر گیر نمی‌داد چرا وضعتان این طوری است، تازه بر عکس به یکی از آشنایان گیر داده بودند شما که چادر پوشیدی یک دفعه سرما نخوری؟

یکی نیست بگوید اصلا مگر شما حجاب داشتید و کسی اجبارتان کرد و  آزادی نداشتید که باز این قدر ناراحتید؟ فوقش کسی مجبورتان کرده باشد پدر و مادرتان بوده.

این معنای تمام و کمالِ بی هویّتی است. اگر آرمانی در سَر نباشد، افقِ دیدمان کوچک و کوچک‌تر می‌شود تا که می‌رسد به نوکِ دماغ! نوکِ دماغ یعنی جایی که فقط نیازهای انسان‌های نخستین دنبال می‌شود.
در دیدِ نوکِ دماغی نه عقلی هست و نه هدفی بالاتر از مادّیات.

من نمی‌گویم باید چه هویتی داشته باشید، بنشینید و فکر کنید که چه کسی هستید؟ هر کسی و فکرش؛ ببینید اندازۀ شما چقدر است و تفاوت انسان با حیوانات و تفاوت مُرده‌ها با زنده‌ها چیست.

این پست روزانه نویسی است و محتوای علمی نَ دارد

نمی‌دونم اولین باری که تصمیم گرفتم از دلِ یک عکس نوشته بیرون بکشم و ازش الهام بگیرم و بعد اسمش رو مثل ایسم ندیده‌ها بزارم إلهایسم کی بود. تصاویر هدرِ وبلاگ الآن همین طورند، یک عکس انتخاب می‌کنم و بعد منتظرِ حرف زدنش می‌شم، گاهی یک هفته طول میشکه تا به حرف بیاد.

اگر بودجۀ یک دوربینِ عکاسی داشتم، عکاس می‌شدم و توی موضوعاتم هم یک موضوع به اسمِ عکاسی‌ها اضافه می‌کردم. (موضوعات دائما تغییر می‌کنند و از دستشون ذِلّه شدم)

این بار جای إلهام گرفتم از عکس، یک قدم عقب‌تر اومدم و از طبیعت إلهام گرفتم و اون رو توی قاب قرار دادم. این سفر، از بهترین سفرها بود، چون هم با خانواده بود و هم با مطالعه. اون اول‌ها که توی کتاب خوندن خیلی ناشی بودم، بر می‌داشتم 10 تا کتاب می‌بردم سفر، بعد بدونِ این که حتی یکی شون هم خونده بشه بر می‌گشتم، برای خودم توجیه می‌آوردم که حداقل حسرت اینو نمی‌خوردم که با خودم کتاب نَیُوُردَم.

همین طور وقتی اون اول‌ها توی کتابخونه می‌رفتم، 20 تا کتاب روی میزم می‌چیدم و بالا می‌بُردم و اون فلسفه‌ها رو هم روی همه میذاشتم که قشنگ اسمشون معلوم باشه! بعد دیدم نه، یک کتابخونِ واقعی یک میزِ مطالعه داره و فقط با یک کتاب سَر می‌کنه، بعد فقط یک کتاب بر می‌داشتم که بخونم و هر کسی رو که می‌دیدم ده تا کتاب روی میزش چیده، توی ذهنم مسخره‌ش می‌کردم، بعد هم یه ذره با شعورتر شدم و مسخره هم نکردم، شاید داره تحقیقی میکنه و دنبالِ موضوعی میگرده.

خُب!

بریم سراغِ عکس‌ها:

1- یک معصومیّت موقّت

در میانِ نقشِ ردپاهای وحشی، لبخندی معصومانه گُم شده است که به زودی موج‌ها می‌آیند و محوش می‌کنند.

2- صندلیِ جُمود

سنگی، با وجودِ رویش‌های سبز فراوان که دورِ آن را فرا گرفته‌اند، زیربنای پایۀ صندلی شده است؛ صاحب صندلی آن قدر از ما دور است که در قاب عکس حضور ندارد.

3- تابِ آسمانی

تابی متصل به آسمان.

4- تنهایی

5-ضدّ کاریکاتور

یک رشدِ متقارن و متناسب، بسیاری از فیلسوفان، زیبایی را به تناسب تعریف کرده‌اند.

تصاویری که به قصدِ خاصی گرفته نشدند:






همۀ ما شنیده‌ایم که در انجیل آمده مسیح گفت اگر کسی به یک طرفِ صورتِ شما چَک زد، طرفِ دیگر صورت را بگیرید تا به آن طرف هم سیلی دیگری بزند. من این مفهوم از مسیحیت را در فیلم 21 Grams ساختۀ اینیاریتو دیده بودم که در سکانسی وقتی پدرِ متعصب مسیحی با دختر، پسر و همسرش سرِ میز غذا نشسته بودند و غذا می‌خوردند، پسر کوچک سرِ شیطنت کودکانه توی صورتِ خواهرش یک سیلی می‌زند، بلافاصله پدرش دختر را مجبور می‌کند که طرفِ دیگر صورتش را بگیرد تا برادرش آن طرف دیگر هم بزند.

چند روز پیش وقتی کتابِ آشنایی با ادیان بزرگ نوشتۀ حسین توفیقی را می‌خواندم، آمده بود که این یک تفسیر اشتباه از جملۀ مسیح است؛ در واقع تصویر منفعلی که از حضرت عیسی و مسیحیت به نمایش در می‌آید غلط است و حضرت عیسی و یحیای تعمید دهنده که به باور مسیحیان استادِ او هستند شخصیتی انقلابی داشتند و علیه ظلم‌های حاکم وقت حرف‌هایی هم دارند، که بعدها هم یحی را به شهادت می‌رسانند.

این جمله بارِ اخلاقی دارد و نه بار تعبّدی، یعنی به معنای واجب و حرام بودنِ این کار نیست، بلکه یعنی این قدر بخشنده باش که اگر کسی به تو ظلم کرد، او را ببخشی و بگذاری به طرفِ دیگر صورتت سیلی بزند.

اکثر انحرافات مسیحیت توسط پولُس که یکی از یهودیان سرسخت بود و به آزار و اذیت مسیحیان می‌پرداخت واردِ مسیحیت شده. پولُس بعدها ادعا کرد که هنگام دستگیر کردن یک مسیحی، مسیح راه را به او نشان داده و بعدها یکی از مبلّغین مسیحی شد که زحمت‌های زیادی برای ترویج مسیحیت کشید و آخر سر هم کشته شد.

همچنین ورود تثلیت در مسیحیت که احتمالا ریشه در اسطوره‌های یونانی و مصری دارد به دست پولُس اتفاق افتاده است و در احادیث ائمۀ ما آمده که این شخصیت عامل انحراف در مسیحیت است.


366

12 روز مسافرت رفته بودم، خیلی دلم تنگ شده بود برای نوشتن، من به این وبلاگ عادت دارم. رفتیم شمال اونجا مامانم خیلی روی اعصابم بود، اصلا نمیدونم چرا باید توی این خونواده باشم. حالم خرابه و از همه چی متنفرم، دلم میخواد برم یه جای دور که هیچ کسی رو نبینم.

آقای سین پیام داد امشب برای شام بریم خونشون، خانم خ و کیوی و سیب زمینی که به ترتیب خواهر بزرگه، داداش بزرگه و برادر کوچیکه باشند با هم رفتیم خونۀ آقای سین. خانوم‌شون خیلی زحمت کشیده بودند و شام انصافا خوشمزه‌ای بود.

امروز کتاب ملت عشق رو تموم کردم، خیلی دوست داشتنی بود و حسابی چسبید، به همتون توصیه‌اش میکنم، من نمیدونم منِ طلبه چرا باید این وضعیت اقتصادیم باشه، چرا مسئولین کمی به فکرِ ما قشر بدبختا نیستند! فقط پوشکِ بچۀ من ماهی 110 تومن میشه.

بگذارید واقعیت‌های مهم و حیاتی و ضروری دیگری که باید قبل از مرگتان بشنوید را بیان کنم. راستش من جزو اتباع هستم و یکی از افغان‌های مستقر در قم، یعنی افغان‌های تبریز بودیم که یک رگه تُرک هم داریم. ما افغان‌ها هم اکثرا سید هستیم. فامیلیِ واقعی من حسینی است.

استادمون می‌گفت ما افغان‌ها وقتی واردِ ایران شدیم یا بیل جلوی پامون بود یا جامع المقدمات، من هم که اومدم حوزه.


تا این جای پست اگر باهوش باشید و دقت کرده باشید، فهمیدید که دردِ من بین سفیدی‌های این کلمات چه چیزهایی بود.

متن‌های پرطرفدار از زندگی ساده و معمولی ما که در همه جا دیده می‌شوند، انسان‌های دیفالت و پیش فرض که زندگی‌شان کاملا قابل پیش بینی است. این انسان‌ها اگر شخصیت‌های یک انیمیشن باشند همیشه نقش‌های زمینه‌ای دارند که انیماتور حتی زحمت حرکت پلک‌شان را هم نمی‌کشد.

آدم‌های حداقلی که همه را قالب زده و از کارخانۀ تکنولوژی خارج کرده‌اند، گردن‌های خمیده در گوشی مشغول عکاسی از غذاهایشان، گوش دادن موزیک‌های پاپی که همه گوش می‌دهند. حزب اللهی‌هایی هم استثنا نیستند که توهّم کار فرهنگی دارند مشغول کپی کردن‌های بی مورد، زدنِ خودی‌ها و با عکس‌ پروفایل‌های حضرت آقا فحاشی.

همه عالم و علامه دهر، کی وقت می‌کنند با این حجم از فعالیت در فضای مجازی این همه اطلاعات داشته باشند، خدا می‌داند. انسان‌های دیفالت، جملات دیفالت هم دارند: این‌ها همشون دستشون توی یک کاسه است، شما ا 40 سال توی این مملکت چی کار کردید؟ دین افیون توده‌هاست، حضرت آقا گفت حفظ فضای مجازی به اندازۀ انقلاب اهمیت دارد.

***

چه حسی پیدا کردید وقتی گفتم که نوشته‌های این وبلاگ تا این جا به دست یک افغانی نوشته شده است؟ چرا باید به جایی رسیده باشیم که کلمۀ افغانی شبیه فحش باشه و با بار منفی معنای تحقیر آمیز داشته باشه؟ چرا باید تُرک بودن به جایی برسه که مثل صفت بتونیم تهش تر» اضافه کنیم؟ این آدم عجب تُرکیه! این ترک بازی‌ها چیه در میاری؟

پس فردا حرف در نیارند یک عده که من عرب پرست و افغانی خواه و پاکستانی طلب هستم! نه بر عکس معتقدم هر کودوم باید در محیط خودشون بمونند، چون تضاد فرهنگی باعث درگیری و ناسازگاری می‌شود. منم افغانی نیستم :/

ای کاش آدم‌ها شبیه دستگاه کامپیوتر بودند، می‌زدم تمامِ فضای هاردشان را پاک می‌کردم و از اول سیستم عاملِ خودم را می‌ریختم، با همت، با اخلاق، عاقل، خلّاق و صبور.

پی نوشت: عنوان اشاره دارد به تیترهای فوق العادۀ بعضی‌ها و اشاره به تعداد روزهای سال کبیسه که این آدم‌ها هر روز خدا همین روش دیفالت‌شان را در پیش دارند.

 


غرب زده، بالاخره یا میخوری یا میزنی. غرب هم همین است به بعضی‌ها که می‌رسد یک مشت توی سرشان می‌زند، طبیعتش وحشی است. از زمان بربرها، ساکسون‌ها و گال‌ها همین طور بود. اما یک کم که بزرگ‌تر شد دیگه فقط مشت نزد، لگدی هم می‌پراند. این طور شد آن‌هایی که هم لگد خورده بودند هم مشت، شدند غرب‌زده.

غرب‌زده‌ها دو نوع هستند، همین طور که آدم‌های توی دعوا دو نوع هستند. بعضی‌ها فقط می‌ایستند و کتک می‌خورند، بعضی دیگر هم می‌خورند هم می‌زنند، شاید هم بیشتر بزنند.

صادق زیبا کلام، از غرب‌زده‌های مدلِ اول است. فقط کتک خورده، یعنی طوری توی مخش زدند که هوش و حواسش هم مختل شد:

راست می‌گوید سیصد کیلو اورانیوم، این مادۀ متعفن! به چه کار ما می‌آید؟ این آقا استادِ دانشگاه ما است.


غرب زدگی دوزِ بالا و پایین دارد، امروزه غرب زدگی به اخلاق فردی تبدیل شده که هر کس درصدی از آن را درونِ خودش دارد. اگر روحت پر می‌کشد برای تماشای فیلم خارجی و بعد، نوشتنش با هول و ولع توی وبلاگت، یا که اسامی نویسندگان خارجی را از بَر هستی.

بله این هم کتاب بیشعوری نوشتۀ خاویر کرمنت بود که خوندیم البته از کتاب کوری ژوزه ساراماگو بهتر نبود. همه بهم میگن یک کتاب بهمون معرفی کن، من کتابِ خشم و هیاهوی ویلیام فاکنر رو پیشنهاد می‌کنم»

آره ما خیلی با کلاسیم، مایندِمون بگی نگی خیلی اُپنه، بالاخره هر کسی اعتقادی داره، ولی همه بهم میگن خیلی روشنفکری.

نوع دوم غرب زدگی این طور است که غرب او را زده، اما او هم بعد از این که حالش سر جا آمده، با زانویش شکمِ غرب را نواخته.

جلال آل احمد را می‌شود از این مدل آدم‌ها دانست. جلال غرب زده نبود، ولی شرق‌زده چرا. می‌دانید مشکلِ ما فقط غرب نیست؛ مشکل دلباختگی به یک جریانِ اشتباه است. در عصر ما غرب خیلی‌ها را زده، ولی چه بسا 200 سال آینده آفریقایی‌ها پیشرفت کنند و یک مکتب جدید راه بیاندازند، آن وقت با یک قشر  توی کشورمون روبرو هستیم به نام جنوبِ غرب زده‌ها!

جلال را هم شرق زده بود. در حزب توده‌ بود و به سرعت به بالاترین درجاتِ حزب رسید اما بعد که دید وابسته به شوروی است، رها کرد. جلال اگر چه آن چنان با علمِ اسلام جلو نمی‌رفت اما دلسوز و مخلص بود طوری که آیت الله ‌ای در حرف‌هایش به آن اشاره کرده:

در طول این سال‌ها، از طرف دستگاه استکبار، براى خریدن نخبگان اقداماتى انجام شد؛ نخبگانى که اگر چه از لحاظ علمى یا ى نخبه بودند؛ اما ارزش درونى‌شان، خیلى پایین بود و خیلى راحت خریده شدند؛ قلم‌ها و زبان‌هایشان را فروختند، حتى فکرها و وجودشان را فروختند؛ این از زمان‌هاى خیلى قدیم شروع شد؛ یعنى از قدیمِ در دوران معاصر؛ از زمانى که روشنفکرى غربى در این کشور به وجود آمد - که من یک وقتى گفتم روشنفکرى در کشور ما بیمار متولد شد. از آن روز اینها سراغ این نخبه‌ها رفتند و با پول تطمیع‌شان کردند. اینها هم حقیر، ضعیف و اسیر بودند و تن دادند و خودشان را به پول فروختند. چهل سال قبل از این، مرحوم آل احمد مى‌نویسد: اگر مى‌فروشى، همان به که بازوى خود را؛ اما قلم خود را هرگز.» این را آل احمد در دهه‌ى چهل، در یکى از کتاب‌هایش نوشته است. انسان بازو و تنش را بفروشد؛ اما قلمش را - یعنى جان و فکرش را - نفروشد. اما آنها فروختند و دیگران هم خریدند؛ نخبگان را گرفتند. لذا حرکت‌هاى عمومى مردمى در بسیارى از جاها، نه فقط از سوى نخبگان همراهى نشد؛ بلکه حتى نخبگان مثل یک دیوارى در مقابل آن ایستادند. آن وقت بهانه‌ى نخبگان در مقابل حرکت‌هاى اسلامى، پیش خودشان چه بود؟ مى‌گفتند اینها قدیمى است، اینها متحجّرانه است، اینها بازى است، اینها نمى‌دانم فلان است.»

من را هم زمانی غرب زد، بد هم زد، دلباختۀ سینمای غرب و موسیقی غرب و نقاشی‌های غرب شده بودم. با خودم گفتم این همه اطلاعات سینمایی، چرا سیئات را نیاورم حسنات کنم؟ دورۀ فلسفه هنری و سواد رسانه‌ای رفتیم، چند تا کتاب خواندیم، شاید چند سال دیگر درختِ ما هم میوه بدهد.

 شاید آوینی هم این طور بود، بی ریش و با سیگار در دانشگاه بود و با این سبیلِ خوشگلی که می‌بینید حال و هوای خودش را داشت، ولی رسید جایی که نوشته‌هایش را ریخت توی گونی و یک جا آتش زد به نفسانیت‌اش.

توی دعوا که حلوا خیرات نمی‌کنند، خوردی بزن، جا خالی هم دادی که چه بهتر، ولی یادت نرود اگر مثل ماست بایستی و بخوری، غرب زدۀ مدل 1 خواهی ماند و توئیت‌ات را لای همین  پست‌ها مسخره می‌کنیم.


اعتراف می‌کنم در

پست قبل مربوط به سریال چرنوبیل، طوری نوشتم که سبب برانگیختن حساسیت‌ها شد و کلماتِ مناسبی جهت انتقال معنا استفاده نشد و باید کامل‌تر می‌نوشتم.

مطالبی که به عنوان نقد در فضای اینترنت مشاهده می‌کنید در واقع مزخرفاتی است که به اسم تحلیل و رمزگشایی به خوردِ شما می‌دهند. سایت‌هایی مثل زومجی که پر از بچه‌های دهه هشتادی است که بزرگترین دغدغه‌شان این است که DC بهتر است یا Marvel? پیکسار کارتون‌هایش قشنگ‌تر است یا والت دیزنی؟

و نویسندگانی مثل آقای حاج محمدی که داستانِ فیلم را می‌نویسند و یک مقدار هم کش می‌دهند، کمی از باکس آفیس هفته می‌گویند و نقدهای خوب و خوشم آمد و جالب بودِ منتقدان آن طرفی را هم ضمیمه می‌کنند، نویسندگان این طیفی به حق شأنیت نویسنده بودن را ندارند.

وجه انصاف را رعایت کنیم، در بافتن تبحّر خاصی دارند و یک جمله را می‌توانند آن قدر کش بدهند و کلماتِ بیخود سرِ هم کنند که بالاخره چیزی نوشته باشند. طبق معمول حزب اللهی‌ها هم فقط گنده گویی می‌کنند و این عرصه را رها کرده‌اند و لیبرال و بیخیال و ضد انقلاب عرصه را پر کرده‌اند.

اما چرا باید نقد فیلم بنویسیم؟ در مسائل استراتژیک دو اصطلاح داریم به نامِ ضربِ اول و ضربِ دوم. ضربِ اول آن‌ها ساخت، انتشار و ترجمۀ آن‌هاست که توسط خودی‌هایی که یا هزینه‌ای بابت ترجمه می‌گیرند یا که تنها به علت علاقه در این کار افتاده‌اند.

من معتقدم ترجمۀ فیلم‌ها و محصولات رسانه‌ای و ورود همه جانبۀ آن‌ها به فضای کشور، یک نهضت ترجمۀ ثانی» را رقم زده است. به همین جهت همانند نهضت ترجمۀ اول که فلسفۀ الحادی یونانی ترجمه می‌شد و وارد بلاد اسلامی‌ می‌گردید و صحابه‌ای چون هشام بن حکم علیه آن‌ رَدیّه می‌نوشتند، در حال حاضر هم باید هشام بن حَکَم‌هایی باشند که در سطح تبلیغی، پادزهر محصولات غربی را تهیه کنند.

جهت مقابله چه کنیم؟ با نقد و با ساختِ محصولات رسانه‌ای متقابل می‌شود کاری کرد؛ حالا که ما دست‌مان از دوربین و بودجه دور است، کاری که از دستمان بر می‌آید همین تحلیل‌‌نویسی‌های فسقلی است. البته من ابتدای کار هستم و آن چنان متمرکز روی این کار نبودم، در وبلاگم با کامنت‌هایم یه قل دو قلی بازی می‌کردم و از میوه‌های باغ بلاگستان تغذیه می‌کردم، اما حالا طورِ دیگری احساس مسئولیت می‌کنم.

کاش برسیم به جایی که آمریکا اشک بریزد که شبکۀ اجتماعی ما را فیلتر کند، برایش بحران‌ساز شویم و نتواند جلوی ورود فیلم‌هایمان به کشورش را بگیرد. با استرتژی ضربه دوم پیش برویم تا ببینیم چه خواهد شد.


در حالی می‌نویسم که ذهنم پر از درد است. اگر خدا پشت انقلاب نبود هزار باره نابود شده بودیم.

پس از رصد صفحات انقلابی ایسنتاگرام طی این چند روز دردی به دردهایم افزوده شد که بی نظیر است. سرم را روی بالشت میگذارم و چشم‌هایم انتظار خواب می‌کشد ولی گویا یک نفر دارد از داخل اتاق جمجمه‌ام به دیواره‌های سرم مشت می‌کوبد.

یکی از روش‌های عملیات روانی "دفاع بد" نام دارد؛ ما مذهبی‌ها کاملا قربتا الی الله و بدون خودآگاهی داریم با همین شیوه به خودمان ضربه می‌زنیم.  داغ می‌شویم و تند تند پست‌های تکراری و کپی است که منتشر می‌کنیم. بعد می‌نشینیم و کمیت‌ها را تماشا می‌کنیم. لایک‌هایمان را می‌شماریم و بازدید‌ها را نگاه می‌کنیم. بعد توهم کار فرهنگی برمان می‌دارد که چقدر بازدید داشته‌ایم و چه مقدار تاثیر گذار بوده‌ایم. اما زرررشک که تو فقط مخاطب را بمباران اطلاعاتی کرده‌ای و هیچ به دست نیاورده‌ای.

تصویر رقص دختر اینستاگرامی بیشتر از کار بد سلیقه و ضعیف تو که شاید بازدید‌هایی هم داشته است تاثیرگذار بوده.

یک عمامه سفیدی به اسم امیرحسین جعفری، دیواری کوتاه‌تر از زکریایی پیدا نمی‌کند و چقدر پتانسیل بیخود پای مباحث تلف می‌کند.

یک عمامه سفید دیگر به پاسخ سوال‌های مردم می‌پردازد در حالی که هِر را از بِر تشخیص نمی‌دهد.

آن طرف چند تا دخترک چادری مدرسه مسجد محور شعار ‌ای سر می‌‌دهند که آدم عُقَش می‌گیرد.

حزب‌اللهی‌ها یک پست را هزار بار نشر می‌دهند.

آن یکی هی استوری‌های مدارسش را می‌گذارد و آن یکی تصاویر باشگاه بوکسش را.

والله ما زکریایی را بیشتر از هدایت و شریعتی و سروش تخریب کردیم. شاید فقط یک نفر در اینستاگرام کار فرهنگی تمیز سرش بشود همین زکریایی است. چرا بیخیال کارهای خوبش می‌شویم و یک بزرگ قرمز رویش می‌کشیم؟

تقطیع» کلیپ یک روش نخ نمای عملیات روانی است که به خاطر سواد رسانه‌ای ضعیف به راحتی بازی‌اش را می‌خوریم.

زکریایی اگر‌ محتوای جنسی هم منتشر کرده که نکرده، از حیث فقهی اگر به کسی توهین‌ نشده باشد و منکر و گناهی تکثیر نشده باشد، کار حرامی مرتکب نشده است ولی از نظر عُرف مردم حرکتش غیر قابل پذیرش است و به علت عدم درک صلاحیت‌های کار فرهنگی ردش می‌کنیم.

حرف من این است، اگر‌ چه کارش غلط است و الفاکهه را هم به قصد فاک انگلیسی گفته، اما در خصوصی بهش تذکر بدهید، شماره‌اش را پیدا کنید، زنگی بزنید و توجیه‌اش کنید. نه که یک دفعه جنگ داخلی راه بیندازید و چند تا سبک‌سر هم طبق معمول از موقعیت سوء استفاده کنند.

خر حزب‌اللهی‌ها، کلمۀ جالبی نبود که رائفی پور به کار برد اما به خوبی معنا را منتقل می‌کرد.

پی نوشت: در همین بیان، آقایی حزب اللهی‌ مشکل اخلاقی دارد، اما من این قدر احمق نیستم که بیایم بزنم کاسه و کوزه‌هایش را بشکنم، در خصوصی تذکری می‌دهم و خیرخواهش هستم.


چند روز پیش بنا بر نیازِ درمانی به داروخانه مراجعه کردیم و حدودِ 75 تومان هزینۀ داروها شد به اضافۀ هزینۀ ویزیت که در کل 100 تومان برایمان خرج برداشت.

فاکتورِ داروها را که نگاه می‌کردم از 78 هزار تومان دارو، بیمۀ تأمین اجتماعی فقط 3 هزار تومان سهم داشت و ما بقی بر عهدۀ بیمار بود.

به حرف‌های آقای نمکی وزیر بهداشت فکر می‌کردم که گفته بود:ما 13 وفات و 14 ولادت داریم و چرا می‌خواهیم همش گریه کنیم و ضجّه بزنیم؟ باید این فضای غم انگیز را شکست و آن را تعدیل و تلطیف کرد. این افسردگی عامل خودکشی و بسیاری از خشونت‌های اجتماعی است. باید روان‌های پریشان را دریابیم.»

از گریه کُن‌های مجالس روضۀ ائمه بپرسید که چند درصدشان بعد از هیئت با تیغ روی ساعدشان را خط خطی می‌کنند و چند نفرشان دوستانِ خود را بر اثر خودکشی از دست داده‌اند؟

من شنیده‌ام تمامیِ افرادی که برای امور معنوی گریۀ با هدف می‌کنند، بعد از گریه فرح و بهجت خاصی را در خودشان حسّ می‌کنند.

در طبّ سنتی به گریۀ با هدف، سردِ اول-گرمِ آخر می‌گویند، یعنی اوّل بر اثر غم سرد می‌شویم امّا بعد گرمی می‌آید و شادابی جایش را می‌گیرد.

بعد از دیدنِ فاکتور به این فکر می‌کردم که عامل افسردگیِ مردم کدام هیأت است؟

هیأت دولت یا هیأت ائمه؟


دایی بلند شد که بره. گفت من میرم ماشین رو روشن کن شما هم خودتون رو برسونید. ما هم که داشتیم بدرقه‌اش می‌کردیم تا سرِ کوچه بُن بستمون باهاش رفتیم، زمستون بود و آسفالت هم سرد. دایی دورِ گردنش شالگردنِ کاموایی پیچیده بود و توی دستش هم دونه‌های تسبیح رو لمس میکرد.

همین طور که داشتیم تا سرِ کوچه قدم می‌زدیم یک دفعه صدای جیغ و فریاد بود که از یکی از خونه‌ها میومد. اول فکر کردم دعوای خونوادگی شده، یک آقایی پا با زیرپوش آستین کوتاهِ سفید و پا ، با شلوار کردی از خونه بیرون اومد و می‌دوید و داد میزد خداااا!

یک دختر بچه یا پسر بچه‌ای هم به حالت مُردۀ کبود شده روی دستش بی حال بود، داشت میدوئید که بره ولی نمیدونم کجا! چند تا خانم هم از خونه بیرون اومده بودند و جیغ میزدند و گریه می‌کردند. من دورتر بودم که ببینم به مَرده چی میگه، دیدم داییم بچه‌ رو از دستِ مَرده گرفت و از یک پا و پشت و رو آویزونش کرد، به بچه می‌خورد که 3، 4 ساله‌ باشه.

داییم همین طور که از یک پا آویزونش کرده بود با دست چند تا محکم پشتش زد و دادِش دستِ مردِ پا ، دیگه سرِ کوچه رسیده بودم و می‌شنیدم داره بهش چی میگه: همین طوری پشت و رو بگیرش و ببرش».

مَرد با همون حالتِ پریشون و عرق کرده‌اش، شبیه آدمی شده بود که داره توی باتلاق غرق میشه و به هر چی بتونه چنگ میزنه تا راهِ نجاتی پیدا کنه. 5 قدم نرفته بود که بچه استفراغ کرد و هر چی توی گلوش گیر کرده بود خارج شُد.

مَرد از راهی که اومده بود برگشت و شاید فضا طوری بود که یادش رفت از داییم تشکر کنه. داییم از دورانِ جوونی توی بیمارستان بود، هنوزم هست، تحصیلات آکادمیک نداره ولی اسمِ داروها رو خوب بلده، توی داروخونه کار می‌کرد.

عنوانِ پست‌ها همش شده داد و فریاد


یک فرمولِ خیلی ساده برای این که هیچ وقت توی زندگی حسرت، اندوه، شکست، ناامیدی و افسردگی رو تجربه نکنیم:

در هر لحظه از عقلمون بپرسیم مهم‌ترین کار چیه و کار درست چه چیزیه؟

اون وقت همّت و تلاشمون رو بزاریم پشتِ عقلمون و به هر زوری که هست دستورات عقل رو اطاعت کنیم.

همۀ ما دنبال چیزی هستیم که می‌خواییم توی آینده به اون تبدیل بشیم(مگه این که کسی خیلی پرت باشه که هدفی برای زندگیش نداشته باشه)، هر وقت توی مسیری حرکت کنیم که به اون آینده منجر نشه عقلمون شروع میکنه به پرخاش و سرزنش کردن و ایجادِ نا آرامیِ روحی. اگر به حرفاش گوش کنیم به آرامش می‌رسیم و هیچ وقت دردی نمی‌کشیم که مسببش خودمون باشیم.

شاید این حرف‌ها خیلی کلیشه به نظر بیاد، ولی کلمات رو بشکافید و معناش رو بگیرید و اجرا کنید تا به آرامش برسید.

آرامش یعنی وقتی شب سرتون رو، روی مُتَکّا میزارید کسی توی مغزتون هی آهِ حسرت نکشه که زندگیمو تباه کردم و عمرم تموم شد و چیزی به دست نیاوردم.


کوچه نسترن موزیک ویدیوی جدید ابی خواننده لس آنجلس نشین است که رزمندگان دفاع مقدس را طور دیگری معرفی می‌کند.
از زبان یک رزمنده مثلا شهید شده متن شعر ابی خوانده می‌شود که در آن می‌گوید مادر نام کوچه را به اسم من نگذارید و همان نسترن بماند. نسترن دختری است که بعد از جنگ می‌خواستم با او عروسی کنم و به خاطر او بود که به جنگ رفتم و معنی میهن بود.
از نقص‌های فرم بگذریم که پسر رزمنده زیر ابروهایش برداشته شده و چفیه‌اش به شکل اشتباه بسته شده و دهانش بیش از حد در هنگام لب زدن باز می‌شود، روی دیوار اتاق و لباس پسر خانواده که همان رزمنده است عکسی از مایکل جکسون وجود دارد می‌رسیم به محتوا که آقای ابی می‌خواهد در این موزیک ویدئو نیت رزمندگان ما را از جنگیدن در حد علاقه به پایین بیاورد و با درون مایه ناسیونالیستی(میهن پرستانه) حرف‌های کلیشه خودش را تکرار کند.
کلیشه به این معنا که باز معنا برود به سمت دیکاتوری و نبود آزادی، به این قسمت از شعر دقت کنید:

[مادر]نگذاری که اسمِ من ، باطوم بشه توو پهلو

یا تیرِ خلاصی شه ، توو صورت دانشجو

اونایی که اسمم رو ، با عربده میخونن

از بغضِ شبِ حمله ، یک قطره نمیدونن

اونا توو شب آتیش ، فکرِ جونشون بودن

آقای ابی در حالی این حرف را می‌زند که وقتی بچه بسیجی‌های ۱۳، ۱۴ ساله زیر شنی تانک می‌رفتند و تکه تکه می‌شدند در لس آنجلسِ ایالت کالیفرنیا به دور از تمام جانبازی‌ها در کاباره‌ها عرق می‌خورد و جیکش هم در نمی‌آمد.

وقتی منافقین پسر بچه‌ای را به خاطر فرزند پاسدار بودنش پای سفره افطاری سر می‌بریدند کجا بود که حالا داعیه دار تحریف فرهنگ شهادت است؟

ابی از طرفداران سفت و سخت فتنه ۸۸ بود و ما دستبندهای سبزش و موزیک ویدیو رویایی دارم را که با شادمهر خواند فراموش نکرده‌ایم.


ما که در جنگ هشت ساله تنها بودیم این بود پیروزی‌مان که به زور و نفاق جلوی پیشروی‌مان به سمت بصره را گرفتند.
یمنی‌ها که ما پشت سرشان هستیم با ده تا پهپاد به میدان نفتی الشیبه عربستان حمله می‌کنند و با موشک میزنند وسط رژه سعودی‌ها آن هم در الدمام عربستان که شرقی‌ترین نقطه با فاصله ۱۲۰۰ کیلومتر است.
در این میان برای نابود کردن مقاومت دو راه بیشتر پیش روی جبهه باطل نیست. یا جنگ هسته‌ای و نابودی جهان یا تغییر باورها و عقاید. روش دوم با یک تکه صفحه دیجیتالی به نام تلفن همراه هوشمند در حال اجراست و این سرباز کوچولو مشغول جنگیدن در دستان ماست.

این تعجب برانگیزترین جمله‌ای بود که در کتاب سیری در سیره ائمه اطهار خواندم. مگر می‌شود قاتل امام رضا شیعه باشد؟

شهید مطهری می‌نویسد کمتر کسی را در تاریخ دیده‌ایم که این گونه از خلافت اهل بیت دفاع کند. مامون عباسی در جلسه‌ای که با چهل نفر از بزرگان اهل سنت داشت در مناظراتی از تشیع دفاع و همه‌شان را مغلوب می‌کند.

حتی به روایت تاریخ(نه علمای شیعه) لقب رضا را مامون بود که به امام علی بن موسی داد و گفت از امروز که ولی عهد من است رضای خاندان علویین است.

هم چنین وقتی مامون با برادرش امین می‌خواست بجنگد نذری کرد و نماز خواند که اگر بر برادرش پیروز شود خلافت را به جای درستش برگرداند اما بعد‌ها پشیمان شد و خودش امام رضا(ع) را به شهادت رساند.

این‌ جملات همگی احتمالاتی هستند که درباره مامون داده می‌شود و امکان دارد درست باشد و امکان هم دارد که درست نباشد.

 احتمال دیگر این است که مامون برای رضایت ایرانیان، آرام کردن قیام‌های علویین و جلوگیری از انتقادهای امام رضا دست به چنین کاری زده.

و در احتمالی دیگر به پیشنهاد فضل بن سهل وزیر ایرانی و مجوسی‌اش برای این که به خلافتش مشروعیت بدهد این کار را کرد و خواست بگوید دیدید که حالا خاندان ابیطالب به قدرت رسید همه چیز را فراموش کرد.

چیزی که برای من جالب است احتمال اول است که اگر درست باشد عبرت خیلی بزرگی برای ماست که کسی که خودش ارادتمند به تشیع است و امام را ولی عهدش می‌کند به جایی می‌رسد که امامش را به شهادت می‌رساند.

کوفیان هم با این که حب خاندان علی را داشتند امام حسین را به شهادت رساندند و معاویه با این که حق را می‌دانست و عاشق علی بود علیه او می‌جنگید و چقدر هم بعدها برای شهادتش گریه کرد!


در پی پست‌ قبل که درباره ماهیت رپ و سینما نوشتیم، در این پست به ماهیت اینستاگرام می‌پردازیم.
همان طور که اشاره کردیم دو نظریه در برابر ابزارهای رسانه‌ای وجود دارد. برخی معتقدند که ابزاری مثل سینما فقط ظرفی است برای هر محتوایی که بخواهیم در آن بریزیم و برخی دیگر تصور می‌کنند که ابزارها به تنهایی و بدون محتوا حامل پیام هستند.
من معتقد به دیدگاه دوم هستم و فکر می‌کنم ابزارها به طور مطلق حامل‌ معنا و مفهوم‌ هستند.
در اینستاگرام با تصاویر بزرگ و متن‌های کوچک روبرو هستیم، همین صورت به شکلی نمادین بیانگر ماهیت آن است؛ فضایی کلمه گریز و تصویر گرا که بیشتر دنبال نشان دادن است تا خواندن و نوشتن.
متخصصین رسانه اعتقاد دارند تصویر ضد فکر و ضد حافظه است و به طور مثال هنگام خواب مغز ما فعالیت بیشتری نسبت به زمانی که تلویزیون می‌بینیم انجام می‌دهد.
اینستاگرام یک بمب اطلاعاتی بی مسیر و بی هدف است که با انبوه اطلاعات ساده و پیش پا افتاده پر شده. استوری‌هایی که سریع پشت سر هم می‌روند و پست‌های بیشماری که لایک می‌شوند.
چک کردن‌های پیاپیِ اعلانات نشان از وقت‌سوزی و اعتیاد آوری این‌ محصول دارد. کار اصلی هم تشنه کردن مخاطب برای توجه به توجهاتی است که به او می‌شود.
درگیری اینستاگرام برای خانم‌ها بیشتر است و فضا را به شکل دعوایی خاله زنکانه در آورده. لایک نکردن پست طرف مقابل،‌ وارد نشدن در لایو و کم دادن به نظرسنجی‌های‌ کشیدنی از روش‌های نشان دادن تنفر به افراد است. همچنین استفاده کنایی از استوری‌ها و پست‌ها برای طعنه زدن به دیگران کاربرد دارد.
در این میان بلاک کردن همان قهر کردن و قطع ارتباطی است که در دنیای واقعی اتفاق می‌افتاد.
در اینستاگرام و به طور کل در فضاهای مجازی احتمال دعوا کردن بیشتر از دنیای واقعی است و این به ماهیت رسانه‌های مجازی باز می‌گردد.
ماهیت اینستاگرام طوری است که می‌تواند شکاف‌های اجتماعی، فرد گرایی و تنهایی را تشدید کند و بمباران و انفجار اطلاعاتی موجود در آن اجازه تفکر و نظم ذهنی را سلب می‌کند.
بسیار ساده انگارانه است که بخواهیم در این فضای شلوغ تبلیغ دینی بکنیم و متن‌های بلند بنویسیم و فکر کنیم با اطلاعات بیشتر تاثیر بیشتری گذاشته‌ایم؛ خیر برعکس است اگر دنبال تاثیر بیشتر هستیم‌‌ باید کوتاه‌تر، ساده‌تر و همه فهم‌تر بنویسیم.

اسلام رپ ندارد، همان طور که فلسفه و هنر‌ و طب و سینما هم ندارد. اسلام قواعدی دارد که باید دید آیا با چیزی که مد نظر داریم سازگاری دارد یا نه.

به طور مثال روی این مبنا اگر فلسفه اسلامی، سیر تفکر عقلانی باشد که بسیار در دین به آن توصیه شده پس فلسفه هم اسلامی می‌شود.

پس در دین قواعد و اصول داریم و این‌ مواردی که ذکر شد چون پس از دوران ائمه و در‌ زمان غیبت به وجود آمده و ما از حضور معصوم محروم بوده‌ایم و امام علنا نیامده بگوید سینما از نظر خدا مقبول است پس باید دست به تعمیم معانی دینی بزنیم که به این کار در علم فقه اجتهاد گفته می‌شود.

در علم رسانه و ارتباطات نظریه‌های گوناگونی درباره ابزارهای رسانه‌ای وجود دارد. در این میان برخی مثل شهید آوینی معتقدند خود ابزار هم پیام دارد و بی طرف نیست.

شهید آوینی متاثر از مارشال مک‌لوهان است که جمله معروف "رسانه پیام است." را گفته است. به طور مثال ماهیت سینما طوری است که همراه اغوا، توهم و تخیل است. باید زمان تماشای فیلم در فضایی قرار بگیریم که تمام عوامل حواس پرتی از بین برود و در محیطی تاریک خودمان را بسپاریم به اثر سینمایی که جای ما تفکر و تخیل کند و بالاتر از مدیوم رمان حتی تصاویر و صداها را هم نشان دهد.

اغوا، توهم و تخیل اموری است که انسان را از واقعیت دور می‌کند و این افیون و خود فراموشی از مواردی است که از نظر دینی که تاکید بر خودشناسی و خود آگاهی دارد، رد است.

پس سینما به تنهایی فرمش و بدون محتوا آن چنان هم اسلامی نیست. شما فقط چیزهایی را می‌بینید که سازنده می‌خواهد و قابی که سینماگر برایتان تعیین می‌کند.

اما کار ما درباره رسانه‌های موسیقیایی سخت‌تر است چرا که هنوز ماهیت موسیقی را با کلماتی مثل آرامبخش، حماسی و غم انگیز می‌شناسیم.

زادگاه رپ در جامعه آمریکایی است که در جهت اعتراض به دست سیاه پوستان آمریکایی با موزیکی ساده ساخته شده و در حال حاضر موسیقی رپ و هیپ و هاپ موم و ممزوج با ، مواد مخدر و نمایش ثروت است.

خاستگاه رپ جامعه دین گریز آمریکایی است و از نظر ماهیت همراه غرور و گاهی حماسه است و ریتم موزیکش آرامش گریز است.

روانشناسان معتقدند رپ بیشتر مورد علاقه افراد روان پریش است و قاتلان بسیاری بوده‌اند که پس از دستگیری به اعتیادشان به موسیقی رپ اعتراف کرده‌اند و حتی چندین رپر خودشان به داعش پیوسته‌اند.

از این‌ نظر با وجود هنرمندان رپ خوان که جدیدا دارند به نام رپر انقلابی و اسلامی معروف می‌شوند باید گفت که در این عرصه‌ها نباید بدون شناخت وارد شد و وظیفه متخصصان است که در این عرصه‌های کمتر کار شده وارد شوند.


آره، واقعا هه! اسمِ خودتم گذاشتی شیعۀ علی بن ابیطالب!

شیعه‌ای که یک پسرِ قرتی از اون بیشتر به اندامش و حداقل به بوی بدِ دهنش فکر میکنه و برای ساختِ اندامش وقت میزاره!

شیعه‌ای که یک آدمِ نه آن چنان مذهبی بیشتر از اون برای پول در آوردن و گردوندن وضعیتِ اقتصادیِ خانواده‌اش تلاش میکنه!

شیعه‌ای که یک آدمی که میخواد به یک مدرکی برسه بهتر از اون درس میخونه و تلاش میکنه تا یک شغلی در آینده به دست بیاره!

اگر گفتند ادب از که آموختی؟ از بی ادبان

باید بگویم: شیعه گری از که آموختی؟ از کافران

شیعه شیعه شیعه!

به گفتنش نیست، بزار مردم شیعه گری رو از حرکات و سکناتت یاد بگیرند

نه از حرف‌ها و گنده گویی‌هات.


اصلا همه خوب

دارم به خودم میگم

به تو

خودت

سید جواد علوی


إن شاء الله رفتنی شدیم، تا دو روزِ آینده جمعیت داره کمتر میشه و یکی از فامیل که رفته تونسته رد بشه و الآن به نجف رسیده. هزینه مرز تا نجف بیشتر از ده دینار نیست، بیش از این مقدار ندید، پر خوری اصلا نکنید، چیزی که مطمئن هستید دوست دارید بخورید و الا مثلِ رفیقِ ما دائم مریض میشید و گلاب به در دیوار می‌پاشید.

اگر تنها میرید گوشی نبرید چون ممکنه یده بشه و توی حرم اجازه نمیدن ببرید. کیفتون به شدت سبک باشه و فقط یک دست لباسِ بی ارزش بردارید.

نزدیکِ غروب یک جایی رو انتخاب کنید که برای شب بخوابید و بعد از نمازِ صبح حرکت کنید. اگر پاهاتون گرم بود ماساژش ندید و نزارید ماساژش بدن که عضلات‌تون می‌گیره.

هر کجا احساسِ خستگی کردید وایسید و استراحت کنید و عجله نکنید و خُل بازی در نیارید که پاتون تاول میزنه این هوا!

خواستید کرایه رو بدید آخرِ کار بدید تا یک دفعه وسطِ راه پیاده‌تون نکنند یا اگر ماشین‌شون خراب شُد کرایۀ کامل رو ازتون نگیرند.

برای کرایه ازشون بپرسید تومان یا دینار، هر کودوم که به صرفه‌تر بود رو بدید.

از *500# استفاده کنید برای پیدا کردنِ موقعیت دوستان‌تون و میتونید برای هم دیگه پیام بزارید.

قرارهاتون رو سرِ عمودهای رُند نزارید، چون همه این کارو میکنند فقط نیم ساعت سرِ اون عمود باید دنبالِ همراهتون بگردید.

اربعین رو اصلا برای رفتن به سمتِ ضریح نخوایید که اصلا نزدیک شدن به ضریحِ کربلا امکان نداره و با موجِ جمعیت جا به جا میشید و چه بسا یهو له شُدید.

کربلا بریم فقط برای زیارت، نه برای سیاحت، نه برای تفریح، نه برای خوردن و هر چیزِ دیگه.

پی نوشت: استخاره برای موقعیتیه که م و فکر جواب نده، و وقتی که الآن خبر رسیده وضعیت درست شده، دیگه وجهی نداره. تازه برایِ این موقعیتِ جدید استخاره کردیم به شدت خوب اومده:

رِجَالٌ لَا تُلْهِیهِمْ تِجَارَةٌ وَلَا بَیْعٌ عَنْ ذِکْرِ اللَّهِ وَإِقَامِ الصَّلَاةِ وَإِیتَاءِ اَّکَاةِ ۙ یَخَافُونَ یَوْمًا تَتَقَلَّبُ فِیهِ الْقُلُوبُ وَالْأَبْصَارُ

مردانی که نه تجارت و نه معامله‌ای آنان را از یاد خدا و برپاداشتن نماز و ادای زکات غافل نمی‌کند؛ آنها از روزی می‌ترسند که در آن، دلها و چشمها زیر و رو می‌شود.


گفتم من جلو نمیام. اگر من رو شناخت روبوسی می‌کنم و الا که هیچی. دو دفعه است من رو یادش نمیاد داره به عنوان شخصِ ناشناس من رو میبوسه.

تا این رو گفتم، مادربزرگِ مادرم که چند وقتیه به اوجِ پیری رسیده و حافظه‌اش درست کار نمیکنه گفت: چه عجب، آقا جواد، از این طرفا!

بعد گفت: خدا هیچ کسی رو پیر نکنه، این آقا یک بار دیگه هم اومده بود این جا نشسته بود ولی من نمی‌شناختمش، بعد کنارِ خودش رویِ تخت رو خالی کرد و گفت بیا این جا بشین.

جالب بود یادش میومد که من رو دیده و نشناخته، ولی این که خودِ من کی هستم رو نمی‌دونست.

همیشه از اون موقع که حالش بهتر بود می‌گفت خدا آدم رو محتاجِ کسی نکنه و حالا محتاج شده بود و حرص میخورد و ناراحت بود از این که پیر شده. غم و ناراحتیِ پیری رو از چشماش می‌خوندم.

با صدای بلند، طوری که گوش‌های سنگینش بشنوه گفتم: آدم باید حرصِ چیزهایی رو بخوره که دستِ خودشه، و الا پیر شدن که برای همه پیش میاد و آدم خودش تقصیری نداره.

اگر کاری بود که تقصیرِ شما بود باید به خاطرش ناراحت باشی و الا که ناراحتی بی معنیه.

نشسته بودم برای پیرزن لبّ کلامِ علی صفایی رو تکرار می‌کردم که:

و از طرف دیگر استعدادها و امکانات کمتر نباید موجب تحقیر و حقارت آدمی گردد، چون آن چه که مهم است ترکیب این استعدادها و سعی انسان است که در آیه هم آمده استـ :  ُ لا یُکَلِّفُ اللَّهُ نَفْساً إِلاَّ ما آتاها» وَ أَنَّ لیسَ للانسان اِلّا ما سَعی» یعنی انسان چیزی جز تلاش و کوشش نیست. سعی نسبت توان به عمل انسان را می گویند و سعی نه عمل بلکه حالت عمل می باشد. به طور مثال، پیر زن فقیری که از شام شبش میگذرد و آن را برای ساخت مسجدی کمک میکند و انسان میلیاردی که تمام ثروتش را انفاق میکند و یک شب هم گرسنه می خوابد از جهت قُرب پروردگار با هم برابرند

بنابراین داشتن بیشتر نه ارزش می آفریند و نه افتخار است  که در روز قیامت خداوند از نعمت هایی که داده است سؤال می کند : لَتُسئَلُنَّ یومَئِذٍ عَنِ النّعیم »


همه چی یکهو جور شُد، هم پولش، هم حسّش ولی دیر اقدام کردیم. مرز خیلی خیلی شلوغ شده، در روزهای آینده شلوغ‌تر هم میشه.

عَموم رفته کربلا و گفته خیلی صف‌های غذا شلوغ بوده و نمی‌تونسته درست غذا بخوره.

حاج آقای مسجدِشون استخاره کرده خیلی بد اومده، مرز چذابه رفته و بستنش، تا ازون جا برگشته بازش کردند.

یکی از فامیل‌ها رفته و به اون طرفِ مرز که رسیده ماشینی نبوده که به نجف برند و برگشته.

یک نفرِ دیگه گفته که توی کرمانشاه تصادف شده و به جای 12 ساعت، 20 ساعت توی راه بودند و حالا توی یک خونۀ عراقی منتظرند ماشینی گیر بیاد تا به نجف برن.

یک خانوادۀ دیگه گفتند که مرز مهران بسته شده و بهشون گفتند برید دو روز دیگه بیایید.

آخرش، هم مَن هم رفیقِ همراهم، دوتایی استخاره کردیم و به شدت بد اومد و نهی شدیم.

رفیقم میره مشهد، من هم منتظر می‌مونم با این پول تا اربعینِ بعدی.

دعای میرزا گرفته، ولی شرایط طوری نیست که بشه رفت، هر چی هم لازم بوده بهم داده شده، قطعا من کربلایی جواد میشم ولی این دو هفته نه.


پدرم نشسته است و کروکیِ کربلا و نجف را برایم می‌کشد، اما انگار روضه می‌خواند:

این جا محرابِ امام علی است و این جا هم جایی که نافله‌هایش را می‌خواند.

این جا هم عمودی است که برای اولین بار حرم حضرت ابوالفضل دیده می‌شود.

شب بروید و توی صحنِ فاطمه زهرا بخوابید.

قبر هانی و مسلم هم توی کوفه قبل از مسجد سهله است.

عراقی‌ها خیلی دوست دارند مقام درست کنند و مثلا می‌گویند این جا، جایی است که دستِ راست حضرت ابوالفضل جدا شده.

نمی‌توانم تحمل کنم، به اتاقم پناه می‌برم و درِ اتاق را قفل می‌کنم که کسی چیزی نفهمد.

***

روزی را همه با پول می‌شناسیم، ولی همین که حبِّ زیارت در دلمان رخنه کند، بزرگترین روزی است که می‌توانیم داشته باشیم.

گاهی پولش هست و حسّش نیست، گاهی حسّش هست ولی پولش نیست، مهم حسّ و حالش است، آدم توی شهرِ خودش هم ساکن بماند و جایی نبود کأنه دلش تا کربلا پیاده رفته و ماندگار شده.


یک ماه پیش بود، استادمان دربارۀ میرزای قُمّی بهمان گفت که آدم خیلی بزرگواری است و در قبرستان شیخان قُم خاک شده. می‌گفت اگر مشکلی داشتید بروید پیش‌اش و نذر کنید تا برایتان دعا کند، چون مستجاب الدعوه است.

ما هم اتفاقی فردایِ آن روز با خانوم تصمیم گرفتیم حرم برویم که باز هم اتفاقی به جایِ این که از طرفِ مسجد اعظم بیاییم از طرفِ قبرستان شیخان آمدیم.

کنارِ قبر میرزای قُمّی رفتیم و به خانم گفتم استادم گفته که شخصیت بزرگواری است و اگر حاجتی بخواهی به تو می‌دهد و برو نذر کن و بخواه که برایت دعا کند.

من هم از این طرف در قسمتِ مردانه آمدم و دو رکعت نماز خواندم، سرم را روی ضریحش گذاشتم و گفتم: اگر به زندگیِ مطلوبی که در ذهنم دارم برسم و این زندگی این قدر مطلوب باشد که من در کربلا و نجف باشم، یک زیارتِ امین الله در نجف و یک زیارت عاشورا در کربلا به نیّت شما خواهم خواند.

***

دیروز سید زنگم زد و گفت: چراغِ سبز نشون بده تا پول رو بهت بدم. این کلمۀ چراغِ سبز حرف‌ها داشت.

خودم را میانِ خیابانی دیدم که چراغ سبز است ولی حرکت نمی‌کنم، کلی آدم هم در اطرافِ این خیابان ایستاده‌اند و فریاد می‌زنند برو، حرکت کن، منتظرِ تو هستند.

دیگر قرار است امام به چه نحوی بطلبد؟ وقتی کارتِ دعوت برایِ آدم می‌فرستند و او نمی‌رود، مشکل از خودِ آدم است.

400 تومان سید و 200 تومان محمدرضا با علت و معلول‌هایی که خدا چیده بود به دستم رسید و امروز دینارها را گرفتم و یک هفته بعد می‌شود اسمم را گذاشت: کربلایی جواد

***

میرزای قُمّی به إذن خدا کاری کرد که زندگیِ مطلوب را به چشم دیدم، زندگی‌ای که نمازهایش جماعت است و در آن روزی یک کتاب تمام می‌شود.

زندگی‌ای که در آن نمرۀ امتحاناتم از 20 پایین‌تر نمی‌آیند و خوابم به 6 ساعت می‌رسد و روزی یک ساعت ورزش در آن وجود دارد.

سربازیِ آقا، همۀ چیزی بود که من می‌خواستم.


خواب‌های من همه عجیبند، گاهی عرفانی‌اند، گاهی فلسفی، گاهی هم فانتزی، خلاصه که دوستانِ نزدیکم بهتر می‌دانند که جنونم در چه درجه‌ای به سر می‌برد.

خوابی که چند شب پیش دیدم، ایدۀ این چالش شُد. در خواب تصمیم گرفتم که با ماشین زمان به گذشته بروم و برایِ خودم نامه‌ای جا بگذارم و خودم را نصیحت کنم که چه کارهایی را انجام بدهم و چه کارهایی را هم ترک کنم.

من برای خودم نوشتم:

سلام، شاید شاخ در بیاری این رو بفهمی ولی واقعیت داره و من دارم از آینده برات نامه می‌نویسم. اول برای این که به وجودِ این نامه شک نکنی چند تا نکته رو بهت بگم تا باور کنی واقعا این نامه از طرفِ من(یعنی خودت)نوشته شده.

تو توی کلاسِ اول ابتدایی وقتی ده نفر دورت کرده بودند و میزدنت با چتری که آورده بودی زدی توی چشمِ یکی شون و بعد خیلی شدید از تنهایی گریه کردی و توی کلاس چهارم اولین رمانت رو به اسمِ بیست و یک بالُن خوندی و لذتِ کتاب خوندن زیر زبونت اومد و سالِ قبل رو همش بین کتاب‌های داستان کلاس میچرخیدی.

الآن من 22 سالمه و تو 12 سالت، من خودِ توئم، همون جواد، امیدوارم با این دو تا نکته که گفتم باور کرده باشی که واقعا یک نامه از طرفِ من نوشته شده. معتقدم قطعا باور میکنی چون من سادگیت رو می‌شناسم. خواهش می‌کنم این کلمات یادت باشه و همیشه ازشون استفاده کُن تا حسرت‌های من رو نداشته باشی.

سعی کن امسال یعنی سالِ پنجم ابتدایی خوب درسات رو بخونی و توی آزمون، در یک مدرسۀ خوبِ نمونه دولتی قبول شی تا توی اون مدرسۀ داغون نری و با اون دو تا شاگرد اول دیگه دوست نشی که اون دوتا که اول اسمِ یکیشون صاده و دیگره میم باعث میشن تو حدود 7 سال معتادِ یک بازیِ رایانه‌ای بشی و کلی وقتت رو حروم کنی.

در مدرسۀ جدید هم روی انتخابِ دوستت خیلی دقت کن نه مثلِ اون یکی پسر بغل دستیت توی راهنمایی که یک دنیا بازی رایانه‌ای رو بهت تزریق میکنه.

از همین الآن سعی کن نمازهات رو به شکل جماعت توی مسجد بخونی و با قرآن اُنس داشته باشی که مثل من چون عادت نداشتم این همه سختی نکشی تا خودت رو تغییر بدی و اصلاح کنی.

هدفت رو فقط بزار روی علوم انسانی مخصوصا فلسفه و جانِ خودت و هر کی دوست داری، وقتی شروع به وبلاگ نویسی کردی انیمیشن Inside out که هزار نفر توصیه‌اش کرده بودند رو دانلود نکن.

چون این کارت باعث میشه سه چهار سال بی وقفه پای فیلم بشینی و چقدر من درد کشیدم که اعتیاد به فیلم و بازی و رمان رو ترک کنم.

هیچ وقت ورزش تکواندو رو ترک نکن و ادامه بده و سختِ سخت تلاش کُن تا مثلِ الآنِ من این قدر اضافه وزن نداشته باشی. زودتر کتابِ طبّ سنتی مهدی برزویی رو بخر و سعی کن آت و آشغال خوردن رو ترک کنی و مزاجت رو اصلاح کنی.

مسواک، مسواک، مسواک، روزی دوبار مسواک بزن و حتما هر روز شیر بخور. از بچگی دنبال یادگیری فنّ و فنون رایانه‌ای و یادگیری زبان باش و از بابات پول گیر که حتما هم میده.

این بود چیزهایی که یادم میومد، خیلی حرف‌های دیگه بود مثلِ این که خودت رو به آب و آتیش بزن تا نزاری رأی بیاره ولی بیخیالش که باید نسلِ قبلیِ تو یک کاری میکردند.

امیدوارم حرف‌های این نامه رو آویزۀ گوشِت کنی.


دعوت می‌کنم از(آقایون و داداشا و خانوما):

محمدرضا، 

یک مسلمان، 

میرزا مهدی، 

آقای میم، 

حمید آبان، 

مبهم، 

محمد برزین، 

امید شمس آذر، 

دکتر صفائی نژاد، 

الف جیم، 

امیر+، 

ه امیری، 

نا دم، 

خاکستری، 

جوونِ تنها،

کاکتوس خسته،

نبات خدا،

پیچک و

ریحانه


اگر قرار باشه امروز به گذشته برگردید و یک نامه برایِ خودتون به جا بزارید و مهم‌ترین صحبت‌ها رو با خودتون بکنید دربارۀ چی می‌نویسید و چه نصیحت‌هایی به خودتون می‌کنید؟

اگر خواستید توی این چالش شرکت کنید اول یک پست با عنوانِ "نامه‌ای به گذشته" بنویسید و آخرش پستِ این چالش رو معرفی و حداقل 5 نفر از دوستان‌تون رو بهش دعوت کنید.

عزیزانی که تا الآن شرکت کردند:

1. 

محمد رضا

2. 

یک مسلمان

3. 

پیچک

4. 

مبهم

5. 

اَلِف

6. 

آقای گوارا

7. 

کاکتوسِ خسته

8. 

محمد برزین

9. 

دُخـتَرکـــِـ بی نآم :) 

10. 

سارا سماواتی منفرد

11. 

نباتِ خدا

12. 

نقل بلاگ

13. 

پرنیان

14. 

آرزو

15. 

شاسوسا

16. 

Big cat

17. 

عین الف

18. 

هاتف

19.

بهار

20. 

فاطمه م_

21

^_^ khakestari

22. 

بریدا

23. 

مهدی

24. 

*AZRA* gh

25. 

سولویگ

26. 

حمید آبان

27.

مهناز

28.

Blue Moon

29.

شارمین امیریان

30.

آقای میم

31.

ریحانه

32.

آلاء

33.

miss writer

34. 

MIS _REIHANE

35. 

م . ث

36. 

Fateme

37.

الهه

38.

نسرین

39.

آزاد

40.

پاییز

41.

پری.ص

42.

پریسا سادات

43.

علیرضا

44.

فیشنگار

45.

آشنای غریب

46.

امیر+

47.

رضا :)

48.

فرشته

49.

لبخند

50.

دلآشفت

51.

مه سو

52.

فاطمه حیدری(رضوان)

53.

جوونِ تنها

54. 

لولی‌وش مسرور❤️


نیمه‌های شب بود که با صدای مامانجون، یعنی مادربزرگِ مادری ام از خواب بیدار شدم، آن زمان ما ساکنِ تهران بودیم و تابستان‌ها می‌آمدیم قُم و می‌ماندیم. از لذت‌های قم خریدِ سی‌دی‌های پلی استیشن از پاساژِ کویتی‌های قم بود.

بیدارم کرد و گفت پاشو، داره از دهنت خون میره. ما هم که از عنفوان طفولیت حسّ و حال زندگی کردن نداشتیم، بلند شدیم و به زور خودمان را به سمتِ دستشویی کشاندیم و تُف کردیم، یک تف‌ِ خونی بود و خونی که دائم در دهان جمع می‌شد.

دهانم مزۀ قندی میداد که در قندانِ فی گذاشته شده باشد. اگر شما هم تجربۀ خونخواری داشته باشید می‌دانید که خون بویی شبیه قطره آهن دارد.

القصه! ما را بیدار کرد و بعد هم پدرمان بود را که ما را به بیمارستانی برساند. مامانجون هم پر از استرس و ترس از مرگِ من بود.

ساعت 3 نصفه شب، مگر خبری از تاکسی بود؟ اطلاعات این بخش ذهنم کامل نیستند که چطور به بیمارستان رسیدیم. به هر زحمتی بود توانستیم به بیمارستان نیکوییِِ قم برسیم.

پیشِ پزشک که رفتیم برایمان آزمایش نوشت، داستان از این قرار بود که قبل از آمدن به سفرِ قم لوزه‌ام را عمل کرده بودم و دکتر هم تاکید کرده بود چیزِ ترش و تند و سفت نخورم.

من هم شبِ قبل از حادث، خانۀ عمه مهمان بودیم و بر خلاف میل باطنی ته دیگ سوختۀ برنج خورده بودم، نمی‌دانم چرا؟ من که هیچ وقت با ته دیگ حال نکرده و نمی‌کنم.

رفتیم و دکتر گفت این که چیزیش نیست، ببرش اگر دوباره خونریزی کرد بیاورش. پدرم هم می‌گفت خونریزی کرده می‌گفت نه نترس چیزی نیست، از همین پزشک‌های دیفالتِ مزخرف بود.

من هم نشستم روی صندلی و با دستمالِ مشبکِ قرمز رنگی که مادربزرگم داده بود که خونِ دهانم را پاک کنم منتظر جواب آزمایش بودم.

در همین اوضاع، بالا آوردم، خیلی زیاد، تمام سنگ‌های سفیدِ کف قرمز شدند، دستمالی هم که در دست داشتم در میانِ سیل خون گم شد و هیچ وقت هم پیدا نشد. خانم سفید پوش با طیِّ آمد و همه را جمع کرد و بعد همان دکتری که می‌گفت چیزیش نیست، گفت همین الآن ببریدش اتاق عمل، باید عمل شود.

دستانِ خونی‌ام را نگاه می‌کردم و روی تخت من را به سمتِ اتاق عمل می‌بردند و سوزنِ سرمی را به دستم وصل می‌کردند.

یک هفته روی تختِ بیمارستان دورانِ خوشی را گذراندم، انصافا بیمارستان جای خوبی برای گذراندن زندگی است، صبح تا شب میخوابی و استراحت می‌کنی، کمپوت و آبمیوه برایت می‌آورند و همراهی هم هر شب کنارت می‌خوابد.

من تورِِ بیمارستان خوابی را، به ترکیه ترجیح می‌دهم، البته اگر این تور بدون درد باشد. خانه سالمندان هم جایِ با صفایی است، دیوانه خانه هم همین طور، کلا هر جایی که کسی کاری به کارِ آدم نداشته باشد برایِ من لذت بخش است.

اما الآن این طور نیست، من اگر یک روز فقط به رکود برسم و حرکت نکنم آن قدر درد می‌کشم که تمام سلول‌های مغزم از درد سمفونی بتهوون را اجرا میکنند.

از دیوانگیِ خاص من که بگذریم، می‌رسیم به قسمتِ معجزه. این خاطره به روایتِ مادربزرگ طورِ دیگری است:

اون شب بعد از این که بابات تو رو به بیمارستان بُرد. من از خونه تا حرم حضرت معصومه دویدم. با اون خونی که از تو رفته بود با خودم می‌گفتم حتما از دست می‌ری، گریه می‌کردم و به سمتِ حرم میدویدم و می‌گفتم من بچمو از تو میخوام.

اون شب نذر کردم که اگر حالت خوب بشه و زنده بمونی هر روز یک زیارت نامۀ حضرت معصومه بخونم.

و اون هر روز این زیارت رو میخونه

و من هر روز به این فکر می‌کنم که آیا وجودِ من این قدر ارزش داره که هر روز یک زیارت حضرت معصومه برام خونده بشه؟

پی نوشت: سه قطره خونِ هدایت تماما افسردگی و مردگی بود و هزار قطره خونِ من زندگی و امید.


مودمِ ما هم بد عادت شده، هر وقت قطع میشه و یک ساعت هم بشینم و چراغ چشمک زنش رو نگاه کنم اتفاقی نمی‌افته، فقط وقتی به عجز میرسم و بسم الله الرحمن الرحیم میگم در جا وصل میشه، برای اون قسمت از ذهنم که دائم مشغول شبهه پراکنی و شک کردنه، در این ظلمت، یقینی است. یک بار هم اتفاق نیفتاده، چندین باره این اتفاق میفته!

این مودم نمونۀ عینیِ داستانِ سید مرتضی است. من به این داستان شک می‌کردم ولی الآن باورش دارم. می‌گن که سید مرتضی یکی از فقهای بزرگ اسلام، شاگردی داشته که هر وقت میخواسته سرِ درسش حاضر بشه، باید از روی رودخونه رد میشده و براش سخت بوده که دور بزنه و از روی پل بیاد. شاگرد وضعیتش رو به سید مرتضی میگه و سید مرتضی هم یک کاغذ میده دستش و میگه بازش نکن، هر وقت خواستی بیای درس، این رو دستت بگیر و از روی آب رد شو.

احتمالا اون شاگرد چشماش گرد شده بوده و داشته از تعجب منفجر میشده، در هر حال فرداش بلند میشه و کاری که سید مرتضی گفته بوده رو انجام میده و از روی آب رد میشه.

یک روز کنجکاو میشه که ببینه توی کاغذ چی نوشته شده، وسطِ آب بوده که کاغذ رو باز میکنه و میبینه نوشته شده: بسم الله الرحمن الرحیم

همون جا توی آب فرو میره و بیرون میاد و پیش سید مرتضی میره. سید مرتضی میگه چون به اثرش ایمان و ایقان نداشتی این اتفاق افتاد، برای همین هم بود که گفتم کاغذ رو بازش نکن.

خلاصه که این طوریاست، شاید هم هیچ کودوم این داستان رو باور نکنید، در هر صورت در برابر باور نکردنتون میتونم بگم: به جهندم! :))


کتابی گریان به سمتِ خانه‌اش می‌دوید. پشتِ در رسید و با مشت‌های کاغذی‌اش به در کوبید. در تمامِ خیابان راه رفته بود اما مردم همه سرشان پایین بود و به او حتی اندک نگاهی هم نکرده بودند.

کاغذهای سفیدش زیرِ آفتاب تابستانی به رنگ زرد در آمده بودند و ورق‌هایش شل و خیس و لمبر برداشته از آب فاضلابی بودند که در کف خیابان جریان داشت.

مشت‌هایش را به درِ خانه می‌کوبید و جیغ می‌کشید. مادرش آمد و در را باز کرد، بعد هم بدون کمترین توجهی به فرزندش به وسطِ پذیرایی برگشت و پایش را گذاشت روی تبلتِ فرش مانند و با صدای فرو رفتن یک آدم در استخرِ آب وسط تبلتِ فرشی ناپدید شد.

به اتاقِ مطالعۀ پدرش رفت، در را باز کرد و دید پدرش با آن ابهت و جلد گالینگورِ قدیمی‌اش خیلی احمقانه پای آیفونش کانال‌های جوک تلگرام را با انگشتش بالا و پایین می‌کند و قاه قاه می‌خندد.

نه پدرش و نه مادرش نگاهی به او نکردند، کتابِ تازه نوشته شدۀ تنها که با هزار مکافاتِ ناشر و ممیزی چاپ شده بود و تازه اولین چاپش را پشتِ سر می‌گذاشت تصمیمی گرفت.

تفنگِ دو لولِ 12 کالیبرِ پدرش را از بالای شومینه برداشت و تیری از جنسِ وایتکس درونش ریخت. به اتاقش رفت و به شهری نگاه کرد که تماما دورش را دودِ تیره فرا گرفته بود.

تفنگ را روی سرش گذاشت و بنگ!

از وسطِ سرش که سوراخ شده بود کلماتِ سیاه بود که روی زمین می‌ریخت و از لای درزِ چوب‌ها رد می‌شد و از سقف طبقۀ پایین چکه می‌کرد. روی سرِ کتابی می‌ریخت که هنوز قاه قاه می‌خندید و انگشتانش را روی آیفونش بالا و پایین می‌کرد.

بعد هم از جایش بلند شُد، جلوی آینۀ اتاقش رفت و طوری که بِرَند گوشی‌اش معلوم باشد، لب‌هایش را غنچه کرد و عکسی گرفت.


طیّ معجزاتی، زنده رفتیم و زنده ماندیم و زنده‌ شدیم و زنده برگشتیم. این قلبِ نجسِ قلیل را به بحرِ حسینی متصل کردیم و طهارت جُستیم.

حرف‌های زیادی برای نوشتن در ذهنم هوار می‌کشند، اما همچنان باید منتظر باشم خستگیِ راه در ذهنم تسکین پیدا کند و خاک‌های این ظرفِ گل آلود ته نشین شوند.

باید تشکر کنم از شُما، از آدم‌های با فرهنگِ دهکدۀ بلاگ که اگر نبودند شکّ می‌کردم که هنوز هم آدم‌های خوب در جهان هستند یا نه! این قدر که در سفرِ أربعین، آدمِ بیشعور از ایرانی و ترک و عرب دیدم. بیشعور از شیعه و زائر و حزب اللهی و ی، بیشعورهایی که هیچ مرزی برای محدود کردنِ آن‌ها نیست، نه فرهنگ، نه نژاد و نه حتی مذهب.

إن شاء الله قسمتِ همه کربلا رفتن بشود، کربلا رفتنی که آدم را کربلایی کند.


پدرم نشسته است و کروکیِ کربلا و نجف را برایم می‌کشد، اما انگار روضه می‌خواند:

این جا محرابِ امام علی است و این جا هم جایی که نافله‌هایش را می‌خواند.

این جا هم عمودی است که برای اولین بار حرم حضرت ابوالفضل دیده می‌شود.

شب بروید و توی صحنِ فاطمه زهرا بخوابید.

قبر هانی و مسلم هم توی کوفه قبل از مسجد سهله است.

عراقی‌ها خیلی دوست دارند مقام درست کنند و مثلا می‌گویند این جا، جایی است که دستِ راست حضرت ابوالفضل جدا شده.

نمی‌توانم تحمل کنم، به اتاقم پناه می‌برم و درِ اتاق را قفل می‌کنم که کسی چیزی نفهمد.

***

روزی را همه با پول می‌شناسیم، ولی همین که حبِّ زیارت در دلمان رخنه کند، بزرگترین روزی است که می‌توانیم داشته باشیم.

گاهی پولش هست و حسّش نیست، گاهی حسّش هست ولی پولش نیست، مهم حسّ و حالش است، آدم توی شهرِ خودش هم ساکن بماند و جایی نرود کأنه دلش تا کربلا پیاده رفته و ماندگار شده.


داستانِ چی؟

کشکِ چی؟

اصلا قابل پخش نیست

نخوایید ازم، اصلا راه نداره.


:|


به دعوتِ خودمان می‌نویسیم این چالشِ خوشمزه را

با پستِ بی مزه‌ای که در توان داریم.


اولا یک تشکر می‌کنم از اسپانسر این پست، یعنی ضدّ انقلاب‌های بی‌شرف توییتر که هر چی بلاکشون می‌کنم تموم نمی‌شن و همچنان فحش میدن و با این کارشون باعث میشن تندتر به سمتِ وبلاگ فرار کنم و برای سرفرازیش تلاش کنم.


خُب از کجا شروع کنم؟

رسمیش کنیم بهتر نیست؟:


به نامِ خدا

من وبلاگ نویس نبودم، هم دهکده‌ای‌های بیان مرا وبلاگ نویس کردند. من طفلی بودم که دو هفته یک بار مجلۀ دانستنیها می‌خریدم و مستقیم سراغِ صفحۀ آیا می‌دانیدهایش می‌رفتم و عکس وسطش را با ولع نگاه می‌کردم.

نمی‌دانم کدام بزرگواری بود که من را با بلاگفا آشنا کرد، احتمالا مرتضایِ دست عرقیِ تپل بود که الآن تدوینگر شُده. با وبلاگی به این نام: javad1376 در بلاگفا وبلاگی ساختم و اصلا اسمش یادم نیست، نشستم و همان آیا می‌دانیدهای چند مجله دانستنیها را جمع کردم و با سرعتِ افتضاحِ تایپم، طیّ چندین ساعت نوشتم و بعد هم در کافی‌نت اولین پستم را گذاشتم.

اولش هم جای این که بنویسم جلّل الخالق، نوشتم جند الخالق که مثلا خیلی جملۀ خوفناکی در برابر حرف‌های تعجب آمیز بود که غلط املایی هم داشت.

گذشت و وبلاگی در VCP زدم به اسم مغز با 500 پستِ کپی در یک هفته و لینک کردن دامنۀ دات TK به آن(مثلا انگار خیلی حرف مهمی می‌زدم)، بعد یکی دیگر در بلاگفا، یکی در رزبلاگ و یکی دیگر در لوکس بلاگ و در آخر هم میهن بلاگ و هر جایی ردپایی مانده بود.

یکی از یکی بی فایده‌تر و مضحک‌تر و مسخره‌تر. مثل یک بومیِ جنگلی از این مراحل بدوی گذشتم و یک روز که شونصد وبلاگ در دست داشتم به کانون مساجد رفتم، کانون مساجد مرکزی است مثل بسیج که سازماندهی کانون‌های محلات را بر عهده دارد.

اسمِ چند وبلاگ را دادم و یکی هم برای استادِ عزیزِ قدیم. گذشت و یک روز زنگ زدند که آقای علوی، شما برندۀ زرررشک پلویِ طلاییِ وبلاگ نویسی شدید! به همین منظور تشریف بیارید یک اردو یزد که یه حالی بهتون بدیم.

ما هم گفتیم: آقا حال چیه خجالت بکش! بعد فهمیدیم وبلاگِ استاد برگزیده شده ولی به اشتباه اسمِ من رفته، به استاد گفتم و گفت اصلا بهتر شد. من که نمی‌توانم بیایم، خودت برو. البته بعد وبلاگ استاد که در بلاگفا بود فیلتر شد! الآن هم توی بیان

وبلاگ دارند و دیگر نمی‌نویسند.

ما هم با سید شفیعی و حاج آقای عندلیب از قم با قطار به هتلِ معروفِ سنتیّ یزد توی آن میدانِ اصلی‌اش رفتیم، چندین روز بخور بخور بود و آموزشِ وبلاگ نویسیِ، به دستِ استادی که خودش هم وبلاگ نداشت!

از آهستان و زهرا اچ بی می‌گفت و بعد یک جمله را دائم تکرار می‎‌کرد: رمزِ وبلاگ نویسی خودمانی نویسی است، حالا استاد کجایی که خودت را هم درس می‌دهم. (چیزی مزخرف‌تر از غرور سراغ دارید؟)

همان یزد، با لپ تاپ قرمز رنگِ دوست افغانی‌مون که همراهمان آمده بود و با نتِ رایگانی که هتل داشت یک وبلاگ در بیان زدم: بچه ریش دار، بعد یک وبلاگِ دیگر به اسمِ مقدادیون و یک وبلاگِ دیگر هم به اسمِ بی نام و نشون (که دوست نداشتم بگویم، چون خلاصه دورانِ بلوغ و هورمون‌هایش باعث دعواهای بی سر و تهِ زیادی در بیان شُد، حتی به این که کسی کامنت‌هایش را هم بسته بود گیر می‌دادم!) ( هر کی هنوز می‌بیند و دلخور است عذرخواهم)

در آن زمان راحت می‌شد وبلاگِ برتر شُد، نه این که کسی نمی‌دانست چطور، بلکه چون بیان هنوز آن قدر تنبل نشده نبود که نتواند حتی یک لیست وبلاگ برتر منتشر بکند. (از همین تریبون اعلام می‌کنم اگر نمی‌توانی، ویلچرت میشم)

در همان زمان خانم معلمی به نام

حوری دخت که خودم هم اسمِ وبلاگشان را بعد پیشنهاد دادم، پیام دادند که در طراحی قالب کمک‌شان کنم.

به هر شکلی بود بهشان گفتم باید با قلمِ خودتان بنویسید که  إن شاء الله وبلاگتان شلوغ شود، با راهنماییِ ما و تلاش‌شون بهمن وبلاگ ساختند و فروردین ماه، وبلاگِ برتر شدند.

ولی خودِ این جانب از بس جامعه ستیز بودم که آن چنان مطرح نشد.آن وبلاگ اول واقعا برای آدم شیرین است و وبلاگ‌هایی که دنبال می‌کردم هر کدام بخشی از خاطرات تکرار نشدنی‌ام را ساختند.

همین آقا

مسعودی که چالش را راه انداخته‌اند دوستِ نیمه صمیمی ما بودند و ساخت و پاخت‌های زیر زمینی داشتیم و حتی آن زمان این قدر وبلاگشون خوشگل نبود و از همان اول وسواسِ زیادی روی قالب داشتند :))

وبلاگِ بی نام و نشون که فقط کارِ طراحی عکس می‌کردم با اولین پستی که به دستِ خودم نوشتم تغییر کرد و با اولین تشویق‌ها که کار هم دهکده‌ای‌های بیان بود رفته رفته کارِ کامپیوتری به حاشیه رفت و قلم، مثل گرزِ رستم دستِ ما ماند.

اولش هم که این وبلاگِ سکوت را شروع کردم دربارۀ تفکر مطلق بود و عکسش دسته بیل! که داشتم زور می‌زدم راهِ خودم را پیدا کنم و بعد از مدت‌ها وقتی خوب مطمئن شدم، طلبه بودنم را فاش کردم.

آخر می‌دانید، طلبگی که هیچی، مسلمانی که هیچی، حتی ادعای انسان بودن هم مسئولیتی به گردنمان می‌آورد.

عه تموم شد، دربارۀ اون سه تا وبلاگی که فیلتر شد چیزی نگفتم؟ :))


دعوت می‌کنم از وهابیان و یهودیانی که این پست را به زبانِ اردو خواندند.

بعد از این که پست‌تان را نوشتید، حتما لینکش را به زبانِ تُرکی برای

آقا مسعودِ گل بفرستید.


چند شب پیش به باحال‌ترین و با کلاس‌ترین کتاب فروشی و لوازم تحریریِ شهر رفتم. تصمیم گرفتم یک بوکمارکِ شیک برای خودم بگیرم، منتظر موندم بینِ اون همه بوکمارک یکی‌شون باهام حرف بزنه و این بوکمارک حرف که نه، داشت آواز می‌خوند: تووو ماهی و من، ماهیِ این برکۀ کاشی

من هم گرفتمش و آوردمش و سریع گذاشتم لایِ کتابم و تصمیم گرفتم هر کتابی که میخونم یک نقطه پشتش بزارم:


ولی متاسفانه زیاد آواز میخوند، صداش نمیذاشت کتاب بخونم :))


ساعت 3 بود که به اکانتِ یارِ دبستانی یه تیکۀ آبدار انداختم، تا همین الآن نوتیفکیشنِ فحشه که برام میاد. از بس ضدّ انقلاب‌های با ادبی داریم، توهین به من که هیچی، به ائمه هم فحاشیِ ناموسی می‌کنند.

از این بگذریم، یه مشت آدم نشستند پای سریالِ ستایش! و بعد دربارۀ ستایش توئیت می‌کنند. و بعد مهدی ترابی بازیکن پرسپولیس بعد از گُلی که زده لباسشو داده بالا و روش این نوشته به چشم میخوره: 

راه حل مشکلات کشور = اطاعت از رهبری

تا فردا هم باید توئیت‌های #مهدی_ترابی رو فیو کنیم.


از بی مزگی‌های توئیتری‌هام که نگم براتون، قرار بوده تو آب نمک باشند ولی اشتباهی ریختنشون توی سرکه، این قدر سرد که توئیت‌هاشون رو باید بزاری ترشی کنی، خواست سردیت کنه دوتاشو بخونی شل شی خوابت بگیره!


بحث هم که با ضدّ انقلاب فایده نداره، انگار مغزِ گوسفند خوردند، چربی‌شون زده بالا، پرت و پلا میگن.

حالا هدف از این توئیتر چی میتونه باشه؟

بگید تا جواب بدم:

1- ترند کردنِ یک هشتگِ خوب

گیریم ترند شُد، تغییری در تمدن اسلامی اتفاق می‌افته؟

2- معروفیتِ اکانت و بعد گرفتن اسکرین از توئیت‌هامون تو همه جا

این وقتی که میخواییم بزاریم پای توئیتر بزاریم پای نویسندگی نویسنده میشیم بزاریم پای مطالعه عالِم میشیم بزاریم پای گیتار گیتاریست!

برای معروفیت و تأثیر گذاری راه‌های دیگه‎‌ای هست.

3- مقام معظم رهبری گفت اهمیت فضای مجازی اندازه اهمیت حفظ انقلابه:

آره دقیقا منظورشون این بود یک اکانت توئیتر بسازید صبح تا شب توش فعالیت داشته باشید

اصلا منظورش بحث بومی سازی و اصلاح زیرساخت‌ها نبود، فقط گفت برید توی اینستا و تلگرام اکانت بسازید بعدشم قطاری پست بزارید انقلاب پیروزه و انفجار نور، عالی اصلا :)

4- حضرت آقا گفت با فضای مجازی میتونید یک حرف رو به اون ورِ دنیا برسونید

دقت کنید:

1 حرف مفید

دنیا

رسوندن

در عمل چی میشه؟

شونصد حرفِ بی فایده

همین جا ایران یا ضدّ انقلابِ اون ورِ آبی

مشغول شدنِ خودمون

و تامام شدن وقت و فرصت و عمر

این توئیت عالی بود:


توئیتر رو به گورِ پدر یهودیش میسپاریم

به نظرم یا باید زندگی بدونِ ت باشه یا اگر اومد کل زندگیتو میگیره

ولی انصافا 40 فالور برای یه روز خوب بودا؟ نبودا؟

پی نوشت: یه روز پسرِ دختر عموم، زد تو کمرِ داداش کوچیکه، یهو عصبانی برگشت و گفت: انگار از وحشیِ گاو اومده، بعد همه زدیم زیرِ خنده (چه بسا روش، کسی چه میدونه؟)

القصه امروز وحشیِ گاو رو پیدا کردیم.


ریاضیاتِ قدیم این طور بود که اگر می‌خواستیم عددی مثلِ 4800 را تا سه رقم گرد کنیم باید نگاه می‌کردیم رقمِ آخر به کدام سمت میل می‌کند و اگر بیشتر از 5 است یک واحد به عدد قبلش اضافه می‌کردیم.

با این حساب عددِ گرد شدۀ 4800 می‌شد 5000

اما ریاضیاتِ جدید تئوری‌های خنده‌دارتر و جالب‌تری دارند. در روشِ جدید باید اول عدد را دو برابر کنیم و بعد گرد کنیم، به این شکل که 4800 را دو می‌کنیم که حاصل می‌شود 9600 و بعد 9600 تبدیل به 10000 می‌شود.

باور نمی‌فرمایید؟ اشکالی ندارد، من هم اولش باور نمی‌کردم تا این که به چشم دیدم.

شبش محمد رضا زنگ زد و گفت: از مِهدی پرسیدم، حتما برو یک پماد بگیر که اگر عرق سوز بشی بدبختی!

ما هم نه آن شبش که فردایش قبل از این که سوارِ اتوبوس شویم و بعد از این که دو تا فلافلِ سلف را هر کدام با حداقل 14 قُرص فلافل در شکم جای دهیم از پله‌های داروخانه بالا رفتیم و گفتم: ببخشید چه پمادی برای پیشگیری از عرق سوز شدن خوبه؟

خانم فروشنده بی برو برگرد گفت: عرق سوز شُدی؟

سوالش عجیب بود! یک دفعه بی مقدمه پریده بود و گفته بود عرق سوز شُدی، و من از خجالت سُرخ شده بودم و محمد رضا از خنده سیاه.

گفتم: پمادی برای پیشگیری هست؟

گفت: نه همچین پمادی نداریم ولی برای بعدش کالاندولا هست.

گفتم: خب همون رو لطف بفرمایید.

دارو را جلویم گذاشت و گفت 10 هزار تومان.

روی دارو را نگاه کردم، به طور تورفته روی کاغذ نوشته شده بود 4800.

تو رفته بود و نه مثل عددهایی که صفحات اول کتاب‌ها می‌نویسند و فروشنده رویشان ماژیک می‌کشد یا که برچسب می‌زند و قیمت‌ها را آپدیت می‌کند.

خوشحال شُدم، شاید هم بال در آوردم که ریاضیاتِ جدید به این جا هم رسیده، طوری که پله‌ها را دوتا دوتا پایین آمدم و با صدایِ هو هو چی چی به وسطِ خیابان رفتم و روی خطّ مقطع کفِ خیابان نشستم.

نشستم و به دور دست‌ها نگاه کردم

منتظر نشستم تا فیزیکِ جدید هم از راه برسد.


ما طلبه‌ها وقتی یکدیگر را می‌بینیم که از زیارت آمده‌ایم، یکدیگر را تکریم می‌کنیم و زیارت قبولی می‌گوییم و با تبسم یکدیگر را نگاه می‌کنیم.

اما زیارت رفته‌ای که در موتور سازی دیدم، کمی فرق داشت؛ آمد دمِ موتور سازی و جنابِ تعمیرکار با لهجۀ قُمی گفت: سلام اسماعیله، رفتی زیارت تحویل نمی‌گیری، دعوا کردی بالاخره باهاش؟

- آره، خیلی تهرونیه رو مخم رفته بود، با ساتور خوابوندم رو صورتش. تازه حسن هم اومد دستم رو بگیره خورد رو دستش، 7 تا بخیه خورد.

هاج و واج نگاهش نمی‌کردم، در 12 متری این قضایا خیلی عادی است، لبخند زدم و گفتم: حالا ساتور کجا بود؟

- قصابم، توی کشتارگاه سید صادق توی کربلا بودم.

بعد هم جایِ زخمیِ ساتورِ روی سرش را نشان داد و گفت:

دو تا زدم توی سرِ خودم و یکی هم گذاشتم روی صورتش، بهش گفتم خواهر و مادرت.

به قولِ حدادپور جهرمی، بگذریم

***

آقا مَهدی که باهاش از مهران برگشتیم قُم و تا 180 کیلومتر بر ساعت هم سرعت را پُر کرد و من به غیر از دو دیوانۀ دیگر، کسی را ندیدم که بتواند از او سبقت بگیرد، گفت: این ابوالفضل که توی بیمارستان شهید بهشتی کشتنش، همکلاسیِ من بود و باهاش بزرگ شدم

گفتم: عه چه جالب، قضیه سر چی بود؟

با کمی تعلل گفت: قضیه سرِ یک بچه خوشگل بود که هواش رو داشت، یه روز با زیدش سوارِ موتور بود که لات‌های یک کوچه بهش گیر میدن، ابوالفضل هم شبونه میره خونشون و دوتاشونو با چاقو میزنه و خودشم زخمی میشه، فرداش میره بیمارستان که 5 تایی می‌ریزند سرش و شاهرگشو میزنند.

- اونی که همراهش بود چی شد؟

- توی فیلم دیدی دیگه، همون اول فرار کرد.

باز هم بگذریم؟

باشد، بگذریم.

***

از استاد سوال پرسیدم که به نظرتان مهم‌ترین اولویتی برای ساخت مستند چه چیزی است؟

گفت: چیزی که میخوای هم طلبگی باشه، هم اولویت داشته باشه، معرفیِ جاهایی است که مردم واقعا در فقر فکری به سر می‌برند و اولی‌ترین احکام را هم نمی‌دانند، به یک نحوی سعی کنید طلبه‌ها رو برای تبلیغ به آن جا تشویق کنید.

گفتم: استاد در همین قمِ خودمان فقر احکام نه، ولی فقر اخلاقی هم بیداد می‌کند.

بعد پرسیدم به نظرتان الآن در جامعه بیشتر احکام لازم است یا عقایدی که اکثر جوان‌ها ذهنشان پر شبهه است؟

گفت: جامعۀ شهری نیاز به عقاید دارند ولی یک جامعه‌ای مثل عراق از نظر عقاید مشکلی ندارند و مشکل‌شان در احکام است، چه بسا آدم‌های به شدت معتقدی هم هستند.

در مورد حاجی عبدالله که به بشاگرد رفت و آن جا را آباد کرد گفتم، ایشان هم می‌شناخت و گفت: وقتی حاجی عبدالله برای اولین بار به بشاگرد رفت، مردم آن قدر در فقر فرهنگی بودند که جلوی ماشینش علوفه ریختند.

بگذریم یا نه؟

این بار نگذریم.

این مسائل گذشتنی نیست، با وجودِ حوزۀ علمیه و وزارت ارشاد و فرهنگ اسلامی، این چیزها گذشتنی نیست.

گذشتیم و گذشتیم و گذشتیم و گذشت.


آن چه اسلام می‌گوید: اجازه بگیر، قبل از این که وارد بشوی اجازه بگیر، اگر هم اجازه نداد از همان راهی که آمدی برگرد.
آن چه در فرهنگ ایرانی اتفاق می‌افتد: سر زده برو، اجازه‌ هم نگیر، اگر هم یک دفعه آمدی دمِ خانه و راهت نداد و گفت وقت ندارم یا آمادگی‌اش را ندارم، ناراحت شو و قهر کن و رابطه‌ات را شکر آب کُن.

فَإِنْ لَمْ تَجِدُوا فِیهَا أَحَدًا فَلَا تَدْخُلُوهَا حَتَّىٰ یُؤْذَنَ لَکُمْ ۖ وَإِنْ قِیلَ لَکُمُ ارْجِعُوا فَارْجِعُوا ۖ هُوَ أَزْکَىٰ لَکُمْ ۚ وَاللَّهُ بِمَا تَعْمَلُونَ عَلِیمٌ( 28/نور)
و اگر کسى را در آن نیافتید، پس داخلِ آن مشوید تا به شما اجازه داده شود؛ و اگر به شما گفته شد: برگردید» برگردید، که آن براى شما سزاوارتر است، و خدا به آنچه انجام مى‌دهید داناست.

یک جا خوندم:
آیت الله ‌ای می‌گوید یک بار با مرحوم رفسنجانی و شهید مفتح که سبزی و میوه دستش بود و در خیابان دیده بودیمش، برای صحبت در مورد انقلاب به خانۀ شهید بهشتی رفتیم.
شهید بهشتی راهمان نداد، با کس دیگری ملاقات داشت و می‌گفت وقت ندارم!

شبی که گذشت، شب رقص و پایکوبی فتنه گران عراقی بود. در شب شهادت امام حسن و پیامبر اکرم مثل بی حرمتی‌هایی که فتنه گران ایرانی در سال ۸۸ مرتکب شدند.

نکته‌ای که در این میان مهم است، یک کاسه نکردن کل‌مردم عراق با فتنه گران است. نباید تمام این اغتشاشات اخیر را به کلیت مردم عراق نسبت بدهیم. چرا که برای ما هم که کشوری با سابقه انقلاب بودیم اتفاق افتاد.

وسام العلیاوی یکی از رهبران عصائب اهل حق که علیه داعش جنگیده بود و هنوز هم می‌توانید صدای لبیک یا حسینش را بشنوید، خودش و برادرش، جعفر و همراهانش در آمبولانسی که متوقف شده بود زیر دست و پای فتنه گران به شهادت رسیدند و بعد همراه با ماشین آمبولانس به آتیش کشیده شدند.

این آمبولانس مرا یاد آمبولانس شهید سید علیرضا ستاری می‌اندازد؛ وقتی که می‌خواست ۵ پاسداری را که روی زمین افتاده بودند نجات بدهد، با میلگرد به سرش زدند و جمجمه‌اش از ۳ جا شکست.

پای سازمان مجاهدین و نیروهای باقی مانده بعثی جهت براندازی در میان است. همچنین در این میان سناریویی شبیه سناریوی ندا آقا سلطان در حال اجراست.

اغتشاش گران به کنسول گری ایران در نجف حمله کرده‌اند و شعارهایی ضد ایران و قاسم سلیمانی داده‌اند.

سلاح‌های زیادی هم به دست اماراتی‌ها و عربستانی‌ها به اغتشاشگران رسیده است و جالب‌تر این که کلمه #العراق_ینتفض در عربستان ترند شده است.


شهادت، خودکشی مقدس نیست

که وقتی اولویت چیز دیگری است

آدم فقط بخواهد برود و به هرشکلی که شده در جبهه نفله شود

مثلا این جا کار فرهنگی مهم‌تر مانده باشد

آن وقت من که اصلا به درد جنگ نمی‌خورم، قاچاقی خودم را به سوریه برسانم

برای جنگیدن با داعش.


مسیر اصلی بر عکس است

باید به وظایفی که اولویت دارند بپردازیم

و اگر در این راه به شهادت رسیدیم

این شهادت ارزشمند است


گاهی شهادت طلبی هم، مکر شیطان است!


پرت و پلاهای من هم انگار تبدیل به حکمت میشن!

هم اینک شنوندگان عزیز دقت فرمایید، شاهدِ ورودِ زبانِ اردو به بیان هستیم:

و این یعنی پیش بینیِ نوستر آداموسیِ من در پستِ

چالش من و وبلاگ نویسی

پی نوشت: بیان قاطی کرده، جملات رو برعکس نشون میده.

از پشت صحنه اشاره می‌کنند منظورش Ωστόσο, η Κινεζική διακρίνεται επίσης για το υψηλό επίπεδο εσωτερικής بوده


می‌خوایید ببینید با چه جامعه‌ای روبرو هستیم؟

تعداد فالورهای پیجِ دنیا جهانبخت، وحید خزایی، تتلو و امثالهم را به یاد بیاورید.

می‌خوایید ببینید با چه جهانی روبرو هستیم؟

به تعداد لایک‌های پستِ تخم مرغ دقت کنید.

می‌خوایید ببینید با چه نسلِ جدیدی روبرو هستیم؟

به کلیپ‌های رقص بچه‌ها با موزیک ساسی مانکن نگاه کنید.

می‌خوایید ببینید با چه جامعۀ کتابخونی روبرو هستیم؟

به پر فروش‌ترین کتاب‌ها مثل قورباغه‌ات رو قورت بده و عقاید یک دلقک توجه کنید.

[و اینک یک جوالدوز]میخوایید ببینید با چه طلبه‌هایی روبرو هستید؟

پست‌های این وبلاگ را زیر نظر داشته باشید.


ما طلبه‌ها وقتی یکدیگر را می‌بینیم که از زیارت آمده‌ایم، یکدیگر را تکریم می‌کنیم و زیارت قبولی می‌گوییم و با تبسم یکدیگر را نگاه می‌کنیم.

اما زیارت رفته‌ای که در موتور سازی دیدم، کمی فرق داشت؛ آمد دمِ موتور سازی و جنابِ تعمیرکار با لهجۀ قُمی گفت: سلام اسماعیله، رفتی زیارت تحویل نمی‌گیری، دعوا کردی بالاخره باهاش؟

- آره، خیلی تهرونیه رو مخم رفته بود، با ساتور خوابوندم رو صورتش. تازه حسن هم اومد دستم رو بگیره خورد رو دستش، 7 تا بخیه خورد.

هاج و واج نگاهش نمی‌کردم، در 12 متری این قضایا خیلی عادی است، لبخند زدم و گفتم: حالا ساتور کجا بود؟

- قصابم، توی کشتارگاه سید صادق توی کربلا بودم.

بعد هم جایِ زخمیِ ساتورِ روی سرش را نشان داد و گفت:

دو تا زدم توی سرِ خودم و یکی هم گذاشتم روی صورتش، بهش گفتم خواهر و مادرت.

به قولِ حدادپور جهرمی، بگذریم

***

آقا مَهدی که باهاش از مهران برگشتیم قُم و تا 180 کیلومتر بر ساعت هم سرعت را پُر کرد و من به غیر از دو دیوانۀ دیگر، کسی را ندیدم که بتواند از او سبقت بگیرد، گفت: این ابوالفضل که توی بیمارستان شهید بهشتی کشتنش، همکلاسیِ من بود و باهاش بزرگ شدم

گفتم: عه چه جالب، قضیه سر چی بود؟

با کمی تعلل گفت: قضیه سرِ یک بچه خوشگل بود که هواش رو داشت، یه روز با زیدش سوارِ موتور بود که لات‌های یک کوچه بهش گیر میدن، ابوالفضل هم شبونه میره خونشون و دوتاشونو با چاقو میزنه و خودشم زخمی میشه، فرداش میره بیمارستان که 5 تایی می‌ریزند سرش و شاهرگشو میزنند.

- اونی که همراهش بود چی شد؟

- توی فیلم دیدی دیگه، همون اول فرار کرد.

باز هم بگذریم؟

باشد، بگذریم.

***

از استاد سوال پرسیدم که به نظرتان مهم‌ترین اولویت برای ساخت مستند چه چیزی است؟

گفت: چیزی که میخوای هم طلبگی باشه، هم اولویت داشته باشه، معرفیِ جاهایی است که مردم واقعا در فقر فکری به سر می‌برند و اولی‌ترین احکام را هم نمی‌دانند، به یک نحوی سعی کنید طلبه‌ها رو برای تبلیغ به آن جا تشویق کنید.

گفتم: استاد در همین قمِ خودمان فقر احکام نه، ولی فقر اخلاقی هم بیداد می‌کند.

بعد پرسیدم به نظرتان الآن در جامعه بیشتر احکام لازم است یا عقایدی که اکثر جوان‌ها ذهنشان پر شبهه است؟

گفت: جامعۀ شهری نیاز به عقاید دارند ولی یک جامعه‌ای مثل عراق از نظر عقاید مشکلی ندارند و مشکل‌شان در احکام است، چه بسا آدم‌های به شدت معتقدی هم هستند.

در مورد حاجی عبدالله که به بشاگرد رفت و آن جا را آباد کرد گفتم، ایشان هم می‌شناخت و گفت: وقتی حاجی عبدالله برای اولین بار به بشاگرد رفت، مردم آن قدر در فقر فرهنگی بودند که جلوی ماشینش علوفه ریختند.

بگذریم یا نه؟

این بار نگذریم.

این مسائل گذشتنی نیست، با وجودِ حوزۀ علمیه و وزارت ارشاد و فرهنگ اسلامی، این چیزها گذشتنی نیست.

گذشتیم و گذشتیم و گذشتیم و گذشت.


چقدر تهاجم فرهنگی شرقِ غربی سنگین بوده که توییتری که محل نزاع ی است، چند ماه است که ترندش کلمه #exo است. #EXO یک گروه ۹ نفره خواننده کره‌ای است که از قضا مشغول برگزاری یک فستیوال هم هستند.
از هالییود بدتر کره جنوبی است که دوست کره دوستِ ما نزدیک به ۳۰۰ هزار تومن برای خریدن یک پک عکس و موزیک اورجینال black pink پول داده.
وی طوری به کره جنوبی عشق می‌ورزد که خواب و بیداری و فکر و ذکرش خوانندگان کره جنوبی و زندگی در کشور چشم بادامی‌هاست.
هزار اکانت توییتری پیدا می‌کنید که علاوه بر این که تمام توییت‌هایشان درباره exo است، پروفایل تک تک‌شان هم که می‌شود گفت نشان هویتی افراد در فضای مجازی است عکس یکی از خوانندگان این گروه ۹ نفره است.

فیلم پارادایس به کارگردانی علی عطشانی و نویسندگی محمد علی میرزایی در سال ۱۳۹۳ ساخته شد و پس از ۴ سال توقیف در بهمن ۱۳۹۷ اکران شد.

داستان درباره طلبه‌ای به نام محسن است که با دختری به نام آلیشیا در آلمان آشنا می‌شود و برای سخنرانی در جلسه‌ای به آلمان دعوت می‌شود. محسن به همراه حاج آقای فراستی و دوستش به آن جا می‌رود و درگیر ماجراهایی می‌شود.

حوزه علمیه‌ای که در این فیلم می‌بینید اُمل خانه‌ای پر شده با شعارهای مذهبی است. حتی فراستی هم با بازی مهران رجبی که مثلا زرنگه فیلم است، شخصیتی مزخرف و حال به هم زن حداقل برای من بود.

بد نبود دست محمد علی میرزایی را می‌گرفتیم و چند مدرسه علمیه را نشانش می‌دادیم و با چند طلبه آشنایش می‌کردیم تا حداقل بفهمد مشکل طلبه‌های امروز ما شبه روشنفکری و فعالیت بیش از حد آن‌ها در فضای مجازی است نه عقب افتادگی و تحجر.

نمی‌دانم از کجای فیلم بنویسم، فقط می‌توانم خلاصه‌اش کنم در کلمه مزخرف، آن هم به معنای جدیدش، نه آن مزین شده قدیم.

جا دارد سایتی بزنم به نام طلبه نیوز و هر روز درباره یک طلبه بنویسم تا این قشر هنرمند() بدانند فاز طلبه‌ها در چه حالی چیست.

اولا که با گشت ارشاد شروع می‌شود و گرفتن دختر و پسر نامحرم در خیابان به بهانه بوی الکل

که دستتان را بگیرم و تا کاخ سعدآباد ببرمتان تا اروپا را از نزدیک ببینید


دوما یک دفعه وسط کلاس‌ها همه چیز را رها می‌کنند و به آلمان میروند

که انگار حوزه یک کلاس قرآن است تا همه ختمی داشته باشیم و تا شبش هم مفاتیح بخوانیم!


سِیُماً برای جوجه طلبه ریش پشمکی! نامه فرستاده می‌شود برای سخنرانی و پرسش و پاسخ در دانشگاه آلمان

که طلبه تا سه سال فقط آموزشگاه زبان عربی آمده و از اسلام کمتر چیزی نمی‌فهمد.


چهارما و.

انگار دیگه وقتشه بشینم یه فیلمنامه بنویسم


با دید واقع گرایانه نگاه کنیم. هیچ کودوممون یارِ امام زمان نیستیم، یقینِ آن چنانی که نداریم هیچ، صرفا برای تسکین دلِ خودمون یه عکسی هم روز جمعه به اشتراک میزاریم و با معنویات، خیلی خودخواهانه می‌خواییم حال خودمون رو فقط خوب کنیم.

ما آدم‌ها در گذشته دونه دونه ائمه رو با بی لیاقتی‌مون کُشتیم، آزار رسوندیم و تنهاشون گذاشتیم، حالا هم داریم همون کار رو می‌کنیم، برنامه همونه ولی زمان و روش عوض شده.

امام هادی و حسن عسکری هر دوتاشون توی زندان بودند و شیعیان بهشون دسترسی نداشتند، الآن هم به همون شکله، ما به امام زمان دسترسی نداریم، تفاوتش فقط اینه که اون‌ها میدونستند امام‌شون کودوم شهره و کجاست ولی ما نمی‌دونیم.

دسترسی هم اگر پیدا کنیم، دو روز جوگیرانه خوب می‌شیم، بعدش باز کم میاریم و امام رو تنها می‌زاریم و می‌ریم سراغ کار خودمون.

***

میگن یک بار شهید مدنی توی کوفه بعد از نماز شدیدا گریه‌اش می‌گیره و صداش توی مسجد می‌پیچه. یکی از نزدیکانشون به خودش جرأت میده و ازش میپرسه که: آقا چی شده این طوری گریه می‌کنید؟

شهید مدنی هم یک نگاهی با چشمای سرخش می‌کنه و میگه: امام زمان رو دیدم، حضرت گفت به شیعیان ما نگاه کن که چطور بعد از نماز، سریع دنبال کارهای خودشون می‌رن و برای ظهور و فرج ما دعا نمی‌کنند.


به علت وحشیانه نویسیِ امشبم، فقط یکی از عناوین را بخوانید.


آش شله قلم کار یا مقدمه»

کشکول‌م را ببرم پیش خزانه دار کلماتم تا آن را پر کند و پستی داشته باشم در این نیمه شبِ خسته!

اگر کارما واقعیت داشت، در زندگی قبلی‌ام در چه کالبدی زندگی می‌کردم؟ شاید إبن سینا بودم که الآن در شرایطی دیگر متولد شده‌ام، با سردی جات ضعفِ حافظه دارم و حتی یک بیت شعر را نمی‌توانم حفظ کنم، نه من علاقه‌ای دارم و نه آن بخشی که در ذهنم مشغولِ حفظِ شعر است شعور کافی به خرج می‌دهد.

امشب نشسته بودم و جریان‌های ضدّ اسلامی را می‌نوشتم، همه را نوشتم و به رضا نشان دادم، فمنیست و آتئیست و برانداز و. گفت یک دسته کم است و آن هم خودی‌ها هستند. چه احمقانه! مهم‌ترین دسته را فراموش کرده‌ام، دسته‌ای که بزرگترین ضربه را زده‌اند خودِ ون و خودِ حزب اللهی‌ها بوده‌اند.

تندوری‌ها و کندروی‌ها و جهالت‌هایشان بزرگترین ضرر برای دین بوده‌اند، بلایی که یک حرکت انگشت اشارۀ فاسد می‌آورد هزار شبهۀ فلسفی آتئیست نمی‌آورد.


استادِ اعتقادات»

استادی داریم، مثل استاد پارسال، ولی بهتر از او، کسی که من را یادِ زن پادشاهِ قصه‌های هزار و یک شب می‌اندازد. از 50 دقیقه کلاس، شاید 20 دقیقه بخشی را به داستان‌های تاریخی و عرفانی و فلسفی و. می‌پردازد و 20 دقیقه هم به تکرار حرف‌های کلیشۀ جلسات گذشته.

به هر چیزی می‌پردازد جز آن چیزی که منجر به تفکر و استدلال شود، یک روز از همین روزهای ولرمِ پاییزی بود که سرِ کلاس داغ کردم.

دایم با خودم کلنجار می‌رفتم بگویم، نگویم، طیّ استدلالی به این نتیجه رسیدم که باید بالاخره حرفی بزنم، استدلال این بود: این استاد دارد وقت ما را با اطلاعات بی اولویت‌ش تلف می‌کند و وقتِ طلبه شریف است، جامعه بسیار نیاز به تبلیغ مخصوصا در مسائل کلامی و فلسفی دارد و استاد این گونه درس می‌دهد. پس باید تکانی به او بدهم.

طوری که فقط او بگوید این است و ما بگوییم چشم، قطعا همین است سرورم! داغ کردم و گفتم ببخشید استاد، این کلامی که شما درس می‌دهید اصلا طلبه را مسلَّح نمی‌کند که پس فردا بخواهد با کسی ارتباط بگیرد و شبهاتش را جواب بدهد.

بعد هم شروع کردم و برهان نظم را زیر سوال بردم و ربطش دادم به بیگ بنگ و خلق را زیر سوال بردم و ربطش دادم به فِرگشت و بعد هم با خود فکر کردم شاید فقط کمی استاد به خودش بیاید و تصمیم بگیرد سبک و روشش را عوض کند.

وقت طلبه شریف است، این قسمتِ استدلالم مشکل داشت، دو تا از دوستان نزدیک در همان داغ کردن‌ها پریدند و گفتند فِرگشت غلط است و اصل تلفظش فَرگشت است و بعد خندیدند، این جا اولین ناراحتیِ امسالم بود.

این‌ها که گیر یک تلفظ هستند و تفاوت روولوشین و اوولوشن و رویلیشن را نمی‌دانند

بگذار بسوزند و بگذرند، گاهی دوستانم هر کاری می‌کنند جز چیزی که نزدیک به طلبگی شود. هر کاری غیر از طلبگی.

استادِ اعتقادات، استاد است، استادی بزرگ در رشتۀ خاصی از اعتقادات، در رشتۀ کم ارزش و سطحی جلوه دادنِ عقاید.


این فلسفۀ احمقانه!»

فلسفه خوب است، اما برای حرف‌های گنده گنده زدن، وقتی که واردِ انسان شناسی می‌شود به کلّ آن را قبول ندارم، وقتی از علیت و نظم و عین ربط صحبت می‌کند غمی نیست، اما وقتی که از فطرت صحبت می‌کند و علوم حضوری را خطاناپذیر می‌داند. دسته بندی می‌کند و برای آن شدت و ضعف قایل می‌شود در حالی که اصلا نیست! در این جاها انگار فرش را از زیر پای فلسفه کشیده‌اند و با سر به گوشۀ جدول جهالت خورده.

دکارت حیوانات را ماشین‌های دقیقی می‌دانست که حسّ و اراده ندارند، پیروانش هم سگی را گرفته بودند و اذیتش می‌کردند و می‌گفتند ببین چه دقیق است!

افلاطون هنرمندان را می‌کوبید، چون می‌گفت هنر نقاشی عبارت است از بازنمایی واقعیت و اهمیتی ندارد، اما او در زمانِ خودش محصور بود و سبک‌های جدید و ارزشمند بعدی را ندید.

نیچه در زندگیِ خودش مانده بود، یک بار رابطۀ جنسی داشت و از همان یک بار هم بیماری گرفت و آخر سر هم جنون.

میشل فوکو از دوستداران روابط سادومازوخیستی و روابط جنسیِ گروهی بود و.

آدم‌هایی که حرف‌های گنده گنده زده‌اند ولی زندگی خودشان را هم نتوانسته‌اند جمع کنند. حرف‌هایشان خوب است، ولی فلسفه باید حیطۀ خودش را بداند و من معتقدم برای انسان شناسی عصب شناسی و روانشناسی تجربی بیشتر به کار می‌آید.

هنوز که هنوز است براهین اثبات روح برای من مسخره است، فکر کنید برای اثباتِ روح از منِ ثابت استفاده می‌شود و می‌گویند شما تا ابد هویت‌تان ثابت است و چون ثابت است پس ربطی به سلول‌های بدن شما ندارد، مثلا اگر دستِ شما قطع شود باز هم هویت‌تان ثابت می‌ماند و من سوال می‌پرسم اگر کسی مغزش هم ضربه بخورد هویتش ثابت می‌ماند؟

اما با خواب و مسائل ماوراء الطبیعی می‌شود روح را اثبات کرد.


افسانۀ فَرگشت»

نظریۀ انتخاب طبیعی نمی‌تواند دین را زیر سوال ببرد، می‌تواند مؤیدی بر خلقت الهی باشد، اصلا چه اشکالی دارد که خداوند به این شکل و به طور تدریجی خلق کرده باشد؟

ما در روایت هم داریم که در زمان خلقت آدم هم موجوداتی شبیه انسان روی زمین زندگی می‌کرده‌اند.

و سوالی که من از این عزیزان دارم این است که این همه سال از تاریخ انسان می‌گذرد چرا نسخۀ جدید و پیشرفته و کامل‌تر انسان شکل نمی‌گیرد؟

چرا هنوز موجودات تک سلولی تبدیل به چند سلولی و موجودات آبزی تبدیل به خشکی‌زی نمی‌شوند؟

اگر انتخاب طبیعی درست است پس باید همچنان نیز تغییرات و تکامل در حال پیشرفت باشد. چرا نسخۀ جدید میمون نمی‌آید؟ چرا دمش نمی‌افتد؟

البته که طبق نظریه انتخاب طبیعی، انسان از نسل میمون نیست و آن‌ها پسرعموهای ما هستند.


جامعۀ نخبگانی مجازی»

من هم از خوانندگان کره‌ای خوشم می‌آید. هم خوشگلند و هم خوش صدا و هم موزیک‌های خوبی دارند که جان می‌دهد با هندزفری گوش کنم.

این همه به ما تهمت زدند که به علایق دیگران احترام بگذارد، مگر من نگذاشتم؟ این‌ها اصلا اصل حرف من را متوجه نشدند و چون صرفا مخالفی پیدا کردند، تمسخر و فحاشی را شروع کردند.

یکی از بلاگرهای بیان گفته بود خب هر کسی علایقی دارد. مثلا شما آب آلبالو دوست نداری نمی‌شود بگویی که بد است.

ایشان هم کُنه و اصل ماجرا را درست درک نکرده بود. علاقه از جنس احساسات است. من چیزی را دوست دارم و دیگری دوست ندارد و این اصلا دلیل بر بد بودن نیست.

از راه علاقه هم بیاییم من واقعا موزیک ویدیوهای کره‌ای را دوست دارم، اما مقابل احساسات قوه‌ای به نام عقل ایستاده و حرِف من تماما عقلانی بود.

با عقل می‌شود هویت را معنا کرد به مجموعه گرایش‌ها و ذهنیات و تفکرات یک فرد و وقتی هویتِ نوجوان‌ها و جوان‌های ما شُد یک خوانندۀ کره‌ای. سبک زندگی‌اش را شبیه او می‌کند و او الگو و اسطورۀ زندگی‌اش می‌شود.

برنامه‌اش می‌شود نوشتن از او و گوش کردن موزیک‌هایش و نگاه کردن عکس‌هایش و خواندن اخبارش، فکر و تخیل و زندگی‌ می‌شود او و چه قدر بد الگویی است یک خوانندۀ کره‌ای!

تمام وقت و عمر صرف یک کارِ لغو بدون نتیجه می‌شود، حداقل برای جواب دادن به شهوات فردی زندگی مادی خودت هم شده بلند و شو کار کن و پول در بیار و از زالو بودن دست بردار.

جامعۀ مجازی به شدت نخبه است، حرفت را نمی‌فهمند، با همان برداشتی که انگار صِحّه گذاشته بر نظریۀ هرمنوتیک است می‌آید و با تو بحث می‌کند و من آن وقت چاره‌ای ندارم جز نخواندن متن‌هایش و بلاک کردنِ حماقت‌هایش.

مثل آن توییتی که از تفاوت مشی آیت الله سیستانی و حضرت آقا صحبت کرده بود، و هیچ کس به کُنه ماجرا نرسیده بود و یا گفته بودند اختلاف نینداز! یا گفته بودند آقای سیستانی بیشتر از این نمی‌تواند کار کند.

در حالی که اصلا بحث او مبنایی و علمی بود، نه مصداقی و ی.

شده‌ایم وارث بنی اسرائیل و حتی بهتر از آن‌ها در بد بودن! موسایی می‌خواهیم که با عصایش سینه‌های ما را بشکافد.


فهم خانواده برای خانواده»

سخت است برای خانواده توضیح بدهی که الآن که سودای عالم شدن در سر داری، فقط روزی 3 ساعت می‌توانی از 6 ساعتی که خانه هستی وقت بگذاری و روزهای تعطیل 6 ساعتش کُنی.

من خودم را می‌توان منظم کنم که مثلا از 8 تا 11 برای خانواده وقت بگذارم ولی خانواده را نمی‌توانم منظم کنم و بفهمانم که این وقت شماست و استفاده کنید و از شستن ظرف‌ها گرفته تا بیرون رفتن هر چه بخواهید سمعا و طاعتا در خدمتم.

وقتی که وقت تمام شد همسر می‌گوید کجا می‌روی و من می‌گویم وقت تمام شُد و استفاده نکردی و من کارهای مهم‌تری هم دارم.

همسر هم که سابقۀ حسادت به دوستان و کامپیوتر و حوزه را در کارنامۀ خود دارد، این بار تیکه به انقلاب می‌اندازد و می‌گوید برو و به انقلابت برس، آره انقلابت مهم‌تر است :))


شهید مطهری در جیب بغل»

سیر مطالعاتی شهید مطهری کافی نیست، به حق که علامه جوادی و مصباح از بزرگان علما هستند و آثار آن‌ها خیلی خیلی نسبت به شهید مطهری قدرتمندتر است و وقتی که آن‌ها مُردند، شاید تا چند قرن دیگر هم شناخته نشوند.

می‌توانم برخی صحبت‌های شهید مطهری را نقد کنم، از تصورش دربارۀ إنجیل تا برخی مسائل پوزیتویستی، جالب که امروز کتاب توحید را می‌خواندم از إبن سینا نقل کرده بود که بسیاری از جملات در ذهن انسان دانشمند می‌آید و بعد می‌آید در کتابی می‌خواند و می‌بیند که آن چه در ذهن او بوده روی کاغذ است، این خیلی برای من اتفاق افتاده و استدلالی که کرده بودم که جهان و خلقت باید از ازل باشد نیز از زبان فلاسفه چند صفحۀ بعدش آمده بود.

من می‌گفتم اگر خدا به علت فیاضیت و لطف انسان را خلق کرد، چون این لطف عارضی نبوده و همیشه همراه ذات خدا بوده پس از ازل باید انسان‌هایی خلق شده باشند و شهید با استدلالی شبیه همین عقیدۀ فلاسفه رو توضیح داد.

باید زودتر مجموعه آثار و یادداشت‌های شهید مطهری را تمام کنم و این کتاب‌های لعنتی که چند سال است از پایگاه و مدرسه دستم مانده را به جای خودش برگردانم.


عبای مشکی، اولین گام عشق»

همیشه به این فکر می‌کنم که لباس ت بپوشم یا که نپوشم، هم فوبیایی احمقانه از پوشیدنش دارم هم این که فکر می‌کنم لازم است. یکی از فامیل با دادن نصفِ هزینۀ یک ختم قرآن، قرار شد برای مادر مرحومش یک ختم قرآن استیجاری بخوانم.

پول را صبح گرفتم، ظهر در کفِ خیابان وقتی با موتور در باران چپ کرده بودم فریاد می‌زدم که: چقدر مسخره است و بعد از ظهر با شلوار کتانِ کرم رنگ که حالا با آسفالت سیاه شده بود به سمت مدرسه بر می‌گشتم.

سر کلاس به همراه طلبۀ دیگری که همیشه دیر می‌آید وارد شدم، او به استاد گفت برای أمر خیر رفته بودم و دیر شد و من هم گفتم برای أمر خیر رفته بودم که درگیر شُرور شدم و بعد شلوار سیاهم را نشانش دادم که وقتی با زانو روی آسفالت خیس افتاده بودم، سیاه شده بود.

حالا این عبا قداستی برایم دارد، فقط وقت نماز می‌پوشم و اولین پله‌ای ست که روی آن پا گذاشته‌ام، خوب هم بِهِم می‌آید، انگار ساختار بدنم برای عبا خلق شُده. از آن های برجسته می‌شوم، برجستگیِ شکم مناسبی دارم :)

قول می‌دهم هیچ وقت زمانِ باران روی سرم نیندازم که از پشت مثل یک زن چادر پوشیده به نظر نیایم، ناقابل 140 تومان آب خورد.( مچکریم، از ریشات چه خبر؟)


بخاریِ فهیم و پسرِ نفهم»

اگر جای پسر، بخاری زاییده بودم، به بخاری می‌گفتیم به پسر دست نزند شیر فهم می‌شد، ولی پسرک فسقلیِ ما نمی‌فهمد. سر انگشتش هم یک بار از سوختن تاول زده و باز هم وقتی بخاری را روشن می‌کنیم چار دست و پا می‌دود و به آتیشش خیره می‌شود و مثل این که مرض داشته باشد دست می‌زند به گوشه‌هایش و بر می‌دارد ببیند داغ شده یا نه!

تا وقتی که راه نمی‌رفت دوست داشتم راه رفتنش را ببینم، ولی حالا می‌گویم کاش می‌شد طیّ برنامه‌ای جوری انسان‌ها خلق می‌شدند که تا 5 سالگی فلج بودند و قتی شعور پیدا می‌کردند راه می‌رفتند.

اما انگار این طرح نیاز به تعمیم بیشتری دارد، این را وقتی فهمیدم که از مرز مهران گذشته بودم و برخی آدم‌های بیشعور را دیدم، گفتم کاش کنار مرز از این‌ها تست شعور و فرهنگ می‌گرفتند و بعد راهشان می‌دادند!


کم حرف بزن»

من که از آدمیت خارجم و عاشقم که بنویسم و حرف بزنم، ولی خداییش آن کسی که در فضای مجازی دنبال فالور جمع کردن است، چه گلی به سر 100 فالورش زده که میخواهد چند هزارتایش بکند؟

مشکل ما آدم‌ها این است که بیش از این که بخوانیم دایم می‌خواهیم حرف بزنیم، فضای مجازی هم که کار را راحت کرده، کمی اندام‌های جنسی را خانم‌ها نشان دهند یا آدم‌هایی کارهای احمقانه بکنند و بعد سیل فالور این‌ها را با خود ببرد و بعد هم که همه ماشاالله صاحب نظر.

بازیگر و کارگردان که فقط باید بیایید در عرصۀ کار خودش یعنی هنر و سینما صحبت کند می‌پرد و حرف ی می‌زند و از همه هم بیشتر دنبال کننده دارد و همه هم که ماشالا با سواد رسانه‌ایِ فول، تاثیر می‌گیرند.


زم آمد، نیوز»

قیافۀ زم برای من خیلی مظلومانه است. طوری روی صندلی نشسته بود که انگار رفیق‌هایش تنهایش گذاشته‌اند، دلم آن جایی برایش سوخت که در مستند ایستگاه پایانی دروغ به نفوذی اطلاعاتی می‌گفت، من عاشقتم، یه روز نبینمت و باهات حرف نزنم داغون میشم.( این از بخشِ احساساتِ احمقانه)

ولی همین بی شرف بود که دی ماه 96 سبب این همه خرابی و آشوب شد و آن قدر از دستگیری‌اش خوشحال شدم که نگو و جالب این که وقتی برادران اطلاعات سپاه متنی در کانال آمدنیوز گذاشتند، دو غلط املایی احمقانه داشت! عزیم!

آمد نیوز را ما بچه حزب اللهی‌ها بزرگش کردیم، این قدر ازش حرف زدیم که گفتیم چیست و برویم جواب بدهیم و نگاه کنیم، فکر کنم از آن یک میلیون نفر، نصفش امت حزب الله بودند و مابقی هم به دعوت و تبلیغِ این‌ها آمده بودند.

می‌شود جریان و شبهه‌ای را نقد کرد و اسم آن خبرگزاری را هم نیاورد، نمی‌شود؟ نمی‌شود خدایی؟


نوشتن این پست یک ساعت و نوزده دقیق زمان بُرد.


آیا معنای وحدت اسلامی این است که از همه چی کوتاه بیاییم و اسمِ خیابان‌هایمان را به نام ابوبکر و عمر بزنیم و دست از عقایدمان برداریم و بیخیال وقایع تاریخی بشویم؟

وحدت شیعه و سنی امکان پذیر است ولی وحدت تشیع و تسنن امکان ندارد. به همین خاطر در وحدتی که با برادران اهل سنت داریم هرگز یک قدم هم از عقایدمان کوتاه نمی‌آییم، اما در قالب اخلاق و جهت احترام به افرادی که حقیقت بهشان نرسیده حتی مسالمت آمیز مناظره هم خواهیم کرد.

***

تساهل و تسامح به معنای آسان گیری جایی در اعتقادات ندارند، اما در این که با پیروان یک مکتبی که در فقر فکری هستند با احترام برخورد کرده و تندخو نباشیم تساهل و تسامح صحیح است.

در این که فمنیسم غلط است، ملی گراییِ اسلام ستیز غلط است، دلباختگی به یک خوانندۀ کره‌ای غلط است شکی نیست ولی لعن و نفرین و فحاشی به پیروانِ آن‌ها جایگاهی ندارد.

پی‌نوشت: اون پستِ فمنیست‌ها باید پاک می‌شد، شرمندۀ همتونم.


بحث عقلانی بی‌طرفانه فقط اونجا که 

وقتی مرتضی مطهری کتاب علل گرایش به مادیگری رو نوشت

به دست گروهک مارکسیستی فرقان به شهادت رسید


و گرفتن سالگرد وفات، فقط اونجاش که روز 12 ازدیبهشت به مناسبت ترور شهید مطهری، روز معلم رو جشن می‌گیریم! :))


اگر چه شهید بسیار منطقی بود، ولی ما هم در رفتارهای منطقی براش سنگ تموم گذاشتیم!


شاید تکراری ولی مهم.

اگر خوب گوش کنیم، هنوز هم صدای گرم شهید ابراهیم هادی می‌آید که می‌گفت: در مجالس عید اهرا خدا پیدا نمی‌شود.

به اسم حضرت زهرا جلسه‌ای می‌گیرند، به اسمِ عشق به مادر سادات گناه می‌کنند و حدیث رُفِع القلم را مثل پیراهن عثمان سر چوب می‌کنند؛ حدیثی که نه در منابع اولی است و نه راوی درست و درمانی دارد.

آن‌ها حتی معنای رفع القلم را هم درست نفهمیده‌اند. اگر هم حدیث صحیح السند باشد، معنایش تحریف شده است. شاید این نصّ صریح قرآن را نشنیده‌اند که در سورۀ زله فرمود: فَمَن یَعمَل مِثقالَ ذَرَّةٍ خَیرًا یَرَهُ تا شاید کمی لرزشی در وجودشان حس‌ کنند که اگر قرار بود استثنایی وجود داشته باشد، خدا خودش چیزی می‌گفت.

همان‌هایی که در عزاداری افراط می‌کنند و دهۀ محسنیه را که سابقه نداشته می‌سازند، همان‌ها لباس‌های مشکی‌شان را در آورده و لباس‌های قرمز به تن می‌کنند.

اگر حدود 1400 سال عقب‌تر بیاییم و با دوربینِ تاریخی، ابولؤلؤ را تماشا کنیم، تصویری محو و غیر شفاف از او می‌بینیم. سوالاتی برایمان مطرح می‌شود که عُمَر چطور با آن لایه‌های محافظتی، خلیفۀ دوم را جوری مجروح می‌کند که وقت برای تشکیل شورای شش نفره داشته باشد؟ و عجیب‌تر این که از دستِ آن همه آدم فرار می‌کند و خودش را به کاشان می‌رساند!

بعد هم از امیرالمؤنین تصویری بیکار ساخته می‌شود که در کوچه نشسته و نعوذ به الله مثل لاتی تسبیح می‌اندازد، ابولؤلؤ دوان دوان می‌آید و حضرت امیر آن طرف کوچه می‌نشیند و داستان توریۀ معروف که خیلی شنیده‌ایم اتفاق می‌افتد.

هیچ وقت در جهان تشیع، ابولؤلؤ شخصیتی مثبت شناخته نشد و هیچ وقت هم قبرش آباد نگشت. عبیدالله بن عمر، وقتی خبر ترور خلیفه را شنید، ابوساسان را که یکی از دوستدارانِ امیرالمؤمنین و ایرانی بود، در مسجد گردن زد و گفت همدست ابولؤلؤ است. امیرالمؤنین اعتراض کردند که به ناحق او را کشتی و اگر یک روز از عمرم مانده باشد تو را قصاص می‌کنم.

کعب الأحبار که با اسرائیلیات و مشی یهودی‌اش شناخته می‌شود، مرگ عُمَر را پیش بینی کرده بود و ادعا می‌کرد که آن را از تورات فهمیده است. او حتی سه روز قبل از ترور خلیفۀ دوم به او گفته بود که برای خودش وصیت نامه بنویسد، چرا که سه روز بعد از دنیا می‌رود.

خلیفۀ دوم شورای شش نفره را تشکیل داد و بعد هم به نام شهید از دنیا رفت و خیلی‌ها می‌خواستند مثل داستان عثمان، این قتل را به امیرالمؤنین منسوب کنند.

نتیجۀ چیده شدن تمامی پازل‌ها را در کنار یکدیگر، می‌توانید در کتاب مهار انحراف و از قول آیت الله طائب بخوانید که معتقدند این قتل به دستور سازمان یهود بود و ابولؤلؤ یک شخصیت مرموز در تاریخ است.


دست و دلم به نوشتن نمی‌رود، دلیلش هم فایدۀ گرایی عمیقی است که پشتِ قوّت دستانم سنگر گرفته و از پشتِ چشمانم دنیا را نگاه می‌کند. روی شیارهای مغزم پرچمی زده و روی پرچمِ قرمزش جمله‌ای نقش بسته است: یا سخن دانسته گو ای مرد عاقل یا خموش! :)

گاهی مثل امروز وقتی کنار قمرود با تمام توان به موتور گاز می‌دهم و جلو می‌روم، گویا کلمات از آتشفشانِ ایده‌هایم بیرون می‌ریزند و روی تصوراتم جاری می‌شوند و تا دریای عشق می‌روند و سنگِ آرمان را می‌سازند، جزیره‌ای می‌شوند و روی جزیره درختِ طیبه‌ای سر بر می‌آورد و از برگ‌هاش نور آفتاب را به فضا پخش می‌کنند و این درخت در شب دیدنی‌تر هم می‌شود.


و اما پستِ امشب.

آیت الله اردبیلی در سال 88 از حمایت کرد و به آقا نامه نوشت و طرفدار سفت و سخت اصلاحات بود و بعد هم در همین سال‌ها جانش را داد به ما و فوت کرد.

دانشگاه مفید، همان دانشگاه اصلاح طلب حوزوی که آیت اللهِ مرحوم، رئیس دانشگاهش بود این هفته، سومین دورۀ آشنایی با علوم انسانی‌اش را برگزار کرد و شنبه زودتر سوار موتور شدیم و با یکی از دوستان به حسینیه‌اش رفتیم.

حسینیه نبود که یزیدیه بود، گویا همین الآن فرش‌هایش را از فرش فروشی خریده و پهن کرده بودند، برای آبدارخانه‌اش هم درهای ضد سرقت گذاشته بودند و تمام شُیوخی که آن جا بودند یکی از یکی خوشگل‌تر و نو‌تر و پولدارتر.

بعد هم طبقۀ پایین رفتیم و سالن جلساتش هم که قارونی‌تر بود، آقازاده‌هایی که انگار همین الآن لباس ی‌شان را خریده بودند و حداقل 2 میلیون تومان چیزی بود که تن‌شان بود و حداقل 4 میلیون گوشیِ آیفونی بود که تا آخر جلسه از دستشان نمی‌افتاد.

یکی از طلاب!!! و ! و حتی این !، با کاپشن چرمی و شلوار جین و جوراب کالج و پیراهن زرشکی، اول تا انتهای جلسه سرش در گوشی بود و با نفر کناری‌اش می‌خندید و حتی با صدای بلند بازی می‌کرد و زنگ می‌زد(این یکی ! جا ماند)

استاد حوزوی هم که آمد و در یکی از رشته‌های جدید فلسفه در ایران یعنی در شاخۀ علوم شناختی، همان اپیستمولوژی خودمان دکترا گرفته بود و او هم با ریش شبه بُزی و کت قهوه‌ای و شیک و پیک و فلان، تاریخ فلسفه‌ای از یونان برایمان گفت.

ما در کندویِ اصلاحات نشسته بودیم و از اساتید دانشگاهی که همه زمانی طلبه بودند استفاده می‌کردیم، در آن یزیدیه بی حال‌ترین و بدترین نمازی که در عمرم می‌توانستم را خواندم و از آن به بعد هیچ وقت برای نماز خواندن به آن جا نرفتم. خُدا کند آن یک لیوانِ چایِ سر کلاس زندگی‌مان را نابود نکند.


یک اباالفضل است

و چشم‌هایش


مثل چشم‌های مقداد که به لبان امام دوخته شده بود

و دستش روی دستۀ شمشیر، آمادۀ فرمان


از کتاب سقای آب و ادب فقط یک جمله یادم مانده

آن جا که سید می‌نویسد:

ابالفضل فرمان را از حسین گرفت

ولی مشک را از دست سکینه


کتاب چشم‌هایش را گرفته‌ام و روی یکی از ستون‌های کتاب‌ اتاقم گذاشته‌ام

نمی‌دانم بزرگ علوی که مارکسیست هم می‌زده از چه نوشته

این کتاب چه بچسبد

چه نچسبد

بخواهد سر و ته کتاب را با عشق زمینی هم بیاورد

چه نیاورد

همیشه کلمۀ چشم‌هایش» برای من یک معنا دارد

و آن هم چشم‌های ابالفضل است


که تیرِ شرمندگی ما از سالِ 60 هجری تا به الآن به چشمانش فرو می‌رود


همیشه به روضه می‌رویم و اشک می‌ریزیم

و می‌گوییم شرمنده‌ایم


لعنت به تو که همیشه شرمنده‌ای


امام حسین یاری که همیشه به خاطر کارهایش شرمنده است نمی‌خواهد.


یک بار گفتی شرمنده‌ام و جبران کردی

حُرّ می‌شوی

و الا داری زور می‌زنی پیش سپاه امام بروی یا که پیش عمر بن سعد بمانی

آخر سر نه سکه‌های ابن زیاد می‌رسی

نه به آغوش امام


هزار بار بگویی شرمنده‌ام شرمنده‌ام شرمنده‌ام

باز هم راه خودت را بروی

این شرمندگی تیری می‌شود که هر روز به چشمان ابالفضل فرو می‌کنی


و چرا نمی‌فهمی که فقط یک ابالفضل است 

وچشم‌هایش


ابالفضل که تا چشم‌هایش به آب زلالِ فرات افتاد

بلافاصله آن‌ها را بست


این چشم‌ها خیلی حرف دارند

می‌توانم تا صبح هم بنشینم و ازشان بنویسم

از وقتی که آن قدر پر ابهت بودند که نام عمویمان شُد عباس

تا جایی که وقتی امام فرمان می‌داد به زیر می‌افتادند و هیچ نمی‌گفتند


بگذریم

تو هم شرمنده نباش

یک بار کاری بکن

حداقل به خاطر چشم‌های اباالفضل هم شُده

بفهم به چه نگاه می‌کنی


کسی که نفهمد به چه نگاه می‌کند

هیچ وقت نمی‌تواند با چشمان ابالفضل چشم تو چشم شود


اصلا قابل تحمل نیست که آدمی را ببینم که نهایتا بتواند خودش را جمع کند و هیچ چیزی جز خودش، پول خودش، خانوادۀ خودش و زندگی خودش اهمیتی نداشته باشد.

من از آدمی که در برابر آدم‌ها و محیط اطراف خودش بی تفاوت‌ باشد و به رشد و کمک کردن آن‌ها فکر نکند بیزارم.

دلم می‌خواهد آب اقیانوس آرام را در فضا تخلیه کنم و همه‌شان را توی چاله‌ای که به وجود آمده چال کنم و با پشت بیل خاک رویش را صاف کنم.

نمی‌فهمم چرا برای ما هر چیزی اهمیت پیدا کرده الّا اصلاح خودمان، رفاه جسمانی بیشتر دغدغۀ شب و روزمان شده و ذره‌ای برای تغییر باطن‌مان تلاش نمی‌کنیم.

حالا این گیم نته رو بریم، حالا با دوست دخترمون بیرون بریم، حالا بریم رستوران این غذا رو بخوریم، حالا بریم توی عروسی مست کنیم برقصیم، حالا با بچه‌ها بریم بیرون خوش باشیم حالا حالا حالا.

اگر فرصتش پیش بیاد این کتاب رو حتما میخونم، وقتش پیش بیاد نویسندگی یاد میگیرم، إن شاء الله از شنبه برنامه ریختم حرفه‌ای.

بابا کجای کاری، داریم اعلامیه‌ت رو چاپ می‌کنیم که بچسبونیم رو درِ خونَه‌ت، پاشو یه غلطی بکن.

***

در این عصر با آدم‌هایی روبرو هستیم که نمی‌توانند به چیزهایی که می‌خواهند برسند، افرادی با معضل تصمیم گیری که نمی‌توانند چیزهایی که عقلشان می‌خواهد را اجرایی کنند.

یک عده که اصلا نمی‌دانند می‌توانند بیشتر از این باشند، یک عده که کاملا از خود راضی‌اند و یک عده که می‌دانند می‌توانند بیشتر از الآنشان باشند هم آن قدر اراده ندارند که برنامه‌هایشان را عملی کنند.

به جایی رسیدیم که اسم این بشر را می‌شود گذاشت بشرِ ناتوان حقیر که از دستِ کنترل خودش برنیامده ولی تا دلت بخواهد توانسته در تکنولوژی پیشرفت کند و جهان را تسخیر کند.


شاید تکراری ولی مهم.

اگر خوب گوش کنیم، هنوز هم صدای گرم شهید ابراهیم هادی می‌آید که می‌گفت: در مجالس عید اهرا خدا پیدا نمی‌شود.

به اسم حضرت زهرا جلسه‌ای می‌گیرند، به اسمِ عشق به مادر سادات گناه می‌کنند و حدیث رُفِع القلم را مثل پیراهن عثمان سر چوب می‌کنند؛ حدیثی که نه در منابع اولی است و نه راوی درست و درمانی دارد.

آن‌ها حتی معنای رفع القلم را هم درست نفهمیده‌اند. اگر هم حدیث صحیح السند باشد، معنایش تحریف شده است. شاید این نصّ صریح قرآن را نشنیده‌اند که در سورۀ زله فرمود: فَمَن یَعمَل مِثقالَ ذَرَّةٍ خَیرًا یَرَهُ تا شاید کمی لرزشی در وجودشان حس‌ کنند که اگر قرار بود استثنایی وجود داشته باشد، خدا خودش چیزی می‌گفت.

همان‌هایی که در عزاداری افراط می‌کنند و دهۀ محسنیه را که سابقه نداشته می‌سازند، همان‌ها لباس‌های مشکی‌شان را در آورده و لباس‌های قرمز به تن می‌کنند.

اگر حدود 1400 سال عقب‌تر بیاییم و با دوربینِ تاریخی، ابولؤلؤ را تماشا کنیم، تصویری محو و غیر شفاف از او می‌بینیم. سوالاتی برایمان مطرح می‌شود که ابولؤلؤ چطور با آن لایه‌های محافظتیِ خلیفۀ دوم،طوری او را مجروح می‌کند که وقت برای تشکیل شورای شش نفره داشته باشد؟ و عجیب‌تر این که از دستِ آن همه آدم فرار می‌کند و خودش را به کاشان می‌رساند!

بعد هم از امیرالمؤنین تصویری بیکار ساخته می‌شود که در کوچه نشسته و نعوذ به الله مثل لاتی تسبیح می‌اندازد، ابولؤلؤ دوان دوان می‌آید و حضرت امیر آن طرف کوچه می‌نشیند و داستان توریۀ معروف که خیلی شنیده‌ایم اتفاق می‌افتد.

هیچ وقت در جهان تشیع، ابولؤلؤ شخصیتی مثبت شناخته نشد و هیچ وقت هم قبرش آباد نگشت. عبیدالله بن عمر، وقتی خبر ترور خلیفه را شنید، ابوساسان را که یکی از دوستدارانِ امیرالمؤمنین و ایرانی بود، در مسجد گردن زد و گفت همدست ابولؤلؤ است. امیرالمؤنین اعتراض کردند که به ناحق او را کشتی و اگر یک روز از عمرم مانده باشد تو را قصاص می‌کنم.

کعب الأحبار که با اسرائیلیات و مشی یهودی‌اش شناخته می‌شود، مرگ عُمَر را پیش بینی کرده بود و ادعا می‌کرد که آن را از تورات فهمیده است. او حتی سه روز قبل از ترور خلیفۀ دوم به او گفته بود که برای خودش وصیت نامه بنویسد، چرا که سه روز بعد از دنیا می‌رود.

خلیفۀ دوم شورای شش نفره را تشکیل داد و بعد هم به نام شهید از دنیا رفت و خیلی‌ها می‌خواستند مثل داستان عثمان، این قتل را به امیرالمؤنین منسوب کنند.

نتیجۀ چیده شدن تمامی پازل‌ها را در کنار یکدیگر، می‌توانید در کتاب مهار انحراف و از قول آیت الله طائب بخوانید که معتقدند این قتل به دستور سازمان یهود بود و ابولؤلؤ یک شخصیت مرموز در تاریخ است.


از همۀ شما یک خواهش دارم، همین الآن وارد آخرین چَتی که با نزدیک‌ترین دوست‌تان داشته‌اید بشوید و نگاهی به اطلاعاتی که ردّ و بدل کرده‌اید بیندازید. این کلمات چقدر ضروری بوده‌اند؟ چقدر شما را به اهدافی که در زندگی دارید نزدیک کرده‌اند؟ چقدر تأثیر خوب روی شما گذاشته‌اند؟ آیا شما را به هدفمندی نزدیک کرده‌اند یا به لغو و شوخی؟ به طور کلّ در صحبت‌هایتان با نزدیک‌ترین دوست‌تان چیزی به نام رشد شما و او وجود دارد یا نه؟

پاسخ دادن به این سؤال‌ها می‌تواند شما را به ارزیابی کلی برساند که آیا این فرد ارزش دوستی دارد یا نه؟

اگر انسان تنها بماند بهتر از آن است که با آدم نا‌مناسبی دوست باشد. گاهی اوقات هیچ کس واقعا این قدر توان ندارد که هم قدمت شود. کیسه شنی می‌شود که به بالون زندگی‌ات چسبیده و گند می‌زند به اوج گرفتن‌هایت، تو هم با این که می‌دانی مانع است دائم نگاهش می‌کنی و فکر می‌کنی کی بشود از شرّش خلاص شوی.


اگر خوب گوش کنیم، هنوز هم صدای گرم شهید ابراهیم هادی می‌آید که می‌گفت: در مجالس عید اهرا خدا پیدا نمی‌شود.

به اسم حضرت زهرا جلسه‌ای می‌گیرند، به اسمِ حدیث رُفع القلم گناه می‌کنند و مثل پیراهن عثمان سر چوبش می‌کنند، در حالی که این حدیث نه در منابع اولی است و نه راوی درست و درمانی دارد.

حتی معنای رفع القلم را درست نفهمیده‌اند. شاید این نصّ صریح قرآن را نشنیده‌اند که در سورۀ زله فرمود: فَمَن یَعمَل مِثقالَ ذَرَّةٍ خَیرًا یَرَهُ تا شاید کمی لرزشی در وجودشان حس‌ کنند که اگر قرار بود استثنایی وجود داشته باشد، خدا خودش آن قدر علم داشت که چیزی بگوید.

همان‌هایی که در عزاداری افراط می‌کنند و دهۀ محسنیه می‌سازند، همان‌ها لباس‌های مشکی‌شان را در آورده و قرمزش را می‌پوشند.

اگر حدود 1400 سال عقب‌تر بیاییم و با دوربینِ تاریخی، ابولؤلؤ را تماشا کنیم، تصویری محو و غیر شفاف از او می‌بینیم. سوالاتی برایمان مطرح می‌شود که ابولؤلؤ چطور با لایه‌های محافظتیِ خلیفۀ دوم، طوری او را مجروح می‌کند که عُمَر وقتی برای تشکیل شورای شش نفره داشته باشد؟ و عجیب‌تر این که از دستِ آن همه آدم فرار می‌کند و خودش را به کاشان می‌رساند!

بعد هم از امیرالمؤنین تصویری بیکار می‌سازیم که در کوچه نشسته و نعوذ به الله مثل لاتی تسبیح می‌اندازد، ابولؤلؤ دوان دوان می‌آید و حضرت امیر آن طرف کوچه می‌نشیند و داستان توریۀ معروف که خیلی شنیده‌ایم تکمیل می‌شود.

هیچ وقت ابولؤلؤ در جهان تشیع، شخصیتی مثبت شناخته نشد و هیچ وقت هم قبرش آباد نگشت. عبیدالله بن عمر، وقتی خبر ترور خلیفه را می‌شنود، ابوساسان را که یکی از دوستدارانِ امیرالمؤمنین و ایرانی است، در مسجد گردن می‌زند و می‌گوید که همدست ابولؤلؤ است. امیرالمؤنین اعتراض می‌کنند که به ناحق او را کُشتی و اگر یک روز از عمرم مانده باشد تو را قصاص می‌کنم.

کعب الأحبار که با اسرائیلیات و مشی یهودی‌اش شناخته می‌شود، مرگ عُمَر را پیش بینی کرده بود و ادعا می‌کرد که آن را از تورات فهمیده است. او حتی سه روز قبل از ترور خلیفۀ دوم به او گفته بود که برای خودش وصیت نامه بنویسد، چرا که سه روز بعد از دنیا می‌رود.

خلیفۀ دوم شورای شش نفره را تشکیل داد و بعد هم به نام شهید از دنیا رفت و می‌خواستند مثل داستان عثمان، این قتل را هم به امیرالمؤنین منسوب کنند.

نتیجۀ چیده شدن تمام این پازل‌ها در کنار یکدیگر را می‌توانید در کتاب مهار انحراف و از قول آیت الله طائب بخوانید که معتقدند این قتل به دستور سازمان یهود بود و ابولؤلؤ یک شخصیت مرموز در تاریخ است.


مکالمه‌ها ربطی به هم ندارند اما چون دربارۀ انسان هستند، از مربوط هم مربوط‌ترند.


-من بیست سال سابقۀ وبلاگ نویسی دارم.

+چه گلی با یک سالش به سرِ ما زدی که با 20 سالش قراره بزنی؟


-داداشمون مسلط به زبان فرانسه هستند.

- با زبان فارسی چه کار خاصی کرده که حالا تصمیم گرفته با زبان فرانسه بکنه؟


- دفاعیه رو که انجام بدم، مدرک دکترام رو قاب کردم گذاشتم رو دیوار کفِ همه بِبُره. بعدشم به پشتوانۀ همین مدرکه که حرفام رو میزنم.

+ وقتی دیپلم گرفتی چه تغییری تو دنیا ایجاد کردی که حالا که دکترا گرفتی میخوای جهان رو متحول کنی؟


- امسال دیگه میخوام سفت و سخت بشینم پای درس شاگرد اول شَم، از اول خوب شروع می‌کنم.

+ نمی‌تونی، خودتو گول نزن، اگر اول سال تحصیلی شد و شور و شوقی توی خودت دیدی، یعنی هنوزم بچه‌ای و بزرگ نشدی، تولد تو باید از درونت باشه، نه از جوگیریِ اول سالِ تحصیلی و این مسکّن موقتیِ مزخرف!


- خدا ایشالا یه دختر خوب نصیب ما بکنه، غلامیش رو میکنم، میگن تا آدم ازدواج نکنه آدم نمیشه.

+ تو اگر میخواستی آدم شی، همون موقع که میگفتی سربازی آدم رو مرد میکنه میشدی، بدبختیِ تو اینجاست که فکر میکنی این مناسبت‌های زندگیت تغییری توی رفتارت میده.


- خدایا ظهور آقا رو نزدیک کن، بلند بگو: إلهی آمین!

+ نه خواهشا بگید آقا تشریف نیارند، با این جماعت جوگیری که من می‌بینم آن چنان اتفاقی قرار نیست بیفته، مایی که ما باشیم بازم معصوم دستمون برسه می‌کشیمش، دو روز عکسشو توی گوشامون این ور اون ور می‌کنیم بعد هم میشه مثل تمام پیشواهایی که تنها موندند.


- حول حالنا إلی أحسن الحال و اشکی میریزه و توی سررسید سالِ جدیدش برنامۀ روز اولش رو می‌نویسه.

+ زرششششک اخوی، زرشششک، آخر سال هم دوست دارم سر رسیدت رو ببینم.

***

یک قاب عکس قهوه‌ای چوبی گرفته توی دستش و خیره نگاش میکنه، توی عکس خودش نشسته با موهایی که تا روی گوش‌هاش اومده، دستی به کفِ کلۀ کچلش میکشه و بر میگرده به سمتِ رفیق پیرمردش، ولی اونم خواب رفته و صداش خُر و پفش کل فضا رو پر کرده. توی ذهنش پر شده از حسرت‌هایی که حافظه‌ش هنوز به یاد داره.

63 سال حسرت جمع شده توی بدن چروکیدۀ پیرمرد، از 15 سالگی حسرت داشت تا الآن ولی هیچ کاری برای تغییر و تبدیل به اون چیزی که می‌خواست نکرد.


در چالشی که

یک مسلمان» شروع کردند، شما باید یک جملۀ ساده رو انتخاب و سعی کنید اون رو به به شکل ادبی بازنویسی کنید.


مثلا جمله‌ای که خودشون نوشتند: 

و من آمادۀ رفتن شدم.

و بعد بازنویسی اون جمله:

و نشستم به بستن بند کفش‌هایم.


*هر چند تا که دوست داشتید و تونستید بازنویسی کنید.

*این چالش تمرینی برای نویسندگی است.

* اصل چالش به این شکلی که من در این پست می‌نویسم نیست، من آن یک جمله را کش می‌دهم و بازنویسی می‌کنم تا با ذره‌ ذره‌های وجودتان حسّش کنید.


ممنونم از دعوت برادر بزرگتر، من جملۀ ساده‌ را نمی‌نویسم و حدس زدنش را می‌سپارم به ذهن خودتان، فقط در قطعه‌های کوتاهی بازنویسی‌‌‌ می‌کنم:
1- اسمِ خودم را بلند صدا کردم، پژواکش به گوشه‌های رنگ و رو رفتۀ اتاق خورد و صدایم در اتاق پیچید، برگشت و محکم به صورتم خورد و من را از روی صندلی به زمین انداخت.
2- من سکوت کرده‌ بودم و او سکوت را فریاد می‌زد، او امیدی داشت به این که صدایش سکوت را بشکند، تفاوتمان در این بود که دهانش را طوری که بخواهد عربده بزند باز می‌کرد ولی صدایی از گلویش خارج نمی‌شد. رفتم جلو و نگاهش کردم، خودم را دیدم که روبروی آینه ایستاده‌ام.
3- در راهروی بی انتها می‌دویدم، دیوارها و کف زمین به رنگ سادۀ سیاه بودند و سقف به رنگ سادۀ سفید، مسیر تمام شدنی نبود و جز صدای پاهایم، صدای دیگری وجود نداشت، خودم را دیدم که دارم از روبرو می‌دوم، ترسیدم و ایستادم و در جهت خلاف فرار کردم.
از روبرو هم یکی دیگر شبیه خودم داشت می‌دوید، ایستادم و منتظر، هر سه به هم برخورد کردیم و مثل تکه‌های آینه شکستیم و روی زمین ریختیم. روی زمین تکه‌های آینه، سفیدی سقف را منعکس می‌کردند.

دعوت می‌کنم از

محمدرضا که چند شب پیش خواب دیدم رفته‌ام سیستان و بلوچستان پیشَش و

پرنیان و آقا

امید شمس آذر و میرزا مهدی که دعوتش کردند من چی بگم؟ و

جَوونِ تنها.

(Loading.)
و رئوف و حمید آبان و نا دم و مبهم و دختر بی بی و. و همتون کلّاً

مکالمه‌ها ربطی به هم ندارند اما چون دربارۀ انسان هستند، از مربوط هم مربوط‌ترند.


-من بیست سال سابقۀ وبلاگ نویسی دارم.

+چه گلی با یک سالش به سرِ ما زدی که با 20 سالش قراره بزنی؟


-داداشمون مسلط به زبان فرانسه هستند.

- با زبان فارسی چه کار خاصی کرده که حالا تصمیم گرفته با زبان فرانسه بکنه؟


- دفاعیه رو که انجام بدم، مدرک دکترام رو قاب کردم گذاشتم رو دیوار کفِ همه بِبُره. بعدشم به پشتوانۀ همین مدرکه که حرفام رو میزنم.

+ وقتی دیپلم گرفتی چه تغییری تو دنیا ایجاد کردی که حالا که دکترا گرفتی میخوای جهان رو متحول کنی؟


- امسال دیگه میخوام سفت و سخت بشینم پای درس شاگرد اول شَم، از اول خوب شروع می‌کنم.

+ نمی‌تونی، خودتو گول نزن، اگر اول سال تحصیلی شد و شور و شوقی توی خودت دیدی، یعنی هنوزم بچه‌ای و بزرگ نشدی، تولد تو باید از درونت باشه، نه از جوگیریِ اول سالِ تحصیلی و این مسکّن موقتیِ مزخرف!


- خدا ایشالا یه دختر خوب نصیب ما بکنه، غلامیش رو میکنم، میگن تا آدم ازدواج نکنه آدم نمیشه.

+ تو اگر میخواستی آدم شی، همون موقع که میگفتی سربازی آدم رو مرد میکنه میشدی، بدبختیِ تو اینجاست که فکر میکنی این مناسبت‌های زندگیت تغییری توی رفتارت میده.


- خدایا ظهور آقا رو نزدیک کن، بلند بگو: إلهی آمین!

+ نه خواهشا بگید آقا تشریف نیارند، با این جماعت جوگیری که من می‌بینم آن چنان اتفاقی قرار نیست بیفته، مایی که ما باشیم بازم معصوم دستمون برسه می‌کشیمش، دو روز عکسشو توی گوشی‌هامون این ور اون ور می‌کنیم،شایدم گذاشتیم روی عکس پروفایل‌مون!بعد هم میشه مثل تمام پیشواهایی که تنها موندند.


- حول حالنا إلی أحسن الحال و اشکی میریزه و توی سررسید سالِ جدیدش برنامۀ روز اولش رو می‌نویسه.

+ زرششششک اخوی، زرشششک، آخر سال هم دوست دارم سر رسیدت رو ببینم.

***

یک قاب عکس قهوه‌ای چوبی گرفته توی دستش و خیره نگاش میکنه، توی عکس خودش نشسته با موهایی که تا روی گوش‌هاش اومده، دستی به کفِ کلۀ کچلش میکشه و بر میگرده به سمتِ رفیق پیرمردش، ولی اونم خواب رفته و صداش خُر و پفش کل فضا رو پر کرده. توی ذهنش پر شده از حسرت‌هایی که حافظه‌ش هنوز به یاد داره.

63 سال حسرت جمع شده توی بدن چروکیدۀ پیرمرد، از 15 سالگی حسرت داشت تا الآن ولی هیچ کاری برای تغییر و تبدیل به اون چیزی که می‌خواست نکرد.


این‌ سه، مطالبی است که در نشریۀ هفتگی‌مان نوشتم، اگر مشکلی دارد به نخوابیدنِ آن شبم و گیج بودنم ببخشایید:

هیچ چیز تصادفی نیست»

در اتاقم نشسته بودم که یکی از بچه‌هایِ پی گیرِ نشریه زنگ زد:

-سلام آقای علوی، چی شد سوژه‌ها رو نفرستادید؟

- فکر کنم این هفته نمیشه که نشریه بزنیم.

- عه چرا؟

- چون اینترنت قطعه و به هیچ مطبوعاتی دسترسی ندارم، بقیه بچه‌هام هیچ کدوم وقتی اینترنت نباشه نمیتونند کاری کنند.

- نه بابا، اینترنت وصله، من الآن خودم دیجی کالا بودم، سایت‌های دیگه‌م رفتم.

- خلاصه که حالا اینترنت ما قطعه، کاریش هم نمیشه کرد.

- ولی بچه‌ها میتونند بنویسند.

- پس انگار باید این هفته نشریه بدون سرمقاله باشه. :)

گوشی را قطع کردم. نا امیدانه پوشۀ کلبۀ کرامت را باز کردم و یکی از جلسات آقای حسن عباسی را پخش کردم، سرعتش را گذاشتم روی 1.5 برابر و گوش کردم تا این که دستی از آسمان رسید و رزقش را مستقیم چسباند روی کاغذ خالیِ ما! جلسۀ 149 کلبۀ کرامت حدود 11 سال پیش در 30 آبان سال 87 برگزار شُد، اما استاد حسن عباسی در قاب تصویر ایستاد جلوی ما و در این وضعیت قحطی اینترنت، تحلیلی از وضع موجود ارائه داد.

این متن از حدود دقیقۀ 27 نوشته شده است: خُب، چه اتفاقی این جا افتاده؟ ما در دو حوزه الآن دچار مشکل هستیم، یکی اولا در حوزۀ خودِ طراحی، در حوزه‌ای که اصلا چیست» را باید تولید و ارائه کنیم، مشکل دوم در این است که این چیست را چگونه» به مردم برسانیم؟ حالا اگر در زمان افلاطون بود و افلاطون می‌خواست [امروز طرحی را ارائه کند] ، شما می‌دانید که اولین استراتژیست در غرب افلاطون است، چون در اولِ کتاب‌های استراتژیک‌شان می نویسند جمهور افلاطون یک طرح استراتژیک است، پس افلاطون اولین استراتژیست از دید این‌ها است. اگر امروز افلاطون بود و می‌خواست[طرحش را ] بگوید. او چه کار می‌کرد؟ اولا طرحش را طور دیگری ارائه می‌کرد ثانیا نمی‌آمد یک دفعه چراغ خاموش طرحش را در جامعه اجرا کند، مثلا فرض کنید در جامعه قرار است سوخت بنزین را بیاییم کارتی کنیم، یک دفعه اعلام می‌کنیم که از 9 شب امشب قضایا این طوری است. بعد آن وقت رئیس پلیس می‌آید و بهش می‌گویند چرا نتوانستی جلوی این قضایا را بگیری و مردم بعضی پمپ بنزین‌ها را آتش زدند؟ می‌گوید خودِ من از تلویزیون شنیدم! خُب این شیوه‌ای که مثلا یک دولتی انتخاب می‌کند که در همه چیز چراغ خاموش جلو بیاید، [و اصلا] هیچ افکار عمومی را توجیه نمی‌کند، نخبگان جامعه را جمع نمی‌کند که توجیه‌شان کند، ]در چنین شرایطی [رئیس پلیس مملکت می‌آید در تلویزیون که فلانی یک آماده باشِ 30 درصدی 50 درصدی به پلیس‌هایت بده که قرار است از امشب برای این که مردم بنزین را نبرند در حوض خانه‌شان ذخیره کنند که خطرناک باشد و خانه‌شان آتش بگیرد، ما نظرمان خیر است و می‌خواهیم این اتفاق نیفتد. حداقل تو آماده باش، مثلا وزیر اطلاعات شما آماده باش، نیروی مقاومت بسیج آماده باشید که مردم نریزند و پمپ بنزین‌ها را آتش بزنند. بعد رئیس پلیس ممکلت بیاید در تلوزیون و ازش بپرسند که چرا نتوانستی جلوی آتش زدن چند پمپ بنزین را بگیری؟ چرا نتوانستی جلوی غارت کردن چند فروشگاه شهروند را بگیری؟ می‌گوید من خودم ساعت 9 شب از تلویزیون شنیدم. این چراغ خاموش رفتن نتیجۀ عادی و طبیعی‌اش این است که یک دولتی خیلی دارد می‌دود و زحمت می‌کشد اما به چشم مردم نمی‌آید، چون مردم توجیه نیستند.تشخیص و تصمیم به وقت خواص در وقت مقتضی اسلام را نجات داده و مسیر تاریخ را هم عوض کرده است. این اساس طرح ریزی استراتژیک در جامعۀ ماست، هر گاه ما در طرح استراتژیک‌مان به جای مردم اقدام کردیم، بر میگردد در صورت خودمان حتی اگر نظر خیر داشته باشیم، عین کاری که دولت فعلی می‌کند، دولت فعلی نظرش خیر است اما به جای مردم اقدام می‌کند، مشارکت مردم را نمیخواهد، خودش می‌خواهد اندازۀ 70 میلیون نفر بدود. این معنایش کابین 70 میلیون نفری نیست، کابین 70 میلیون نفری عین 70 میلیون نفر خودشان مشارکت میکنند، اما مردم در جریان طرح‌هایی که به نفعشان هست نیستند، مردم که هیچی نخبگان جامعه هم نمی‌دانند.»

در چنین شرایطی سوالاتی برایم پیش می‌آید:

1- آیا مسئولین دولتی خبر نداشتند که اعلام خبر گرانی بنزین چه تأثیری روی مردم خواهد داشت؟

2- اگر خبر داشتند، کما این که در گذشته هم تجربۀ چنین حوادثی داشته‌ایم، چرا یک شَبه، هزینۀ بنزین با رشد 3 برابری مثل شوکری که به صورت مردم می‌خورد، اعلام می‌شود؟

3- اگر خبر نداشتند آیا معنایی جز ناتوانی در مدیریت آن‌ها دارد؟و اگر خبر داشتند آیا خدایی ناکرده غرض و مرضی در کار بوده است؟

در هر صورت تمام افرادی که در این بی مدیریتی دست داشته‌اند، در خونِ کشته شدگان این اغتشاشات شریکند.  برگردیم به تیتر: هیچ چیز تصادفی نیست» همان طور که مواجه شدن با این سخنرانی استاد حسن عباسی تصادفی نبود، رفتارهای مسئولین نیز اصلا تصادفی نیست، اگر این سرمقاله را قبول ندارید، امیدوارم همین روزها، محمد علی نجفی شما را پیدا کند و تصادفا به قتل غیر عمد برساند! 


تحلیل نکردن شما مایۀ دلگرمی ماست»

راه دوری نرویم، خیلی از بچه‌های به ظاهر حزب اللهی آمدند و گفتند که حضرت آقا از گرانی حمایت کرده است! برویم و ما هم بیرون بریزیم و اصلا اغتشاشات را به دست بگیریم!

در این میان مهم است که در پیامی که حضرت آقا در درس خارجشان دادند دقت کنیم تا به کج فهمی نیفتیم. دولت فعلی که تمرکزش روی مذاکره بود و در این راه شکست خورد و هنوز یادمان نرفته مردم ایران که آقای رئیس جمهور که تکه میانداخت شما کاسبان تحریم هستید و اصلا مذاکره نمی‌دانید چیست! این روزها تمام توانش را به کار بسته که دست به خودکشیِ دولتی  بزند و حضرت آقا را مجبور کند که به اقدامی فرا قانونی دست بزند، اما رهبری با تمام توان ایستاده تا دولت را نگه دارد.

دولت با این کارش می‌خواهد جریان ی خودش را خلاص کند و توپ را در زمین رهبری بیندازد، اما رهبری سعی میکند در چارچوب قانونی بماند.

حضرت آقا نگفت این مردم اراذل و اوباش هستند، گفت آن کسی که دلش برای کشورش می‌سوزد دست به تخریب و آتش زدن نمی‌زند و این کار اشرار است، شمای خواننده خودت را بگذار جای معترضان، آیا وجدانت اجازه می‌دهد به بهانۀ اعتراض، پمپ بنزین آتش بزنی و بانک بسوزانی و فروشگاه جانبو و رفاه را غارت کُنی؟

حضرت آقا  نگفت من از گرانی حمایت میکنم، گفت من از تصمیم سران سه قوه حمایت می‌کنم و این یعنی حمایت از رأی مردم، سران قوه که اکثریت‌شان منتخب همین مردم هستند، مجلس و دولتی که خود این مردم اسمشان را در صندوق انداختند.

حضرت آقا گفت من کارشناس نیستم اما از نظر کارشناسی حمایت می‌کنم. مثلا یکی همین نظر کارشناسی که در ستون پایین نوشته‌ایم. نفس این عمل از نظر اقتصادی درست است اما روش انجام طرح به قطع و یقین غلط بوده است.

اگر هنوز هم به رهبری این سید شک دارید نگاهی به کتاب 40 تدبیر یا تدبیرهای رهبری بیندازید.  به بعضی‌ها هم باید گفت بزرگوار می‌شود شما مسلمون نباشی، می‌شود ولایی نباشی، می‌شود اصلا نباشی؟!


نگاه کارشناسانه به افزایش قیمت بنزین»
افزایش قیمت بنزین در ظاهر کار غلطی است اما اگر درست تحلیل شود جوانب قضیه مشخص می‌شود. افزایش قیمت بنزین در تحلیل اقتصادی مشکلی ندارد، اما اشتباهش همان طور که در سرمقاله اشاره شُد فشار مضاعف و دفعی آن بود که بر سر جامعه آورد. باید افزایش قیمت آرام آرام و با هماهنگ کردن افکار جمعی انجام می‌شد. دولت سالیانه باید حقوق کارمندان خودش را 20 درصد افزایش بدهد و از این طرف هم نمی‌تواند قیمت‌ها را برای کسری بودجه‌اش افزایش بدهد. در کشورهای دیگر بهترین روش برای تأمین بودجه قوانین مالیاتی است که در کشور ما اجرا نمی‌شود. افرادی هستند که نمی‌شود از آن‌ها مالیات گرفت، مثلا تاجرانی که مالیات نمی‌دهند و یا پزشکانی که زیر بار استفاده از کارتخوان نمی‌روند و طلافروشانی که فرار مالیاتی دارند. به طور کل وضعیت مالیات در کشور ما فشل است. در این شرایط افزایش قیمت بنزین مثل یک مالیات تصاعدی است و به نفع قشر مستضعف است، چرا که ماشین‌های گران‌تر مصرف بنزین بیشتری دارند و طبق تقسیم بندی دهک‌های جامعه، قشر مرفه بنزین بیشتری نسبت به قشر پایین‌تر مصرف می‌کنند. از آن طرف هم یارانه‌ای مقرر شده تا به افراد مستضعف داده شود. اما این طرح خالی از اشکال نیست اولا چرا این یارانه در ابتدا داده نمی‌شود؟ دوما چرا مسألۀ افزایش قیمت بنزین دفعی و بدون توجیه افکار عمومی صورت می‌گیرد؟ سوما تاکسی داران و افرادی که مثلا با وانت حمل و نقل می‌کنند دچار مشکل می‌شوند. البته باید اشاره کرده که در اصل تاکسی وسیله‌ای تشریفاتی است و باید حمل و نقل عمومی به وسیلۀ مترو و اتوبوس و از این دست موارد باشد، اما در همین قم همین جناب نویسنده که متنش را می‌خوانید برای رسیدن به مدرسه باید یک ساعت در اتوبوس می‌نشست تا به مقصدش برسد و چه روان‌ها که در همین مسیر گسیختند! رئیس کل بانک مرکزی اعلام کرد که نهایتا اجناس 4 درصد افزایش قیمت خواهند داشت و این دربارۀ بنزین منطقی است، چرا که اولا قیمت اجناس با قیمت گازوئیل رابطۀ مستقیم دارند و دوما بسیاری از اجناس به دلیل رکود امکان افزایش قیمت ندارند چون اصلا تقاضایی وجود ندارد و خدمات دهنده مجبور است به همان قیمت حداقلی بفروشد. قیمت‌های کالای یک جامعه باید به سمت واقعی شدن برود و اگر این اتفاق نیفتد مشکل قاچاق رخ می‌دهد، در حال حاضر چون قیمت بنزین در ایران نسبت به کشورهای اطراف ارزان‌تر است، مقادیر بسیار زیادی به خارج از کشور قاچاق می‌شود.

چند وقت پیش بود که جناب آذری جهرمی توییت با محتوایی فقط با یک کلمه نوشتند: بیدارین؟

من هم تا الآن در فکر جواب دادن بودم. نیمه‌های شب، وقتی که دردها بر سرم آوار می‌شوند و خواب را از چشمانم می‌ند به این فکر می‌کنم که خوابم یا بیدار؟

آقای وزیر؛

سلام، خواستم بگویم بیدارم، چشمانم سرخ شده‌اند مثل بچه‌ای که در میان دود آتش‌ حبس شده و انتظار می‌کشد تا کسی او را نجات دهد.

بیدارم مثل شهیدی که شاهد بی کفایتی شما بود و برای جمع کردن تدبیراتِ شما! به میان آشوب رفت و بعد ما تابوتش را روی دستمان بلند کردیم و با قطرات اشک دخترش گریستیم.

بیدارم، خیلی بیدار اما بر عکس شما لبخندی به لبانم نمی‌آید، نشسته‌ام و به اینترنت فکر می‌کنم، به تلگرامی که تشریفاتی فیلتر شد و به ‌ها و پروکسی‌های که به راحتی پیدا می‌شوند.

نشسته‌ام، دستم را زیر چانه‌ام گذاشته‌‌ام و به شما فکر می‌کنم و ومدیریتِ اینترنتی که عامل اصلی مرگ آدم‌هایی است که در خیابان‌ها کشته شدند.

در این نیمه شب چیزی به نام شبکۀ ملی اطلاعات ذهنم را مشغول کرده است که چرا با وجود تأکیدات رهبری هنوز اجرایی نشده؟

تنها تدبیری که اتفاق می‌‌افتد این است که اگر کشور دچار آشوبی شُد، اینترنت را قطع می‌کنیم و بعد از چند روز تنها سایت‌های داخلی را باز می‌گذاریم و بعد هم بازگشت به حالتِ شاد اول.

کار شما شبیه کسی است که جای اصلاح سیم ی که از دیوار بیرون زده و عوض نظارت روی کودکی که در آن نزدیکی است، می‌پرد و برق را قطع می‌کند. نه فرهنگ سازی و تربیتی شکل می‌گیرد و نه سیستم اینترنت اصلاح می‌شود.

از اینستاگرام که مرکز فساد جنسی و تریبون سلبریتی‌های بیسواد و منافق است از ابتدا جلوگیری نمی‌شود و حالا که هزاران کسب و کار اینترنتی رویش بنا شده زمزمۀ فیلترش به گوش می‌رسد، فیلتری که یک کمدی ملی محسوب می‌شود.

با شبکۀ ملّی اطلاعات امنیت فضای مجازی حفظ می‌شود و اینترنت که بعد از نفت دومین درآمد دولت است، هزینه‌اش کاهش می‌یابد و سرعتش بالاتر می‌رود.

کرۀ جنوبی که رتبۀ اول سرعت اینترنت را دارد، این طرح را اجرا کرده، بد نیست که شما و هم کیشانتان که جای نگاه به آسمان، همیشه نگاهتان به بیرون از مرزهای کشور است، نظری هم به روسیه و هند و چین بیندازید.

ساعت از 3 شب گذشته و من هنوز بیدارم، تصاویر اغتشاشات را رد می‌کنم، به ماشین‌های آمبولانس و آتشنشانی که در مسیر مانده‌اند فکر می‌کنم و هنوز هم در تعجبّم که چقدر یک آدم آن هم در حدّ وزیر ارتباطات می‌تواند سر خوش باشد که بنویسد: بیدارین؟

ما بیداریم ولی ای کاش شما هم بیدار باشید، مثل شهید کاوه که سه روز نخوابیده بود و در برف کردستان نشسته بود و پشت بیسیم فریادِ غیرت می‌زد.


با افتخار تنها وبلاگی هستم که تمام کتاب‌خانه‌های جهان نامش را نوشته و مردم را توصیه به رعایت کردنش کرده‌اند. این چند ماه هر کتابخانه‌ای می‌رفتم همه به من گفته‌اند که لطفا سکوت را رعایت فرمایید.

و اما رعایت کردن سکوت فقط ساکت بودن نیست، همین الآن اگر یک نگاهی به پست‌های وبلاگمان بیندازیم می‌توانیم یک ارزیابی کلی از خودمان به دست بیاوریم که چه قدر از پست‌هایی که نوشتیم سکوت کردنش به نوشتنش می‌ارزید یا نمی‌ارزید.

سکوت را رعایت کردن برای من یک معنای دیگری داشت، هر وقت که این جمله را در کتابخانه می‌دیدم این سؤال را از خودم می‌پرسیدم: آیا آن مبانی و شخصیتی که در وبلاگ برای خودت ساختی آیا همان هستی؟ بعد خودم را به رعایت سکوت دعوت می‌کردم.

آیا بیدار هستی یا فقط لاف

بیداری زده‌ای؟

آیا به حسرت‌هایت خاتمه داده‌ای یا تمام شخصیت‌های

حسرت‌گاه تاریخ هنوز در تو نفس می‌کشند؟

آیا جلوی چشمانت را گرفتی تا بتوانی جواب

چشم‌هایش را بدهی؟

آیا توانستی یک

بحث عقلانی بی‌طرفانه داشته باشی یا هر کس انتقادی کرد با تراکتور از رویش رد شدی؟

آیا اُمّل بودی یا فقط داد زدی

طلبۀ اُمُّلی نیستی؟

و هزار آیا‌های دیگری که قابل پرسیدن است. بعد به خودم می‌گفتم اگر جواب درست را دادی که هیچی و سکوت را رعایت کرده‌ای و الا همان بهتر که واقعا سکوت می‌کردی و این لاف مجازی را با دو کلیک به مرحلۀ 

 می‎‌رساندی.


چهار روز است احساس می‌کنم که گویی به کار سخت و رنج آوری مشغولم. سخت‌تر و تلخ‌تر از هر کاری، استراحت ندارد، شبانه روزی است! یک دقیقه هم مهلت نمی‌دهد، بی‌طاقتم کرده است. در عمرم از هیچ کاری این چنین کوفته نشده‌ام، این چنین به فغانم نیاورده است. اصلاً هیچ وقت نمی‌دانستم احساس نکرده بودم که "ننوشتن" هم کاری است و حالا می‌فهمم که چه کار طاقت فرسایی است. سه چهار روز است که مدام بدون لحظه‌ای بیکاری، دقیقه‌ای استراحت، دارم نمی‌نویسم امشب دیگر به زانو در آمدم. گفتم چند صفحه‌ای استراحت کنم، چند سطری نفس بکشم و حالم که کمی بهتر شد باز بروم سر ننوشتن.»


این هفته با مطالعۀ 5 کتاب شروع شُد و با افسردگی پایان یافت. تک تک روزها را محاسبه می‌کردم تا این که به روزی رسیدم که ریاضیات از کار افتادند، اعداد در فضا گم شدند و شُش‌‌ها از پر و خالی شدن ایستادند.

در عشق مثلثی با خودم گرفتار شدم، یک طرف عقل بود و طرف مقابل هم نفس، هر دو "من" را می‌خواستیم. گاهی فریاد زدم و عصبانی شُدم، این جا "من" خودش را در آغوش نفس انداخت، یک بار با افتخار پای برگه نوشتم: اتمام خلاصۀ کتاب علل گرایش به مادی‌گرایی» 19 آذر 1398 و مَن گونۀ عقل را بوسید.

ولی یک بار عقل گفت من دیگر نمی‌توانم، نفس هم بعد از این که فیلتر سیگارش را زیر پایش له کرد کنار کشید، این جا بود که مَن بلند شد و تنها رفت توی اتاقش و گریه کرد. ولی سنگ صبوری از پشت در آمد و تکیه‌گاهش شُد. یک مثلث صورتی کنار این زاویۀ شکسته نشست و مربعی شُد بر شکستگی‌های کج و معوج قلبش.

از این تکیه‌‌گاه‌ها پیدا کنید، وقتی که نه عقل جواب می‌دهد و نه نفس، نَفَس می‌کشد، زوایایی عاشقانه را در زندگی داشته باشید که زاویه‌های کند و تند شده‌تان را قائم کند و شما را از جایتان بلند.


اگر ریگی و شریعتی و رجوی جذابیت نداشتند که باید فاتحۀ طرفدارانشان را می‌خواندیم، بی شک اگر خواستم فیلمی بسازم که در آن معاویه(لعنت الله علیه) هم باشد، شخصیتی جذاب و پر ابهت برایش طراحی می‌کنم. معاویه با همۀ بدی‌اش آن قدر هوش و ذکاوت دارد که علیه امام معصوم زمان که بر حق است و حق با او قدم بر می‌دارد بجنگد و آخر هم با حیله‌ای نتیجه را عوض کند.

آفرین به نرگس آبیار، اگر فیلم شبی که ماه کامل شد برندۀ سیمرغ نمی‌شد، جا داشت داوران جشنواره را گرفت و زیر فرش قرمز پهن‌شان کرد. از نظر فُرم این که فیلم‌نامه‌ای با کمک زبان محلی بلوچی نوشته شود و بعد در بنگلادش و پاکستان فیلم‌برداری شود خیلی زحمت دارد.

عبدالمالک ریگی در این فیلم یک شخصیت کاریزماتیک و مستحکم است که می‌تواند الگویی برای طلبه‌های ما باشد.(شوخی شایدم جدی) ریگی در واقعیت هم همین طور است، اگر به فیلمی که خود گروهک در عملیات تاسوگی گرفتند مراجعه کنید می‌بینید که ریگی آن جا نشسته و چه قدر از ارزش شهادت و عزتمندی شهید حرف می‌زند. چه قدر از کار برای خدا و اهمیت جهاد سخن می‌گوید.

فیلم بیش از حد به مسئلۀ دراماتیک بین فائزه و عبدالحمید پرداخته بود، ولی احساسات نه به خوبی نگارش یافته بود که من آن را مدیون نویسندۀ زن آن می‌دانم، کمتر مردی پیدا می‌شود که بتواند واقعا یک زن و احساساتش را به تصویر بکشد.

بعد از این فیلم بود که تصمیم گرفتم کمی جدیت بیشتری در زندگی‌ام وارد کنم و مثل ریگی برای هر حرفی که می‌زنم سند قرآنی داشته باشم :). مثل عبدالمالک باشید، مثل معاویه باشید، مثل رجوی باشید، جبهۀ انقلاب شخصیت‌های جذاب و مستحکم و جدی می‌خواهد.


ان شاء الله بخشی از ماهنامه نویسندگی را رایگان در اختیارتان می‌گذاریم:

"نکاتی از کتاب هنر داستان نویسی، ترجمه حسن کامشاد" 
۱.ویلیام فاکنر: هنرمند دستبرد می‌زند، عاریه می‌گیرد، گدایی می‌کند و از هر کسی می‌گیرد که کار انجام شود.
۲. توماس‌مان و ژان پل سارتر روی صفحه شطرنجی می‌نوشتند. [غرض این که صرفا تقلید عادت یک نویسنده کسی را نویسنده نمی‌کند]
۳.گراهام گرین در پاسخ به این سوال که از چی کسی تاثیر گرفته‌اید؟ : به نظر من هیچ کس آشکارا از دیگر نویسندگان تاثیر نمی‌گیرد.
۴.جیمز تربر: نویسنده نباید خیلی بداند که به کجا می‌رود، اگر بداند گرفتار برنامه‌ریزی پیرمردها می‌شود.
۵.جیمز تربر: در سکوی ۶ را تا ۱۵ بار سر تا پا بازنویسی کردم، کار اصلی من در بازنویسی است. مطالب اولیه من را انگار یک کلفت خانه نوشته است و همسرم به آن می‌خندید. [اهمیت بازنویسی و ویرایش]
۶.الیوت پال: باید نوشته را همان‌طور که از ماشین چاپ بیرون آمده گذاشت. او(یکی از نویسندگان پر کار) سه رمان بیرون می‌داد در حالی که هر کدام فقط در ۳ هفته نوشته شده بودند. یک بار یک رمان ازش یده شده بود که نشست و دوباره آن را نوشت. هاکلبری فین و ابدیت دو رمان بزرگ آمریکایی هستند.
۷. مارک‌تواین، فرانک هریس و ناتانیل هورتون بهترین نویسندگان آمریکایی هستند.
۹.جیمز تربر: من این حرف را قبول ندارم که می‌گویند تا نویسنده اثر عظیمی ارائه نکند نویسنده نمی‌شود اگر به او(یکی از نویسندگان بزرگ) می‌گفتید که نویسنده هستم دنبال کتاب‌های قطورتان می‌گشت. ولف، فاکنر، پسوس همینگوِی و اشتاین بک بهترین نویسندگان آمریکایی هستند.
۱۰.طنز نویس باید به مطالب پیش پا افتاده دل ببندد، هرچیز ناچیزی را که در خانواده اتفاق می‌افتد در ذهنش ثبت کند.
۱۱.نویسنده‌های آمریکایی دائم به فکر و وسواس هستند که دیگر نتوانند بنویسند.
۱۲.چار دیکنز هنگام نوشتن شوخی‌های خودش خنده‌اش می‌گرفت و هنگام مرگ شخصیت‌هایش اشک می‌ریخت و صفحه را خیس می‌کرد.
۱۳. یکی از نویسندگان بزرگ می‌گفت خیلی زیاد می‌خوانم، هرچه به دستم بیاید می‌خوانم، هر هفته به طور متوسط ۵ کتاب مطالعه می‌کنم. یک رمان با درازای معمول دو ساعت طول می‌کشد.
۱۴. ارنست همینگوی: باید در برابر انتقادات پوست کلفت بود، بعد از انتشار کتاب نمی‌خواهم کسی انتقاد کند و فقط می‌خواهم تحسین بشنوم. هرگز با جواب دادن به  منتقدان خود را کوچک نکنید. ایستاده تایپ می‌کنم. اگر بتوانیم مدرس نویسندگی هم باشیم خوب است ولی من نیستم. برای نوشتن نیاز به تنهایی دارم. اگر در کار شارحان و منتقدین دخالت نکنیم خیلی بهتر است. دوست ندارم که اثر خودم را توضیح بدهم. صفحه آخر کتاب وداع با اسلحه را ۳۹ بار بازنویسی کردم. برای اسم انتخاب کردن کتاب، اسامی متعددی می‌نویسم و دونه دونه کم می‌کنم و به عنوان می‌رسم. نویسنده آگاهانه باید به مشاهده بپردازد و ببیند که کجا می‌تواند تجربیاتش را به کار بگیرد. می‌توانستم پیرمرد و دریا را هزار صفحه بکنم و تک تک شخصیت‌های دهکده را توضیح دهم اما تنها چیزی که نیاز داشتم یک پیرمرد خوب و یک پسر خوب بود.
پی‌نوشت: این بخش نقش انگیزشی دارد اما در بخش بهتر بنویسیم کاملا به جزئیات کاربردی پرداخته شده.

توی ایتا یا تلگرام یا همین جا پیام بدهید تا لینک ۴ قسمت آماده شده را بفرستم و مشغول شوید.

اکانت ایتا و تلگرام @javad_alawi

قرار شد که هر ماه به عنوان ماهنامه خلاصه چندین کتاب نویسندگی را بنویسم. این جزوه نویسندگی آذر ماه است که شامل مباحث زیر می‌شود:

۱.مقدمه کوتاهی از من (۳ صفحه)

۲.خلاصه کتاب بهتر بنویسیم (۲۹ صفحه)

۳. نکاتی از کتاب راه داستان(۱ صفحه)

۴.نکاتی از کتاب هنر نویسندگی خلاق(۳ صفحه)

۵. خلاصه کتاب راه داستان(احتمالا ۱۵ صفحه، تا پس فردا آماده می‌شود)

اگر یک درصد هم علاقه‌مند هستید برایتان می‌فرستم، تنها چیزی که مهم است شوق شماست، هزینه را خدا پرداخته و همیشه می‌پردازد. شما بخوانید اگر نداشتید که نوش جان و اگر هم الآن نداشتید تا آخر عمر وقت دارید و اگر هم نمی‌خواستید بدهید چه کارتان کنم؟ :) فقط خوب بخوانیدش.

اگر سوالی داشتید در خدمتیم :)


کینه ندارم و پیشم نمی‌ماند. ولی اتفاقات بد را خوب به خاطر می‌سپارم. 7 اسفند، ساعت 13 دقیقۀ بامداد از وبلاگ نویسی که خیلی به نوشته‌ها و قلمش علاقه داشتم خواهشی کردم:

هر چه تمنا کردم چیزی نگفت. می‌گفت حالش را ندارم، صلاحتیش را ندارم. هر چه بود من که نیتّش را نمی‌دانم، ولی خوب می‌دانم اگر من جای او بودم حتما چند راهنمایی کوچک هم شده می‌کردم.

بُگذریم و بگذاریم به آخر قصه برسیم. الغرض این تابستان چند دوره نویسندگی آنلاین آموزش دادم. وحشیانه نوشتم و کم و بیش از خودم راضی هستم. حالا هم یک نشریۀ فسقلی داریم که به شمارۀ پنجمش رسیده اما شما خودتان بهتر می‌دانید که بسیج به باتوم و شوکر بیش از قلم و کاغذ علاقه دارد.

می‌خواستیم برای هر کدام از بچه‌های نشریه یک کتاب بگیریم، ولی قیمت که کردیم، دیدیم پول یکی هم نداریم. با یکی از رفقا به کتابخانۀ آیت الله مرعشی رفتیم و از تنها نسخه‌اش خلاصه برداری کردیم و با چند خلاصۀ دیگر ترکیبش کردیم و شد جزوۀ نویسندگی که تا الآن حدود 40 صفحه‌اش تکمیل شده.

گفتیم کتاب که نخریدیم، حداقل این‌ها را به بچه‌های انقلابی بدهیم تا وقت ویراستاری متن‌هایشان مجبور نباشم یک بار کامل بازنویسی‌ کنیم.

به رفقا حتما پیشنهاد می‌کنم که جزوه را بخوانید. قیمتی که برایش قرار داده‌ایم 10 ت است که اگر وسعش را نداشتند رایگان هدیه می‌دهیم. هزینه‌ای هم که جمع می‌شود خرج کار چاپ نشریه و دوباره آموزش نویسندگی می‌شود.

امروز مرتضی گفت دیگر با همان پرینتر خراب بسیج که وقت چاپ دو خط عمودی روی کاغذها می‌اندازد هم نمی‌شود چاپش کرد، چه برسد به ده تا رنگی.

تمایل داشتید، اعلام کنید تا کامل که شد برایتان بفرستم.

مباحث فعلی جزوه این‌هاست:

1- توصیه‌های حاجیتون

2- خلاصۀ کتاب بهتر بنویسیم، رضا بابایی

3- خلاصۀ کتاب راه داستان کاترین جونز

4- نکاتی از کتاب هنر داستان نویسی، پارس ریویو

5- نکاتی از کتاب هنر نویسندگی خلاق، ایزابل زیگلر

اگر بعد از گرفتن جزوه رضایت نداشتید، هزینه را بر می‌گردانیم :)


فعالیت آکادمیک غربی‌ها خیلی بیشتر از ماست. فلسفه اسلامی چه قدر دارد رویش کار می‌شود؟ شاید در همین قم فقط. فلسفه اسلامی به کار دنیا نیامده است.

فلسفه ریشه مابقی علوم انسانی می‌شود. نمی‌شود به طور مطلق گفت فایده فلسفه چیست.

ایستایی فلسفه اسلامی به این خاطر است که ملاصدرا نیامد و صرفا کتاب‌های مشاء و سهروردی را دیده باشد. مثلا فلوطین هم دیده است. متاثر از نو افلاطونیان است.

مشکل عمده فیلسوفان ما این است که نتوانستند با زبان اصلی فلسفه روز ارتباط برقرار کنند.

ملاصدرا فلوطین را پیدا کرد و یک نوآوری را رقم زد. مشکل الان فلسفه اسلامی ما همین است. فلسفه را در هر جای دنیا بگوییم فلسفه است. فلسفه اسلامی خودش را منحصر کرده در چیزی که خودش داشته در حالی که ریشه‌اش به ارسطو بر می‌گردد.

شهید مطهری اگر هگل می‌خواند می‌رفت ترجمه‌های هگل را می‌خواند نمی‌رفت خود کتاب هگل به زبان آلمانی را بخواند. این‌جا ارزش زبان فهمیده می‌شود. 

علامه طباطبایی وقتی از لندن بر می‌گردد به عده‌ای می‌گوید بروید و فلسفه علم بخوانید.

ما از فلسفه جهانی جدا افتاده‌ایم و زبان فلسفه را نمی‌دانیم. که الان زبان فلسفه انگلیسی است.

بعد از شکاف زبانی فلسفه اسلامی خودش را رقیب آن‌ها ندید. در فلسفه تحلیلی متافیزیک تحلیلی داریم که بحث از حرکت و زمان و مکان می‌کند.

متافیزیک ما برگرفته از ارسطو و صدرا و ابن سینا است. راه برون رفت از این وضعیت نوشتن فلسفه به زبان‌مشترک است تا بتوانیم مخاطب فلسفی یکدیگر باشیم. 

نرفتیم و حرف جدید بزنیم و ببینیم، در همان رابطه نفس و بدن ابن سینا مانده‌ایم. در حالی که کل عمر خودمان را بگذاریم نمی‌توانیم آثار فلسفه ذهن را بخوانیم. 

هی فارسی می‌نویسیم و تکرار می‌کنیم و چند متفکر آن طرفی هم نمی‌توانند بفهمد.

یک انگلیسی گفته بود فلسفه مشا را خودخوان فهمیده و آمد پیش آقای یزدان پناه تا ببیند فهمیده یا نه. حاصل دو ساعت بحث این بود که طرف خیس عرق شد و فهمید اصلا چیزی از فلسفه مشا نفهمیده.

این همه درگیری سر فلسفه اسلامی در قم است، حتی به فارسی ساده هم ‌نمی‌توانند توضیح دهند که چند نفر بفهمند و هم قطار شوند، فقط یاد گرفته‌اند متن عربی را بخوانند و معنا کنند.

در غرب یک نظریه خیلی عمر نمی‌کند و نهایتا طی یک‌ ماه می‌رود روی هوا اما ما دایم نشسته‌ایم و با چیزهایی که داریم ور می‌رویم و جرئت نوآوری نداریم.

آقای دکتر نصر سعی کرد بخشی از فلسفه صدرایی را به زبان انگلیسی منتشر کند. یک نقد ۳۰ صفحه‌ای به ترجمه کتاب آقای نصر نوشتم و در اسراء چاپ می‌شود.

آقای نصر که یک زبان انگلیسی‌دان حرفه‌ای است باز هم در این سطح دچار مشکل است.

باید موضوع به موضوع درباره مطالب فلسفی بنویسیم طوری که همه بفهمند. برای در جا نزدن باید خواننده‌‌مان زیاد شود و افراد زیادی روی آن کار کنند.

ما الآن نمی‌توانیم‌ به زبان بین المللی ایده‌های هر چند بکری را در بیاوریم و منتقل کنیم.

شما نگاه کنید کندی، ابن رشد و ابن سینا آمدند رساله ارسطو را شرح دادند، در حالی که به زبان‌ یونانی بود و وقتی به عربی ترجمه شد چنین اتفاقی افتاد و فلسفه اسلامی آغاز شد.

سعی نکردیم فلسفه اسلامی را انتقادی‌تر ببینیم و فکر‌کردیم معاذالله داریم متن مقدس می‌خوانیم.

کانت در قرن ۱۸ ظهور می‌کند ولی انتقادهای بسیاری به آن شده، چه بسا متفکری از صدرا بیرون بیاید که یک نو صدرایی باشد یا مکتب جدیدی درست کند.

در مقابل ما فلسفه‌ای وجود دارد که با بودجه‌های عظیم و دانشگاه‌های بزرگ ایستاده در حالی که علوم انسانی ما مهجور است.

حکمت خسروانی به فلسفه اشراق و فلسفه ابن سینا به مشاء و صدرایی به نو افلاطونی شبیه است.

علامه طباطبایی اگر منحصر می‌شد در فلسفه شاید نوآوری‌های بیشتری می‌داشت.

+استاد مهدوی


در را آرام باز می‌کنم. روی صندلی کنار دکتر می‌نشینم.
دکتر می‌گوید: بفرمایید، چه مشکلی دارید.
هنوز دهان باز نکرده، شروع به نوشتن می‌کند. کمی متعجبانه می‌پرسم: آقای دکتر من که هنوز چیزی نگفتم.
- نه چیزی نیست، بسم الله بود، شما ادامه بده.
- بله آقای دکتر، من یک مشکل خیلی اساسی دارم و هر روز باهاش دست و پنجه نرم می‌کنم.
باز دارد می‌نویسد، جوش می‌آورم، می‌پرسم: عه آقای دکتر شما هنوز داری می‌نویسی.
- نه شما بفرمایید، من دارم خط موازی می‌کشم تا مرتب نسخه رو بنویسم.
- این دردی که من درون خودم حس می‌کنم، خیلی وقته داره عذابم میده.
کلامم را قطع می‌کند و می‌گوید: بفرمایید این داروها را هشت ساعت یک بار بخور و بعد داد می‌زند: نفر بعدی.
از جایم سریع بلند می‌شوم و با مشت می‌کوبم وسط میز. چوب بستنی‌هایش می‌ریزند کف اتاق.
داد می‌زنم آقای باهوش الآن درد من چیه؟
- بزرگوار چرا عصبانی میشی حالا، شما دردت هر چی باشه درمانش رو توی این نسخه نوشتم.
- عه، پس شما همتون یک نسخه پیش فرض دارید؟
- پیش فرض که نه آقا، ولی یک داروهای خاصی هست که برای همه کار سازه.
- خب این چه کاریه؟ چرا اصلا باید پول ویزیت بدم؟ اصلا من یک پیشنهادی دارم.
- ببین آقاجون اگر مشکلی داری زنگ بزن تلفن گویای شکایات پی گیری می‌کنند.
می‌روم جلو و یقه‌اش را می‌گیرم، با انگشت اشاره تابلوی کوچکی را پشت سرم نشان می‌دهد که رویش نوشته: چنان چه هر کس اعم از بیمار، همراه، وابستگان و سایر افراد، در حال انجام وظیفه به پرسنل درمانی توهین نماید مشمول ماده 608 و 609 قانون مجازات اسلامی می‌گردد.
بیمار دیگری آرام لای در را باز می‌کند، باهاش چشم تو چشم می‌شوم، یقۀ دکتر را رها می‌کنم. شانه‌هایش را می‌تکاند و یقه‌اش را صاف می‌کند و به بیمار می‌گوید: بک لحظه بفرمایید بیرون، الآن کارمون تموم میشه.
می‌گویم: ببین آقای دکتر، من یک دردی دارم، از این نسخه‌های پیش فرض هم حالیم نیست.
- خب این رو از اول می‌گفتی.
- خب دو ساعته دارم سعی می‌کنم همین رو بگم دیگه. این مرض من طوریه که پیش هر کس رفتم خوب نشدم، گفتند حتما بیام پیش شما.
- قطعا درمان می‌شید، ما خیلی برای بیمارهامون ارزش قائلیم، از مشکلتون بیشتر برام بگید.
- درد من یک درد اجتماعیه، خیلی وقته توی گلوم مونده و باید یک طوری بهش خاتمه بدم.
سریع می‌پرم جلو و یقه‌اش را می‌گیرم، بلندش می‌کنم و روی زمین می‌کِشَمش و روی دیوار مقابل زیر تابلویی که نشانم داده بود می‌چسبانمش و می‌گویم: مشکلِ من اون‌هایی هستند که خودشونو دکتر جا زدند.
یکی از چوب بستنی‌های روی زمین را بر می‌دارم و می‌گویم سوتی دادی، یادت رفت بهم بگی آآآ، حالا تو بگو آآآآ.
از ترس و لرز هم شده می‌گوید: آآآآ
- این طوری نه، قشنگ زبونت رو در بیار.
- آآآآآآ.
- چوب بستنی را در دهانش می‌گذارم، کلت مگنومم را در می‌آورم و توی دهنش می‌گذارم و می‌گویم: من هم یک نسخۀ پیش فرض برای شما داشتم که الآن با کشیدن ماشه خدمتتون عرض می‌کنم.
ماشه را می‌کشم و تَق!
خون سبز و اسیدی‌اش روی تابلوی ماده 609 و 608 می‌پاشد و تابلو را آب می‌کند.
هنوز هم نمی‌فهمم بیگانه‌ها را چه به طبابت؟

دیشب شوهرم مرد. شب قبلش وقتی داشتم پاشویه‌اش می‌کردم آرام آرام گریه می‌کرد. آمدم بالا و پیشانی‌اش را بوسیدم، دستی بین موهایش کشیدم و به چشم‌های درشت قهوه‌ای‌اش خیره شدم. هر چی می‌پرسیدم عزیزم چرا اشک می‌ریزی چیزی نمی‌گفت. فقط هر از چند گاهی سرفه خشکی می‌کرد و تنش روی تخت بالا و پایین می‌رفت.

بیماری یک‌ ماه است که سایه‌اش را روی شهر انداخته. هر روز جنازه‌های زیادی را در نزدیکی کلیسا به خاک می‌سپاریم. زیر تابوت‌های چوبی را می‌گیریم و تا قبرستان می‌رویم. پدر پائول دعا می‌خواند و روی تابوت خاک می‌ریزیم.

شهر سیاه است و سرفه می‌کند، شبیه دخترم. جورج می‌گفت قرار است تا وقتی ستاره‌ها به هم چشمک می‌زنند به هم لبخند بزنیم، اما دیشب خودش و لبخندش روی تخت جان دادند.

آنا سرفه‌های شدید و خشکی می‌کند. کاری از دستم‌ بر نمی‌آید، چاره‌ای جز تماشای شمع عمرم ندارم که آرام آرام می‌سوزد. شمع کوتاهم در تب می‌سوزد و خیس عرق است.

هر چند لحظه یک بار با دستمال عرقش را پاک می‌کنم و در تشت می‌چلانم. تنها سرخی در میان سیاهی‌های این اتاق چشمان قرمز شده آناست.

با چشم‌های بی رمقش نگاهم می‌کند و می‌گوید: مامان، چرا بابا چرا از رخت خواب بیرون نمی‌آید؟

جلوی گریه‌ام را که به گلویم‌ چنگ می‌زند تا از چشمانم‌ بیرون بریزد می‌گیرم و می‌گویم: بابا خسته است، خیلی خسته، باید خیلی بخوابه تا خستگیش در بره.

سرفه‌ سرد و خشکی می‌کند، صورتش‌کبود است، باز می‌گوید: مامان ولی بابا یک هفته است که روی تخت خوابیده.

می‌زنم زیر گریه، صدایم در خانه می‌پیچد.


توی ایتا یا تلگرام یا همین جا پیام بدهید تا لینک ۴ قسمت آماده شده را بفرستم و مشغول شوید.

اکانت ایتا و تلگرام @javad_alawi

قرار شد که هر ماه به عنوان ماهنامه خلاصه چندین کتاب نویسندگی را بنویسم. این جزوه نویسندگی آذر ماه است که شامل مباحث زیر می‌شود:

۱.مقدمه کوتاهی از من (۳ صفحه)

۲.خلاصه کتاب بهتر بنویسیم (۲۹ صفحه)

۳. نکاتی از کتاب هنر داستا‌ن‌نویسی(۱ صفحه)

۴.نکاتی از کتاب هنر نویسندگی خلاق(۳ صفحه)

۵. خلاصه کتاب راه داستان(احتمالا ۱۵ صفحه، تا پس فردا آماده می‌شود)

اگر یک درصد هم علاقه‌مند هستید برایتان می‌فرستم، تنها چیزی که مهم است شوق شماست، هزینه را خدا پرداخته و همیشه می‌پردازد. شما بخوانید اگر نداشتید که نوش جان و اگر هم الآن نداشتید تا آخر عمر وقت دارید و اگر هم نمی‌خواستید بدهید چه کارتان کنم؟ :) فقط خوب بخوانیدش.

اگر سوالی داشتید در خدمتیم :)


شاید شنیده باشید که ابن سینای فیلسوف با ابوسعید ابوالخیر عارف ملاقاتی داشت و در این ملاقات که سه روز طول کشید مکالماتی رخ داد. پس از تمام شدن بحث از بوعلی می‌پرسند چه شد؟ جواب می‌دهد هر چه ما می‌دانستیم او می‌دید. از ابو الخیر هم پرسیدند چطور بود؟ پاسخ داد: هر جا ما رفتیم این کور هم با ما آمد.

امروز کتابی به دستم رسید در همین رابطه. تجربه NDE که اگر در ویکی پدیا سرچ کنید زور می‌زند آن را عملکرد مغز نشان دهد، اتفاقات پس از مرگ انسان‌ها را روایت می‌کند. اتفاقات عجیب افرادی از کالبد مادی جدا می‌شوند و بدون مکان و زمان عالم‌پس از‌ مرگ را تجربه می‌کنند.

کتاب ۳ دقیقه در قیامت از انتشارات شهید ابراهیم هادی شرح تجربه پس از مرگ سیدی است که اسمش را فاش نکرده. این کتاب به مراتب تاثیر گذارتر از سیاحت غرب مرحوم‌ قوچانی است. چون چیزهایی است که به حقیقت دیده، نه داستانی بر اساس روایات.

پیشنهاد می‌کنم حتما تهیه کنید و مطالعه کنید تا کمی مثل ابوسعید ابوالخیر از کوری موجود جدا شویم و حقایق هستی را ببینیم. کتاب درباره آقایی است که در چشمش عارضه‌ای پیش می‌آید و نیاز به جراحی پیدا می‌کند، در حین جراحی چشم تمام می‌کند و روح از جسمش خارج می‌شود، عزرائیل را می‌بیند و جسم خودش را تماشا می‌کند. پای نامه اعمالش می‌زود و ریزترین جزئیات کارهایش را مشاهده می‌کند.

کتاب به شدت تکان دهنده است و در عصر شکاکیت، نوری از یقین را بر قلبتان می‌تاباند. در این کتاب ارزش طاعت و حرمت معصیت را درک می‌کنید. شاید بعد از آن تغییری بنیادی در زندگی‌تان دادید و از این رو به آن رو شدید.

جواب سوال آیا این اتفاقات عملکرد مغز است در مقدمه کتاب آمده و گفته شده NDE در حالی برای افراد رخ می‌دهد که کاملا سلول‌های عصبی‌شان از کار افتاده‌ است.

راوی این کتاب هر چه ما از جبر و اختیار و تاثیر صدقه و اخلاص می‌دانستیم را دیده و آینه‌ای شده تا ما هم‌چیزهایی سر در بیاوریم. قیمت این‌ کتاب فقط ۹۵۰۰ تومان است.


در کبابی نشسته بودم و تبلیغات عالیس را از تلویزیون نگاه می‌کردم که دو آدم قمه به دست وارد مغازه شدند. سریع از جایم بلند شدم و از کنارشان فرار کردم و بیرون زدم. همین طور که عقبکی نگاهشان می‌کردم با ترس و لرز رفتم و آن طرف خیابان ایستادم.

قرار بود ۴ تا کوبیده با یک‌نان کامل برایم‌ بزند. بهشان می‌خورد از ته نیروگاه آمده باشند. پیرهن مشکی پوشیده بودند و یکی‌شان که قد کوتاه تر و چارشونه‌تر بود یه دستمال یزدی دور گردنش انداخته بود.

درست نمی‌دانم به عباس کبابی چه می‌گفت ولی صدای فریاد بی ناموسش را خوب می‌شنیدم. مردم هم جمع شده بودند و نگاه می‌کردند. تنها کاری‌که می‌توانستم بکنم زنگ زدن به پلیس بود. اولین بار بود که شماره ۱۱۰ را می‌گرفتم. زنگ زدم، هُل کرده بودم. یک آقایی گفت الو، گفتم آقا تو رو خدا کمک کنید، دو نفر با قمه ریختند توی مغازه عباس کبابی. گفت: آدرس بدید. گفتم: خیابون امام، برگشتم و شماره کوچه‌ای که سرش ایستاده بودم را نگاه کردم، گفتم: روبرو کوچه ۱۷.

اوضاع به هم ریخته بود، خیلی احمقانه بود آن جا بایستم و نگاه کنم، اما فضولی‌ام گل کرده بود. صدای داد و فریاد از توی مغازه می‌آمد و با قمه شیشه‌ی میزها را می‌شکستند و صندلی‌ها را زمین می‌انداختند.

انگار برای زدن نیامده بودند، فقط آماده بودند عباس کبابی را بترسانند. اوضاع وقتی به هم ریخت که ۵ نفر با چوب و قمه و قداره ریختند توی مغازه.

صحنه واقعا ترسناکی بود. وحشیانه توی سر و صورت هم  می‌زدند. یک نفر می‌خواست جدایشان کند ولی او را هم با قمه توی سرش زدند. گوشی‌ام را در آوردم و شروع به فیلم برداری کردم. هر از چند گاهی سرم را از گوشی در می‌آوردم و از بغلش معرکه را نگاه می‌کردم.

تمام موی تنم سیخ شده بود. از پلیس هم که خبری نبود. هیچ کسی جلو نمی‌رفت، مردم ایستاده بودند و نگاه می‌کردند.

دو نفری که اول توی مغازه آمده بودند همین طور که می‌خوردند و می‌زدند و عربده می‌‌کشیدند از مغازه بیرون زدند. یکی‌شان سرش را گرفته بود و دیگری که چپیه قرمز داشت لنگ‌ می‌زد و می‌دوید. ۴ نفری هم دنبالشان آمدند بیرون و یکی‌شان داد می‌زد: وایسا !

رفتم جلوتر. ترافیک شده بود و راه بندان. خیلی‌ها این ور خیابان و اطراف ایستاده بودند و فیلم می‌گرفتند و با هم پچ پچ می‌کردند. همسایه‌ها از پنجره و بالا پشتبان نگاه می‌کردند.

نزدیک مغازه شدم، از ترس می‌لرزیدم. کاشی‌های سفید کبابی قرمز شده بودند و ۲ نفر دراز به دراز کفَش افتاده بودند. به نظر می‌آمد یکی‌شان تمام کرده باشد. چشم‌هایش باز مانده بود و تیشرت زردش کامل خونی بود. آن یکی را که آه و ناله می‌کرد شناختم، عباس کبابی بود. روی زمین پر خرده شیشه بود. انگار یکی‌شان قمه‌اش را جا گذاشته بود. همه آمده بودند الا اورژانس و پلیس. ۴ نفری که رفته بودند برگشتند و یکی‌شان که ریش بلندی داشت داد زد: همه از مغازه گمشید بیرون، سریع رفتیم بیرون. یک لحظه ازدحام شد و پایم به لبه جدول گیر کرد و با زانو خوردم روی آسفالت.

سوزش شدیدی در زانویم حس می‌کردم. شلوار لی را بالا زدم، پایین زانویم ساییده شده بود، شلوارم هم سوراخ شده بود، لعنتی تازه خریده بودمش. لنگان لنگان دور شدم. همان ریش بلنده آمد بیرون و داد زد: به چی نگاه می‌کنید، برید خونه‌هاتون. از آن جا دور شدم و به سمت خانه حرکت کردم. خدا رو شکر پول کباب‌ها را اول نداده بودم.

نکته: داستان بود، به کلمات کلیدی دقت کنید.


از خواب می‌پرم. هوا روشن است. لا اله الله، انگار دوباره خواب مانده‌ام. معمولا از روشنی و تاریکی هوا تشخیص می‌دهم که ساعت چند است.

دستانم را طوری که بخواهم دایره بزرگی بکشم روی تشک می‌کشم تا گوشی‌ام را پیدا کنم. یکی پیدا می‌کنم ولی مشکی است. می‌گذارمش سمت راست بالشت و دوباره سرچ را شروع می‌کنم.

دستم به گوشی دیگری می‌خورد. سفید است، برای خودم است. دکمه یک قلوی سمت راست را می‌زنم. سه عدد بزرگ وسط صفحه پیدا می‌شوند که انگار تیغی هستند که به قلبم فرو می‌روند. سه عدد از چپ به راست عدد ۷ و ۳ و ۶ هستند.

با تمام سردی سرم و خنگی موجودم حساب می‌کنم اگر ۲۰ دقیقه تا مدرسه راه باشد می‌توانم استاد را گیر بیاورم و به پایش بیفتم و ننه من غریبم بازی در بیاورم تا غیبتم را به تاخیر تبدیل کند.

۲۰ به علاوه ۳۶ می‌شود ۵۶. نه فایده‌ای ندارد. عملیات در ذهنم شکست می‌خورد. اصلا یادم نیست کی و چه طور روی تشک خوابیده‌ام. شاید مثل دوران کودکی روی موتور خواب رفته‌ام و پدرم من را آورده و آرام روی تشک گذاشته و رفته.

به حافظه‌ام فشار می‌آورم، اگر دیدنی بود چند تا لگد هم بهش می‌زدم. دنبال این می‌گردم کجا بودم و باز چه خورده‌ام که خنگی به سرم زده.

یادم می‌آید دیشب بادمجون و کشک را لای نان باگت گذاشته‌ام و بلعیده‌ام. بعد تازه آن کشک را پای آش هم مهمان کرده‌ام و آش کشکی هم خورده‌ام.

هر چه هست از گور کشک است. بلند می‌شوم و دنبال یک چیز گرم می‌گردم تا نجاتم دهد. اول چیزی که به ذهنم می‌آید عسل است ولی خیلی وقت است که تمام شده، شبیه پول‌های توی جیبم از زندگی‌ام غیب شدند.

یک مشت مویز بر می‌دارم. باید طبق روایت بیست و یکی باشد. استحباب را بی‌خیال می‌شوم، وضعیت‌ اورژانسی است، دو مشت دیگر هم لازم است.

سعی می‌کنم دیشب را به یاد بیاورم. دم بخاری خوابیده بودم. یک دفعه همسر آمده بود و با آرنج ‌روی پهلویم گذاشته بود. من هم از خواب پریده بودم و پرخاش کرده بودم مگر نمی‌بینی خوابم؟

او هم گفته بود: من دیدم گوشی دستت است از کجا بدانم. گوشی را نگاه کردم، هنوز دستم بود و روشن. داشتم آموزش داستان نویسی می‌خواندم که خواب رفته بودم. او هم چون صورتم را نمی‌دیده خیال کرده که بیدارم.

مویز‌ها را دونه دونه بالا می‌اندازم و چایی ساز را روشن می‌کنم. چایی ساز را خاموش می‌کنم و آب توی کتری را نگاه می‌کنم. اندازه یک لیوان دارد یا نه؟

فکری در سرم مثل بادکنکی می‌ترکد. زِکی، امروز جمعه است. با خودم می‌گویم باز خدا فاز شوخی با ما برداشته، از ان شوخی‌های دوست داشتنی.

یکی نیست بگوید مرتیکه تو دیشب همه جایت کشک مالیده بودی حالا خدا شد کمدین شوی تو؟

خیالم راحت می‌شود، می‌روم توی اتاقم می‌نشینم. گوشی را به شارژ می‌زنم. سرم را خم می‌کنم طوری که به زودی آرتروز و دیسک گردن بگیرم، تایپ می‌کنم:

از خواب می‌پرم، هوا روشن است. لا اله الا الله.


امشب قلبم درد گرفته‌، ببخشید اشتباه نوشتم، دوباره می‌نویسمش: امشب قلمم درد گرفته. سر درد شنیده‌اید ولی تا به حال "قلم درد" به گوشتان خورده؟ چیزی شبیه اسپاسم عضلانی است که در جوهر قلم رخ می‌دهد.
جوهر، گرفتگی پیدا می‌کند. مثل پا که می‌گیرد ولی وقتی قلم بگیرد سر و قلب همه یک جا درد می‌گیرند و اصلا نمی‌شود راه رفت. انگار این قلم خلاصه‌ای از وجودم را درون خودش دارد. ماکتی است از جسم که هر جایش خط بیفتد، از پوست تنم خون بیرون می‌زند.
باورتان نمی‌شود، ولی من جای جوهر توی قلم خون می‌ریزم، از بس غلیظ است که سیاه دیده می‌شود. شریعتی می‌گفت ننوشتن عجب کار درد آوری است. من هم وقتی نمی‌نویسم عجیب دردم می‌گیرد و تا دوباره پشت کاغذ ننشینم آرام نمی‌شوم. انگار توی سرم را سرامیک کرده‌ام و یک توپ شیطونک داخلش انداخته‌اند و به در و دیوار می‌خورد و دارامب و درومب می‌کند.
اما تا قلم رویت می‌شود از زیر سرامیک‌ها خون فواره می‌زند و از ساختمان خشکی که شده‌ام، عشق غنچه می‌کند. من با قلم زندگی می‌کنم، بعضی شب‌ها از خواب می‌پرم و سراغش می‌روم، می‌ترسم نکند سر جایش نباشد.
قلم درد شب‌ها عود می‌کند. تا به حال پزشکان مدرن و حکیمان طب سنتی نتوانسته‌اند درمانش کنند. همینگوی هم آخر سر به همین خاطر دیوانه شد و مغزش را پاشید روی دیوار.
از وقتی خدا به قلم قسم خورد، ما مسلمان‌ها هم دردمان شروع شد. با خودمان گفتیم این چیست که خدا به آن قسم‌ خورد؟
 ما هم رفتیم و نوشتیم و نوشتیم و نوشتیم و می‌نویسیم و خواهیم نوشت تا پر کنیم دنیا را از خدایی که به قلم قسم‌ می‌خورد و معجزه پیامبرش کتاب است.
دین من در حالی شروع می‌شود که خدایش به پیغمبری که تنها در غار‌ نشسته می‌گوید بخوان! و کتابش معروف است به قرآن.
حالا اگر مسلمان نمایی آن را نمی‌خواند که نباید مهر خدا و پیغمبر بر پیشانی‌اش بزنیم. اگر این آدم حتی نام علی هم دارد بیگانه‌ای است که در بین ما رخنه کرده.
علی اگر هستید، علی وار هم زندگی کنید، یا اسم‌تان را عوض کنید یا زندگی‌تان را یا کله پوکتان را. من نمی‌دانم، این نام مقدس است و روی سر بعضی‌ها زیادی. خودتان یک کاریش کنید.
پس نوشت: نباید آخرش این طور تمام می‌شد. ولی نمی‌دانید ابن مدت چه دردی از دست یک علی نمای مذهبی نما کشیده‌ام.

گوشم سوت می‌کشد، باز معلوم نیست چه مرگش شده. امشب باید روغن سیاه دانه تویش بریزم، عسل که افاقه نکرد، شاید روغن سیاه دانه علاجش کند.

یک هفته است وقت نکرده‌ام‌ مسواک بزنم. منتظر نیسان ماسه هستم تا بیاید و بارش را تخلیه کند. خدا قسمت هیچ کس نکند که بخواهد خانه بسازد و پول کارگر ندهد. پیر می‌شود.

کف دست اوس قدرت را نگاه می‌کردم. پر از پینه بود. تازه فهمیدم این همه پینه پینه که می‌گویند چه چیزی است. خودم هم چندتایی کف دستم دارم. از بس که بال طناب، سطل ماسه‌ها را بالا کشیده‌ام کف دستم‌ چند تایی پینه بسته. وقتی پوست آدم‌ مثل یک تیکه سنگ سفت بشود و بالا بیاید بهش پینه می‌گویند.

انگار وقتی پوست آدم کم می‌آورد چندتایی قلوه سنگ ریز را زیر پوست جاساز می‌کند. یک حرکت دفاعی است.

اشکالی ندارد، این پینه‌ها یادگاری می‌شوند که چه قدر برای به دست آوردن پونه سختی کشیدم.

باباش گفته بود: تا خونه آماده نشه، از عروسی خبری نیست. ولی لامصب دلم ‌را چه کنم؟ به پدرش گفتم بگذار حالا یک سال توی زیرمین زندگی کنیم ولی قبول نمی‌کرد. رفته بود روی خر شیطون و ول کن معامله نبود. راستی شیطون اصلا خر داشت؟ من اگر جای شیطون بودم، خرم را می‌فروختم سوار پدر پونه می‌شدم. ولی انگار شیطون خودش از خرش استفاده نمی‌کند، می‌دهد بقیه سوار شوند. باز هم فرقی نمی‌کرد، من و شیطون نداریم دوتایی سوارش می‌شدیم. 

باید با هزار التماس از پدرش بخواهم یک ساعت به ما وقت بدهد با پونه برویم بیرون. انگار نه انگار که اصلا زن ماست و بهش محرمیم. خدایی اگر پدر پونه نبود می‌بردمش و عکسش را توی سایت دیوار می‌گذاشتم و پایینش می‌نوشتم: فروش خر اقساطی!

اصلا انگار یک عده آدم در این دنیا آمده‌اند تا عاشق‌ها را پیدا کنند و بپرند و گلویشان را بگیرند و نگذارند آب خوش از گلویشان پایین برود.

اگر‌ پدر پونه قرار بود وزیر یک کشور شود، می‌شد وزیر دلسوز، مثل خیلی از مسئول‌های الان که دلسوزند. این‌ها خیلی دلسوزند، با دل خودشان کاری ندارند، فقط دل مردم را می‌سوزانند.

بابای پونه هم می‌شد وزیر دلسوز، می‌گشت و هر جوان عاشقی را که پیدا می‌کرد بودجه‌ای تخصیص می‌داد تا دلش را بسوزاند.

خبری هم از این نیسان نشد، شاید در ترافیک مانده، گفتم ترافیک، یاد آن روز افتادم که با پونه بیرون رفته بودیم و فقط ۱۰ دقیقه به خاطر ترافیک دیر کردیم. پدر پونه چه قشقرقی راه انداخت.

‌گوشم که این قدر سوت می‌کشد عفونت کرده، اولش فکر‌کردم دندان عقلم قرار است در بیاید که کل فک و لثه‌ام درد گرفته، بعد فهمیدم احتمالا یک شب که توی چادر، وسط ‌حیاط خانه نصفه کاره خوابیده‌ام باد توی گوشم رفته.

شنیده‌ام دم کرده پونه برای درمان سرماخوردگی خوب است، ولی دکترهای طب سنتی اشتباه می‌کنند، پونه بهترین درمان دلتنگی است.

یک دارو در دنیا پیدا نمی‌شود که درمان دلتنگی باشد الا پونه. پونه کوهی و غیر کوهی هم ندارد. هر جا پونه باشد دلم آرام می‌شود. از اولش هم این تقسیم بندی‌ها را قبول‌نداشتم.

بگذار زنگی به نیسانی بزنم‌ ببینم ماسه‌های ما چه شد. اسمش را نیسانی ۱ سیو کرده‌ام، زنگش می‌زنم، چندتایی هم بوق ‌می‌خورد ولی گوشی بر نمی‌دارد. تف که چه قدر بدم‌ می‌آید از آدم‌ بد قول.

یک بار چند تا‌ کلیپ مسخره پیدا کرده بودم به اسم پرویز و پونه‌. نشان پونه می‌دادم و از خنده ریسه می‌رفت. ولی باز پدرش پرید وسط و چشم غره‌ای رفت.

آدم بازنشسته همین است دیگر. بازنشست که می‌شود، چون عادت کرده ۳۰ سال بایستد، می‌آید و پا روی گلوی یکی مثل ما می‌گذارد و نفس‌مان را می‌گیرد.

بروم توی چادر کمی استراحت کنم، از صبح بیل زده‌ام و برای اوس قدرت ملات درست کرده‌ام. اوس قدرت می‌گفت این خانه ۵۰ سال ساخت است. نباید رویش چیزی بسازی. امنیت ندارد. گفتم اشکالی ندارد، سقف شیروانی که وزنی ندارد.

گفت: من می‌سازم ولی خود دانی!

اوس قدرت نمی‌فهمد، من با عشق بیل زدم و این خانه را ساختم.

بروم توی چادر، راننده نیسان صاب مرده هم احتمالا ماسه‌ها را برده با بچه‌هایش خانه ماسه‌ای درست کند. ماسه بود یا شن؟ ولش کن. پرت و پلا می‌گویم.

از پله‌های نیمه کاره خاکی پایین می‌روم و توی چادر مسافرتی فسفری رنگ حیاط دراز می‌کشم. می‌روم زیر پتو و با گوشی‌ام توی تلگرام به پونه پیام می‌دهم: سلام.

آفلاین است، احتمالا خوابیده. کمی بدون فکر به سقف چادر خیره می‌شوم.

حس می‌کنم‌ زمین می‌لرزد، احتمالا نیسانی آمده تا ماسه‌ها را خالی کند. صدای خیلی بلندی دارد، همیشه وقتی می‌آید انگار ‌زمین می‌لرزد. از در چادر بیرون می‌آیم. 

صدای جیغ همسایه‌ها می‌آید، زمین می‌لرزد، چراغ ایوان تکان می‌خورد و چپ و راست می‌رود.

از در خانه می‌زنم‌ بیرون، آقای جمالی با رکابی توی سوز و سرما زده بیرون. همه همسایه‌ها بیرون ریخته‌اند. حاج ‌علی داد می‌زند کسی توی خونه نرود، احتمالا پس لرزه داشته باشه.

دوباره زمین می‌لرزد، چپ و راست می‌رویم. خانه آقای جمالی به سمت چپ کج می‌شود. از پایین‌ تا بالا ترک می‌خورد. جمالی داد می‌زند: یا حسین!

صدای داد و فریاد محله را برداشته. بدو بدو به سمت سر کوچه می‌دوم. خانه‌ها یکی یکی دارند فرو می‌ریزند. چشم چشم را نمی‌بیند. هوا خاکی‌است.

 ازدحام‌ مردم کوچه را پر کرده. همه دارند می‌دوند. 

وضعیت بغرنجی  است. با دمپایی بیرون آمده‌ام. نگران خونه هستم. الان پونه چه حالیه. گوشی را از جیب شلوارم در می‌آورم.

زنگش می‌زنم، گوشی بر‌ نمی‌دارد. بوق می‌خورد و قطع می‌شود. نیسانی ماسه‌ای سر کوچه ظاهر می‌شود. سمت خانه پونه می‌دوم. ۵ دقیقه راه است.

شهر به هم ریخته. همه مردم بیرون ریخته‌اند. وضعشان افتضاح است. یعنی حال پونه چه طور است. شهر خرابه شده. هر کوچه‌ای می‌روم خاک است و فریاد است و جنازه. گوشم خیلی شدید سوت می‌کشد.

جنازه‌ها را کف‌ کوچه خوابانده‌اند. چند نفری دارند می‌دوند. دختری را می‌بینم با موهای فرفری، بالای سر زنی جیغ می‌کشد مامان. 

به سختی کوچه پونه را پیدا می‌کنم. تپش قلب شدیدی دارم، نکند برایش اتفاقی افتاده باشد. نمی‌توانم خانه‌ها را تشخیص بدهم. فقط یادم است در دو لنگه سبز رنگی داشتند.

به خانه‌شان می‌رسم. دیوارها فرو ریخته‌اند و فقط در سبز رنگ سر جایش باقی مانده. از گوشه خراب دیوار وارد خانه می‌شوم. آجرها کف ‌خانه ریخته‌اند. صدای کمک کمک می‌آید.

صدای پدر‌ پونه است. سمت جایی که قبلا هال خانه‌شان بود می‌روم. صدا از آن جا می‌آید. آوار را کنار می‌زنم. دستش پیدا می‌شود. ادامه می‌دهم تا سریع به صورتش برسم.

ریش‌های سفیدش خاکی خاکی است و از فرق سرش خون می‌رود. روی صورتش را خالی می‌کنم. داد می‌زنم ‌پونه کجاست؟

فقط با صدای خفیفی می‌گوید: پام، پام. آجر‌ها را کنار می‌زنم. تکه بزرگی از دیوار روی پایش افتاده. پایش کامل له شده. پنجه‌هایم را لبه تکه بزرگ دیوار‌ می‌گذارم تا بلندش کنم، زورم‌ نمی‌رسد. دستم در می‌رود و ناخنم می‌شکند. از درد داد می‌زنم.

داد می‌زنم پونه کجاست؟ می‌گوید: بیرون رفته بود، با دست به صورتش می‌زنم‌، دارد از هوش می‌رود. می‌گویم:  کجا رفته بود؟

می‌گوید: اومد تا به تو سری بزنه. امیدی به زنده موندن پیرمرد نیست. دلم برایش می‌سوزد. می‌گویم: حلالمون کن.

می‌خواهد چیزی‌ بگوید. دهانش باز و بسته می‌شود ولی صدایی در نمی‌آید. گوشم را نزدیک دهانش می‌برم. درست متوجه نمی‌شوم، ولی انگار می‌گوید: مواظب پونه باش.

سرم را بالا می‌آورم. پیرمرد دیگر نفس نمی‌کشد. بدو بدو به سمت خانه خودمان بر می‌گردم. حالا کجای این شهر خاکی دنبال پونه بگردم. گریه‌ام گرفته‌. اشک می‌ریزم. صورتم گلی شده.

به سمت خانه می‌دوم. خاک و خل به سرفه‌ام می‌اندازد. سرفه می‌کنم و با تمام سرعت می‌دوم. مردم کف کوچه هستند. برخی نشسته‌اند و برخی مرده.

سه چهار نفر روی آوار دنبال دخترشان می‌گردند. داد می‌زنند فاطمه، فاطمه. زنی پای جنازه مردی صورتش را چنگ می‌اندازد. زن دیگری دست‌هایش را گرفته.

شهر ‌پر از جیغ و خاک و گریه شده. تبدیل شده به یک تپه خاک. از کانیکس نیرو انتظامی، کوچه‌مان را تشخیص می‌دهم.

تمام خانه‌ها خراب شده‌اند الا خانه ما! عجیب است. اوس قدرت گفت که با کمترین تکان فرو می‌ریزد. خانه آقا جمال خم شده و روی خانه حاج علی افتاده. خودش هم هنوز با رکابی کف کوچه نشسته.

سرفه می‌کنم، در را باز گذاشته‌ام و رفته‌ام. وارد خانه می‌شوم. داد می‌زنم پونه، پونه!

خبری نیست. می‌آیم توی چادر را نگاه می‌کنم. خالی است. پتو و بالشت را همان طوری که رها کردم و رفتم سرجایشان هستند فقط با این تفاوت که یک لایه خاک رویش را گرفته. شدید سرفه می‌کنم. صورتم گلی است.

.

.

.

بعد از زله آن سال هیچ وقت پونه را پیدا نکردم. پدرش همان جا جلوی چشمم جان داد و به مادر خدا بیامرزش پیوست. پونه هم که هیچ وقت پیدا نشد.

 پونه، پینه‌ای شد روی گلویم. از آن سال برایم این خانه مانده و سرفه‌ای که هنوز مثل نبودن پونه نفس کشیدن را برایم‌ سخت کرده.

‏مسیر بین خانه خودمان و پونه را ۵ بار رفتم‌‌ و آمدم. آخر وقتی شب شده بود رفتم خانه خودمان و توی چادر تا صبح بیدار ماندم. انگار نه انگار که زله‌ای آمده باشد. تمام همسایه‌ها آمدند و توی خانه ما ماندند. آتش روشن کردند و منتظر کمک شدند.

فردایش و پس فردا هم دنبالش گشتم. تا همین امروز هم دنبالش می‌گردم. جنازه‌های آن سال خیلی زیاد بودند. بعد از چند روز بوی تعفن شهر آواره را گرفته بود. از بس جنازه جا به جا کرده بودیم که دست‌مان بوی خیلی بدی می‌داد. دست‌هایمان چرب شده بود.

همیشه با خودم می‌گویم ای کاش فقط یک بار دیگر می‌توانستم چشم‌هایش را در آینه چشم‌هایم منعکس کنم.

ای کاش می‌شد فقط یک بار دیگر دست‌های همیشه گرمش را دور گردنم حس کنم.

ای کاش من گم شده بودم، من مرده بودم. ای کاش اصلا من خود پونه بودم. با هم زیر آوار دفن شده بودیم یا حداقل من مرده بودم تا مُردگیِ امروزم مرا دفن نمی‌کرد.

من آن روز خودم را گم کردم. ۵ بار مسیر خانه‌ام را تا خانه خودم رفتم ولی خبری نبود. آمدم توی خانه و چند بار خودم صدا کردم. تنها نبودم. اصلا کسی نبود. من هم نبودم. هیچ نبود. خودم را گم کرده بودم.


باران گرفت وقتی دلش گرفت‌. در اتاق، روبروی سجاده نشسته بود و می‌خواست برای اولین بار نماز شب بخواند

وقت ضیق بود و جای خواندن نماز وترِ بدون قنوت هم نبود.

‏مفاتیح شیخ عباس روبرویش باز بود و می‌خواست بفهمد این نماز شب که بزرگان با آن از خلق کندند و به حق پیوستند چطور خوانده می‌شود.

رسید به جایی که در قنوت باید برای چهل مومن استغفار کرد. اللهم اغفر لفلان. این را که خواند سرش آرام آرام به سمت زمین مایل شد. به نظر می‌آمد اتاق تاریک‌تر شد. فضای اطرافش تنگ‌تر شد. فشاری از همه طرف به قلبش وارد می‌شد.

با خودش گفت یعنی می‌شود من فلانِ امام زمان باشم؟ وقتی که دلش گرفت باران گرفت. صدای چلک چلک باران همزمان با اشک‌هایش در زمین پخش شد.

قطعا امام زمان نماز شب می‌خواند همان طور که جدش می‌خواند. قطعا امام زمان برای ۴۰ نفر استغفار می‌کند. قطعا برای گناهکار محبی استغفار می‌کند. با خودش گفت آیا امام به یاد او خواهد بود؟

اذان زد. صدای موذن از بلندگوی مسجد در محل پخش ‌شد و از لای پنجره داخل اتاق سرازیر ‌گشت. به یاد معشوق از نماز وتر تک رکعتی بدون قنوت هم جا ماند.

از جا بر ‌خاست، دستی به صورت خیسش کشید. از خانه بیرون زد و زیر باران راه مسجد را در پیش گرفت. اشک‌های آسمان روی صورت خیسش می‌افتاد. اما به قدری دلتنگ بود که اگر کسی او را می‌دید می‌فهمید خیسی صورتش به خاطر اشک‌های خاک بوده، نه آسمان.


از چه فیلم‌هایی واقعا لذت برده‌اید؟ چه فیلمی را بهترین فیلم عمرتان می‌دانید؟ این فیلم چه خصوصیتی داشته که برای شما رتبه بهترین فیلم را کسب کرده است؟

خوب که نگاه می‌کنیم بهترین فیلم‌های عمرمان فیلم‌هایی هستند که ما را در جای خودمان میخکوب کرده‌اند. فیلم‌هایی که به ما اجازه نداده‌اند از پای فیلم بلند شویم یا ذهن‌مان جای دیگری برود. فیلمی بهترین فیلم است که واقعا آن را باور کنیم و بتواند آن قدر کشش و جذابیت داشته باشد که با شخصیت‌هایش همذات پنداری کنیم. بهترین فیلم ان است که واقعا احساسات ما را متاثر کند، جای ما بیندیشد و ببیند و حرف بزند.

پس مبنای سینما روی اغواست. عکس‌ها پشت سر هم نمایش داده شوند و پیکسل‌های صفحه توهم عمیقی را در ما وجود بیاورند که اول تا ابتدای فیلم نتوانیم از صفحه چشم برداریم.

اگر فیلمی این طور باشد دیگر چه اهمیتی دارد که چه فرمی داشته باشد؟ درست شدنش بر اساس روش مرسوم سینمایی که مهم نیست. فقط  باید بتواند مخاطب را برای دقایقی به جهان مجازی خودش فرو ببرد. مثل خوابی که از واقعیت هم واقعی‌تر است.

ماهیت سینما همین است.

و اما داستان که سینما بر پایه آن است هم ماهیتش همین طور است.

روایتی است از اشخاص و حوادث. اگر این روایت بتواند کاری کند که برای مخاطب باور پذیر باشد و او را با خودش همراه کند قطعا داستان خوبی است.

اگر اصل میخکوب کردن مخاطب باشد مابقی موارد فروعات آن می‌شود. جذابیت، فضاسازی، پیرنگ، شخصیت پردازی و. همه از فروعات آن هستند. چه باشند چه نباشند مهم این است مخاطبی بگوید: عالی بود، واقعا لذت بردم. یا بگوید: واقعا با آن گریه کردم، من شخصیت تو بودم.

این مهم‌ترین چیز است. لذا به هیچ وجه برای تعالیم مدرسان داستان نویسی ارزشی قائل نیستم.

من داستانی نوشتم و با این که از عناصر داستان سر در می‌آورم نمی‌خواستم در آن فضا سازی داشته باشم. من خدای داستانم هستم و به کسی ربطی ندارد که این داستان است یا خاطره. اصلا از قصد شبیه خاطره و واقع گرایانه می‌نویسم که مخاطب باور کند این عین واقعیت است و اتفاق افتاده. برای همین هم بعضی‌ها ازم می‌پرسند داستان واقعی بود؟ و من می‌گویم نه، تمامش تخیل است.

اشک ریختن مخاطب برای من خیلی مهم‌تر از این است که کسی بگوید بر اساس قواعد داستان نویسی است یا نیست. این قواعد و معیارها را چه کسی تعیین می‌کند؟ من نمی‌خواهم شخصیت‌هایم بر اساس فرمول‌ها عمل کنند. آن‌ها خودشان تصمیم می‌گیرند چه کار کنند.

شخصیت‌های من اگر ساده حرف می‌زنند چون ساده هستند، من شاید از ادبیات سر در بیاورم ولی آن زن تنها که همسرش مرده و می‌خواهد مرگ همسرش را پیش دختر بیمارش پنهان کند که از ادبیات سر در نمی‌آورد. یک زن فقیر چه می‌داند ادیبانه ‌حرف زدن چیست؟

من باید باور‌ کنم او یک زن تنهای بیسواد است نه یک ادیبی که جملات فوق العاده خاص بگوید. من پشت دستم را سوزاندم اگر باز هم در جملات شخصیت‌هایم دخالت کنم.

اگر دانای کل شدم و سوم شخص نوشتم آن وقت از خودم چیزهایی خواهم گفت. اگر شخصیت من باسواد و نخبه بود مثل نخبه‌ها حرف می‌زند. اگر ورزشکار بود مثل ورزشکارها ‌و اگر فیلسوف بود مثل فیلسوف‌ها.

اگر خواستید از داستان من انتقاد کنید. فقط بگویید کجا و چرا. حتما جایی دست انداز داشته که سوالی پیش آمده. دوستمان درست گفت که ۵ دقیقه بعد از زله جنازه‌ها کف خیابان نیستند و من هم قبول کردم باور پذیر نیست.

من قبول کردم که داستانم از بس کوتاه بود که نشد همذات پنداری کرد و هضمش کرد. من قبول کردم که باید بیشتر درباره شخصیت بیگانه توضیح می‌دادم و گنگ بود. 

این‌ها همه مواردی است چون با عقل خوانشی ندارد حس و حال مخاطب را خراب می‌کند، گنگش می‌کند و از جهان داستان پرتش می‌کند پای فرم کامنت‌ها.

با فرمول‌های از پیش تعیین شده نمی‌گذارم خلاقیتم بین عناصر داستان خاک شود. ناخوداگاه من می‌نویسد و در لحظه ایده و طرح داستان تغییر می‌کند.

من خودم هم‌ نمی‌دانم تهش قرار است چه بشود. بستگی دارد چه پیش بیاید و شخصیت‌ها چه تصمیمی بگیرند.


رئیس‌‌جمهور حول و حوش ساعت نه و نیم-ده در کاخ سعدآباد که نزدیک خانه‌اش است، پیدایش می‌شود. امروز کمی خسته است. نیاز دارد کمی استراحت کند. به کنار دریای خزر می‌رود و قدم می‌زند، در حالی که تهران یک هفته به علت آلودگی هوا تعطیل است. آقایی دارد آن بغل چرت می‌زند، انگار نعمتی وزیر سابق صنعت و معدن است. یک نفر دیگر دارد داد می‌زند و میکروفون خبرنگار را گرفته و می‌خواهد زمین بزند، عباس ی است که پرخاش می‌کند:شما حرفه‌ای نیستید و از خبرنگاری سر در نمی‌آورید».

وارد حمام می شود و با ۵ گلوله همسرش را به قتل غیر عمد می‌رساند، نیاز به معرفی نیست، این یکی را همه می‌شناسیمش. در آذربایجان شرقی زله آمده، ولی رئیس جمهور به یزد می رود، از انصاف نگذریم، تا بیست روز بعد خودش را به آذربایجان شرقی می‌رساند. در جلسه شورای عالی انقلاب فرهنگی استاد رحیم پور به طرح بنزین انتقاد می‌کند می‌پرد و می‌گوید:"خفه شو" و بیرون می‌رود. نماینده مجلسی به دانشجویی می‌گوید: قرص ضد بارداری هم برای شما دارم. این را هم شاید همه نشناسند، همان علی مطهری خودمان است. چند نفر با فحاشی و عربده کشی از ماشین پایین می‌آیند و پلیسی را می‌زنند و دماغش را می‌شکنند. یادتان که نرفته، حمدالله کریمی، نماینده اصلاح طلب را می‌گویم. قرار است جمعه اینترنت را قطع کند، ولی دو روز دیرتر، وقتی تمام بانک‌ها را آتش زدند، این‌کار را می‌کند. طرح شبکه ملی اطلاعات را هم، هنوز که هنوز است ارائه نداده. انصافا دو بار است درباره‌اش سر مقاله می‌نویسم و می‌دانید کی را می‌گویم. چرت زدن، دمدمی مزاج بودن، نیاز به استراحت و مسافرت و خستگی همگی از نشانه‌های پیری هستند. این موارد نشان می‌دهد، بحران سالمندی واقعی نه در دل جامعه که در بین مسئولین رخ داده است. در میان چنین بلبشویی نیاز به رئیس جمهوری داریم که روی کیک تولدش شمع ۷۱ نگذارد، نه که شمع کمتری بگذارد، نه، اصلا می‌خواهیم رئیس‌جمهورمان آن قدر مشغول باشد که عکس کیک تولد نداشته باشد، اما در عمل، وی در توچال با لباس ورزشی خاکستری مشاهده می‌شود و نیار به سفر غیر رسمی کیش دارد. حتی صدای ناطق نوری هم در آمد که: آقای کمی زودتر سرکار برو! من که مدیر یک مدرسه علمیه هستم ساعت ۶:۳۰ می‌روم». باید کاری کرد، حرکتی زد و شمعی روشن کرد. باید افرادی مسئول شوند که اگر جوان هستند تنبل نباشند و دماغ نشکنند و اگر پیر هستند، مثل حضرت آقا کار کنند که می‌گوید:من کارم را ساعت ۵ صبح شروع می‌کنم». اگر پیر هستند، باشند، ولی آن قدر دمدمی مزاج نباشند که به منتقدان ‌بگویند:برید به جهنم». تنها راه علاج وضع موجود، خرده گیری از این مسئول و آن مسئول نیست. تنها راه، حذف کامل این تن رنجور خسته و جایگزینی آن با مشت گره کرده سرخ جوانان انقلابی است.

انتخابات مجلس نزدیک است. تکه کاغذی که در صندوق می‌اندازیم، قدرت بسیار زیادی دارد، دیگر باید یاد گرفته باشیم  که هر اسم اشتباهی را تَکرار نکنیم. مادامی که تَکرار کنیم، بدبختی‌ها هم دائم رفرش می‌شوند.


آسوده بخواب کوروش، آسوده بخواب آتئیست، آسوده بمیر مسئولی که نمیتونی حتی FATF رو تلفظ کنی. بمیر که تروریست واقعی را زدند! کسی که قلب‌های ما را ترور کرده بود‌ زدند.

به من بگو پرچم آمریکا را آتش نزنم، به من بگو صلح طلب باشم، تو سینمای دفاع مقدس را تحلیل کن به سینمای خشونت و جنگ.

برایم از قبرستان بگو، از پول‌هایی که خانواده‌های شهید گرفته‌اند، اعتراض کن به شهید گمنامی که اندازه یک بالشت حجم دارد و قرار است مهمان دانشگاهت شود.

بگو باز هم بگو، از گرانی‌ بنزین بگو، از ظلم علیه ن بگو. از کنسرت و ورزشگاه بگو.

سلام همه، سلام ایران، آسوده بخوابید، آسوده دعوا کنید، آسوده بنویسید، چون حاج قاسم جایی آن بیرون، برای شما می‌جنگد. حالا هم پر کشیده و اوج گرفته به سمت آسمان و برایت دعا می‌کند تا تو آسوده باشی. او همان شهیدی است که خونش را می‌ریزد پای درخت زندگی‌ات تا تو آسوده قد بکشی اما افسوس که قدر نمی‌دانی.

امروز پا بکوبید، هلهله کنید، دست بزنید، حاج قاسم را آمریکایی‌های جون جونی‌تان زدند، آقای ، آقای ظریف، بازی برد برد است. بتن را بیاورید، بریزید در حلق من، نمی‌توانم نفس بکشم. یکی بیاید و مرا هم ببرد.

امروز عصر گفتمان است نه موشک‌ها، عجب گفتمانی، حاج قاسم از ولایت گفت و پای حرفش ماند. خدا هم آمد و دستش را گرفت و برد.


پست‌های سینمایی(دوتای اول بازنویسی شُد):

نقد انیمیشن Coco

نقد فیلم Annihilation

خلاصه و معرفی مستند ایکسونامی

نقد فیلم فروشنده

پست‌های کتابی:

خلاصۀ کتاب سایه روشن بهائیت

نکاتی از کتاب شعبدۀ شوم

اگر دوست ندارید و علاقه ندارید و این حرف‌ها، حداقل یک بار کلیک کنید که إن شاء الله در آینده از گوگل بازدید داشته باشند.


زندگیم شبیه بازی GTA شده. بخش‌های جدیدی از نقشه کشف می‌شوند و جاهای جدیدی را پیدا می‌کنم. امروز با کتابخانه ادبیات آشنا شدم که کتاب‌های سینمایی هم دارد. رایگان است و مثل کتابخانه مدرسه اسلامی هنر ۱۵۰ هزار تومان هزینه ثبت نام نمی‌گیرد. آن قدر تمیز و ساکت و آرام است که آدم مطالعه کردنش می‌آید. دوست دارم بروم و پای پیج اینستایم بنویسم: این رلم با یک کتابخونه پولدار!

من و تو هر روز حاج قاسم را می‌کشیم. من و توی حزب اللهی که ادعای مسلمانی داریم باید قبول کنیم ضعیف کار کرده‌ایم. همیشه کم گذاشته‌ایم. اگر امام حسین(ع) هم امروز کشته می‌شد، یک ماه نهایتا برایش گریه می‌کردیم و ناراحت بودیم و پست می‌نوشتیم. بعد از یک ماه که فقط دل خودمان آرام گرفت بر می‌گشتیم به رکود و ادامۀ بی‌راهه‌ای که می‌رفتیم.

ما وظایف خودمان را فراموش کرده‌ایم، هدف‌هایمان را گذاشتیم و بعد دو روز رهایشان کرده‌ایم. برای ما باید حتما حاج قاسمی کشته شود تا به حس و حال داد بزنیم مرگ بر آمریکا! ما نرفتیم و تاریخ را نخواندیم. سرمان را کردیم توی گوشی و مشغول کلیپ‌های اینستاگرام شدیم. با فکاهی خندیدیم و عمرمان را تلف کردیم. فقط یکهو که حاج قاسم شهید شد، سینه چاک شدیم و وسط خیابان عربده زدیم.

با این احساسات و فعالیت‌های موقتی، نه ما مسلمان می‌شویم و نه اسلام جلو می‌رود.

در این قضایا خیلی‌ها مثل فشفشه سریع نور دادند و به سرعت هم خاموش شدند. الآن برگشته‌اند به حالت اولشان. رفتند سراغ عادت‌های مزخرف‌شان. من می‌خندم به این وضعیت خودمان. به این تباهی و ضعف فراگیر انسانی لبخند می‌زنم.

توی حرف خیلی گنده گویی می‌کنیم. وقتِ عمل حسش نیست و خوابمان می‌آید. طرح‌های خوبی داریم، ولی نیروی انسانی برای طرح‌ها تعطیل است.

می‌گویند دیوانه‌ای هر روز می‌آمد در مسجدی و داد می‌زد شما دیوانه‌اید! همه می‌خندیدند و رد می‌شدند. یک روز آمد و تک تک به افراد اشاره کرد و دونه دونه گفت تو دیوانه‌ای! برعکس همه بهشان برخورد و ناراحت شدند.

الآن هم می‌خواهم تک تک دست بگذارم و بگویم تو دیوانه‌ای! تا شاید به کسی بر بخورد.

این‌جایش را نوشتم، زیاد هم نوشتم و به خیلی‌ها گفتم دیوانه، ولی منتشرش نکردم. شاید فکر خودمان اگر به خودمان بگوید دیوانه ناراحت نشویم. برویم و فکر کنیم و نشانه‌های دیوانگی خودمان را پیدا کنیم و به فکر علاج باشیم.

حاج قاسم و امثال او یک نفر نیستند. یک نفر هستند به اضافۀ اعتقادات و راهی که دارند. نادیده گرفتن راه و کنار زدن اعتقادات آن فرد از کشتن آن شخص فراتر است. یک کشتن دائمی و روزانه است، ما با کارهایمان داریم هر روز حاج قاسم را می‌کشیم. و صد رحمت به آمریکایی‌ها که فقط یک بار او را به شهادت رساندند.


نشریه را امروز تعطیل کردم. انگار همه‌شان متفق القول دنبال این بودند که من بگویم تعطیل است و همه دست بزنند و هورا بکشند و از دم در خارج شوند و شام‌شان را بگیرند و بیرون بروند. ولی هیأت ما شام نداشت! بر خلاف چیزی که جریان اصلاحات و کفر در کشور ما دارد. شیشلیک می‌دهد با یک پاکت جالب و محتوای جالب‌تر.

اشکالی ندارد. خبر خوب‌تر این که نقد سریال breaking bad رفت تاپ گوگل، حتی زومجی و نقد فارسی را هم زیر گرفت. بد جور رقابت می‌کند و بالا و پایین می‌رود. سه تا نقد فیلم دیگر هم دارد بالا می‌آید. و تا سال بعد 365 نقد فیلم نوشته شده.

ولی خبر بد با دورن مایۀ تکراری، یک استاد دیگر است که پیام دادم:

ولی خبر خوب! اگر استاد بشوم، حداقل جوابی در حد نقطه می‌دهم. نه مثل آن کسی که یک هفته بعد آمد و دهانش بو می‌داد و می‌گفت وقت نکردم بخوانم و این قضیه هر روز دارد من را می‌چزاند. من به گور خودم خندیده‌ام اگر یک بار دیگر سر خودم را جلوی کسی غیر از امام زمان و سرباز واقعی‌اش خم کنم.(این چه خبر خوبی شد با این محتوای زجر آور؟)

خبر بد، برای نوشتن یادداشتی که دائم می‌خواستم بنویسم و نمی‌شد استخاره کردم. خیلی بد آمد، بعد فکر کردم هر آدم سالم العقلی این چیز را می‌نویسد، وقتی م کردیم و نشد باید سراغش برویم. بعد دیدم چه قدر طول کشید و منتشر نشد و گفتم حکما غلط کردم غلط! ولی در اثنای پست نوشتن متوجه شدم منتشر شده.(

کلیک) پس الحمدلله.

نشریه مُرد، حضرت آقا درست است فرمودی کار باید تشکیلاتی باشد، ولی مادامی که تشکیلات ما زورکی و التماسی است که رئیس تشکیلات زور بزند و التماس کند تا کار جلو برود. در چنین حالتی کار باید انفرادی باشد تا آن یک نفر که مثلا هم می‌تواند کار کند انرژی بیخود تلف نکند.

لذا وارد اینستاگرام و ایتا شدم با چنین لوگوی زیبایی:

خبر بد، گرافی به معنای کارهای گرافیکیه، در حال که کار من نوشتنه. ولی خبر خوب، لانگمن نظر دیگری داشت:

used in nouns to mean a way of making pictures or of writing

وقتی خبر خوب‌ها با بدها می‌آیند برای من یک معنا بیشتر ندارد: إنّ مع العسر یسرا :)


چرا باید فیلمی را نقد کنیم؟ مگر فیلم خودش به تنهایی کافی نیست؟ نقد فیلم به چه معناست؟ ساختار و روش نقد باید چه باشد؟

نقد یعنی تحلیل و بررسی یک اثر از نظر خوبی و بدی، درستی و نادرستی، بر اساس دلایل منطقی که اگر اثر خوب است به چه دلیل و اگر بد است به چه دلیل. خوبی و بدی تنها در حیطه خوشمان آمد و خوشمان نیامد محصور نمی‌شود.

وقتی می‌گوییم اثری خوب است بر اساس معیارهای آن را می‌گوییم که عبارتند از

1-فرم اثر در حیطه هنر مرتبط

2-محتوا و معنای اثر در رابطه با حقیقت

3-قصد و انگیزۀ سازنده

ممکن است اثر، محتوا و فرم خوبی داشته باشد اما سازندگان قصد و انگیزۀ خوبی نداشته باشند. این اثر قطعاً بد و نادرست است. لازم به ذکر است که یافتن قصد و غرض به این سادگی نیست و باید اطلاعات زمینه‌ای داشته باشیم، با توجه به این که در هنر سینما فقط یک سازنده نداریم و چندین نفر در ساخت فیلم دخیل هستند اما انگیزه بیشتر متوجه کارگردان نویسنده و تهیه کننده است. باید دقت کنیم که سینما با هنرهای دیگر تفاوت بنیادی دارد و آن پیچیدگی و چند وجهی بودنش است. سینما چندین هنر را درون خودش دارد و آن‌ها را با هم ترکیب کرده است؛ موسیقی، عکاسی، هنرهای تجسمی، ادبیات، معماری و. تشکیل دهنده سینما هستند لذا باید همه جانبه به آن توجه کنیم.

از قصد مؤلف که بگذریم به محتوا و فرم می‌رسیم. فُرم یعنی چگونگی انتقال معنای مورد نظر و محتوا آن معنایی است که اثر منتقل می‌کند. فرم و محتوا دو چیز جدا نیستند و با یکدیگر ممزوج‌اند. فُرم مجموع تکنیک‌های سینمایی و ساختار سینما است و مواردی مثل صدابرداری، نورپردازی، حرکت دوربین، فاصلۀ دوربین و غیره که هر کدام از تکنیک‌ها هم می‌توانند دارای معنا باشند مثلاً رنگ بندی و نورپردازی قرمز رنگ می‌تواند معنای شادی و عشق را منتقل  کند و یا همراهی دوربین با یک کاراکتر، حق را به او می‌دهد هر چند شخصیت منفی باشد.

محتوا فقط به معنای دیالوگ‌های فیلم نیست، چرا که ممکن است فیلمی اصلاً بدون دیالوگ و صامت باشد اما پر از معنا و محتوا باشند. یک ضرب المثل چینی می‌گوید یک تصویر ارزش هزاران کلمه را دارد، به طور مثال انیمیشن Red turtle بدون دیالوگ است.

برخلاف تصور موجود، فیلمنامه فقط در بردارندۀ مکالمه‌ها نیست بلکه تک تک عناصر فضا و دکور و صحنه و. را در بر می‌گیرد. به هر جهت هم محتوا اصالت دارد و هم فُرم اما محتوای بدون فرم اصلاً هنر نیست. فیلمی فقط به این خاطر که محتوای خوبی دارد خوب نمی‌شود، بلکه باید فُرم و محتوا با یکدیگر همراه باشند.

از موارد نظری بگذریم و به موارد کاربردی برسیم. سوال این است که چطور نقد کنیم؟ اول مطالعه کنید، دست نگه دارید و قبل از نوشتن چند کتاب مطالعه کنید تا توی فضا بیایید. اگر مطالعه نکنید می‌شوید مثل نویسندگان بیسواد سایت زومجی که به اسم نقد! فقط داستان فیلم را کش می‌دهند و تعریف می‌کنند.

نقد فیلم اصلا کار آسانی نیست که خوشم آمد و نیامدمان را بیاییم در قالب خوب و بد به مردم قالب کنیم. قبل از نقد فیلم باید فرم سینما را بفهمیم، بدانیم میزانسن و دکوپاژ چیست، پروتاگونیست و آنتاگونیست که هستند. تدوین بفهمیم و تعلیق را بشناسیم.

چند کتاب خوب که برای فُرم پیشنهاد می‌کنم عبارتند از:

1-آینه جادو(دربارۀ ماهیت سینما) سعی کنید خلاصه‌اش را پیدا کنید و بخوانید. کتابش بیش از این که معنا داشته باشد درگیر الفاظ است.

2-مبانی سینما نوشته ویلیام فیلیپس و ترجمۀ رحیم قاسمی

3-هنر سینما نوشتۀ دیوید بوردول و کریستین تامسون.

بعد از فهم فرم، دانستن محتوا مهم است که برای آن نیاز به مطالعۀ فلسفه، مسائل ی روز و ادیان داریم. گاهی هم اقتصاد و علوم استراتژیک و.

باید هدفمان را از نقد فیلم مشخص کنیم. ما در حال حاضر منتقدینی نیاز داریم که واقعاً معنای فیلم را بفهمند و پاسخ بدهند که چرا مثلاً هالیوود با این بودجۀ هنگفت و تبلیغات عجیب، چنین فیلمی را ساخته و به آن اسکار داده شده. از این لحاظ توجه به محتوا خیلی خیلی از فُرم مهم‌تر است. فُرم را از ما بهتران می‌فهمند و تحلیل می‌کنند و در دانشکده‌ها و مؤسسات سینمایی آموزش می‌دهند.

ما نیاز داریم افرادی موشکافانه معنای یک اثر را با دلیل و مدرک بگویند و از تحلیل‌های تخیلیِ شخصی و گیردادن به نشانه‌های ماسونی و کابالیستی دور باشند.

برای مطالعه در این بخش کتاب اسطوره‌های صهیونیستی سینما و کتاب دین در سینمای شرق و غرب استاد محمد حسین فرج نژاد را توصیه می‌کنم. روش آقای فرج نژاد روش است که مهجور مانده و حتی افرادی که به عنوان نقاد در سینمای ایران مشهورند مثل آقای مسعود فراستی از آن سر در نمی‌آورند و نهایتا در فرم سینما مانده‌اند و سواد تحلیل محتوایی ندارند.

در کتاب دین در سینمای شرق و غرب دو روش خیلی خوب تحلیل فیلم فنی حکمی و جان فیسکی معرفی می‌شود که روش اول ابداع خودشان است و با توجه به فُرم محتوا را تحلیل می‌کند. این روش‌ها مناسب کارهای آکادمیک و تحقیقاتی است و برای نوشتن در اینترنت نیاز است با توجه بیشتری به مخاطب عام بنویسیم. خود آقای فرج نژاد می‌گفتند که جای این که هزار فیلم ببینید، یک فیلم را هزار بار ببینید. نگاه سطحی از ۱۰۰ فیلم کار جالبی نیست و تنها به درد ژورنالیست‌ها و رومه‌نگاران می‌خورد که صفحات خود را پر کنند. نقد‌های سطحی موجود نهایتاً به تعریف و تمجید یا ابراز تنفر می‌رسد و مقداری هم لو دادن داستان.

وبلاگ آقای

سعید مستغاثی برای نقد فیلم قابل استفاده است اما باز هم روش محور نیست. اگر دنبال نقد فیلم درست و حسابی هستید رجوع کنید به کتاب تحلیل نفوذ فرهنگ کابالیستی در سینما که نویسنده حدود ۴۰ صفحه را به نقد فیلم سری ماتریکس اختصاص داده است.

اگر می‌خواستیم فلسفه کار کنیم کارمان راحت‌تر از این بود که بخواهیم فیلم‌های سینمایی را تحلیل کنیم چرا که فلسفه فقط یکی از گیش نیازهای نقد فیلم است. یادگیری و آشنایی با فلسفه در شرایطی که اکثر کارگردانان فلسفه‌دان هستند مثل استنلی کوبریک که مدرس فلسفه بود، لازم است.

یادگیری علم ادیان یکی دیگر از رشته های مورد نیاز است که برای ورود به این دو رشته باید پایه‌های عقیدتی خودمان یعنی سه رشتۀ تفسیر قرآن که متن دین است و علوم عقلی یعنی کلام و فلسفۀ اسلامی و تاریخ را در خود به ثُبات برسانیم که پس از چندی، پیرو و هضم نشویم.

اگر هم دنبال کار ریشه‌ای نیستیم می‌توانیم با شعار فیلیمو همراه شویم:بی وقفه فیلم ببین!» بعد هم ذهن‌مان را پر از اسامی بازیگران و کارگردانان بکنیم و آب از دهانمان راه بیفتد که بیا و ببین.

در پست بعدی چند روش نقد کاربردی غلامرضا یوسفی، جان فیسک و فنی حکمی را می‌آوریم که بر اساس همین 3 روش نقدهایی در کتاب دین در سینمای شرق و غرب موجود است.


روش‌های مختلفی که در تحلیل فیلم و اثر هنری به کار می‌روند، هر کدام مبتنی بر انسان شناسی، هستی شناسی، معرفت شناسی، ارزش شناسی و عرفان خاصی هستند، حتی اگر تصریح بدان نداشته باشند. البته ممکن است گاهی برخی روش‌ها در برخی مبانی، نسبت به هم نزدیک یا دور شوند. مثلا روش فرمالیسم، همان گونه که آمد، مبتنی بر مبنای کانتی که در کتب نقد عقل محض» و نقد عقل عملی» و نقد قوه حکم» بدان رسیده است، بنا شده‌اند و لذا برای اینان فرم اصالت بیشتری دارد و هنر بیشتر در فرم خلاصه می‌شود و منظور از نقد هنری، نقد فرمال می‌باشد. برخی روش های کمی نیز، مبتنی بر جهان بینی پوزیتویستی بنا شده‌اند. نظریاتی که متن هنری را واجد هر معنا و تفسیری می‌دانند نیز، مبتنی بر هرمنوتیک نسبی‌گرا به وجود آمده‌اند. روش‌های نقد اجتماعی و ایدئولوژیک نیز، به فراخور گرایش فمینیستی یا مارکسیستی خود، مبتنی بر مبانی فمینیسم یا ماتریالیسم دیالکتیک، حرف می‌زنند و به تحلیل اثر هنری می‌پردازند. روش مختار ما، هیچ کدام از این‌ها نیست؛ بلکه روشی که مد نظر ماست، تلاش دارد تا با توجه به تکنیک و فرم و معنای اثر هنری، مبتنی بر مبانی جهان بینی فلسفی متداول در جهان اسلام، به یک روش نقد و تحلیل از اثر هنری برسد یا حداقل منافاتی با آموزه‌های قطعی اسلام شیعی با روش فلسفی-عرفانی نداشته باشد.

برخی مدعیان، نقد غیرفرمالیستی را به اسم نقد ایدئولوژیک تحقیر می‌کنند و از صحنه کنار می‌گذارند و مخالفان خویش را ساکت می‌کنند؛ در حالی که توجه ندارند که اولا: نقد فرمالیستی، اگر به عنوان یک روش تام مد نظر قرار گیرد، نیز مبتنی بر ایدئولوژی مدرنیستی و مبانی کانتی بنا شده است و تمام شیوه‌های نقد، به این معنا که مبتنی بر جهان بینی و ایده‌های خاصی بنا شده‌اند، ایدئولوژیک هستند. ثانیا: نقد ایدئولوژیک به معنای مرسومش، به نقدی گویند که مبتنی بر فمینیسم یا مارکسیسم یا اگزیستانسیالیسم یا . به سراغ فهم و نقد فیلم می‌رود و به نقدی که تلاش می‌کند جهان بینی و ایدئولوژی و مبانی مطرح شده درون هر فیلم را فهم و کشف کند، نقد ایدئولوژیک نمی‌گویند؛ بلکه حتی نوفرمالیست‌هایی چون بوردول و تامسون در هنر سینما نیز، تا حدی در پی کشف لایه‌های ایدئولوژیک و معنایی فیلم و انیمیشن هستند.

در روش مورد استفاده ما، اثر هنری ترکیبی از حکمت (محتوا و مضمون) و صناعت فن و تکنیک و فرم می‌باشد که بدون شک، حامل معناهایی است، هرچند سطحی یا عمیق و البته ممکن است در برخی آثار، بار حِکمی بیشتری وجود داشته باشد یا در برخی آثار، بار فنی و تکنیکی، افزون‌تر باشد. در روش حاضر، هنرمند گر چه محصول اندیشه و رفتار و سبک زندگی خود را به صورت لایه‌های احساسی درونی خود انباشته است و آن احساسات درونی خود را در صورت عین هنری به ظهور می‌رساند؛ ولی قبلا نسبت به حقیقت وجود و منشأ جهان و ارزش‌های الهی، با ارادۀ خود، جایگاه خود را تعریف کرده است و احساسات خود را  متأثر از اعمال ارادی و جامعه خود، در درون خود شکل داده است. همچنین هنرمند ممکن است متعهد به حقیقت الهی یا بی‌تعهد یا به کشف عالم مثال (اعم از عالم مثال دانی‌تر از عقل یا عالم مثال عالی‌تر از عقل) به ساخت اثر هنری دست زده باشد؛ لذا در این روش، هر اثر هنری، می‌تواند انسان‌ها را از حق دور کند یا راهی به آسمان باشد. همچنین به همین دلیل، آثار هنری واجد مبانی هستی‌شناسانه و انسان‌شناسانه و معرفت‌شناسانه و تاریخی و اجتماعی هستند که از متن اثر هنری و گفتارهای مؤلف یا مؤلفین اثر درک و کشف می‌شوند، گرچه ممکن است هنرمند در لحظه خلق اثر، توجه عقلی بدان نداشته باشد.

در روش مختار، هر ابزار خاص هنری و فرم تکنیکی، احساسات و معانی خاص خود را منتقل می‌کند. در این روش، فیلم و انیمیشن را نه صرفأ یک کل مخلوق صرفأ هنری که رها شده است و ربطی به اخلاق و عقل و دین ندارد بلکه، به عنوان یک متن هنری که آثار مختلف و اهداف و معانی خاصی را منتقل می‌کند و هنرمند طبق مبانی و فضای خاص فکری و تاریخی و اجتماعی بدان رسیده است، مورد توجه قرار می‌دهیم و می‌کوشیم که حداقل، موارد مهم‌تر در یک اثر هنری را فهم و ادراک و تتبع و استکشاف کنیم.

مراحل تفصیلی روش فنی حکمی»

1.تلاش می‌کنیم که با حرکت از سطح نمودهای عینی و تکنیک‌های مادی و فرم اثر سینمایی و سبک کارگردان در کلیت آثارش و این اثر خاص به طور ویژه و ژانر مورد استفادۀ وی، نقد و تحلیل را آغاز کنیم. قاعدتا نوع فرم انتخاب شده در ساخت اثر هنری، در نوع انتقال مفاهیم و احساسات به مخاطبان مؤثر است و این نکته در این جا مدّ نظر خواهد بود. ولی برای این که به ذهن اجازه دهیم که دقیق‌تر فیلم یا انیمیشن را مورد تأمل قرار دهد، مجبوریم مراحل بعد را با دقت بپیماییم تا با انتزاع ذهنی بتوانیم تحلیل درستی از فیلم یا پویانمایی ارائه دهیم.

2.در گام بعدی، به سمت فهم دقیق‌تر نوع فیلمنامه و تحلیل پیچ و خم‌های روایی اثر حرکت می‌کنیم و تأثیرات این نوع فیلمنامه‌نویسی و ژانر انتخاب شده در روایت را بر مخاطب، مورد توجه قرار می‌دهیم. در این جا بهتر است که ارجاعات فرهنگی و نظام جانشینی و همنشینی را نیز بررسی کنیم.

٣.از این بابت که فهم معانی تکنیک‌های مادی و ساختار فرمی و مؤلفه‌های زیبایی شناسانه هر اثر هنری، به شدت مبتنی بر فرهنگ و اقتصاد و ت هر جامعه است، در این مرحله باید مطالعاتی در باب فرهنگ و تمدنی که این فیلم ماحصل آن است داشته باشیم تا ارجاعات فرهنگی، منطقه‌ای، ی، اقتصادی، علمی و. اثر را درست بفهمیم؛ مثلا در هند لباس عزا سفید است و در ایران سیاه رنگ. اگر این تفاوت‌ها درست فهمیده نشود، قطعا شناخت سطحی ما از اثر نیز ناقص خواهد بود؛ چه رسد به این که بخواهیم به نقد و تحلیل اثر هنری نزدیک شویم. البته این شناخت فرهنگی و منطقه‌ای و. در فهم دقیق پیچ و تاب‌های فیلمنامه و داستان و معانی و مبانی اثر نیز تأثیرگذار خواهد بود.

4.سپس داستان صاف و اثر هنری را بازتعریف کرده و بدایع و هنر و نوع تأثیرات داستان و استعارات و کنایات آن را در می‌یابیم. جهان داستان عینِ جهان فیلم یا فیلمنامه نخواهد بود و فهم آن به فهم عمیق‌تر ما کمک خواهد کرد. برای فهم دقیق داستان باید استعاره‌ها و کنایات فرهنگی را که اثر در آن داخل شده است، دقیقا بشناسیم و برداشت درون فرهنگی از آن داستان را لحاظ کنیم.

۵. بعد از آن، شاید بهتر بتوانیم با فهم منحنی احساسات و تعقل در جای‌جای داستان و فیلمنامه و فرم استفاده شده در فیلم، نقاط اوج و فرود داستان، تأکیدات مدّ نظر کارگردان و نویسنده و عوامل دیگر را به خوبی دریابیم. در اینجا نیز نیاز به فهم دقیق اِلِمان ها و تحریک کننده‌های فرهنگی احساس، در جوامع مختلف، خصوصأ جامعه‌ای که اثر هنری در آن و جامعه‌ای که اثر هنری برای آن خلق شده است، داریم. این مهم، در فیلم‌های تبلیغاتی و آثار سفارشی و ایدئولوژیک مثل سینمای صهیونیسم مسیحی معنادارتر است. در این مرحله شاید بررسی دوباره موسیقی فیلم و نورپردازی و برخی نکات فنی نیز کمک‌یار منتقد است و بار روانی و ذهنی اثر مشخص می‌شود.

6.اکنون باید کوشید تا به لایه‌های مختلف معنایی اثر برسیم. لایه‌های عینی که بیشتر معانی سطحی را منتقل می‌کنند تا لایه‌های عمیق‌تر و پنهان اثر، از بررسی فرهنگ محیطی و المانهای نمادین و استعاری فیلم و گفته‌های دست اندرکاران فیلم به دست می‌آید. این معانی می‌تواند شامل معانی اجتماعی، اخلاقی، ی، اسطوره‌ای، دینی، راهبردی و روانی باشد. برای فهم این معانی نیز، نیاز به فهم معانی قراردادی و کهن‌الگوهای رایج و اساطیر و محیط ی-فرهنگی جوامع و ضرب‌المثل‌های رایج در جامعه‌ای که اثر هنری در آن خلق شده است، داریم.

۷.پس از طی مراحل قبل و فهم دقیق معانی طرح شده در فیلم و فیلمنامه و داستان، به سوی فهم مبانی اثر هنری می‌توان حرکت کرد؛ مبانی‌ای که گاه در اثر، اشارت مستقیمی بدان نرفته است ولی از اثر هنری قابل استخراج است. از مبانی انسان شناسی و معرفت شناسی و هستی‌شناسی و خداشناسی که مبنای هر اندیشه و هنری هستند تا مبانی الهیاتی و فلسفه اجتماعی وفلسفه ی و فلسفه اخلاقی و. که اثر هنری مبتنی بر آن‌ها ساخته شده است و هرگز نمی‌تواند خود را از آن‌ها خلاص کند. گاه اتفاق می‌افتد که عوامل خلق اثر هنری، بدون توجه لحظه‌ای به این مبانی، اثری را خلق کرده باشند؛ ولی چیستی و هویت هر اثر هنری، نهایتا به همین مبانی می ‌سد؛ چرا که هنر در واقع بیرون ریختن درونیات هنرمند است و مبانی فکری هنرمند در اثر هنری خود را می‌نمایاند. این مبانی غالبا در تمام آثار یک کارگردان یا فیلمنامه‌نویس یکسان هستند، ولی ممکن است مثلا کارگردانی از اگزیستانسیالیسم خداباور به کمونیسم ماتریالیستی، تغییر موضع معرفتی دهد که در آثار برخی کارگردانان یا فیلمنامه‌نویسان یا نویسندگان مانند نی کازانتزاکیس» نویسنده رمان آخرین وسوسه مسیح»، این تغییر مواضع مشهود است که در نتیجه، مبانی آثار بعدی با قبل متفاوت می‌شود و گاهی رسوبات جهان‌بینی قبلی، در آثار بعدی مشهود است. همچنین ممکن است یک کارگردان، اثری را واقعا مبتنی بر مبانی ذهنی خویش بسازد یا به دلایل مختلفی در اثرش حرفی را بزند که غیر از معارف ذهنی خودش باشد. در صورت دوم، غالبأ اثر هنری، دلنشین و گویا نخواهد بود، لذا دیدن سایر آثار کارگردان و فیلمنامه‌نویس و دیدن مصاحبه‌های آنان، در درک و تحلیل دقیق‌تر از فیلم یا انیمیشنی که ساخته‌اند، مؤثر خواهد بود.

کوچکترین آشنایی با روند تولید در هالیوود، ما را بدین نتیجه می‌رساند که سرمایه‌گذاران و تهیه‌کنندگان و کمپانی‌های هالیوودی، تأثیر بسیار زیادی در روند طراحی و تولید یک فیلم یا انیمیشن می‌گذارند.

به گفته مصطفی عقاد، کارگردان شهیر فیلم الرساله، محمد رسول الله (صلوات الله علیه وآله)»: در هالیوود همه چیز کنترل می‌شود، حتی سوژۀ فیلم‌ها. در آن جا همه کاره، تولیدکنندگان و تأمین‌کنندگانِ مالی صهیونیست هستند که هرگز حتی اجازه مطرح کردن سوژه کاری خلاف نظرشان را به کارگردانان نمی‌دهند.» پس عقل سلیم حکم می‌کند که برای رسیدن به یک روش‌شناسیِ بهتر در نقد و تحلیل اثر هنری در سینمای امروز، لازم است که با برنامه‌ها و اولویت گذاری‌ها و اهداف سایر آثار شرکت تولیدکننده و تهیه‌کننده اثر نیز آشنایی کافی وجود داشته باشد؛ خصوصأ در آثاری که فیلمنامه‌نویس و کارگردان» یا کارگردان و تهیه کننده» یک نفر باشد.

9. مبانی‌ای که در این جا مورد بحث قرار گرفت، بیشتر گویای اصول معرفتی و ژرف‌ساخت اثر هنری است تا هنرمند؛ گرچه جداکردن هنرمند از اثر هنری نیز، دشواره‌ای نزدیک به محال است و خیلی از آثار هنری بدون دیدن نظر هنرمند، قابلیت تفاسیری جز نیت مؤلف را پیدا خواهد کرد. حقیقت مطلب این است که برای تحلیل صحیح آثار هنری، عقلانیت و هوشمندی و مطالعه جدی لازم است و صرف کاربلدی در فن و فرم، کفایت نمی‌کند و نیاز به مطالعات و تجربیات مجدّانه منتقد و مفسّر اثر هنری در حوزه‌های اندیشه و تاریخ و هنر و دین دارد تا بتوان به وجوه حِکمی و فنی و هنری اثر پی برد.

۱۰. در نهایت می‌توان با معیار قرار دادن و تأکید بر حکمت نظری و عملی آخرین دین بر حق الهی، درباره آثار مختلف اثر هنری بر سلوک انسان‌ها در مسیر حقیقت و راستی، چگونگی تأثیر واگویه‌ها و بازنمایی‌ها و محاکات اثر هنری و نسبتش با حقیقت وجود، به قضاوت نشست. البته پرواضح است که این نوع قضاوت با نگاهی متعصبانه و ایدئولوژیک به آثار هنری متفاوت است و منصفانه با توجه به دین و آئینی که کارگردان و سایر عوامل فیلم دارند، خواهد بود. بی شک در نگاه حکمی، نگاه قاضی و داور اثر هنری، نگاهی از روی خیرخواهی و دل سوزی و همچنین برای تعالی فرهنگی و تکامل همه جهانیان با توجه به زمینه‌های عقیدتی هر فردی است. در حالی که در نگاه ایدئولوژیک، قاضی و داور اثر هنری، فکر خود را محور قرار می‌دهد و همه را حول فکر خود می‌سنجد. از همین روست که نگاه‌های ایدئولوژیک در میان منتقدان وابسته به اردوگاه سوسیالیسم و سرمایه‌داری طرفداران زیادی دارد و برخی نقد و تحلیل‌های سینمایی، جز این که مُبَلّغان برخی آثار باشند، چیز دیگری در چنته ندارند.

در این نوع نقد، نگاه حکیمانه و منصفانه است که می‌توانیم با برخی از کارگردانان حقیقتا مستقل از سایر مکاتب شبه‌دینی که نسبت به سیستم مادی حاکم بر اکثر جهان منتقدند نیز همذات پنداری کنیم و هر اثری از این افراد، به زبان هنری به ما می‌گوید که نقدهایش نسبت به انحراف‌یافتگان از حقیقت با ارجاع بشر به فطرت و درون الهی‌اش قابل درمان است. با این نگاه است که به خوبی خواهیم توانست از سینماگران شرقی و غربی، به تعداد بیشتری نسبت به امروز که تکلیفمان با خودمان نیز در برخی وجوه نامعلوم است، در مسیر ایجاد تمدنی عقلانی و وحیانی و فطری که بشر لایق آن است، بارگیری کنیم و دوست و دشمن را دقیق‌تر بشناسیم. این نوع نگاه به آثار هنری، حداقل در مورد آثار سینمای ایران و کشورهای مسلمان، باعث رشد و ارتقای همه جانبه هنر سینما در مسیر رشد و شدن انسان‌ها خواهد شد و از بی‌هویتی مفرط و ابزارزدگی که اکنون از آن رنج می‌بریم، رهایی یافته و به آستانه دینی شدن سینما و هنر با تمام وجوهش قدم برخواهیم داشت. قصد نهایی ما در این روش نقد و تحلیل آثار سینمایی نیز همین می‌باشد. سایر کشورها نیز می‌توانند بنا به بهره‌ای که از حکمت برده‌اند، آن را در نقدها و تحلیل‌هایشان مورد استفاده قرار دهند.

اگر نظام آموزش هنر و سینما نیز در ایران و جهان بر این قصد و نگاه مبتنی بود، شاید امروز سینماگران و منتقدان و سینمای بهتری در پیش روی ما وجود داشت.


روش جان فیسک سه سطح دارد. رمزگان اجتماعی، فنی و ایدئولوژیک. در این پست‌ مثال‌های کاربردی و عینی‌ برای روش جان فیسک می‌زنیم که با روش کاملا آشنا شوید.

این عکس خیلی مهم است، به خاطر بسپارید.
این عکس خیلی مهم است، به خاطر بسپارید.

گفتیم رمزهای اجتماعی به وسیلۀ رمزگان فنی رمزگذاری می‌شوند. این یعنی این که تمام کارهای فنی فیلمسازی هم توانایی معناسازی دارند. مثلا با یک زوم کردن یا حرکت دوربین می‌شود معنایی را ساخت و منتقل کرد. گرفتن نمای بسته می‌تواند سختی و آشفتگی را نشان دهد. فضاسازی خارج از شخصیت می‌تواند بیانگر روحیات و درونیات او باشد. مثلا در صحنه‌های آخر فیلم shining 1980 برف می‌بارد که می‌تواند بیانگر حالت روانی آشفتۀ شخصیت اول باشد.

در رمزگان اجتماعی گفتار، محیط و لباس بازیگران مهم هستند. این که مثلا بازیگری به لهجۀ خاصی حرف می‌زند، مثلا منجی فیلم نژاد آمریکایی دارد به این معناست که فیلم می‌خواهد بگوید منجی باید آمریکایی باشد. کما این که در سری فیلم‌هایی که معروف به جریان ماچوئیسم شدند و فیلم‌های سیلسوتر استالونه و فرانکی از آن دست بودند این جریان وجود داشت که منجی و قهرمان فیلم یک آمریکایی هیکلی خوش بدن است.لینک

مهم است که این گفتار، محیط و لباس با در نظر گرفتن فرهنگ سازندگان در نظر گرفته شود. نمی‌شود با قطع نظر از ارتباط مطالب فیلم و فرهنگ چیزی را نقد کرد. فرض کنید فیلمی با موضوع دفاع مقدس ساخته می‌شود و شیئی شبیه اُبِلیسک یا ستارۀ پنج پر در آن وجود دارد. نمی‌شود سریع آمد و آن را ربط داد به جریان‌های شیطان پرستی و ماسونی. آقای رائفی پور یک آسیب بزرگی که به فضای نقد کشور وارد کردند این بود که بچه‌هایی که کمی تم مذهبی دارند بعد از گوش کردن سخنرانی‌های فراماسونری آقای رائفی‌پور تا فیلمی را می‌بینند می‌گردند تا سریع نمادهایش را پیدا کنند و بدون در نظر گرفتن ارتباط سازنده با فرهنگ ماسونی. حتی اتفاقی افتاده که ما هم جرأت نمی‌کنیم از نمادهایی که واقعا کابالیستی یا ماسونی هستند صحبت کنیم. این وبلاگ را نگاه کنید، شاید واقعا بچه‌های دلسوزی باشند ولی به شدت روی توهمات خودشان قدم برداشته‌اند.

نمادها مهم هستند اما معانی و مفاهیم و صد البته پیام فیلم مهم‌تر است. نمی‌شود آمد و لباس سفید را به شادی تعبیر کرد در حالی که در فیلم‌هایی که در فرهنگ هندی ساخته می‌شوند لباس عزا سفید است.

در تحلیل جان فیسک بازیگران مهم هستند. به طور مثال در فیلم هری پاتر سازندگانش دنبال پسری گشته‌اند که اصالتا چهره‌ای یهودی داشته باشد. دنیل جیکوب رادکلیف با این اسمش! مادری یهودی و پدری پروتستان دارد که پروتستان‌ها به شدت نزدیک به یهودیت هستند، همان طور که مارتین لوتر متأثر از هم اتاقی یهودی‌اش بود.

نامِ خود بازیگران در واقعیت و تمِ بازیگر مهم است. بازیگران هالیوود برعکس بازیگران ایرانی، همیشه در تمِ خاصی بازی می‌کنند. مثلا تام هنکس همیشه شخصیت محاسبه‌گر ساینتیستی دارد یا بروس ویلیس همیشه فیلم‌های اکشن بازی می‌کند و یا کیانو ریوز همیشه در فیلم‌های اکشنی بازی می‌کند که کمی متمایل به بودیسم و عرفان‌های شرقی است.

تمایل جنسی خود بازیگران در واقعیت هم اهمیت دارد. نمی‌خواهم بگویم تمام این چیزها از طرف سازنده انتخاب شده است و حتما می‌گردند دنبال کسی که همجسنگرا یا دوجسنگرا باشد که معنای خاصی را منتقل کنند. بازیگر شخصیت راب در سریال تاج و تخت یا بازیگر گاندالف در ارباب حلقه‌ها همجنسگراست ولی به این معنا نیست که ضرورتا او را به خاطر تمایل جنسی‌اش انتخاب کرده‌اند ولی ممکن است گاهی از عمد چنین اتفاقی افتاده باشد.

در رمزگان فنی به زمان و مکان توجه می‌شود. روایت فیلم ارباب حلقه‌ها در حالی شروع می‌شود که از هزاره‌گرایی مسیحی صحبت به میان می‌آید و می‌گوید جنگ‌های هزار ساله و ما می‌فهمیم این فیلم و فیلم هابیت روایت نبرد آخرامانی آرمگدون در قالب یک داستان اسطوره‌ای است. یا فیلم نابودی که نقدش را نوشتیم از مکانی به نام black water park صحبت می‌کند که در واقع نام یک آلبوم موسیقی است و اصلا وجود خارجی ندارد.

در روش جانشینی و همنشینی می‌پرسیم که چرا جای این چیز در فیلم چیز دیگری قرار نگرفت. چرا در دست قاتل جای یک تفنگ، شمشیر سامورایی قرار نگرفت؟ آیا دنبال تبلیغ میلیتاریسم و نظامی‌گری است یا اشاعه فرهنگ شینتو؟

در تشخیص نمادها هم دقت کنید که واقعا چیزهایی که پیدا می‌کنید نماد باشند نه توهم شخصی. شما را باز رجوع می‌دهم به همان وبلاگی که لینکش را دادم که ببینید چه چیزهایی را که واقعا نماد نیستند نماد در نظر گرفته‌اند. اشتباهی که این بزرگواران می‌کنند این است که در ذهن خودشان یک نسخۀ از قبل آماده شده مثلا به اسم چشم جهان‌بین دارند و می‌گردند یک جای فیلم یک تک چشم پیدا کنند. در واقع این‌ها جای این که نقد کنند، دانسته‌های اندک خودشان را با فیلم تطبیق می‌دهند.

نماد با نشانه تفاوت دارند. نماد Symbol چیزهای مشخصی هستند که همه جا یک معنا دارند. مثلا ما همه می‌دانیم ستارۀ داوود همه جا به معنای قدرت یهودیان است و نقشی است که روی سپر حضرت داوود وجود داشته. اما نشانه index، متغیر است. مثلا فرض کنید نشان دادن نمایی از یک کفش پاره نشانۀ خستگی و کهنگی باشد. مثلا در فیلم آلیس در سرزمین عجایب، اولین کاری که آلیس برای نبرد با اژدها می‌کند، بریدن زبانش با شمشیر است. این نشانه به این معناست که برای نابودی دشمنت ابتدا زبانش(شما بخوانید رسانه‌اش) را قطع کن.

موسیقی هم که از آن چیزهایی است که من و امثال من از آن سر در نمی‌آوریم. ماهیت موسیقی واقعا چیز پیچیده‌ای است و نهایتا ما بتوانیم با واژه‌هایی مثل آرامشبخش، حماسی، مرموز و. توصیفش کنیم. ولی این که واقعا چطور معنایی را منتقل می‌کند کمتر رویش کار شده. شما اگر موزیک‌های بازی نهنگ آبی را گوش کنید معنای خودکشی و افسردگی را مستقیما از آن دریافت می‌کنید. حتی من یک بار برای یکی از دوستانم بدون پیش زمینۀ فکری پخش کردم و گفتم چه حسی داری؟ در کمال تعجب گفت حس می‌کنم روی یک بلندی رفته‌ام و می‌خواهم خودم را پایین بیندازم! و جالب که کاورِ خود موسیقی تصویر دو پا، روی بلندی بود.

گفت و گو می‌تواند کمک مهمی به پیام فیلم داشته باشد. بعد از دیدن فیلم از خودمان می‌پرسیم فیلم می‌خواست چه بگوید؟ پیام فیلم، جوابی است که به این سوال می‌دهیم. ممکن است موضوع فیلمی باشد اما پیامِ فیلمی مثل فروشنده این است: ، می‌تواند قابل عفو باشد.

و در آخر هم رمزگان ایدئولوژیک مهم است که همان طور که گفتم برای فهم روحِ حاکمِ معنایی بر اثر باید مطالعاتی روی علم ادیان و فلسفه داشته باشیم. و بستگی به فیلم، رشته‌های علمیِ مورد نیاز تغییر می‌کند. شاید نیاز به مطالعۀ اقتصاد یا علوم نظامی هم داشته باشیم.

شما برای فهمیدن سریال Lost نیاز دارید با شهرهای آرمانی فلاسفه مثل جمهور افلاطون یا دنیای قشنگ نوی هایکسلی آشنایی داشته باشید. برای شناخت جان لاک که یکی از شخصیت‌های فیلم است باید خودِ جان لاک فیلسوف و فلسفۀ لیبرالیسمش را بشناسید.

داستانی که سازندگان فیلم آن را روایت می‌کنند مبانیِ خودش را دارد. دنیایی که فیلم احضار یا آنابل روایت می‌کند و در آن جن‌ها این قدر قدرت دارند که به انسان آسیب بزنند بر چه مبنایی ساخته شده؟ شاید بر اساس خدای کریشنیسم. خدایی که فقط سازنده است و جهانی را مثل یک ساعت ساخت و رفت یک گوشه نشست و دیگر نمی‌تواند تأثیری در این جهان داشته باشد.

جهانی که فیلم کنستانتین روایت می‌کند و شیطان آن قدر پرقدرت به تصویر کشیده می‌شود و گابریل(همان حضرت جبرئیل) به خدا خیانت می‌کند بر چه فکری ساخته می‌شود؟ چیزی شبیه اعتقاد زرتشتیان است که دو خدای خوب و بد با هم درگیرند و به یک مقدار قدرت دارند.

این‌‎ها را باید بشناسیم. برای فهم فیلم پسر جهنمی باید برویم و مکاشفات یوحنا را بخوانیم. برای فهم فیلم immortals که در قالب اسطوره‌های یونانی حضرت مسیح به تصویر کشیده می‌شود لازم است هم اسطوره‌های یونان را بشناسیم هم کتاب مقدس را. برای فهم فیلم شاه آرتور لازم است اسطورۀ انگلیسی شاه آرتور را بخوانیم. برای نقد گلادیاتور باید تاریخ جهان را مطالعه کنیم. برای فهم فیلم interstellar لازم است فیزیک کوانتوم و نظریات انیشتن را بخوانیم. برای فیلم happy death day 2 یا انیمیشن مرد عنکبوتی باید با نظریۀ جهان‌های موازی آشنایی داشته باشیم و همین طور إلی آخر با توجه به هر فیلمی تحقیقات هم فرق می‌کنند.

إن شاء الله در پست بعدی نقد فیلم شاگرد جادوگر را از کتاب تحلیل نفوذ فرهنگ کابالیستی در سینما می‌گذاریم که یک نمونه کف دستتان داشته باشید و الگو بگیرید.


برای تحلیل نشانه شناختی مطابق روش جان فیسک لازم است ابتدا با مفهوم رمز و در ادامه با سه لایه رمزگان موجود در فیلم‌ها آشنا شویم. فیسک در کتابش می‌نویسد رمز نظامی از نشانه‌های قانونمند است که تمامی آحاد یک فرهنگ به قوانین و عرف های آن پایبندند. این رمزها مفاهیمی را ترویج میکنند که موجب حفظ آن فرهنگ است. یک رمز حلقۀ واسطی است بین پدید آورنده، متن و مخاطب. رمز حکم عامل پیوند درونی متن را دارد. همین پیوند درونی است که متون مختلف را در شبکه‌ای از معانیِ دنیای فرهنگ، با یکدیگر پیوند میدهد. این رمزها در ساختاری سلسله مراتبی و پیچیده عمل می‌کنند.

در نظر نشانه شناسان هیچ گونه پیامی فارغ از رمز وجود ندارد.در همین چارچوب برای رمزگشایی لازم است ابتدا متن شناخته، فهمیده و درک شود سپس تفسیر، ارزیابی و وداوری در مورد آن انجام گیرد. از نظر جان فیسک تمامی رمزها دارای معنا هستند.

از نظر وی هدف از تحلیل، معلوم کردنِ تمامی لایه‎‌های معانی از زیرین تا رویین است و این لایه‌ها به شکل رمزگذاری شده وجود دارند.

طبق دیدگاه فیسک رمزها دارای سه سطح می‌باشند.

1-واقعیت(بازنمایی ایدئولوژیک) به عبارت دیگر واقعه‌ای که قرار است به فیلم سینمایی تبدیل شود، قبلاً با رمز‌های اجتماعی رمزگذاری شده است؛ یعنی سطح واقعیت. سپس رمزهای فنی، رمزهای اجتماعی را رمزگذاری می‌کنند. رمزگان ایدئولوژیک رمزهای فوق را در مقولۀ انسجام و مقبولیت اجتماعی قرار می‌دهد. طبقه‌بندی این رمزها بر اساس مقوله‌های دلبخواه بر انعطاف‌پذیری صورت گرفته است.
سطح یک: واقعیت(رمزگان اجتماعی) واقعه‌ای که قرار است از تلویزیون پخش شود، پیشاپیش با رمزهای اجتماعی رمزگذاری شده است. مثل ظاهر، لباس، چهره‌پردازی، محیط، رفتار، گفتار، حرکات سر و دست، صدا و غیره.
سطح دو: رمزگان فنی: رمزهای اجتماعی را رمزهای فنی به کمک دستگاه‌های الکترونیکی رمزگذاری می‌کنند و رمزهای فنی عبارتند از: دوربین، نورپردازی، تدوین، موسیقی و صدابرداری و غیره. رمزهای متعارف، بازنمایی را انتقال می‌دهند.
سطح سه: ایدئولوژی(رمزگان ایدئولوژیک): رمزهای ایدئولوژیک را در مقوله‌های انسجام و مقبولیت اجتماعی قرار می‌دهند، برخی از رمزهای اجتماعی عبارتند از: فردگرایی، پدرسالاری، نژاد، طبقه اجتماعی، مادی گرایی، سرمایه‌داری و غیره.

یعنی در ابتدا واقعه‌ای که قرار است به فیلم سینمایی تبدیل شود، قبلا با رمزهای اجتماعی کدگذاری شده است(سطح واقعیت)

و برای این که به لحاظ فنی قابل پخش باشد، از فیلتر رمزهای فنی می‌گذرد(سطح بازنمایی)

و در آخر به وسیله رمزگان ایدئولوژیک در مقوله‌های انسجام و مقبولیت اجتماعی قرار می‌گیرد.


سطح 1

واقعیت

(رمزگان اجتماعی)

واقعه‌ای که قرار است از تلویزیون پخش شود، پیشاپیش با رمزهای اجتماعی رمزگذاری شده است مثل: ظاهر، لباس، چهره پردازی، محیط، رفتار، گفتار، حرکات سر و دست، صدا و.

 

سطح

2

 

بازنمایی

(رمزگان فنی)

رمزهای اجتماعی با رمزهای فنی ترکیب میشوند و به وسیله وسایل الکترونیکی فنی رمزگذاری میکنند. برخی از رمزهای فنی عبارتند از: دوربین، نور پردازی، تدوین، موسیقی و صدا برداری که رمزهای متعارف بازنمایی را انتقال میدهند و رمزهای اخیر نیز بازنمایی عناصری دیگر را شکل میدهند،

 از قبیل: روایت، کشمکش، شخصیت، گفتگو، زمان و مکان، انتخاب نقش آفرینان و .

 

سطح 3

ایدئولوژی

(رمزگان ایدئولوژیک)

رمزهای ایدئولوژی، عناصر فوق را در مقوله‌های انسجام» و مقبولیت اجتماعی» قرار میدهند. برخی از رمزهای اجتماعی عبارت‌اند از: فردگرایی، پدرسالاری نژاد، طبقه اجتماعی، مادی گرایی، سرمایه داری و.

نقطه مثبت این روش، توجه جدی به خارج از متن و تحلیل بینامتنی، علاوه بر پرداختن به متن و شیوه‌های استخراج نشانه‌ها از متن به روشنی، نیز دارد که در حقیقت میتوان روش جان فیسک را جزء روش‌های نشانه شناسی اجتماعی دانست.

از کتاب تحلیل نفوذ فرهنگ کابالیستی در سینما، نوشتۀ محمدحسین فرج نژاد


نقد یعنی تحلیل و بررسی یک اثر از نظر خوبی و بدی، درستی و نادرستی، بر اساس دلایل منطقی که اگر اثر خوب است به چه دلیل و اگر بد است به چه دلیل. خوبی و بدی تنها در حیطه خوشمان آمد و خوشمان نیامد محصور نمی‌شود.
وقتی می‌گوییم اثری خوب است بر اساس معیارهای آن را می‌گوییم که عبارتند از
1-فرم اثر در حیطه هنر مرتبط
2-محتوا و معنای اثر در رابطه با حقیقت
3-قصد و انگیزۀ سازنده
ممکن است اثر، محتوا و فرم خوبی داشته باشد اما سازندگان قصد و انگیزۀ خوبی نداشته باشند. این اثر قطعاً بد و نادرست است. لازم به ذکر است که یافتن قصد و غرض به این سادگی نیست و باید اطلاعات زمینه‌ای داشته باشیم، با توجه به این که در هنر سینما فقط یک سازنده نداریم و چندین نفر در ساخت فیلم دخیل هستند. اما می‌شود گفت انگیزه بیشتر متوجه کارگردان، نویسنده و تهیه کننده است.
سینما با هنرهای دیگر تفاوت بنیادی دارد و آن پیچیدگی و چند وجهی بودنش است. سینما چندین هنر را درون خودش دارد و آن‌ها را با هم ترکیب کرده است؛ موسیقی، عکاسی، هنرهای تجسمی، ادبیات، معماری و. تشکیل دهنده سینما هستند، لذا باید همه جانبه به آن توجه کنیم.
از قصد مؤلف که بگذریم به محتوا و فرم می‌رسیم. فُرم یعنی چگونگی انتقال معنای مورد نظر و محتوا آن معنایی است که اثر منتقل می‌کند. فرم و محتوا دو چیز جدا نیستند و با یکدیگر ممزوج‌اند. فُرم مجموع تکنیک‌های سینمایی و ساختار سینما است و مواردی مثل صدابرداری، نورپردازی، حرکت دوربین، فاصلۀ دوربین و غیره. هر کدام از تکنیک‌ها می‌توانند دارای معنا باشند، مثلاً رنگ بندی و نورپردازی قرمز رنگ می‌تواند معنای شادی و عشق را منتقل  کند و یا همراهی دوربین با یک کاراکتر، حق را به او می‌دهد هر چند شخصیت منفی باشد.
محتوا فقط به معنای دیالوگ‌های فیلم نیست، چرا که ممکن است فیلمی اصلاً بدون دیالوگ و صامت باشد اما پر از معنا و محتوا باشند. یک ضرب المثل چینی می‌گوید یک تصویر ارزش هزاران کلمه را دارد، به طور مثال انیمیشن Red turtle بدون دیالوگ است.
برخلاف تصور موجود، فیلمنامه فقط در بردارندۀ مکالمه‌ها نیست بلکه تک تک عناصر فضا و دکور و صحنه و. را در بر می‌گیرد. به هر جهت هم محتوا اصالت دارد و هم فُرم اما محتوای بدون فرم اصلاً هنر نیست. فیلمی فقط به این خاطر که محتوای خوبی دارد خوب نمی‌شود، بلکه باید فُرم و محتوا با یکدیگر همراه باشند.
از موارد نظری بگذریم و به موارد کاربردی برسیم. سوال این است که چطور نقد کنیم؟ اول مطالعه کنید، دست نگه دارید و قبل از نوشتن، چند کتاب مطالعه کنید تا توی فضا بیایید. اگر مطالعه نکنید می‌شوید مثل نویسندگان بیسواد سایت زومجی که به اسم نقد! فقط داستان فیلم را کش می‌دهند و تعریف می‌کنند.
نقد فیلم اصلا کار آسانی نیست که خوشم آمد و نیامدمان را بیاییم در قالب خوب و بد به مردم قالب کنیم. قبل از نقد فیلم باید فرم سینما را بفهمیم، بدانیم میزانسن و دکوپاژ چیست، پروتاگونیست و آنتاگونیست که هستند. تدوین بفهمیم و تعلیق را بشناسیم.
چند کتاب خوب که برای فُرم پیشنهاد می‌کنم عبارتند از:
1-آینه جادو(دربارۀ ماهیت سینما) سعی کنید خلاصه‌اش را پیدا کنید و بخوانید. کتابش بیش از این که معنا داشته باشد درگیر الفاظ است.
2-مبانی سینما نوشته ویلیام فیلیپس و ترجمۀ رحیم قاسمیان
3-هنر سینما نوشتۀ دیوید بوردول و کریستین تامسون.
بعد از فهم فرم، دانستن محتوا مهم است که برای آن نیاز به مطالعۀ فلسفه، مسائل ی روز و ادیان داریم. گاهی هم اقتصاد و علوم استراتژیک و.
باید هدفمان را از نقد فیلم مشخص کنیم. ما در حال حاضر منتقدینی نیاز داریم که واقعاً معنای فیلم را بفهمند و پاسخ بدهند که چرا مثلاً هالیوود با این بودجۀ هنگفت و تبلیغات عجیب، چنین فیلمی را ساخته و به آن اسکار داده شده. از این لحاظ توجه به محتوا خیلی خیلی از فُرم مهم‌تر است. فُرم را از ما بهتران می‌فهمند و تحلیل می‌کنند و در دانشکده‌ها و مؤسسات سینمایی آموزش می‌دهند.
ما نیاز داریم افرادی موشکافانه معنای یک اثر را با دلیل و مدرک بگویند و از تحلیل‌های تخیلیِ شخصی و گیردادن به نشانه‌های ماسونی و کابالیستی دور باشند.
برای مطالعه در این بخش کتاب اسطوره‌های صهیونیستی سینما و کتاب دین در سینمای شرق و غرب استاد محمد حسین فرج نژاد را توصیه می‌کنم. روش آقای فرج نژاد روشی است که مهجور مانده و حتی افرادی که به عنوان نقاد در سینمای ایران مشهورند مثل آقای مسعود فراستی از آن سر در نمی‌آورند و نهایتا در فرم سینما مانده‌اند و سواد تحلیل محتوایی ندارند.
در کتاب دین در سینمای شرق و غرب سه روش خیلی خوب تحلیل فیلم معرفی می‌شود که روش اول ابداع خودشان است و با توجه به فُرم محتوا را تحلیل می‌کند. این روش‌ها مناسب کارهای آکادمیک و تحقیقاتی است و برای نوشتن در اینترنت نیاز است با توجه بیشتری به مخاطب عام بنویسیم. خود آقای فرج نژاد می‌گفتند که جای این که هزار فیلم ببینید، یک فیلم را هزار بار ببینید.
نگاه سطحی از ۱۰۰ فیلم کار جالبی نیست و تنها به درد ژورنالیست‌ها و رومه‌نگاران می‌خورد که صفحات خود را پر کنند. نقد‌های سطحی موجود نهایتاً به تعریف و تمجید یا ابراز تنفر می‌رسد و مقداری هم لو دادن داستان.
وبلاگ آقای سعید مستغاثی برای نقد فیلم قابل استفاده است اما باز هم روش محور نیست. اگر دنبال نقد فیلم درست و حسابی هستید رجوع کنید به کتاب تحلیل نفوذ فرهنگ کابالیستی در سینما که نویسنده حدود ۴۰ صفحه را به نقد فیلم سری ماتریکس اختصاص داده است.
اگر می‌خواستیم فلسفه کار کنیم کارمان راحت‌تر از این بود که بخواهیم فیلم‌های سینمایی را تحلیل کنیم چرا که فلسفه فقط یکی از پیش نیازهای نقد فیلم است. یادگیری و آشنایی با فلسفه لازم است آن هم در شرایطی که اکثر کارگردانان فلسفه‌دان هستند مثل استنلی کوبریک که خودش مدرس فلسفه بود.
یادگیری علم ادیان یکی دیگر از رشته های مورد نیاز است که برای ورود به این دو رشته باید پایه‌های عقیدتی خودمان، یعنی سه رشتۀ تفسیر قرآن که متن دین است و علوم عقلی یعنی کلام و فلسفۀ اسلامی و تاریخ را در خود به ثُبات برسانیم که پس از چندی، پیرو و هضم نشویم.
اگر هم دنبال کار ریشه‌ای نیستیم می‌توانیم با شعار فیلیمو همراه شویم:بی وقفه فیلم ببین!» بعد هم ذهن‌مان را پر از اسامی بازیگران و کارگردانان بکنیم و آب از دهانمان راه بیفتد که بیا و ببین.
در پست بعدی چند روش نقد کاربردی غلامرضا یوسفی، جان فیسک و فنی حکمی را می‌آوریم که بر اساس همین 3 روش، نقدهایی در کتاب دین در سینمای شرق و غرب موجود است.

یک چیز بگویم دادتان وبلاگ را بردارد. شهید آوینی آن قدر که فکر می‌کنید عمیق نیست. چند کتابش را بخوانید می‌فهمید که دارد با الفاظ بازی می‌کند و عمق معنایی ندارد. آوینی متأثر از سید احمد فردید و فردید هم متأثر از هایدگر بود. ولی با تمام این حرف‌ها من غلط بکنم دربارۀ خلوص و یقین آوینی حرفی بزنم.

یک چیز دیگر بگویم که اصلا نفهمید از چه حرف می‌زنم چون توی فضا نیستید. تا در دورۀ انجمن سواد رسانۀ طلاب شرکت نکنید هم نمی‌فهمید. راستش اول دوره ما صد تومان پول دادیم که تا آخر دوره بهمان برگردد. الا جلساتی که با استاد فرج نژاد داشتیم مابقی اصلا عمیق نبودند. یک استاد بود می‌خواست دربارۀ حکمت هنر اسلامی حرف بزند! غیر از بی محتواییِ حرف‌هایش آن قدر آرام حرف می‌زد که من عمیق‌ترین خواب‌های عمرم را آن جا داشتم، بگردم دنبال مُعَبّر خواب‌های آن مدتم را تعبیر کند. افتضاحی بود برای خودش. فیلمش را می‌گرفتیم و در اینترنت پخش می‌کردیم چند هفته سوژۀ خبرگزاری‌های بیگانه می‌شد. یکی دیگر قرار بود فُرم بگوید ولی حتی دیدگاه آوینی را هم نمی‌دانست. با یک سوال می‌شد فهمید.

بگذارید حرف دلم را بزنم، ِ بیسوادِ پُر گو را فقط باید با مُشت کُشت. یکی‌شان آمده بود مدرسه‌مان حرف بزند و دربارۀ بازی نهنگ آبی گُفت. تک تک عکس‌هایی نشان می‌داد از پارکور کارهایی که فقط خودم می‌دانستم این‌ها عکس‌های بازی نهنگ آبی نیست، می‌گفت حالا بهشان می‌گویند با یک پا کنارِ بلندی بایست، حالا با دو دست آویزان شو، حالا با یک دست آویزان شو حالا.

خیلی غم انگیز بود، باورتان نمی‌شد یک مقام عجیب در قوۀ قضائیه داشتند و می‌گفتند مشاور رئیسی است!

یک نفر دیگر را در دوره سواد رسانه آورده بودند برای فضای مجازی! من می‌گویم این لباس شده محل نون در آوردن یک عده که صلاحیت استاد بودن ندارند باورتان نمی‌شود.

بیخیالِ این‌ها، بیاییم نیمۀ پر لیوان را ببینیم. نیمۀ پر که نه، آسمان را نگاه کنیم که استادمان کلش را پر کرده. یک استاد ملبس که برعکس ما نور از چهره‌اش می‌بارد و دربارۀ چیزی که تدریس می‌کند اطلاع کامل دارد. یعنی خیلی است من یکی را پیدا کنم و بگویم این استاد است، دقیقا مثل این می‌ماند که مسعود فراستی به یک فیلمی بگوید در آمده!

حداقل در مورد چیزی که ادعا می‌کند، یعنی همان دروس طلبگی واقعا اطلاع کامل دارد و با یک کلمه آن چنان جوششی در روح ما ایجاد می‌کند که گاهی فقط راه رفتن و سلام کردنش ما را تغییر می‌دهد. در اسرار الصلاة آقای ملکی تبریزی آمده بود چون این‌ها دست‌شان دست خدا می‌شود و زبانشان زبان خُدا، یک حرفشان تأثیر عمیقی روی انسان می‌گذارد.


جلد دوم آینه جادوی شهید آوینی مختص نقدهای سینمایی سید مرتضاست. می‌توانید نقدهای آوینی بر فیلم‌های جشنوارۀ هفتم فجر تا یازدهم را در کتاب پیدا کنید. فیلم‌هایی که من به عنوان جوان دهۀ هفتادی اصلا اسمشان را نشنیده‌ام. پاتال و آرزوهای کوچک، شنا در زمستان، پنجاه و سه نفر و ریحانه. 

دقت می‌کنید چه اتفاقی رخ داده؟ سید مرتضی آوینی در رشته‌ای متخصص شُد که تاریخ انقضا دارد. و امروز من اگر بیایم و نقدی بنویسم بر فیلم‌های سی و هشتمین جشنوارۀ فجر و مستندی بسازم مثل روایت فتح، سید هم باشم و اتفاقا خدا شهادت را روزی‌ام کرد و چهره‌ای هم نسبتا زیبا داشته باشم و یک عده حزب اللهیِ عشق شهادت و سیادت عکسم را پروفایل‌هایشان کنند بعدش چی؟

بهتر نیست وارد رشته‌ای شوم که در تاریخ ماندگار شود و تا ابد بماند؟ نقدهای من می‌ماند و می‌گندد و چهل سال بعد یک نفر پیدا می‌شود و می‌گوید اصلا این فیلمی که نقد کرد چه بود؟ اصلا شاید سینما منسوخ شد و ابزار دیگری روی کار آمد.

جوابی که می‌شود به این بحران شخصی داد این است که آدم می‌تواند دو مدل باشد. یا از این مدل‌هایی که مثل قند در جامعه حل می‌شوند و همین الآن ثمر می‌دهند و از صبح تا شب جان می‌کنند تا فرهنگ فعلی جامعه را تغییر دهند نمونه‌اش فعالان توییتری و فضای مجازی و خبرنگاران که جان کندن و زور زدنشان برای همین امروز است و استوریِ امروزشان فردا محو می‌شود و توییت‌هایشان روی تصمیم سازندۀ توییر بنا شده.

یا که آدم می‌تواند مدل دوم باشد و از آن‌ها که با زندگی کردن در زمانِ حال، حال نمی‌کنند و اخلاقیات فرازمانی دارند. استاد علی صفایی حائری از این دسته است که 100 سال دیگر هم کتاب‌هایش را بخوانیم چون دربارۀ خودِ انسان نوشته و انسان هم تاریخ انقضا ندارد و تا هست کتاب می‌خواند و همین طوری سردرگم است، باز هم به دردش می‌خورد.

علت ماندگاری قرآن هم همین است. چون انسان ذاتا به دین گرایش دارد، قرآن هم که کتاب دین برتر است ماندگار می‌شود و تا انسان وجود دارد قرآن هست و دین هم ادامه می‌یابد.

هر دو تیپ انسان لازم است، اصلا بعضی شخصیت‌ها برای زندگی در زمان ساخته شده‌اند و برخی دیگر فرازمان هستند. من خودم از سنخ فرازمانی‌ها هستم، چون از زمان بیزارم، از کارهای لحظه‌ای بی ریشه و بی برگ و ساقه متنفرم و به تبعیتش از ت هم متنفرم. اصلا سلول‌های من وقتی با ت برخورد می‌کنند همه انگار دهان باز کرده و می‌گویند: نه! نه!

علت این که سینما را هم برای مدتی کنار گذاشتم همین بود. با خودم گفتم بخشی از روابط بین انسان‌ها را نحوۀ ارتباط برای انتقال معانی شکل می‌دهد و بخشی از این ارتباط رسانه است و نوعی از رسانه سینما و سینما هم در کشورهای متفاوتی ساخته شده  و یکی از آن‌ها آمریکاست و سینمای آمریکا هم به دو نوع مستقل و هالیوود تقسیم می‌شود. و بعد در سال 2019 یک فیلم را از هالیوود می‌بینم و یک هفته برای تحقیقش وقت می‌گذارم و آخرش هم توسط هیچ استادی درک نمی‌شوم و نمی‌خوانند و تلف می‌شوم و حس می‌کنم زیر آب سیاهِ بی توجهی‌هایشان خفه شده‌ام و می‌آیم روی آب، باد کرده‌ام و  به خورشید نگاه می‌کنم که می‌زند توی چشم‌های بی جهتم.

لذا سینما با این اخلاق من نمی‌خواند، ولی چه کنم که تنها رگِ زمان گرایی که در من می‌زند همین علاقه به سینماست. قرار بود از انسان‌ها و انواع‌شان بگویم که کشیده شد به مَن!

مَن را که کشتم، باز هم خدمتتان می‌رسم. بروفن با خودتان همراه بیاورید که آن قدر حرف می‌زنم که حسابی سرتان درد بگیرد.


روش‌های مختلفی که در تحلیل فیلم و اثر هنری به کار می‌روند، هر کدام مبتنی بر انسان شناسی، هستی شناسی، معرفت شناسی، ارزش شناسی و عرفان خاصی هستند، حتی اگر تصریح بدان نداشته باشند. البته ممکن است گاهی برخی روش‌ها در برخی مبانی، نسبت به هم نزدیک یا دور شوند. مثلا روش فرمالیسم، همان گونه که آمد، مبتنی بر مبنای کانتی که در کتب نقد عقل محض» و نقد عقل عملی» و نقد قوه حکم» بدان رسیده است، بنا شده‌اند و لذا برای اینان فرم اصالت بیشتری دارد و هنر بیشتر در فرم خلاصه می‌شود و منظور از نقد هنری، نقد فرمال می‌باشد. برخی روش های کمی نیز، مبتنی بر جهان بینی پوزیتویستی بنا شده‌اند. نظریاتی که متن هنری را واجد هر معنا و تفسیری می‌دانند نیز، مبتنی بر هرمنوتیک نسبی‌گرا به وجود آمده‌اند. روش‌های نقد اجتماعی و ایدئولوژیک نیز، به فراخور گرایش فمینیستی یا مارکسیستی خود، مبتنی بر مبانی فمینیسم یا ماتریالیسم دیالکتیک، حرف می‌زنند و به تحلیل اثر هنری می‌پردازند. روش مختار ما، هیچ کدام از این‌ها نیست؛ بلکه روشی که مد نظر ماست، تلاش دارد تا با توجه به تکنیک و فرم و معنای اثر هنری، مبتنی بر مبانی جهان بینی فلسفی متداول در جهان اسلام، به یک روش نقد و تحلیل از اثر هنری برسد یا حداقل منافاتی با آموزه‌های قطعی اسلام شیعی با روش فلسفی-عرفانی نداشته باشد.

برخی مدعیان، نقد غیرفرمالیستی را به اسم نقد ایدئولوژیک تحقیر می‌کنند و از صحنه کنار می‌گذارند و مخالفان خویش را ساکت می‌کنند؛ در حالی که توجه ندارند که اولا: نقد فرمالیستی، اگر به عنوان یک روش تام مد نظر قرار گیرد، نیز مبتنی بر ایدئولوژی مدرنیستی و مبانی کانتی بنا شده است و تمام شیوه‌های نقد، به این معنا که مبتنی بر جهان بینی و ایده‌های خاصی بنا شده‌اند، ایدئولوژیک هستند. ثانیا: نقد ایدئولوژیک به معنای مرسومش، به نقدی گویند که مبتنی بر فمینیسم یا مارکسیسم یا اگزیستانسیالیسم یا . به سراغ فهم و نقد فیلم می‌رود و به نقدی که تلاش می‌کند جهان بینی و ایدئولوژی و مبانی مطرح شده درون هر فیلم را فهم و کشف کند، نقد ایدئولوژیک نمی‌گویند؛ بلکه حتی نوفرمالیست‌هایی چون بوردول و تامسون در هنر سینما نیز، تا حدی در پی کشف لایه‌های ایدئولوژیک و معنایی فیلم و انیمیشن هستند.

در روش مورد استفاده ما، اثر هنری ترکیبی از حکمت (محتوا و مضمون) و صناعت فن و تکنیک و فرم می‌باشد که بدون شک، حامل معناهایی است، هرچند سطحی یا عمیق و البته ممکن است در برخی آثار، بار حِکمی بیشتری وجود داشته باشد یا در برخی آثار، بار فنی و تکنیکی، افزون‌تر باشد. در روش حاضر، هنرمند گر چه محصول اندیشه و رفتار و سبک زندگی خود را به صورت لایه‌های احساسی درونی خود انباشته است و آن احساسات درونی خود را در صورت عین هنری به ظهور می‌رساند؛ ولی قبلا نسبت به حقیقت وجود و منشأ جهان و ارزش‌های الهی، با ارادۀ خود، جایگاه خود را تعریف کرده است و احساسات خود را  متأثر از اعمال ارادی و جامعه خود، در درون خود شکل داده است. همچنین هنرمند ممکن است متعهد به حقیقت الهی یا بی‌تعهد یا به کشف عالم مثال (اعم از عالم مثال دانی‌تر از عقل یا عالم مثال عالی‌تر از عقل) به ساخت اثر هنری دست زده باشد؛ لذا در این روش، هر اثر هنری، می‌تواند انسان‌ها را از حق دور کند یا راهی به آسمان باشد. همچنین به همین دلیل، آثار هنری واجد مبانی هستی‌شناسانه و انسان‌شناسانه و معرفت‌شناسانه و تاریخی و اجتماعی هستند که از متن اثر هنری و گفتارهای مؤلف یا مؤلفین اثر درک و کشف می‌شوند، گرچه ممکن است هنرمند در لحظه خلق اثر، توجه عقلی بدان نداشته باشد.

در روش مختار، هر ابزار خاص هنری و فرم تکنیکی، احساسات و معانی خاص خود را منتقل می‌کند. در این روش، فیلم و انیمیشن را نه صرفأ یک کل مخلوق صرفأ هنری که رها شده است و ربطی به اخلاق و عقل و دین ندارد بلکه، به عنوان یک متن هنری که آثار مختلف و اهداف و معانی خاصی را منتقل می‌کند و هنرمند طبق مبانی و فضای خاص فکری و تاریخی و اجتماعی بدان رسیده است، مورد توجه قرار می‌دهیم و می‌کوشیم که حداقل، موارد مهم‌تر در یک اثر هنری را فهم و ادراک و تتبع و استکشاف کنیم.

مراحل تفصیلی روش فنی حکمی»

1.تلاش می‌کنیم که با حرکت از سطح نمودهای عینی و تکنیک‌های مادی و فرم اثر سینمایی و سبک کارگردان در کلیت آثارش و این اثر خاص به طور ویژه و ژانر مورد استفادۀ وی، نقد و تحلیل را آغاز کنیم. قاعدتا نوع فرم انتخاب شده در ساخت اثر هنری، در نوع انتقال مفاهیم و احساسات به مخاطبان مؤثر است و این نکته در این جا مدّ نظر خواهد بود. ولی برای این که به ذهن اجازه دهیم که دقیق‌تر فیلم یا انیمیشن را مورد تأمل قرار دهد، مجبوریم مراحل بعد را با دقت بپیماییم تا با انتزاع ذهنی بتوانیم تحلیل درستی از فیلم یا پویانمایی ارائه دهیم.

2.در گام بعدی، به سمت فهم دقیق‌تر نوع فیلمنامه و تحلیل پیچ و خم‌های روایی اثر حرکت می‌کنیم و تأثیرات این نوع فیلمنامه‌نویسی و ژانر انتخاب شده در روایت را بر مخاطب، مورد توجه قرار می‌دهیم. در این جا بهتر است که ارجاعات فرهنگی و نظام جانشینی و همنشینی را نیز بررسی کنیم.

٣.از این بابت که فهم معانی تکنیک‌های مادی و ساختار فرمی و مؤلفه‌های زیبایی شناسانه هر اثر هنری، به شدت مبتنی بر فرهنگ و اقتصاد و ت هر جامعه است، در این مرحله باید مطالعاتی در باب فرهنگ و تمدنی که این فیلم ماحصل آن است داشته باشیم تا ارجاعات فرهنگی، منطقه‌ای، ی، اقتصادی، علمی و. اثر را درست بفهمیم؛ مثلا در هند لباس عزا سفید است و در ایران سیاه رنگ. اگر این تفاوت‌ها درست فهمیده نشود، قطعا شناخت سطحی ما از اثر نیز ناقص خواهد بود؛ چه رسد به این که بخواهیم به نقد و تحلیل اثر هنری نزدیک شویم. البته این شناخت فرهنگی و منطقه‌ای و. در فهم دقیق پیچ و تاب‌های فیلمنامه و داستان و معانی و مبانی اثر نیز تأثیرگذار خواهد بود.

4.سپس داستان صاف و اثر هنری را بازتعریف کرده و بدایع و هنر و نوع تأثیرات داستان و استعارات و کنایات آن را در می‌یابیم. جهان داستان عینِ جهان فیلم یا فیلمنامه نخواهد بود و فهم آن به فهم عمیق‌تر ما کمک خواهد کرد. برای فهم دقیق داستان باید استعاره‌ها و کنایات فرهنگی را که اثر در آن داخل شده است، دقیقا بشناسیم و برداشت درون فرهنگی از آن داستان را لحاظ کنیم.

۵. بعد از آن، شاید بهتر بتوانیم با فهم منحنی احساسات و تعقل در جای‌جای داستان و فیلمنامه و فرم استفاده شده در فیلم، نقاط اوج و فرود داستان، تأکیدات مدّ نظر کارگردان و نویسنده و عوامل دیگر را به خوبی دریابیم. در اینجا نیز نیاز به فهم دقیق اِلِمان ها و تحریک کننده‌های فرهنگی احساس، در جوامع مختلف، خصوصأ جامعه‌ای که اثر هنری در آن و جامعه‌ای که اثر هنری برای آن خلق شده است، داریم. این مهم، در فیلم‌های تبلیغاتی و آثار سفارشی و ایدئولوژیک مثل سینمای صهیونیسم مسیحی معنادارتر است. در این مرحله شاید بررسی دوباره موسیقی فیلم و نورپردازی و برخی نکات فنی نیز کمک‌یار منتقد است و بار روانی و ذهنی اثر مشخص می‌شود.

6.اکنون باید کوشید تا به لایه‌های مختلف معنایی اثر برسیم. لایه‌های عینی که بیشتر معانی سطحی را منتقل می‌کنند تا لایه‌های عمیق‌تر و پنهان اثر، از بررسی فرهنگ محیطی و المانهای نمادین و استعاری فیلم و گفته‌های دست اندرکاران فیلم به دست می‌آید. این معانی می‌تواند شامل معانی اجتماعی، اخلاقی، ی، اسطوره‌ای، دینی، راهبردی و روانی باشد. برای فهم این معانی نیز، نیاز به فهم معانی قراردادی و کهن‌الگوهای رایج و اساطیر و محیط ی-فرهنگی جوامع و ضرب‌المثل‌های رایج در جامعه‌ای که اثر هنری در آن خلق شده است، داریم.

۷.پس از طی مراحل قبل و فهم دقیق معانی طرح شده در فیلم و فیلمنامه و داستان، به سوی فهم مبانی اثر هنری می‌توان حرکت کرد؛ مبانی‌ای که گاه در اثر، اشارت مستقیمی بدان نرفته است ولی از اثر هنری قابل استخراج است. از مبانی انسان شناسی و معرفت شناسی و هستی‌شناسی و خداشناسی که مبنای هر اندیشه و هنری هستند تا مبانی الهیاتی و فلسفه اجتماعی وفلسفه ی و فلسفه اخلاقی و. که اثر هنری مبتنی بر آن‌ها ساخته شده است و هرگز نمی‌تواند خود را از آن‌ها خلاص کند. گاه اتفاق می‌افتد که عوامل خلق اثر هنری، بدون توجه لحظه‌ای به این مبانی، اثری را خلق کرده باشند؛ ولی چیستی و هویت هر اثر هنری، نهایتا به همین مبانی می ‌سد؛ چرا که هنر در واقع بیرون ریختن درونیات هنرمند است و مبانی فکری هنرمند در اثر هنری خود را می‌نمایاند. این مبانی غالبا در تمام آثار یک کارگردان یا فیلمنامه‌نویس یکسان هستند، ولی ممکن است مثلا کارگردانی از اگزیستانسیالیسم خداباور به کمونیسم ماتریالیستی، تغییر موضع معرفتی دهد که در آثار برخی کارگردانان یا فیلمنامه‌نویسان یا نویسندگان مانند نی کازانتزاکیس» نویسنده رمان آخرین وسوسه مسیح»، این تغییر مواضع مشهود است که در نتیجه، مبانی آثار بعدی با قبل متفاوت می‌شود و گاهی رسوبات جهان‌بینی قبلی، در آثار بعدی مشهود است. همچنین ممکن است یک کارگردان، اثری را واقعا مبتنی بر مبانی ذهنی خویش بسازد یا به دلایل مختلفی در اثرش حرفی را بزند که غیر از معارف ذهنی خودش باشد. در صورت دوم، غالبأ اثر هنری، دلنشین و گویا نخواهد بود، لذا دیدن سایر آثار کارگردان و فیلمنامه‌نویس و دیدن مصاحبه‌های آنان، در درک و تحلیل دقیق‌تر از فیلم یا انیمیشنی که ساخته‌اند، مؤثر خواهد بود.

8.کوچکترین آشنایی با روند تولید در هالیوود، ما را بدین نتیجه می‌رساند که سرمایه‌گذاران و تهیه‌کنندگان و کمپانی‌های هالیوودی، تأثیر بسیار زیادی در روند طراحی و تولید یک فیلم یا انیمیشن می‌گذارند.

به گفته مصطفی عقاد، کارگردان شهیر فیلم الرساله، محمد رسول الله (صلوات الله علیه وآله)»: در هالیوود همه چیز کنترل می‌شود، حتی سوژۀ فیلم‌ها. در آن جا همه کاره، تولیدکنندگان و تأمین‌کنندگانِ مالی صهیونیست هستند که هرگز حتی اجازه مطرح کردن سوژه کاری خلاف نظرشان را به کارگردانان نمی‌دهند.» پس عقل سلیم حکم می‌کند که برای رسیدن به یک روش‌شناسیِ بهتر در نقد و تحلیل اثر هنری در سینمای امروز، لازم است که با برنامه‌ها و اولویت گذاری‌ها و اهداف سایر آثار شرکت تولیدکننده و تهیه‌کننده اثر نیز آشنایی کافی وجود داشته باشد؛ خصوصأ در آثاری که فیلمنامه‌نویس و کارگردان» یا کارگردان و تهیه کننده» یک نفر باشد.

9. مبانی‌ای که در این جا مورد بحث قرار گرفت، بیشتر گویای اصول معرفتی و ژرف‌ساخت اثر هنری است تا هنرمند؛ گرچه جداکردن هنرمند از اثر هنری نیز، دشواره‌ای نزدیک به محال است و خیلی از آثار هنری بدون دیدن نظر هنرمند، قابلیت تفاسیری جز نیت مؤلف را پیدا خواهد کرد. حقیقت مطلب این است که برای تحلیل صحیح آثار هنری، عقلانیت و هوشمندی و مطالعه جدی لازم است و صرف کاربلدی در فن و فرم، کفایت نمی‌کند و نیاز به مطالعات و تجربیات مجدّانه منتقد و مفسّر اثر هنری در حوزه‌های اندیشه و تاریخ و هنر و دین دارد تا بتوان به وجوه حِکمی و فنی و هنری اثر پی برد.

۱۰. در نهایت می‌توان با معیار قرار دادن و تأکید بر حکمت نظری و عملی آخرین دین بر حق الهی، درباره آثار مختلف اثر هنری بر سلوک انسان‌ها در مسیر حقیقت و راستی، چگونگی تأثیر واگویه‌ها و بازنمایی‌ها و محاکات اثر هنری و نسبتش با حقیقت وجود، به قضاوت نشست. البته پرواضح است که این نوع قضاوت با نگاهی متعصبانه و ایدئولوژیک به آثار هنری متفاوت است و منصفانه با توجه به دین و آئینی که کارگردان و سایر عوامل فیلم دارند، خواهد بود. بی شک در نگاه حکمی، نگاه قاضی و داور اثر هنری، نگاهی از روی خیرخواهی و دل سوزی و همچنین برای تعالی فرهنگی و تکامل همه جهانیان با توجه به زمینه‌های عقیدتی هر فردی استدر حالی که در نگاه ایدئولوژیک، قاضی و داور اثر هنری، فکر خود را محور قرار می‌دهد و همه را حول فکر خود می‌سنجد. از همین روست که نگاه‌های ایدئولوژیک در میان منتقدان وابسته به اردوگاه سوسیالیسم و سرمایه‌داری طرفداران زیادی دارد و برخی نقد و تحلیل‌های سینمایی، جز این که مُبَلّغان برخی آثار باشند، چیز دیگری در چنته ندارند.

در این نوع نقد، نگاه حکیمانه و منصفانه است که می‌توانیم با برخی از کارگردانان حقیقتا مستقل از سایر مکاتب شبه‌دینی که نسبت به سیستم مادی حاکم بر اکثر جهان منتقدند نیز همذات پنداری کنیم و هر اثری از این افراد، به زبان هنری به ما می‌گوید که نقدهایش نسبت به انحراف‌یافتگان از حقیقت با ارجاع بشر به فطرت و درون الهی‌اش قابل درمان است. با این نگاه است که به خوبی خواهیم توانست از سینماگران شرقی و غربی، به تعداد بیشتری نسبت به امروز که تکلیفمان با خودمان نیز در برخی وجوه نامعلوم است، در مسیر ایجاد تمدنی عقلانی و وحیانی و فطری که بشر لایق آن است، بارگیری کنیم و دوست و دشمن را دقیق‌تر بشناسیم. این نوع نگاه به آثار هنری، حداقل در مورد آثار سینمای ایران و کشورهای مسلمان، باعث رشد و ارتقای همه جانبه هنر سینما در مسیر رشد و شدن انسان‌ها خواهد شد و از بی‌هویتی مفرط و ابزارزدگی که اکنون از آن رنج می‌بریم، رهایی یافته و به آستانه دینی شدن سینما و هنر با تمام وجوهش قدم برخواهیم داشت. قصد نهایی ما در این روش نقد و تحلیل آثار سینمایی نیز همین می‌باشد. سایر کشورها نیز می‌توانند بنا به بهره‌ای که از حکمت برده‌اند، آن را در نقدها و تحلیل‌هایشان مورد استفاده قرار دهند.

اگر نظام آموزش هنر و سینما نیز در ایران و جهان بر این قصد و نگاه مبتنی بود، شاید امروز سینماگران و منتقدان و سینمای بهتری در پیش روی ما وجود داشت.

 


بعد از دیدن فیلم کره‌ای انگل (parasite) تازه فهمیدم می‌شود یک فیلم اجتماعی ساخت که در آن لازم نباشد نوید محمد زاده شیشه بفروشد یا شیشه بکشد یا آشپزخانه داشته باشد یا برادرش آشپزخانه داشته باشد.

نشان دادن بدبختی‌های قشرِ فقیرِ بدبختِ فلک زده بدون پیام مشخص و مرزبندی روشن به بدبختی‌هایمان اضافه می‌کند.


13

سفید= دانه

زرد =خاک و آب

سبز= جوانه

آبی=آب، هوا و اکسیژن

قرمز=گل

مشکی=میوه

دان‌های مشکی= دانه‌های میوه

همان طور که اگر حکمت و معنا را از کمربندهای تکواندو بگیریم این ورزش به دو تا مشت و لگد مسخره تبدیل می‌شود.

اگر خدا را هم از اشعار فارسی بگیریم به متون سخیف صرفا عاشقانه‌ می‌رسیم.


در ورزش که خیلی تجربه دارم. کمربند مشکی تکواندو داشتم و توی شطرنج کسی حریفم نمی‌شد‌. دوره طرح ولایت رفتم و مدرک دوره فلسفه هنر هم دارم.  در حدی مطالعه‌ام بالاست که روزی یک کتاب تمام می‌کنم ولی متاسفانه با یک عده احمق محاصره شدم و قدرم دانسته نمی‌شود.

هر چه قدر از این چند خط چندش‌تان شد، به همان اندازه در موقعیت‌های بعدی مراقب باشید از خودتان تعریف نکنید و خودتان را دست بالا نگیرید.

چون ما نیز از شما نفرت وافری خواهیم داشت.


۹

رضا

با کتاب سال بلوا گریه کردی

و با کتاب آتش بدون دود انس گرفتی

ولی سال بلوا در داستان دیگری اتفاق افتاد.

در خانه‌ای پر از آتش پر دود و در زمانی که به امثال تو نیاز بود‌.

تو می‌خواهی درد این نبودنت را بین شعرهایت گم کنی

ولی این درد آتشی است که هر روز در دل من و تو می‌سوزد و دودش اشک‌هایمان را جاری می‌کند.


۸

داشت با موتور می‌رفت. یک لحظه کنترل از دستش در رفت و با موتور خورد به جدول. پرت شد روی زمین. نشست همون گوشه و زار زار گریه کرد. ازش پرسیدم حالا برا چی گریه می‌کنی؟
گفت: تو فکر کن حضرت ابالفضل وقتی دستاش قطع شده بود چطور زمین خورد.
حتی توی اون لحظه هم فکر و دلش تو کربلا بود.

7

مادامی که حضرت فاطمه(ع) را برای آرام کردن دل خودمان و برای ریختن گناهانمان و برای ترحم کردن بخواهیم و طرحی در پشتِ دردِ این روزها برای حمایت ولایت نداشته باشیم، هرگز هرگز و هرگز نمی‌توانیم پشت ولی بایستیم.

فاطمه(ع) طرحی داشت. واقعه می‌توانست طور دیگری رقم بخورد. می‌شد کس دیگری پشت در بیاید یا می‌شد اصلا کسی پشت در نرود. ولی طرحی وجود داشت و تی به کار گرفته شد و این طور مسیر ولایت حفظ شد.

تا زمانی که گریه‌های ما عمق نداشته باشد، داریم دائم پشت سر هم به امام حسین نامه می‌نویسیم که بیا! ما پشتت هستیم! در حالی که واقعا نیستیم.


6

قرار بود چندتایی مصاحبه با موضوع "آتش به اختیار" برای خبرگزاری بگیرم. با چندین مسئول پر اسم و رسم فرهنگی! که دائم هم از زیر مصاحبه در می‌رفتند.

ولی آخرش پیام دادم:

بزار ما آتش به اختیار باشیم.

و با افرادی که عامل اصلی این طرح حضرت آقا هستند صحبتی نداشته باشیم.

همونا رو که باید به خاطر غربت حضرت آقا سلاخی کنیم

بزرگشون می‌کنیم و میریم باهاشون مصاحبه می‌کنیم.


از وقتی خوردم روی آسفالت و محو بودم و در عالم پخش

طول کشید تا به معنای این کلام برسم:

میزنی زمین،

هوا میره

نمی‌دونی تا کجا میره

عرفان و فلسفه در شعرهای کودکی ما گنجانده شده بود و ما نمی‌فهمیدیم.

و تازه من مشق‌هایم را هم خوب ننوشته بودم.


هی پاک می‌کنم و دوباره می‌نویسم. جوشش احساسات مانع هستند. چه طور منتقل کنم هیاهوی دلم را؟

شما نمی‌فهمید، هیچ کدامتان این درد را نداشته‌اید، بعید است بدانید دردِ بی استادی چه دردی است. وقتی آدم زیر دفتر زندگی‌اش امضاء می‌کند و می‌نویسد اینجانب جزو اجناس وقفی خداوند بوده و حق جدایی یا جابه‌جایی از زیر سایۀ حضرت حق را ندارد و بعد عشق آسان بنماید اول و هوار شوند مشکل‌ها. نمی‌دانم شاید هیچ کدامتان این تجربه را نداشته باشید که بخواهید جان بکنید ولی هیچ چیز جور نباشد. نه همراه و دوستی باشد و نه استادی و نه امنیت مالی و هزار چیز دیگر که تک تک سنگ می‌زنند به اندیشه و انگیزۀ آدمیزاد و به قول هدایت در زندگی دردهایی هستند که مثل خوره روح آدم را می‌خورند و تراش می‌دهند.

همین امروز عصر، وقتی خوابیده بودم، داشتم خواب استاد را می‌دیدم، شاید از یک سال و اندی پیش که مجذوبش شدم و دست رد به سینه‌ام زد و حق بهش دادم که نه من را می‌شناسد و نه وقت شناختن دارد ولی با این حساب من هنوز عاشقش هستم و همه جا خوبش را گفته‌ام. 

همین امروز خوابش را می‌دیدم و همین یک ساعت پیش تماسی با من گرفته شد و بیان شد به دو واسطه که خداوند ترتیب علت‌هایش را داده بود قرار است شاگردش شوم ولی فعلا به بهانۀ نویسندگی و این از برکت همان نشریۀ داخلی‌مان بود.

تو نیکی می‌کن و در دجله انداز تا ایزد در بیابانت زند در در دهن این فیسلوفان ماده گرایی که لطایف را به تصادف تعبیر می‌کنند و بی پایه می‌دانندش. خلاصه که یک نشریۀ رایگان نوشتن را خدا اجرش را می‌دهد ولی باز هم مطمئن نیستم به همان خاطر باشد.

دیدی میگن چوب خدا صدا نداره، ولی نفهمیدند نعمت‌های إلهی کاملِ کامل با صدا خفه کن تفویض می‌شوند و الآن من نمی‌فهمم این لطف بزرگ خدا در حق احقری که سگِ سگ‌های خدا هم نیست برای چه خاطر و به چه جهتی داده شد.

انگار خدا مشتش را باز کرده و می‌گوید بیا این هم یقین، چه قدر نشانه نشانت دهم که ایمان بیاری؟ و من محو این لطف، در خودم می‌پیچم و می‌پیچم و با اشک‌هایم می‌نویسم: خداااا


شنا باعث خوش فرم شدن بدن می‌شود یا که آدم‌هایی که بدن خوش فرم دارند شناگر می‌شوند؟

والیبال قد آدم را بلند می‌کند یا که آدم‌های قد بلند والبیالیست می‌شوند؟

آدم‌های پایین شهر بی فرهنگند یا که آدم‌هایی که وارد پایین شهر می‌شوند بی فرهنگ می‌شوند؟


شخصیت‌های داستان باید خصوصیات عادی داشته باشند تا باورپذیر و توضیح‌پذیر باشند و همچنین باید خصوصیات غیر عادی داشته باشند تا از شخصیت‌های دیگر متمایز شوند.
راسکول نیکوف شخصیت رمان جنایت و مکافات داستایفسکی، آدم کشی است که برای کشتن دلیل‌های خاص خود را دارد. به خاطر فقر نمی‌تواند ادامۀ تحصیل بدهد اما خوش قلب است و مخارج تشییع جنازۀ مار ملادوف را می‌پردازد.

اگر کارگردانی نفهمد باید در هر سکانس چند نما وجود داشته باشد و هر نما چند ثانیه طول بکشد هر چند داستان فیلمنامه غنی باشد شخصیت پردازی و واقعی جلوه کردن فیلم دچار اختلال می‌شود.

فیلم‌های 6 undergrounds و Hellboy درگیر این مشکل هستند. مخاطب اصلا نمی‌تواند با فیلم همراه شود چون وقایع بیش از حد تند اتفاق می‌افتد و کات‌ها به شدت زیاد و پخش و پلاست. مشکل بیشتر بر می‌گردد به فیلمنامه و تدوین‌گر.

داستان فیلم Hellboy گنجایش این را دارد که در یک سریال یا چند قسمت پرداخته شود و چون به زور در یک قسمت تزریق شده، سرعت بالای وقایع مانع همراهی مخاطب می‌شود.

البته هر دو فیلم از نظر جلوه‌های ویژه و تکنیک‌های اکشن چیزی کم ندارند.


۱. من مُردم، فقط جسمم ۴۰ سال حرکت می‌کرد.

۲.تو و نویسندگی؟! قلم را دیدم مست کرده بود تا طعم انگشتانت را فراموش کند.

۳.به من می‌گفتن مینیمالیست ولی ندانستند من کمی راشیتیسم مغزی دارم.

۴.طوری بودی که رشته‌های عصبی‌ام تو رودربایستی ماندند خبرت را به مغز برسانند. از نوک انگشت شروع شدی اما وقتی به سر رسیدی که کامل مرا از هم پاشانده بودی. چه درد عجیبی بودی ای عشق!

۵.نیمه شب با صدای فریاد از خواب پریدم، قلم بود که زیر نور مهتاب معنا را صدا می‌زد.

۶.رئالیسم‌ها رسیده بودند و و منتظر سوررئال بودند. یکی‌شان بلند شد و تیری تو سرش خالی کرد و نشست. همه یک صدا بلند شدند و گفتند احسنت! این هم جناب سوررئال!

۷.پدر: این بچه مزاحم زندگی من است./ پسر: پدرم مزاحم زندگی من است.

و این گونه مزاحم‌ها هم خانواده شدند.

۸. سیزده، آن گوشه توی تاریکی نشسته بود. رفتم پیشش، نگاهم کرد و دود سیگارش را توی صورتم فوت کرد، گفت: من یکی را به در کن، بزرگترین لطفت همین است.

۹.حالم خوب است ولی گذشته‌ام درد می‌کند.

۱۰.انتظار داشتیم از تصاویر و موزیک‌های دپ، از تیغ و سیگار و مشروب حضرت حق بیرون بزند؟ خیر، از کوزه همان.

۱۱. قلم ورزی شبانگاهی یعنی شبان گاهی، گاهی هم نه. گاهی بالا سر قلم چوپان است و گاهی یله و رها در دشت بی‌معنایی یورتمه می‌رود.


حرفش تمام ذهنم را زیر و رو کرد. گفتم به نظر من الان تاثیرگذارترین مدیوم رسانه‌ای فضای مجازی و دوم سینماست. برای همین هم هست که فکر می‌کنم منبر امروز سینماست.

گفت اصلا این طور نیست. تنها ۷ درصد مخاطب سینما داریم و هر سال چند فیلم هستند که دائم دیده می‌شوند. اولین رسانه مدرسه و دوم منبر است. بعد از یک متخصصی که اسمش یادم نمانده و متخصص رسانه است نقل کرد: که مهم‌ترین و تاثیرگذارترین نوع رسانه ارتباط فیس تو فیس است.

انگار یک میز برای یک عمر چیده بودم. آمد و با لگد زد زیرش. بعد هم گفت کم اولویت‌ترین کار نقد فیلم است و مهم‌ترین کارها تو عرصه سینما اولا تولید نرم افزار و دانش و دوما تولید محصول رسانه‌ای است.


شخصیت‌های داستان به دو دسته کلی شخصیت و تیپ تقسیم می‌شوند.

تیپ‌ها موجوداتی معمولی و تک خطی هستند، مثلا یک آدم خشکه مقدس که رفتارش کاملا قابل پیش بینی است تیپ است.

اما شخصیت‌ها در عین باورپذیر بودن خاص هستند. چیزی دارند که معمولی نیست و به همین دلیل داستانشان خواندنی است.

پی‌نوشت: تصمیم خودمان است که در داستان زندگی‌مان تیپ باشیم یا شخصیت!


بودجه فیلم رستاخیز را آیت الله سیستانی داد

و آیت الله وحید خراسانی متوقفش کرد

طلبه‌هایی دم صدا و سیما جمع شده بودند و شعار می‌دادند که نه فامیلی کارگردان را می‌دانستند که درویش است و نه درویشی"روی پلاکاردی نوشته بودند درویشی حیا کن."

و نه فیلم را دیده بودند

جالب این که اصلا ربطی به صدا و سیما نداشت که آن جا جمع شوند.

خیلی مسائل دعوای مافیاهای فیلم سازیه، پیش پای یک مقام یا عالم می‌نشینند تا به هدف خودشان برسند.


ای نگارنده! جلوه‌های شگفت هستی را رها کن

بشین یکم مثل آدم، ساده حرف بزنیم.


(در جهت انتقاد از سخت نویسان غارنشین و تمجید از ساده نویسی)

اکثر ترجمه‌های قرآن را نگاه کنید.

انگار نوشته شده‌اند تا کسی باهاشان انس نگیرد و نفهمد

به یک زبان ادبی ناملموس


آنان برخوردار از هدایتى از سوى پروردگار خویشند و آنان همان رستگارانند(۵ بقره)


پریشب برای اولین بار حاج آقا پناهیان را از نزدیک دیدم. بهمان گفته بودند ساعت 7 شروع می‌‎شود ولی از آن جا که می‌دانستند مجلسی است که به دست بشریت اجرا می‌شود هم دیر شروع کردند هم دیر آمدند. خلاصه که ما که کمی بشر نیستیم! از ساعت 10 دقیقه به 7 تا 9 منتظر نشستیم و با برنامه‌های کلیشه وقت پر شد تا این که حاج آقا پشت تریبون رفت.

دلم لک زده بود برای این که یک بار دیگر بگوید: ببینید رفقا! جلسه دربارۀ آیت الله مصباح و کاندید شدنش در خراسان رضوی بود.پناهیان با نگاهی واقع گرایانه و نه پاچه خوارانه آیت الله مصباح را توصیف کرد. از تبحرش در علم روانشناسی و نفد نظریۀ ادیپ فروید گفت. انگار خود آقای پناهیان هم در علم روانشناسی مطالعاتی داشته‌اند.

شاید وسط شاید آخر، چون نمی‌دانم کجای حرف‌هایش بود که رگ بشر بودنم بالا زد و نیمه کاره سخنرانی را ول کردم و بیرون آمدم. دو روزی بود که دندان خالی‌ام با چیزی پر شده بود و نمی‌توانستم بیرون بیاورمش. سر راه نخ دندانی گرفتم و همان جا با سر دو انگشتم دو سر تکه نخ را گرفتم تا عملیات گودبرداری را انجام دهم. اما آن قدر نخ دندانِ لامصب کلفت بود که می‌رفت لای درز دندان، ولی همان جا می‌ماند و بیرون نمی‌آمد.

تمام راه به بی کس بودن آیت الله مصباح فکر می‌کردم. به این که ستاد بدون هیچ بودجۀ درست و درمانی کارها را می‌کرد. یک چیزی بگویم در گوشی؛ حتی موسسه امام خمینی هم کارشکنی می‌کرد و پشت مصباح نبود. این را از شرایطی می‌گویم که نیم ساعت پشت در موسسه در سرمای وحشتناک آن چند روز قم علاف بودیم تا نگهبان اجازه بدهد برویم داخل و با آقای میرسپاه مصاحبه بگیریم. آخرش هم اجازه نداد و جای دیگری مصاحبه را گرفتیم.

ما دوربین نداشتیم، رکوردر هم نداشتیم. رکوردر را یکی از رفقا برای خودش خرید ولی به ما هم داد و من هم یک دوست داشتم و آن دوست یک گوشی خوب داشت و دوستِ او هم یک سه پایه دوربین گوشی و این طور چندتایی مصاحبه گرفتیم.

پیج مصباح یزدی 167کا فالور داشت ولی ما با یک پیج دو کا جلو می‌رفتیم. غربت را ببین، آخرش هم پیج بلاک شد و دیگر نه می‌شد لایک کرد و فالو کرد و حتی کپشن گذاشت. طنز کار این جا بود که توهینی که سایت "انتخاب" کرده بود را گذاشته بودیم ولی نمی‌شد کپشن گذاشت که توضیح دهیم چه اتفاقی افتاده. با کپی کردن آن عکس انگار خودمان هم مروّج توهین بودیم. این را از کامنتی که یک نفر داده بود فهمیدیم.

پناهیان می‌گفت یک بار رفته بودیم پیش آیت الله مصباح و دربارۀ رفسنجانی سوال می‌کردیم. با این که می‌دانستیم دیدگاه ی ایشان مخالف هاشمی است، اما هر چه پرسیدیم فقط از خاطرات خوب قبل انقلاب گفت.

در این شرایطِ بی‌کسی و بی‌پولی و بی‌رسانه‌ای تازه ارزش تشکیلات مشخص می‌شود که اگر ما از 5 سال قبل تشکیلات داشتیم و رسانۀ خودمان را ساخته بودیم لازم نبود این همه زور بزنیم تا نهایتا کانال ایتایمان 1کا بشود. در حالی که همان کانالی که به اسم بهجت جلو می‌آید و دارد از مذهب نون می‌خورد حدود 50 کا فالور دارد.

این انتخابات چشم من یکی را باز کرد که واقعا جبهۀ انقلاب را نه ما فسقلی‌ها، که خدا جلو می‌برد. خبرگزاری‌ها که هر چی صاحبش بگوید در همان قالب می‌نویسند. انتخاب برای دولت و خبر آنلاین برای لاریجانی، همشهری و پارسینه و شونصد تا سایت دیگر معروف برای قالیباف و فارس، مشرق، تسنیم و نسیم آنلاین برای سپاه هستند. وطن امروز برای مهرداد بذرپاش و  9 دی برای رسایی.

چیز دیگری هم که فهمیدیم این است که اصول گرایان از آن پدر سوخته‌ها هستند. حالا این قدر حرف می‌زنیم آخر دیدید ما را کردند توی گونی. همین آقای ذوالنور آمد گفت ما شبکۀ ملی اطلاعات را داریم درست می‌کنیم و آخرهایش است در حالی که پس فردایش فهمیدیم هنوز هیچ طرحی برای شبکۀ ملی اطلاعات ارائه نشده که بخواهد اجرا شود. این از چاخان ذوالنور. زاکانی و امیرآبادی هم داستان‌هایی دارند. ولی باز هم با تمام نواقص این‌ها بهتر از اصلاحاتی‌های بی‌شرف هستند و خودم بهشان رأی می‌دهم.

با اطمینان خاطر می‌گویم لیست بچه‌های پایداری بچه‌های جوان انقلابی و پای‌کاری هستند و امیدوارم این‌ها توی تهران رأی بیاورند. 

حدود 5 سال پیش مرتضی آقاتهرانی را در طلائیه دیدم. با این که آن زمان نماینده مجلس بود، حدود نیم ساعت با هم قدم زدیم و صحبت کردیم. آدم تا این حد متواضع که تازه شاگرد آیت الله بهجت هم بوده و می‌دانیم عارف است واقعا جایش توی ت است.

من الآن لازم بود این حرف‌ها را در یک رسانۀ نیم میلیونی بزنم. وبلاگ این خوبی را برای من داشت که همدمم بود و سال‌ها باعث پیشرفت قلمم شد اما دیگر بس است و باید بروم سراغ تشکیلات و رسانه. مثلث اقتصاد، قدرت و رسانه با پشتوانۀ خدا لازم است تا کار انقلاب جلو برود.


خیلی ممنون که اجازه فرمودید وسط مغازه‌هایتان حرم امام اولمان، مولی الموحدین امیرالمونین را بسازیم.  خدا سایه شما را از سر امام کم نکند. شلوغی حرم اصلا به خاطر شماست نه امام!
خدا درود بفرستد بر امام رضای ما که نان شما را تامین کرد و الا شما اجناس‌تان را کجا می‌خواستید بفروشید؟ گفتم نان یاد نان رضوی افتادم.
خدا اصلا بیامرزد پدر خدا را که مذهب را به ما عنایت کرد تا کسی گشنه نماند.
ای کاش یک مکان مذهبی آرام داشتیم تا از شر مغازه‌دار و تاکسی‌ران و کاسب آزاد باشد.
شما اگر توانستی یک مکان مذهبی نام ببری که دورش،  پشتش یا جلویش بازار نزده باشند بیا من تا نیمه شب دورت بگردم.
امام‌زاده‌ها داشتند از شما فرار می‌کردند یا دشمنان‌شان؟مطمئنم از شما. حاضر بودند بالای کوه و توی دره باشند و بپوسند ولی دست شما پس از مرگ به آن جا نرسد.
خدایا اصلا خودت هیچی، بیامرز پدر آمریکا را که نانِ پوستر فروش شهید قاسم سلیمانی را تامین کردی. ببین آمریکا با همه بدی چه قدر ایجاد شغل کرده. طوری کار چاپخانه‌ها و بنرفروش‌ها را ردیف کرد که هفت جد جهانگیری نتوانسته بود.
برجام مگر کم الکی است؟ چه قدر خبرنگار و فیلم‌بردار و یادداشت‌نویس به عنایت این خورشید تابان کارت بانکی پر کردند.
حالا در کتاب تعلیمات اجتماعی سیگار فروش بدبخت می‌شود شغل کاذب؟
خدا کند دم درِ جهنم جمع نشوید و با یک رول سفره نایستاده باشید و تق تق نکشید و صدایش را در نیاورید و داد نزنید فقط متری ۱۲ تومن!
آخر لامصب من موتورم را آن جا پارک کرده‌ام. نگاهت را از جیبم که برداری سوییچم را در دستم می‌بینی. تاکسی‌ات را ول کن بیا صلواتی می‌رسانمت.کمی با ما باش صفا کن. فقط به من نگو: آقا تاکسی میخوای!؟
نه نمی‌خواهم. اصلا درستش این است با مترو و اتوبوس برویم. ولی تو گیر دادی بیا دربست! در را باز بگذارید. آلاینده‌ها راحتم کند.
نظرم عوض شد. بله می‌خواهم. تمام تاکسی‌های کشور را می‌خواهم. بدهید به من یک جا اوراق‌شان کنم. کمی از راننده اتوبوس یاد بگیرید. هر چند اعصاب درست و درمان ندارد ولی این قدر فک نمی‌زند که دست و پایمان فلج شود!
اگر انقلاب اسلامی با منبر بود و نوار، به براندازها پیشنهاد می‌کنم رسانه‌شان راننده تاکسی‌ باشد.
اگر باغبان بودیم گل فروش نمی‌خواستیم.
اگر باغبان بودیم به ساقی هم نیاز نداشتیم. شیره را خودمان می‌گرفتیم و تریاک مالی می‌کردیم.
اگر خودمان در خانه غذا می‌پختیم رستوران و آشپزخانه نمی‌خواستیم.
اگر سالم زندگی می‌کردیم دکتر نداشتیم.
اگر عاقل دین دار بودیم هم نمی‌خواستیم.
اگر اگر اگر.
ای انسان! لعنت به تو. این همه قشر و صنف باید جور نواقص تو را به دوش بکشند.
ولم کنید بابا. من قاطی‌ام. سید گفت چند خطی بنویسم. بهش گفتم نویسنده نیستم. بهش گفته بودم که من را به در کنید چون به قول محسن من از همه عالم به درم!(رجوع کنید به ۲۹)

بسم الله الرحمن الرحیم

نشریه شبیه هنر سینما از دو بخش فرم و محتوا تشکیل شده. قبل از هر چیز باید تصمیم بگیریم که برای تهیۀ یک نشریه قالب آن در محدودۀ زمانی چه باشد: هفته نامه/دو هفته نامه/ ماهنامه و در محدودۀ صفحات چند صفحه باشد؟ A4/A5 تک رو یا دو رو. رنگی یا سیاه و سفید؟ و هر صفحه چند ستون داشته باشد؟ و هر ستون چه موضوعی داشته باشد؟ و تعداد کلمات محتوای ستون چه اندازه باشد؟

سبک نوشتن نشریه جدی باشد یا طنز؟ موضوع نشریه را مشخص کنیم: ی/اجتماعی/هنری/اقتصادی و.

با پشتوانۀ چه نهادی بنویسیم؟ انجمن اسلامی/بسیج و داخلی باشد یا خارجی؟

یا که بدون پشتوانه و بدون اسم به شکل مخفیانه مثل شب نامه و با احتیاط بدون این که گیر نیروهای امنیتی بیفتیم پخشش کنیم؟

نشریه باید مجوز داشته باشد و مجوز گرفتن از وزارت ارشاد هم کار آسانی نیست. پس بهترین روش این است که بدون مجوز و در حیطۀ داخلی نشریه را بنویسید.

بعد از تعیین موارد قالب، نوبت پیدا کردن کادر مناسب است. اگر نشریۀ شما منحصر در زمان خاصی نیست و موضوعش مثلا قرآن و عترت یا عقاید یا فلسفه است چند شماره از قبل آماده داشته باشید. مثلا 3 شماره آماده داشته باشید و بعد شمارۀ اول را چاپ کنید اما اگر مثلا ی است و منحصر در زمان است نیاز است که افرادی پا کار و منظم پیدا کنید.

برای کادر چند عنوان لازم است:

1- سردبیر: کسی که تمام مطالب از زیر نظر او می‌گذرد و بر تمام مطالب نظارت دارد. به نوعی سرپرست نویسندگان است.

2- مدیر مسئول: شخصی که مسائل حقوقی نشریه را بر عهده دارد. اگر شکایتی شد این شخص پاسخ گو خواهد بود.

3- هیأت تحریریه: همان تیم نویسندگان که زیر نظر سردبیر می‌نویسند.

4- طراح: کسی که نشریه را در قطع مورد نظر طراحی می‌کند و در تمام مراحل سردبیر می‌تواند نظر دهد و با همکاری او کار جلو برود.

برای پایگاه‌های بسیج محلات یا مدارس یا دانشگاه‌ها و کلا این کارهایی که یدی و جهادی و بدون پشتوانۀ خاص مالی است، بهتر است که از کار کوچک شروع کنید. پیشنهاد می‌کنم با دو هفته نامه یا حتی ماهنامه شروع کنید و نشریه تک صفحه A4 یا A5 باشد و بعد کم کم که جلو رفتید صفحه را بیشتر کنید.

به نویسندگان هیچ وقت نسپارید که تا هفتۀ آینده فلان مطلب را بیاورد. چون این شخص 6 روز و 23 ساعت به مطلب فکر می‌کند و ساعت آخر هول هولکی یک مطلب می‌نویسد. اجبار لحظه‌ای بهتر جواب می‎‌دهد که مثلا بگویید تا امروز بعد از ظهر فلان مطلب را بنویس و به من بده.

حتما مجاب‌شان کنید که قبل از نوشتن مطالب تحقیق و مطالعه کنند و بعد مطلبی بنویسند. ترجیحا نکات ویراستاری و نویسندگی را به شکل جزوه بهشان بدهید تا متن‌هایشان قوت بیشتری بگیرد.

اگر می‌توانید گروهی داشته باشید و هر روز بنویسید یا حداقل هفته‌ای یک بار جلسۀ نویسندگی داشته باشید.

به خاطر هزینه‌های چاپ می‌تواند نشریه‌تان دیواری باشد و یک تابلوی به خصوص نشریه برای خودتان در پایگاه/مدرسه/دانشگاه/حوزه داشته باشید و مثلا در دو فایل رنگی A4 تک رو نشریه را به دیوار بچسبانید که همه ببینند.

اگر قرار است به تک تک افراد داده شود و بودجه‌تان بهتر است، سیاه و سفید و پشت و رو به تعداد بالا مثلا 60 تا بزنید و بعد چندتایی هم تک رو و رنگی برای دیوار چاپ کنید.

تیم توزیع یا خودتان باشید یا به دست آدم کار درستش بسپارید که اهل به هم ور کردن نباشد. در مراسمات یا زمان‌های شلوغ نشریه را پخش کنید و اگر قرار است در اداره یا جایی دیگر بزنید حتما با مدیر آن مجموعه هماهنگ باشید.

نشریه را ببرید و بهشان نشان دهید اگر قبول کردند که الحمدلله و اگر قبول نکردند یک مطلب مشتی علیه همان موسسه بنویسید و آبرویشان را ببرید که چرا نگذاشتند :)

برای نشریه می‌توانید یک قالب ثابت فتوشاپی(اگر تعداد صفحات کم است) داشته باشید و فقط هر دفعه عکس‌هایش را تغییر دهید و محتوا را جایگذاری کنید.

یک ستون می‌توانید به اطلاعات ارتباطاتی نشریه اختصاص دهید و شماره‌ای به آن اختصاص دهید که انتقادات و پیشنهادات را به آن بفرستند و اگر خواستید شماره حسابی هم بگذارید که کمک‌تان کنند که بهتر است این کار را نکنید و خودتان دنبال پول باشید.

در خبرنگاری سه قالب عمدۀ نوشتاری داریم: 1- یادداشت تحلیلی 2- گزارش 3- مصاحبه

یادداشت تحلیلی ارزش بیشتری نسبت به مابقی دارد و عین یک مقالۀ علمی ترویجیِ بدون منبع است. رومۀ کیهان را دیده باشید، صفحۀ دومش اولین ستون بلند سمت راست یادداشت تحلیلی است که همراه اطلاعاتی که مخاطب دارد و از خودش نیست یک تحلیل از خودش ارائه می‌دهد. از تحلیل نویس‌های معروف می‌توان آقای حسین قدیانی را نام برد که شاگرد شریعتمداری است.

گزارش، همان مطالبی است که عینا یک واقعه‌ای یا سخنرانی را پوشش می‌دهد و قالب‌شان به این شکل است:

مثلا:

حجت الاسلام والمسلمین سیداحمدرضا شاهرخی، نماینده ولی فقیه در لرستان و امام جمعه خرم آباد، در گفت و گو با خبرنگار خبرگزاری رسا در خرم آباد، با دعوت از حضور حداکثری مردم پای صندوق های رأی بیان داشت: انتخابات فرصتی مناسب برای انتخاب فرد اصلح و تعیین سرنوشت کشور است.

وی با بیان اینکه یکی از پایه های نظام بر انتخابات استوار است، افزود: صحنه انتخابات صحنه خدمت است و فردی که برای ورود به مجلس انتخاب می شود باید خدمتگزار مردم باشد.

و بعد تا آخرش هی وی اذعان کرد، بیان نمود، توضیح داد، ادامه داد و با القاب و مسئولیت‌های دیگرش هر پاراگراف را ادامه می‌دهیم. چند تا گزارش بخوانید و دقت کنید می‌توانید راحت تقلید کنید.

مصاحبه هم که نیاز به معرفی ندارید. سوالاتش را از قبل آماده کنید و با طرفی که قرار است مصاحبه کنید حسابی سمج شوید تا بتوانید مصاحبه بگیرید. یک ضبط کننده صدا مثل یک گوشی خوب یا رکوردر با باتری کافی همراه خودتان داشته باشید.

یک عکاس هم همراه خودتان ببرید یا که یک خودتان چند تا عکس از طرف بگیرید. قبلش حتما قاب بندی را یاد بگیرید. خط‌های grid گوشی‌تان را فعال کنید و سوژه را بیندازید توی یک سوم سمت راست یا سمت چپ. جلوی چشم‌های سوژه خالی باشد.

اگر می‌خواهید مصاحبه تصویری باشد سه پایه با خودتان ببرید که دوربین ثابت باشد. نور کافی در آن جا وجود داشته باشد. کسی دور و اطرفتان نباشد که سر و صدا کند.

افرادی که برای مصاحبه انتخاب می‌کنید افراد خاصی باشند که حرفی برای گفتن داشته باشند من تجربۀ شخصی خودم از نشریه نافذ البصیره را در ادامه می‌گویم:

نشریه را ابتدا تک روی A4 قرار دادیم. ستون‌ها را مشخص کرده بودیم به این شکل: تاریخ ی، ت خارجی، ت داخلی، نقد فیلم ی، طنز ی، مبانی ی و سرمقاله. قرار بود تک رو باشد و هفته نامه اما بعدش آن را دوهفته نامه کردیم.

طنز ی که اصلا نتوانستیم بنویسیم. مبانی ی افتضاح و کپی شده بود و تاریخ ی خنده‌دار. بعدش تصمیم گرفتیم همه چیز را حذف کنیم و فقط به مسائل روز بپردازیم، چه داخلی و چه خارجی. به این خاطر که مخاطب مجاب شود که مطالب را بخواند و از حالت کلیشه کپی پیستی در بیاید.

من تک تک افراد هیأت تحریریه را نشاندم و ازشان امضا گرفتم و قسم‌شان دادم که اگر نمی‌توانید کار را قبول نکنید. همه امضا دادند و کار را قبول کردند و وسط کار دست ما را حنا گذاشتند و رفتند.

شمارۀ چهار نشریه طوری بود که خودم سه مطلب نوشتم و یک شب بیدار ماندم و تا صبح خودم نشریه را طراحی کردم.

این طور نشریه‌ای که شخص محور باشد و با مرگ نفر اولش نشریه هم بمیرد به هیچ دردی نمی‌خورد. اما خدا را شکر تا شمارۀ 7 به جایی رسیدیم که وقتی نشریه را ول کردم 3 نفر از بچه‌های هم حجره‌ای که کمک کرده بودند آمدند و کار را به دست گرفتند و چند شماره‌ای هم آن‌ها پیش برده‌اند. این نشریه خوب است، کار تشکیلاتی یعنی این که اگر مسئول مجموعه نابود شد باز هم کار ادامه پیدا کند.


در رودخانۀ عسل مشغول شنای قورباغه بودم که یک لحظه خواستم نفس بگیرم و بالا بیایم، دیدم یک نفر آن ته نشسته و دور تختش حسابی شلوغ است. حوری نبود، فقط بلاگر بود. فیشنگار بود که نشسته بود و خودش را خفه کرده بود با بلاگر و وبلاگ.

بهشت است دیگر، به النسبه برای هر کسی فرق می‌کند. فیشنگار توی انتخابات 1400 با خمپارۀ جنگ‌های داخلی زده بودند توی سرش و مغزی که هیچ وقت استفاده نکرده بود تا باهاش بنویسد، کامل از هم پاشیده بود و ریخته بود روی آسفالت، خودم خواستم با خاک انداز مغزش را جمع کنم ولی فقط می‌شد با شیلنگ آتش نشانی هدایتشان کرد توی جوب.

بهشت است دیگر، اگر بهشت من است که می‌خواهم تویش یک بار دیگر فیشنگار را بترکانم. بماند برای این که راهش بدهند از دار السلام وارد شود، فقط شخصا 10 هزار سال علافش کردم به خاطر حق الناس‌هایی که گردن من داشت.

برای این یکی پایینی فرشته‌ها مجبورش کردند هر روز در شمایل همان شخص موزیک خر در چمن بخواند ولی نتیجه تأسف بار بود.


یک نکتۀ سینمایی بگویم که مرتبط است با کار فیشنگار: یک فیلم بی طرف نیست، اگر حتی از طبیعت بی جان هم فیلم بگیریم، باز هم ما انتخاب می‌کنیم که قاب تصویر از چه فیلم گرفته باشد.

خصوصیت وبلاگ فیشنگار این است ک شما فکر می‌کنید مطالب بی طرفانه نوشته شده است اما این که چرا این جمله و این شخص انتخاب شده تا کلامش نقل قول شود خیلی مهم است.

فیشنگار اصلا بی طرف نیست، سعید زیباکلام هم در کتاب افسانه‌های آرامش‌بخشش می‌گوید که اصلا این بی‌طرفی یک افسانه است، هیچ کس بی‌طرف  نیست و خیلی ساده انگارانه است که فکر کنیم یک فیلسوف می‌تواند با قطع نظر از تمام تمایلات و منیات و خصوصیات عاطفی و فکری فلسفۀ خودش را بچیند.

حتی کانت هم تا آخر درگیر خدا بود چون پیش مادرش آموزه‌های دینی را آموخته بود.

پی‌نوشت:اگر پایه باشید می‌تواند برای این فضای خسته یک چالش باشد. با یک نفر از بلاگرها که می‌شناسید و رفیق هستید شوخی کنید و در عین شوخی نقد ریزی هم به وبلاگش و خودش بروید. چه طور است؟ اگر پایه‌اید بسم الله، بریم تو کارش :))


دیشب داشتم برنامۀ پشت پرده را می‌دیدم و می‌خندیدم. محمدرضا گار در کلیپی توصیه کرده بود که حتما ذکر بگویید و نماز بخوانید و من خودم از 7 سالگی این کارهای مذهبی را شروع کرده‌ام. این که امین فردین با آبرو بردن و فضولی کردن توی زندگی افراد می‌خواهد برای خودش اسم و رسمی سر هم کند را کاری ندارم و وضعیتش مشخص است. چیزی هم که همه می‌دانیم این است که فضای هنری کشور یک فضای مزخرف دور از مذهب است. این که حالا الناز شاکردوست با فلان قاچاقچی مواد مخدر رابطه داشته و از او ماشینی هدیه گرفته مهم نیست.
این که چرا شرایط طوری است که چنین هنرمندانی مطرح باشند و به طور مثال همین خانم شاکردوست بتواند برندۀ جایزه جشنواره فجر پارسال شود جالب است. چه فضایی بر سینمای کشور حاکم است که حاصلش چنین افرادی می‌شوند؟
مشکل اصلی به وزارت ارشاد و مسئولین سینمایی بر می‌گردد. ما فقط کفِ روی آب را می‌بینیم و آن هم بیشتر بازیگرانی‌اند که خمیر در دست سازندگان هستند. بازیگر را بگویی بمیر می‌میرد و کاره‌ای نیست. اکثر جنجال‌هایی که بازیگران درست می‌کنند برای مطرح شدن خودشان است. اگر بازیگر مطرح نشود فراموش می‌شود، فراموش هم شود از نان خوردن می‌افتد.
پیرمرد بازیگری بعد از جایزه آوردن آمد و جملۀ درد آوری گفت: خدا را شکر می‌کنم که بالاخره دیده شدم. سال بعدش هم طرف مُرد. یعنی یا در وسط گود هستند یا که اصلا نیستند. فیلم‌های سال را هم که نگاه کنید نهایتا 10 تا فیلم دیده می‌شوند و می‌فروشند. مابقی آثار هنری و هنرمندان آن پایین‌ها له می‌شوند و اصلا دیده نمی‌شوند. فقط 7 درصد مخاطب سینما داریم که همین‌ها دائم می‌روند یک فیلم را نگاه می‌کنند.
مافیاهای فیلم‌سازی سینما را کنترل می‌کنند و به کسی اجازۀ ورود نمی‌دهند. فیلم‌های مستهجنی مثل سمفونی نهم راحت مجوز می‌گیرند و پخش می‌شوند ولی تهیۀ کنندۀ بیچارۀ فیلم دیدن این فیلم جرم است! می‌گفت اصلا به ما گفته‌اند شما به چه حقی فیلم ساخته‌اید؟
یادتان نرفته کلیپ ترلان پروانه که می‌گفت اصلا مدیوم تلویزیون برای بچه‌های ماست! طوری حرف می‌زند که انگار سینما و تلویزیون مال باباشان است.
و اما باز هم می‌گویم تمام این سلبریتی‌ها کف روی آب هستند، مشکل اصلی مسئولین سینمایی وزارت ارشاد هستند. افرادی که برعکس سلبریتی‌ها ظاهر و باطن‌شان یکی نیست. مسئولی که خودش فساد جنسی دارد اما با پررویی تمام می‌آید و از فساد در سینما شکایت می‌کند.
مسئولی که دو ساعت پشت مسعود کیمیایی بد و بیراه می‌گوید اما وقتی او را می‌بیند به پاچه خواری می‌افتد که آقای کیمیایی بیا برای ما فیلم بساز!
فساد موجود در فضای سینمای کشور چیزی است که خواستۀ خود مسئولین است. اگر رفیق من می‌گوید سر صحنه فیلم برداری در زمان آموزشِ کارگردانی، هم کلاسی‌هایش سر می‌شوند یا که چندتایشان پارتی می‌روند و مدل هستند این به خاطر فضایی است که آن مسئول بالاسر درست کرده.
حضرت آقا فرمود فرهنگ مثل هوایی است که در آن تنفس می‌کنیم. این هوای کثیف را کسی اجازه می‌دهد وجود داشته باشد و آن همین مسئولین هستند. ای کاش افرادی مثل همین امین فردین که خودشان را می‌کشند توجه افراد را جلب کنند، دست بگذارند روی رسوایی مسئولین و آن وقت است که جگر من یکی حال می‌آید.

-2

مشکلات اول برایم یک :دی گذاشتند
تا آمدم بخندم
بهمن شدند روی سرم.
تا سرم را از لایشان در آوردم
دیدم نزدیک تولدم است
تا خواستم بنویسم اسفندی‌ام
همان جا بهمن دوم از راه رسید و دودم کرد

چیه؟ مسخره است؟
ساده‌اش میشه:
از بس لای مشکلات لولیدم که زندگیم تموم شد.

میخوری زمین هوا میره تموم شُد.
حالا طبقه‌ها رو دونه دونه پایین میام.
کار از هبوط هم گذشته.
راه سمت جهنم است.

به عنوانِ حقیر ترین و ایضاً بى مرام ترین خاک پای نوکران جناب مولانا حضرت اباعبدلله الحسین؛
دست بوس تمام #نوکران بوده و خواهشمندم با یک دیگر نزاع نکنید!
حیف است نوکران ارباب با یکدیگر جدال کنند.
خیلی مجمل چند نکته ای که به نظر حقیر می رسد عرض میکنم و امیدوارم ان شاالله مورد رضایت حضرت اباعبدلله علیه السلام باشد.
-این #ویروس و #بیماری؛ همانند خیلی از مشکلات و مسائل روز، غربالی است برای اهل سخن و‌ اهل عمل!
در روایت از مولانا امیر المؤمنین علی ابن ابی طالب هست که حضرت فرمودند؛
فإنَّ رُواةَ العِلمِ کَثیرٌ ورُعاتَهُ قَلیلٌ . یعنی: چه بسیارند کسانی که فقط #علم را نقل می کنند و چه بسیارند کسانی که عامل به علم هستند و مرد عمل اند!
-مسئله ی تعطیلی بعضی هیئت ها و مجالس #روضه ی اباعبدلله که حقیقتا انتظار این نوع سخن و برخود از ایشان انتظار نمی رفت من را به یاد ذلت و حقارت های باطنی خویش در روز #عاشورا ی امسال انداخت!
یک عمر اعتقاد داشتم که حضرت مولانا الامام اباعبدلله الحسین بر تمام موجودات زمین و اسمان #ولایت داشته و بی اذن حضرت هیچ ذره ای در تمام #زمین و #اسمان ها کوچک ترین حرکت و‌ تغییری نمی یابد.
اما #محرم امسال که توفیق حاصل شد و #روز_عاشورا در حرم حضرت اباعبدلله بودیم، به هنگام تطبیر و قمه زنی عاشقان حضرت در #حرم اباعبدلله علیه السلام؛ پیر مردی بر بالای سکویی نشسته بود و برای تمام زواری که #قمه نداشتند، با یک قمه؛ ضربه ای بر سر مبارک شان می زد.
یک لحظه با خویش فکر کردم که ایا بیماری های خونی یا دیگر مسائلی که مریوط به انتقال آنها از طریق #خون ممکن است، الان هم صادق است یا خیر؟
هرچه با خود به بحث و مجادله پرداختم؛ نتوانستم خود را بر همان #اعتقاد ولایت حضرت بر تمام ذرات که عمری سخن اش را بر زبان جاری میکردم قانع کرده و‌ بر اساس اعتقاد خویش عمل کنم.!
انجا بود که فهمیدم من مرد عمل نیستم!
فقط حرف و حرف و حرف.!
ای‌ وای بر من که؛ به عمل کار برآید، به سخندانی نیست.!
مرد عمل مان کنید،#مولا جان❤️
عین جیم
پی‌نوشت: این متن نوشتۀ یکی از دوستان نزدیک من است. نظرتان چیست؟

آدم‌ها طوری از بقای خودشان می‌ترسند که انگار فراموش کرده‌اند مرگ تمام شدن نیست که آغاز دویدن‌هاست.

کرونا خطرناک نیست، حتی از آنفولانزاهای دیگر هم خفیف‌تر است. اما چون به سرعت فراگیر و منتقل می‌شود و در این اپیدمی افراد زیادی هستند که می‌تواند برای آن‌ها خطرناک باشد. یعنی سالمندان و آدم‌های ضعیف و مستعد. به همین خاطر می‌خواهند که این قدر پخش نشود.

این کلیپ را تماشا کنید:

لینک


یکی از آفاتی که کار گروهی دارد این است که اعضا با خودشان می‌گویند خُب فلانی هست، کار جلو می‌رود. امان از این که فلانی هم روی فلانی دیگری حساب کرده و می‌گوید: خب او هم هست حتما کار جلو می‌رود.
چنین پدیده ذهنی سبب می‌شود بازدهی کل گروه پایین بیاید. این قضیه با آزمایش مسابقه طناب کشی اثبات شده است. وقتی مسابقه طناب کشی فرد فرد به انجام می‌شود فرد ۱۰۰ درصد توان خودش را می‌گذارد.
اما وقتی مسابقه گروهی شد و تعداد افراد بیشتر شد بازدهی کم کم پایین می‌آید.
یک چنین اتفاقی هم در سطح ملی و مذهب تشیع هم می‌افتد. هر کس با خودش می‌گوید خُب فلانی هست که کار فرهنگی کند. فلانی هست که آتش به اختیار کار کند. شاید بگوییم اصلا فلانی هست که یار امام زمان! باشد.
و این طور می‌شود که بعد از این همه سال همچنان ظهور ولی عصر به تعویق می‌افتد.

کسی که همه چیز بخواند هیچ چیز نخوانده است. مرحوم شیخ بهایی می‌گوید من با هر کسی که بحث کردم شکستش دادم جز افرادی که فقط متخصص در یک رشته بودند.

امروزه رشته‌های علمی به شدت ریز و تخصصی شده است. در زمان قدیم آن قدر علم پیشرفت نکرده بود و با صرف اندک زمانی می‌شد احاطه بر تمام علوم روز داشت اما امروزه اگر تمام عمرمان هم بگذاریم نمی‌توانیم تمامِ کتاب‌های نوشته شده در فلسفۀ علم را بخوانیم.

زمانی همین فلسفه فقط در حدّ و قوارۀ موضوع وجود بود اما الآن باید دنبال تخصص‌های به شدت ریز و جزئی باشیم.

فکرش را بکنید حالا در میان این همه اطلاعات روز افزون بخواهیم از هر دری چیزی بشنویم. حاصل چندین سال در به دری می‌شود یک انسانی که از برخی علوم اطلاعات سطحی دارد و چون ذهنش متمرکز روی یک موضوع به خصوص نبوده و عمق کافی ندارد، در نتیجه توانایی نوآوری هم ندارد.

این انسان می‌شود اقیانوسی با عمق دو سانتی متر که هیچ جای شنا کردنی ندارد و نهایت توانایی تربیتش، باکتری‌ها و جلبک‌هاست و به خاطر عمق کمش خیلی سریع بخار می‌شود و به هوا می‌رود.

جلسه‌ای که با استاد أسدی زاده داشتیم و گفتم افکار من را زیر و رو کرد یکی از طنزهای روزگار بود. بزرگواران طلبه نشسته بودند و ابتدای جلسه استاد شروع کرد و از تک تک افراد پرسید که چه کارهایی می‌کنند.

یکی‌شان گفت داستان نویس هستم، استاد هم گفت: خب آثار چه نویسنده‌ای را دوست داری؟ بعد از کلی فکر کردن گفت: کتاب‌های دکتر شریعتی. استاد گفت: شریعتی که داستان نویس نبود.

-کتاب‌های احمد محمود را خوانده‌ای؟ 

-نه

-سید مهدی شجاعی چی؟

بعد از کلی تعلل:قلمش را دوست دارم!


از نفر بعدی پرسید خب شما چه کاره‌ای؟

-مستندساز هستم.

-چیزی هم ساختی؟

-نه، الآن 6 ماهه دوره آموزشی آقای فلانی می‌روم.

- از مستند سازها آثار فلانی را دیده‌ای؟

-نه

-یعنی مستند سازی و این‌ها را ندیده‌ای؟


از نفر بعدی که معمم بود پرسید: فیلم چه می‌بینی؟

-هیچی!

-چرا آمدی دوره؟

-ببینم چه خبر است

-اصلا به سینما علاقه داری؟

-نه


از نفر بعدی که یک خانم بود پرسید: خب چه محصولات رسانه‌ای را تماشا می‌کنید؟

-بعضی اوقات با پسرم شبکه پویا می‌بینیم.


الآن به نظر شما من گریه کنم یا زوده؟ این‌ها را می‌نویسم اعصابم به هم می‌ریزد که چرا این قدر یک آدم احمق می‌شود، طلبۀ درس خارج است و هنوز با خودش خلوت نکرده. یک گوشه ننشسته. دو دوتا چهارتا نکرده. جامعۀ اسلامی چه نیازی دارد و من چه کنم. همین طور یک پوستری که نه به او مربوط است، دیده و در دوره ثبت نام کرده، تازه بعد از یک عمر در حوزه ماندن می‌خواهد بیاید ببیند در سینما چه خبر است، اگر خوب بود مشتری شوذ، نبود، برود گم شود در همان دخمۀ بی هدفی‌اش.


استاد حرف‌های خوبی زد. گفت تو رو خدا بدون شناخت وارد سینما نشوید. این جا نیم ساعت، یک خانم یک ریز حرف زد، یعنی یک ریز حرف زدها. یک آدم باد کرده با شعار بود. استاد اگر ما حزب اللهی‌ها نرویم سینما را پر کنیم، اگر ما فلان، حضرت آقا فرمود. انقلاب فلان است. ول کُن معامله هم نبود. آخر من قاطی کردم و با صدای بلند گفتم: خانم اگر اجازه بدید استاد هم یک کم حرف بزنند.

مشکل این بود حرف استاد را متوجه نشده و حالا با فهم ناقص خودش از کلام استاد می‌خواست درگیر شود.


دوستان بزرگواران، وضع فجیع است، خدا گیر ما افتاده، گیر یک عده آدم خود بزرگ‌بین شعاری. ای کاش دشمنان ما، مثلا یهودی‌ها و آمریکایی‌ها مسلمان بودند و ما روی مدار باطل می‌چرخیدیم و زودتر از روی زمین محومان می‌کردند.

فکرش را بکن، توی قم، وضعِ این طور، قشر طلبۀ هنرمندش این شکلی. ای خدا می‌خواهم سرم را توی دیوار بکوبم.


مستند

مافیای آزاد دربارۀ داستان آمدیم ثواب کنیم کباب شدیمِ آقای هادوی است. آقای هادوی حدود یک میلیون متر زمین از مادرش به ارث می‌برد که بخشی از آن را به دانشگاه آزاد اهدا می‌کند و بخشی را برای خودش می‌گذارد. اما دار و دستۀ عبدالله جاسبی، رئیس دانشگاه آزاد آن زمان با انجام مجموعه کارهای غیر قانونی مثل کشیدن طرح گازکشی از درون زمین‌های آقای هادوی و خالی کردن نخاله‌های ساختمانی سعی می‌کند آن تکه زمین‌های باقی مانده را هم بگیرد. در این میان حتی دخترهای آقای هادوی توسط مسئولین دانشگاه آزاد کتک می‌خورند که فیلمش هم هست! رئیس کلانتری یک ویلا رشوه می‌گیرد و محاکمه می‌شود و سه نفر از مسئولین قضایی هم برای حکمِ اشتباه راهی زندان می‌شوند. خلاصه که داستان کش داری است.

تهیۀ کنندۀ مستند، دکتر علیرضا زاکانی یکی از نمایندگان فعلی مجلس قم است که در زمینۀ فساد ستیزی فعالیت‌های مثبتی انجام داده است.


می‌گویند مکالماتِ یک داستان باید در پیبشرد پیرنگ داستان یا فضاسازی فضا و مکان یا شخصیت پردازی نقشی داشته باشد. و اگر نقشی نداشته باشد بهتر است حذف‌شان کنیم.
مثلا:
-سلام
-سلام
-خوبی؟
-قربونت خوبم. تو چطوری؟
-من که عالی‌ام.
این مکالمه نه جذاب است و نه نقشی دارد. یک چنین کار ناشیانه‌ای را می‌توانید در رمان حجره پریا حدادپور جهرمی پیدا کنید که نشان دهندۀ آشنا نبودن اول با اصول عناصر داستان است.
این مکالمه می‌تواند این شکلی باشد:
یکهو جلوی درِ اتاقم ظاهر شد و سلام کرد.(مکان) با همان حال گرفته که حوصله نداشتم و سعی داشتم مخفی‌اش کنم با کمی مکث گفتم سلام.(شخصیت پردازیِ روانی) پرسید: خوبی؟ با این که از درون شکسته بودم(ایجاد سوال در مخاطب که چرا شخص اول شکسته است؟- پیشبرد داستان) گفتم: قربونت خوبم. تو چطوری؟. خودم رو توی چشم‌های قهوه‌ایش(شخصیت پردازی ظاهری) خیلی کوچک‌تر می‌دیدم، گفت: من که عالی‌ام.
***
قبول کرده‌ام که زندگی‌ام یک داستان بزرگ است و من هم آن را می‌نویسم. در این داستان بلند خیلی برایم سخت است که کاری بکنم که همخوانی با شخصیتم نداشته باشد. کاری که شخصیتم را دو پاره کند. کاری مثل گناه که با شخصیت اعتقادی و مذهبی من همخوانی ندارد و اصلا کنشِ من نیست.
در این میان هم سینما چیزی است که انگار دیگر داستان من را پیش نمی‌برد. سهام عمرم را در بورس اشتباهی سرمایه گذاری کرده بودم.
نقد فیلم اتلاف وقت است. شاید نقد فیلم برای من شده بود توجیهی برای فیلم دیدن‌هایم. هر فیلمی ارزش نقد نداشت. لازم نبود حتما متخصص سینما شوم و از اولین فیلم‌های تاریخ سینما مثل فیلم ورود قطار به ایستگاهِ برادران لومیر تا آخرین فیلم اسکورسیزی را ببینم.
سینما را می‌گذارم برای پیشبرد داستان زندگی، برای همان رشته‌های علمی که انتخاب کرده‌ام تا آن‌ها را پیش ببرد.
به چیزهای دیگری فکر می‌کنم. به یک جامعۀ بیمار فکر می‌کنم. به فرهنگ و سبک زندگی. به این که چه طور می‌شود گوشی موبایل را از زندگی حذف کرد. موبایلی که روزی شاید بین 3 ساعت تا 8 ساعت یا بیشتر از وقت آدم‌ها را تلف می‌کند. به این که چه کنم نسل بعدی طلبه‌ها مشکل مالی نداشته باشند و چه کنم که دردهای آدم‌ها کمتر شود.
اگر ما در هر رشته‌ای متخصص شویم آن رشته تمام زندگی‌مان را می‌گیرد. از زمین و زمان برایمان درخواست می‌آید. و من اصلا زندگی کامل درگیر سینما را دوست ندارم. نتیجه‌اش را هم آن چنان درخشان نمی‌بینم.
ولی حالا حیفم می‌آید از پاک کردن این همه فیلم ندیده:


مستند بزم رزم دربارۀ تاریخ موسیقی ایران در سال‌های انقلاب و جنگ است. در این مستند می‌بینیم که علت مهاجرت بسیاری از هنرمندان از ایران به خاطر سخت گیری‌های بی‌مورد و اشتباه مسئولین ارشاد آن زمان بوده است. چیزی که در حال حاضر برعکس آن را در ایرانِ فعلی می‌بینیم و حاصلش خواننده شدن هر کسی شده است.

حسین علیزاده می‌گوید در تهرانِ خلوت جنگ زده با ماشین حرکت می‌کردم، یک جایی دیدم در میان آوار خانه‌هایی که بر اثر بمباران ریخته بودند مردم سیاه پوش دنبال چیزی یا کسی می‌گردند و این صحنه باعث شد همان جا با سوت زدن موزیک نی نوا را بزنم. موزیکی که شاید هزار بار شنیده‌ام اما منشأ و نوازندۀ آن را نمی‌دانیم:

نی نوا

زمان مستند دو ساعت است و می‌توانید در سایت فیلم گردی با ده روز اشتراک رایگان ماهیانه تماشا کنید و اگر استفاده کردید با کُد: 4seen7 هفت روز دیگر هم رایگان استفاده کنید:

لینک


حدیث است که مومن وقت خود را سه قسمت کند: بخشی برای درآمد، بخشی برای ارتباط خود با خدا و بخشی برای لذت بردن و تفریح. حالا که همه چیز جور است و من هم از تماشای مستند خسته شده‌ام لیستِ بهترین بازی‌هایی که در عمرم کرده‌ام را برایتان می‌گذارم، هر کدام را خواستید دانلود و بازی کنیم. اگر راهنمایی هم خواستید در خدمتم:

1-Minecraft

اولین بار که بازی را نصب کردم با خودم گفتم چه گرافیک چرتی دارد. چه قدر مسخره است. همه چیز مکعبی و مربعی بود. حتی دستِ کاراکتر هم مربعی بود. رفتم جلو و با کلیک چپ روی موس تنۀ یک درخت را آن قدر با دست زدم که خرد شد و بلاکش افتاد دستم.

تازه اول ماجرا بود. چوب‌ها را تبدیل به الوار کردم. بعد یک میز کار ساختم و با میز کار و چندتایی سنگ، تبر،کلنگ، بیل و یک وسیلۀ دیگر که نمی‌دانستم چه کارش کنم ساختم. شب شد و مای از همه جا بی خبر درگیر زامبی‌های شب شدیم. ریختند سرمان و ما هم چاره‌ای نداشتیم با همان کلنگ از خجالتشان در بیاییم.

یک موجود سبز رنگ مهربان هم بود که آمد و ایستاد و شروع کرد نگاه کردنم و بعد بنگ! خودش را ترکاند. این بازی نه فقط یک بازی که زندگی دوم است. اگر بخش‌های Redstone را هم بتوانید در این بازی یاد بگیرید می‌توانید هر نوع وسیلۀ الکتریکی را درست کنید. آسانسور، پله برقی، دستگاه سنگ ساز، ماشین پرنده و.

ماینکرافت را می‌توانید هم در اندروید و هم در ویندوز بازی کنید.

2-terarria

شبیه همان ماینکرافت است ولی دو بعدی. با آپشن‌های خیلی خیلی بیشتری و دنیای عجیب‌تری. موجودات ترسناک‌تری و فضای غریب‌تر. اسلحه‌های بازی از شمشیر و یویو! شروع می‌شود تا مسلسل و چوب دستی‌های جادویی.

3-stardew valley

تجربۀ زندگی در یک داهات! و یک مزرعۀ شخصی. روز اول از خواب بیدار می‌شوید. 15 تا بذر هویج در اتاق‌تان است. بیرون می‌روید و شروع می‌کنید به پاک سازی مزرعه. چوب‌ها و سنگ‌ها و درخت‌ها را کنار می‌زنید. زمین را شخم می‌زنید. چندتایی بذر می‌کارید و با آب پاش آبشان می‌دهید تا چند روز آینده در بیایند. 

با اعضای دهکده آشنا می‌شوید. در روزهای تولدشان بهشان هدیه می‌دهید. در فستیوال‌های فصلی شرکت می‌کنید. به معدن می‌روید و معدن کاری می‌کنید. شاید این وسط با دادن گل به یک نفر توانستید ازدواج کنید و دو تا بچۀ گوگولی داشته باشید.

کم کم که چوب جمع کردید مرغ داری می‌زنید، و بعد هم نوبت گاوداری است. عسل می‌گیرید و با میوه‌هایی که برداشت کرده‌اید مربا درست می‌کنید. تخم مرغ‌ها را جمع می‌کنید و باهاشان سس مایونز درست می‌کنید.

فصل بهار لوبیا و تابستان بلوبری بکارید تا از همه بیشتر سود کنید. روزهای بارانی ماهیگیری کنید تا ماهی‌های عجیب‌تری بگیرید.

4-prison architect 

در نقش طراح یک زندان آمریکایی دست به کار می‌شوید. اتاق‌های گوناگون درست می‌کنید. آشپزخانه و سالن غذا خوری. زندانی‌ها را می‌آورید. برخی خطرناک‌اند و برخی نه آن چنان. ممکن است از زندان فرار کنند، دائم باید چک‌شان کنید و بگویید پلیس‌ها بگردند تا وسایل قاچاق‌شان را پیدا کنید.

کم کم زندانی‌ها را به کار بگیرید. وظیفۀ نظافت زندان بیفتد رو دوش این‌ها. برایشان کلاس‌های فنی حرفه‌ای بگذارید. یا کشیش بیاورید و برایشان کلاس‌های دینی بگذارید. از صفر تا صد طراحی یک زندان را در این بازی تجربه می‌کنید فقط حواستان باشد مواظب باشید آشوب نکنند.

هر روز مرتب به حموم بفرستیدشان! :))

5- Dota2

بیخیالش، خیلی باید وقت بگذارید یاد بگیرید. یاد هم بگیرید زندگی‌تان را می‌گیرد.

6-heart stone

یک بازی با حال رو اعصاب کارتی، پول داشته باش و کارت بخر. یک حرفه‌ای میشی.


آدم کوچولو‌ها پایان‌نامه‌هایشان شناخت آدم بزرگ‌هاست. از خودشان چیز زیادی ندارند. یکی می‌شود علامه طباطبایی و پایان نامۀ زندگی‌اش تفسیر المیزان، یکی دیگر هم پایان نامه‌اش شناخت نظر علامه طباطبایی در فلان مسأله.

یک چیزِ مثلا خنده دار بگویم؟

یک روز به آیت الله مصباح گفتند که راسته شما شهید مطهری شماره 2 هستید؟ گفت: نه داداچ من مصباح یکم :))


یک زمان آقای بهمن مقصودلو مستندی دربارۀ احمد شاملو شاعر ایرانی ساخت که در آن بی برو برگرد شاملو را بزرگترین شاعر معاصر معرفی کرده بود. با 15 نفر مصاحبه شد که تمام آن‌ها شاملو را بالا بردند اما به هیچ انتقادی در این مستند پرداخته نشد. حتی یکی از مصاحبه کنندگان می‌گفت شاملو دومین شاعر بزرگ ایران بعد از حافظ است!

آخرین سخنرانی احمد شاملو در دانشگاه برکلی قابل توجه است. در این سخنرانی موسیقی نی نوا حسین علیزاده را مسخره می‌کند و می‌گوید این اصلا موسیقی نیست و به درد پشت تعزیه می‌خورد، شاهنامه را می‌گوید مزخرف است و اصلا شعر نیست و بروید چند صفحۀ اولش را بخوانید، موسیقی ایرانی سنتی را تمسخر می‌کند، به جلال می‌گوید که زاده بود تا آخر هم زاده ماند و خلاصه که یک رگبار می‌گیرد از بالا تا پایین جامعۀ هنری ایران.

اما در واقعیت احمد شاملو در این حد و قواره‌‌ها نبود. نه از موسیقی سر در می‌آورد و نه فقط به خاطر شاعر بودنش شهرت دارد. چندتایی فیلم ساخت که خوب در نیامدند و در گیشه شکست خوردند.

سه بار ازدواج کرد و دوبار طلاق گرفت. یکی از بچه‌هایش به نام ساقی از همسر اولش معلوم نیست کجاست و چه بر سرش آمده. 

شاملو خودش می‌گوید من از این مردم متنفرم و من را در قبرستان عمومی خاک نکنید.


1.از بس این چند روز مستند دیده‌ام که می‌ترسم یکهو گیرپاچ کنم و خون بالا بیاورم. تقصیر من هم نیست، فیلمگردی باز مردانگی کرده و 7 روز اشتراک رایگان داده. ما هم 100 گیگ اینترنت روی دستمان باد کرده. کرونا هم لطف کرده مرا به اعماق تعطیلات زودهنگام تابستانه برده. زمین و زمان زده‌اند قدش و هماهنگ کرده‌اند تا سید جواد مستندهای سایت فیلمگردی را تمام کند. چی بهتر از این؟

2. خواستم در چالش وبلاگ حریری به رنگ آبان شرکت کنم. ولی استعداد زیادم در نقاشی نکشیدن مانع بود:

3.کتابخانه از هفتۀ پیش تعطیل شده و من ترسم این است کتاب‌هایم تمام شود. اگر استرس مرگم با اعادۀ نماز و روزه‌های قضا حل شود تمایلم این است وقتی دور و برم پر کتاب است جان دهم. ولی خدایی جان دادن روی پای امام را چه طور بیخیال شوم.

4.آدم‌ها دو دسته هستند. یا کتاب‌ها را می‌خرند و نمی‌خوانند، یا که امانت می‌گیرند و نمی‌خوانند.

5.یکی از رفقای طلبه‌ این وسط به من پیام داده بیا گروه نقد فیلم طلاب بزنیم. کسی هست اعزامش کنم توجیه‌شون کنه؟

6.یک پست گذاشتم از رفیق منحرف الفکرمان، گفتم نظرتان چیست. برگشتم دیدم 14 تا نظر جدید دارم. سه روزه درگیرم نظرات را جواب بدهم. واقعا هالاک شدم.

7.کمتر از یک درصد آدم در جهان وجود دارد که می‌تواند با شخصیت من عیاق شود. واقعا ناراحت کننده است. من همیشه تنهایم. از بین وبلاگ‌نویس‌ها فقط یک نفر را پیدا کرده‌ام. یک نفر دیگر در زندگی‌ام داشتم، آخرین بار دو ماه پیش دیدمش. وقتشه برم توی خیابون یک کاغذ بگیرم دستم که روش نوشته شده باشه: Hug me!

با این شخصیت زندگی واقعا سخت است. تو خانوادۀ خودم که نه، ولی تو خانوادۀ فرماندۀ کل قوامون! یک نفر پیدا کردم.

8.ما مطالبی رو توی وبلاگ بیشتر خوشمون میاد که بخشی از ما رو درون خودش داشته باشه. چیزی که به مطالب ذهنی ما مربوط باشه و نسبتی باهامون داشته باشه.

اگر نقاشی‌تون خوبه توی

چالش وبلاگ حریری به رنگ آبان شرکت کنید.

لغت چالش به نظرتان درست است؟

دهخدا دربارۀ معانی چالش می‌فرماد:

رفتاری که از روی ناز و تکبر و عجب کنند.

رفتار کسی از روی تکبر و نخوت و ناز است در برابر حریف کارزار.

بمعنی جنگ و جدال

 مباشرت و جماع را نیز گویند. کسی که در جماع حریص باشد.


یک زمانی خیلی ساده انگارانه و خنده دار با خودم فکر می‌کردم بروم دایرکت چند تا از خوانندگان مطرح غربی و آن‌ها را با زبان انگلیسی به اسلام دعوت کنم.

وقتی شنیدم که پدر زن آقای فؤاد ایزدی یک تنه، در زمان تحصیل دکترایش، با تبلیغ در زندان‌های آمریکا حدود 1500 نفر را شیعه کرده است نظرم تغییر کرد.

شاید حالا که مستند نُت ممنوعه در مورد زندگی مایکل جکسون را دیده‌ام نظرم قوت بیشتری بگیرد که ما چون خدا را داریم می‌شود خیلی کارهای به ظاهر ناشدنی را انجام دهیم.

در این مستند می‌بینیم که پس از مسلمان شدن برادر و خواهر مایکل جکسون، خودش تمایل زیادی به اسلام پیدا می‌کند و چه بسا شاید اگر زنده می‌ماند مسلمان می‌شد. حتی یک موزیک هم دربارۀ اسلام خواند که موجود است.

ما به عنوان حزب اللهی‌های اولین کشوری که انقلاب مردمی اسلامی داشته و حکومت اسلامی تشکیل داده می‌توانیم کارهای بزرگی بکنیم.

یک نفر مثل شیخ زکزاکی یک تنه می‌رود در نیجریه و این همه آدم را شیعه می‌کند. حالا که ما این فضای  مجازی را داریم کارهای خیلی بزرگی می‌توانیم بکنیم.

با فهم عمیق دین و یادگیری یک زبان مثل انگلیسی و عربی یا اصلا زبان اردو می‌شود رسانۀ خیلی بزرگی شد. با همین زبان اردو می‌شود پاکستان، هندوستان و بنگلادش شاید حدود 1 میلیارد نفر آدم را مخاطب خود قرار بدهیم.

کافیست برای اولین قدم تلگرام و اینستاگراممان را حذف کنیم و چند تایی کتاب خوب بخریم.


شهید مطهری می‌گوید حسّ تغزّل وقتی در انسان پدید می‌آید که دوری بین دو طرف وجود داشته باشد. داستان لیلی و مجنون وقتی شکل می‌گیرد که لیلی و مجنون نتوانند به راحتی یکدیگر را به دست آورند. به همین جهت شهید مطهری ادامه می‌دهد حس تغزّل یا عشق کمتر در غرب وجود دارد چون راحت به یکدیگر می‌رسند و معروف است که وصال مدفن عشق است.

یعنی وقتی انسان عاشق به معشوق خودش می‌رسد همان جا عشقش دفن می‌شود. وقتی عاشق دور باشد نواقص معشوق خودش را نمی‌بیند و ندیده‌هایش را تخیل کامل گرایش می‌سازد. معشوق را به شدت کامل و بدون نقص می‌بینید، اما وقتی رسید و واقعا چشید، می‌فهمد نه آن چنان هم کامل نبود. برای همین دست می‌کشد.

حالا حسّ تغزل را بی خیال. بزرگواران قوای جنسی را چه کنیم؟ سه تا راه درست جلوی نوجوانی که به بلوغ می‌رسد تا زمانی که ازدواج کند وجود دارد. 1- ازدواج دائم 2-ازدواج دائم 3- ازدواج دائم

چون یکی از این سه راه درست را نمی‌تواند انتخاب کند 3 راه دیگر لاجرم جایگزین می‌شود: 1- خودیی 2- ازدواج موقت 3- روابط نامشروع

تا این جای کار مشت‌تان را گره کرده‌اید و می‌خواهید بزنید در دهان من که چرا ازدواج موقت راه درستی نیست. حقیقتش این است که طرحی که خداوند با ازدواج موقت ریخته به شدت بی عیب و نقص است. یعنی ازدواج موقت اگر به شکل درستش انجام شود واقعا مشکلی ندارد.

اما مشکل از جایی شروع می‌شود که خانمِ ! برای مذهبی‌ها صیغه می‌شود و برای غیر مذهبی‌هایش، بدون صیغه، می‌شود. در واقع صیغه بازیچه‌ای شده دست آدم‌های فاسد تا بتوانند نان در بیاورند و با مذهبی و غیر مذهبی باشند.

و بعد بدون اعتقاد واقعی به صیغه و دین، و حتی بدون نگه داشتن عِدّه، صیغۀ نفر بعدی می‌شوند و تفاوتی با یک ندارند.

به خاطر جوّ موجود صیغه، عقلانی‌ترین گزینه همان ازدواج دائم است. ولی ازدواج دائم را چه کنیم؟نه پول دارد، نه کسی را سراغ دارد، نه سربازی رفته، نه تحصیلاتش کامل شده.

خودش برای خودش سخت می‌گیرد، پدر و مادر خودش سخت می‌گیرند، پدر و مادر او هم سخت می‌گیرد.

نتیجه این می‌شود که تا پایان سربازی و شغلِ با مدرک و گرفتن خانه و گرفتن مراسم عروسی و عقد آن چنانی بندۀ خدا از شدت تقوا دستانش لرزش دارد و افسردگی در وجودش رخت بسته. فضا طوری است که به هر شکل به لجن کشیده می‌شود.

دوستان، بزرگواران، رفقا قبول کنیم اوضاع واقعا خراب است. این یکی از دردهای همیشگی من است. که جوون‌هایی که باید فلان و بلان کنند همین مسئلۀ جنسی از پا انداخته‌شان.

ازدواج باید همان سال‌های اول بلوغ شکل بگیرد. در وضعیت فعلی راهش این است که از ابتدا دنبال یادگیری فنی و پول در آوردن باشیم. اگر دانشگاه می‌رویم به طور پاره وقت جایی شغل داشته باشیم و از این طرف از خودمان شروع کنیم و اصلا سخت گیری نکنیم.

اگر واقعا به مرحلۀ نیاز رسیده‌ایم، دنبال مراسم عقد و ازدواج نباشیم. دنبال جهیزیۀ کامل نباشیم. خرید طلا را بی خیال. ماشین را بیخیال. این چیزهای مزخرف منحط را رها کن، خودت را داشته باش. کمی هم به فکر خودت و این نیاز لعنتی‌ات باش. سادۀ ساده.

خودم را مثال بزنم. من کت و شلوار هم نداشتم. من شغل نداشتم. ما چند سال تلویزیون هم نداشتیم. هنوز هم فریزر نداریم. یک یخچال دسته 2 داریم. مراسم عروسی نداشتیم. یک سفر رفتیم مشهد و تمام شد. توی همان محضر حلقۀ نقره را دست عروس خانم کردم.

این پدر و مادرهای نفهم را بفهمانید ساده بگیرند. ببخشید فحش نیست، واقعا نمی‌فهمند، خودشان حیوانشان را از روی پل رد کرده‌اند و درد فرزند را نمی‌فهمند، نمی‌گیرند که چه می‌گوید. چه حالی دارد. این وسط حال بچه مذهبی‌ها از همه خراب‌تر است.

بندۀ خدا گناه می‌کند، دست خودش نیست یا هست. درگیر است از آن طرف شرمنده و حالش خراب. این قدر دیدم دوست و آشنا که می‌دانستم چه مرگشان است. غریزه جنسی با خودش نمی‌گوید خب ایشان مسلمان است، کاریش نداریم، برویم سراغ نفر بعدی.

همه را می‌زند له می‌کند. هر یک را به نحوی. راهش فقط ازدواج دائم ساده است. نه خانه. بعضی‌ها فکر می‌کنند حالا چند تا خانه بسازند، گشت ارشاد را بردارند و همه راحت رابطه داشته باشند کار بهتر می‌شود.

برعکس وضعیت فجیع‌تر می‌شود. غریزۀ جنسی باید فقط روی مدار اعتدال باشد. زیاد باشد خراب می‌کند، کم باشد خراب می‌کند.

این حسّ تغزّل باید باشد، ولی نه این قدر که رفیق‌مان 4 سال هی برود و بیاید و نتواند آن دختر را بگیرد.

به خدا این‌ها را برای جلب توجه نمی‌گویم. من گریه می‌کنم و می‌نویسم. تازه نامزد کنند اول بدبختی است. نکند یکهو این دو تا با هم توی اتاق تنها شوند! پدر و مادر حواستان هست؟

از نوجوانی بخشی از وقت‌مان را باید کار کنیم و برای ازدواج هم به شدت ساده بگیریم. راهش همین است و بس. دنبال صیغه هم اگر باشند بعضی‌ها بدانند نه درستش گیر می‌آید و نه فرهنگ فعلی آن را می‌پذیرد و بدتر از تلقی می‌شود.


خانمم چند ماه پیش معده‌اش مریض احوال شده بود. هر چه می‌خورد دلش درد می‌گرفت، پیش چندین دکتر رفتیم. می‌خواستیم پیش یکی از فوق تخصص‌های گوارش به نام دکتر سرکشیکیان برویم اما طبق سیستم نوبت دهی تا چندین هفته بعد نوبت ویزیت به ما نمی‌رسید. مطبش هم شلوغِ شلوغ.

چند تا دکتر رفتیم. پیش یک فوق تخصص گوارش در بیمارستان گلپایگانی قم رفتیم. همان دکتری که کمی تُک زبانی و خاص صحبت می‌کند. دکتر بعدی که رفتیم گفت: دکتر قبلی، داروی اشتباهی داده و تنها راه درمان معدۀ شما این است که روزی 16 عدد قرص بخورید.

قرص‌ها را خورد، یک مدت خوب بود، دوباره درد گرفت. "رفیقِ نیمه راه" که مشکل معده دراد می‌داند چه بساطی است قرص‌های معده. نهایتا رسیدیم به داروی طب اسلامی، به پشتوانۀ جریان آیت الله تبریزیان که شندیم ابتدا به مشهد و بعد عراق تبعید شد. داروی طب اسلامی او به نام داروی جامع امام رضا که یک قرص سیاه رنگ را همراه آب زیره سیاه سه شب دادیم و خوبِ خوب شد.

فکرش را بکن، اگر چنین دارویی فراگیر شود و به تولید انبوه برسد سرانجام متخصصین گوارش چه می‌شود؟ از کار بیکار می‌شوند، پس بهتر است، حالا که تبریزیان قاطی کرده و کتابی آتش زده آن را بیاوریم و پخش کنیم و همه ببینیم. حوزۀ علمیه و خودی و ناخودی علیه‌اش موضع بگیریم.

خودِ من اگر قرار بود سرگردان بین روانپزشک و روانشناس باشم تا الآن مُرده بودم و متن را نمی‌خواندید. من هم وقتی افسردگی داشتم، نه روانشناسی که برای یک ساعت حرف زدن 50 تومان پول گرفت و نه روانپزشکی که هر وقت حالم بدتر می‌شد دوز قرص را بالاتر‌ می‌برد، هیچ کدام کمکی به من نکردند. چند تا انجیر خشک و مویز و عسل حالم را خوب کردند.

پسرِ استادم چشم‌هایش ضعیف بود و عینکی، هر شب یک قطره عسل طبیعی  در چشم‌هایش ریخت و کار به جایی رسید که عینکش را کنار گذاشت. فکرش را بکن اگر چنین درمانی فراگیر شود، آن وقت سرانجام اپتومتریست‌ها و چشم‌پزشک‌ها و عینک‌سازها و جراحان چشم چه می‌شود؟

من وقتی سرما می‌خورم با جوشاندۀ چونه یا نعنا و عسل قضیه را سرهم می‌آورم. از شما چه پنهان ولی ژلوفن هم خوب جواب می‌دهد. وقتی هفتۀ پیش، لثه‌ام عفونت کرد با دود دادن عنبر نسارا خوب خوبش کرد. مابقی کار هم با مسواک زدن به وسیلۀ چوب اراک جلو می‌رود.

من 2 سال پیش رفتم پیش یک دندانپزشک، دو دندان سوراخ نشانش دادم و دندان‌های کناری‌اش را خالی و پر کرد. وقتی در نوبت بعدی اعتراض کردم که چرا این دندان را پر نکردی، باورتان نمی‌شود، بدون بی حسی داشت مته را در دندانم می‌گذاشت که هی من می‌گفتم بی حس نیست، اصلا بی حسی نزده‌ای. بعد هم برای این که دهان من را ببندد، همان ماده آمالگام را بدون تراشیدن بخش خراب ریخت داخل دندان، و الآن همان دندان از زیر دارد خراب می‌شود.

ما بیمۀ تکمیلی داریم، سالی 500 هزارتومان را برای دندان پزشکی تقبل می‌کنند، ولی در این مراکز درمانی آدم جرأت نمی‌کند پایش را بگذارد. هر چند که پارسال 400 تومان هزینه کردیم و 200 تومانش را پس ندادند. و آدم مگر باز جرأت دارد برود با اداره و بیمه سر و کله بزند؟

خلاصه، نتیجه گیری این است که یکی از دلایل مهم تخریب تبریزیان نه خود تبریزیان که تخریب جریان طب سنتی و اسلامی است که به خوبی جواب داده و تبریزیان در این میان با سوتی‌های خودش صرفا بهانه‌ای شده. جالب است که می‌گفتند کلیپ آتش زدن کتاب هاریسون برای 2 سال پیش بوده است.


دوست دارم داستانی بنویسم که شخصیت‌ها و تیپ‌هایش و حتی حیواناتش و ماشین‌هایش هم ساکت باشند. دنیایی خالی از صوت و صدا. هیچ کس هیچ چیز نگوید. انسان‌هایش دهان نداشته باشند.

بیاییم و دردهایمان را بشماریم. چندتایشان به خاطر دهان است؟ قطعا خیلی‌هایش. چه بهتر که این دهان را پر گل کنیم و نگذاریم بیش از این با باز و بسته شدنش رشته‌های عصبی‌مان را قطعه قطعه کند.


ساسی دوباره یک موزیک داده تا نونهالان و کودکان ما! در 12 اردیبهشت، اگر مدارس باز باشند، روز شهادت شهید مطهری، قر بدن و بترن مثل پارسال. کشور این قدر بی در و پیکر است، وزیر علوم و مسئولین آموزش و پرورش این قدر گاگول هستند که این اتفاق هم دوباره می‌افتد. و فیلم‌هایش را خواهیم دید.

همان طور که همان اول دو تا پرستار احمق فاسد رقصیدند و بعد حالا پشت سر هم شاهد رقصیدن دسته جمعی و فردی زن و مرد پرستار هستیم.

که چی؟

که حالتون بده؟

کار زیاد کردید؟

زحمت می‌کشید؟

ممنونم. ولی غلط اضافه کردید برقصید.

نه این فساد نیست. مردم رو قضاوت نکنید.واه واه. یک رقص که بد نیست. مهم اینه دلت پاک باشه!

من جریان رو می‌بینم. جریان رقص پرستارها و رقص بچه های توی آموزش پرورش سر رشته‌اش میرسه به همون ‌هایی که حاج قاسم رو شهید کردند.

همه چیز با هم مرتبطه. این نیست حال دو نفر برقصند. یک نفر مسیح علینژاد باشه. یک نفر کار نظامی بکنه. هر کی سی خودش باشه.

پول گند زدن به فرهنگ ما رو همون راکفلری میده که کارخونه اسلحه سازی داره. باورتون نمیشه سر انگشت mi6 تو ایران میرسه به اصلاحاتی که تهش میشه رومۀ صفائیه و 9دی توی قم؟

اون چند میلیاردی که به بهونۀ فیلترینگ گرفته شد و هاشمی و برای فضای مجازی خرج کردند کجا رفت؟ همین پیج هایی که فکر میکنید شخصیه خیلی هاش دست همین اصلاحاتی هاست. من گروه هاشون رو دیدم که میگن فلان چیز رو تخریب کنیم.

مثلا فرض کن کلیپ تبریزیانی که مربوط به دو سال پیش میشه. تیم حسام الدین آشنا اومد توی قم تا اون عکس ای آن که مذاکره شعارت رو بگیره و گند بزنه به مراسم.

تیم فرید مدرسی دنبال این بود آیت الله مصباح رو توی مشهد زمین بزنه و نتونست. یک کلمه دیگه بگم بیان بزنند دهن منو.

پست‌های قبلی هم ببینید


در فیلم inceptioon، دیکاپریو در خواب طبقاتی را برای خودش خلق کرده است. هر طبقی صحنه‌ای از زندگی‌اش است. من چند روزی است دارم در یک صحنه زندگی می‌کنم.

یک موکب خنک.بعد از این که تا نیمه‌های شب راه رفتیم. یک موکبی پیدا کردیم. تازیک، دلنشین، وسط راه. با محمدرضا رفتیم تهش. پتو نبود. یک پرده بود که بهم دادند. انگار یک نفر پردۀ خونه‌اش را داده بود زوار بیندازند روی خودشان. رفتم زیر همان پرده با یک پتوی دیگر. آره پتو هم بود. بوی تاید هم میدادند. ولی این صحنه. جزو زیباترین صحنه‌های عمرم است.خوابیدم.

همین.

خوابیدم و این بیدار شدنی بود در زندگی من. و من هر شب و هر روز به آن جا فکر می‌کنم. بیدار شدیم. داشت خورشید بیرون می‌آمد. بدو بدو دنبال آب و دیگر صحنه تمام می‌شود. شاید اگر بگویند دوست داری کدام بخش زندگی‌ات تا ابد تکرار شود آن قسمت باشد.

ولی نجف نمی‌دانید چه قدر دلتنگی بود. شنیدید می‌گویند ایوان نجف عجب صفایی دارد؟ ولی نشنیدید که عرب‌های بی لیاقت از دیروز تا امروز چه طور معماری حرم رو ساختند که باید کلی کلی کلی راه بروی از وسط بازار رد شوی و یکهو جلوی ضریح سبز شوی!

و با خودت بگویی عه؟ این ضریح امام اولم علی علیه السلام است؟ چرا این طوری؟ چرا هیچ کس زیارت نامه نمی‌خواند؟ چرا همین طوری دارند می‌چرخند؟

وات دِ هل اصلا. آدم را می‌اندازد بیرون از تمام حس و حال زیارت. 

و می‌فهمی علی هنوز که هنوز است مظلوم است.

زیارت نامه نخواندم دلگیرتر شدم. نزدیک قبرستان وادی السلام رو کردم سمت گنبد و زیارت امین الله خواندم. بدهکاری‌ای بود که به میرزای قمی داشتم. این سفر را هم او پارتی شده بود پیش خدا که ما برویم.

من پایم به داخل حرم امام حسین هم نرسید. می‌دانید چرا؟ به خاطر زن. به خاطر قاعدۀ منطقی که من می‌خواهم بروم زیارت و یک مشت زنِ بی‌فرهنگ با ملیت ترجیحا عرب در خیابان منتهی به حرم هستند که تنه‌شان به من می‌خورد و به من مالیده می‌شوند و اصلا عین خیالشان هم نیست. در این وسط هم یک دسته هندی یا پاکستانی بالا و پایین می‌پرند! و می‌خواهی نفری یک تیر توی سرشان خالی کنی.

زیارت مستحب است و مالیده شدن حرام. آمدم عقب با پایی که لنگ می‌زد. این غم انگیزترین قسمت زندگی‌ام است. گنبد را ببینی و پایت نرسد. نشستم روی آسفالت و زیارت عاشورا خواندم.

بعد هم ترنومنت برگشت به ایران شروع شد. مینی‌بوس احمق‌ها، ایرانی‌هایی که هر کدام تن‌شان می‌خارید برای دعوا کردن و دهانشان خشک نمی‌شد از فک زدن.

عین واقعیت است. عین واقعیت است. نه که من بدم بیاید ازشان. این مینی بوس را هر کی می‌دید همین نظر را پیدا می‌کرد.

حوصلۀ نوشتن تمام شُد. بروم با همان حس موکب خنک غرق شوم


بیا. بینداز روی وبلاگ. آهای درد. هی غم. سایه‌ات از سر ما کم نشود. سایه‌ات رو سر من و وبلاگم باشد همیشه.

98 درست شروع شد. خوب بود تا وسط‌ هایش. فکر می‌کردم همین طوری جلو می‌رود. یکهو قاطی کرد. کمرم را خم کرد. خاک شدم.

نمی‌دانم خودش می‌آید به خوابم یا که مغزم برای فرار از بی کسی دائم در خواب باهاش حرف می‌زند. استادم را می‌گویم. اندک افرادی هستند در جهان که می‌توانند روی این جانب، برندۀ قطعی انتخاباتِ ریاست تنهایی! تأثیر بگذارند و او، با آن چشم‌های گیرایش و لبخندهای مش.

با نوع راه رفتنش و شوخی کردن‌هایش. تعریف کردن جوک‌های بی مزه‌ای که از دهان او با مزه می‌شوند. وقتی خطا می‌کنیم. سکوت می‌کگند، سکوتی که آدم را تکان می‌دهد. وقتی موزیکی در کلاس یکهو بی هوا پخش شُد.

ناراحتی او می‌شود حجت برای من که تمام موزیک‌های دنیا حرامند. وقتی با یکی از ادیبان شوخی می‌کنم و می‌گوید با خنده حرفت بد بود. همین حرفش حجت می‌شود که تمام شوخی‌ها و توهین‌های دنیا بدند.

وقتی از یک متنم تعریف می‌کند. همین برای من کافیست که تا ابد خوشحال باشم. من بیش از این که به خودم فکر کنم، هر شب، هر روز به او فکر می‌کنم.

یعنی به نظرتان، امام را دیده است؟ حضرت مهدی را می‌گویم. آخر همیشه اول کلاس به او سلام می‌دهد. در این روزهای خستگی، چیزی که آرامم می‌کند، گوش کردن به صدایش است. کلاس‌های مجازی هم بهانه‌ای شد تا صدایش را داشته باشم.

ولی حیف هیچ چیز از اخلاق نمی‌گوید. وقتی با یک کلمه‌اش آدم را زیر و رو می‌کند. وقتی اول تا آخر کلاس گوش‌هایم را تیز می‌کنم یک إلهامی از کلماتش بگیرم. با یک کلمه. وقتی از سایۀ شاخص می‌گوید و بعد فقط یک جمله از دهانش بیرون می‌رود: خدا هیچ کس رو بی سایه نکنه‌ها!

و همین.

حالا که نیست من هم به هم ریخته‌ام، سایه او که نباشد غم و غصه می‌آید بالا سرم. او این قدر جذاب و شیرین است، اگر پیامبر را می‌دیدم چه قدر شیرین بود. ولی افسوس در این زمان به دنیا آمده‌ام. و جزو الذین یومنون بالغیب! حتی گویندۀ این جمله را هم ندیده‌ام. دو مرحله غیب است نه؟

تا وقتی استاد خوب هم ندیدم، سه مرحله‌ای بود.

99، آرام بیا به سمتم. بگذار خودم را جمع کنم آخر سالی.


داغ دلم تازه شد. پیک موتوری خورد به ماشین و افتاد زمین و پیتزاهایش روی زمین. انیمیشنی که اسمش را تیتر کردم می‌گویم. تماما گریه بود این فیلم. نویسنده‌اش انگار درد کشیده بود.

داستان من هم شبیه همین بود. سوار موتور بودم. یکهو پیچید جلو. گرفتم این طرف نخورم بهش. طلق شکست و بنزین کف خیابان می‌ریخت. هنوز هم از آن زمان نشتی دارد باکم. بلند شدم. از ماشین پیدا شُد. فقط یک کلمه بهش گفتم: احمق!

حماقت کرد نه؟ فحش نبود. ناسزا نبود. احمق بود. آمد پایین. یکی زد وسط سینه‌ام. گفتم. انگار می‌خواست مطمئن شود می‌میرم. حالا که با این روش نتوانسته با مشت می‌تواند من را بکشد نه؟

نوشابه و چلوکباب هم یک طرف افتاده بود. کباب را داشتم می‌بردم خانه. بلند شدم. پلاکش را روی یک دستمال کاغذی نوشتم.

ولی می‌دانی؟

در این جهان آدم بمیرد و حقش را نگیرد بهتر از این است که درگیر اتوماسیون مزخرف، پولکی، تنبل و آشغال دولتی شود. حالا بروم دادسرا، شکواییه تنظیم کنم، حالا پیگیری شود، حالا چی؟

من می‌خواهم از آن انسان، از این دولت، از سیستم بشریت دور باشم. به درک. ولی این انیمشین جگر من را سوزاند. غم بود و غم.


خسته‌ام، از انسان خسته‌ام، دوست دارم یک طوری تنها باشم که با هر نوع انسان و روابط انسانی و محصولات انسانی در ارتباط نباشم. من خودم یک محصول انسانی‌ام، از خودم هم می‌توانم دور باشم؟

از خودکار، از کاغذ، از نوشتن می‌توانم دور باشم؟ نمی‌شود کامل انسان را از زندگی حذف کرد ولی می‌شود آن را کمرنگ کرد.

شبکۀ اینستاگرام که وظیفۀ تمام کردن وقت و زمان آدم‌های جهان را دارد. و بعد از آن وظیفۀ دومش بمباران فکری با مطالب صرفا سرگرمی همراه بردن نفع ی و اشاعۀ ولنگاری جنسی است و مسئولین خواب و احمق ما هم از اول هیچ کاری برایش نکردند و کاری هم نخواهند کرد یکی از این محصولات انسانی است که خدمتتان عرض کردم.

اگر عقل در سر آدمی باشد این یکی را حذف می‌کند. روابط انسان‌ها در این خراب شده تغییر شکل می‌دهد. توجه کردن‌های زن و شوهر می‌شود تگ کردن یکدیگر زیر پست‌های عاشقانه و استوری کردن عکس‌هایش و اطلاع رسانی مثلا تولدش!

اگر تولد من است چه اهمیتی دارد عکس من استوری شود؟ خب توی پی وی برایم بفرست تولدت مبارک. تازه همین جمله هم فایده ای ندارد. عمرا نشسته باشد بفهمد مبارک یعنی چه؟ مبارک یعنی پر برکت؟ خب برکت یعنی چه؟ حتما برکت یعنی این که مثلا 1 کیلو برنج پختی این برنج در درصدی که اسمش برکت است ضرب شود و مثلا یک کیلو بشود 1 و نیم کیلو و این یعنی پر برکت؟

کمی گوشی را بگذار زمین، بیا آرام در حیاط ببنشین. به آسمان نگاه کن. به سکوت خیره شو. لعنتی کمی انسان شو. 

می‌بینی آدم‌ها را؟ فکر می‌کنی چرا فرگشت متوقف شد و نسخۀ بعدی انسان نیامد؟ چون این یکی همش درگیر بود که حیوان باشد یا انسان؟ می‌ارزد فکر کنم یا نه؟ می‌ارزد انسان باشم یا که همان حیوان حالش بیشتر است؟

ارسطو می‌گوید تکامل هر موجودی در پرورش فصل منطقی‌اش است. یعنی انسان را وقتی تعریف به حیوان ناطق می‌کنیم. ناطق فصل است و حیوان جنس. حیوان یک چیز عام‌تر از انسان است اما وجه تمایزش از دیگر حیوانات ناطق بودنش یعنی فکر کردنش و حرف زدنش است.

یک درخت سیب، میوه دادنس یبش فصل منطقی است و کمالش در این است که خوب سیب بدهد. ما چی؟ خوب خردمان را پرورش بدهیم. راهش همین است.

انسان را باید از زندگی کم بکنیم. روابط دارد روی اعصابم راه می‌رود، چرا دو تا آدم کامل و آرمانی پیدا نمی‌شوند؟

کامنت ها بسته، چون واقعا مغزم در رفته


می‌گویم ای بابا ولش کنیم نه؟ چه درست است که گیر بدهیم به بیان؟ ولی این همه پتانسیل که خرج چالش شُد را چه کنم؟ آقای علی قدیری، آمدی با قاسم صفایی جلسه گذاشتی و گفتی فلان و بلان می‌کنیم ولی داداش، أخوی، پول نداری؟ مشکل چیه؟دستی بهت بدم؟

زحمت کشیدید پنل کامنت گذاری را کشویی کردید. ولی من حس می‌کنم بیان دارد تجزیه می‌شود. بخش کپی‌برداری‌ها که از کار افتاده و قسمت ورودی‌های وبلاگ هم که نیست. حالا یک بزرگواری نظریه پردازی کرده بود که این کار به خاطر اعتراضات خیابونی بوده و ما تحت نظریم! لذا از کار افتادند :))

انگار اطلاعات بیکار است بنشیند دائم بیان را با این جمعیت اندک نسبت به شبکه های اجتماعی را رصد کند و اینش را هم از کار بیندازد.

وبلاگ‌های برتر هم که اعلام نشد. هر چند اون وبلاگ چفچک خیلی برتر بود و پارسال گذاشتیدش. نظرم این بود گذاشته شود اولی.

بهش ایمیل بزنیم. پیام بدیم.

ما چند نفر داریم که صلواتی کمک‌تان کنند. یک سری کارها بکنند.

البته پشتیبانی بیان یک گیف ی رو هم نمی‌تواند حذف کند وقتی بهشان پیام میدهم. وبلاگ ضد انقلاب را نمی‌تواند کاری کند. باید گزارش بدهم فیلترینگ فیلترش کند. و الا که.

فقط جاوا اسکریپت حروم بود؟

من این جا به بیان و مسئولینش فحاشی هم بکنم، نمی‌توانند من را حذف کنند. چون اصلا نیستند.


از روی کنجکاوی که چرا فیلم رحمان 1400 چرا توقیف شده بود نشستم و فقط 20 دقیقه از آن را تماشا کردم. تهوعی ایجاد کرد که با هیچ متوکلوپرامیدی قابل رفع نبود. سرطان مردانۀ سعید آقاخانی و دیدن یکتا ناصر با گریم حال به هم زن در وان آب گرمی که مرغ تویش شناور است.

چه مغزی است آن که ایدۀ قرار دادن بازیگر در وان با آب گرم و وجود مرغ ازش بیرون می‌ریزد؟ منوچهر هادی همین است. یک کارگردان تجاری که جز پول چیز دیگری برایش مهم نیست. فیلم من سالوارد نیستم و ساخت انسان مذهبی نمای عطارانش را یادم نرفته.

خودش در برنامۀ نقد فیلم بهروز افخمی گفت که من گفتم باید برای من سالوادر نیستم عطاران را بیاوریم تا فیلم بفروشد و فیلم هم فروخت. این سینمای منحط چهارمین فیلم پر فروشش می‌شود رحمان 1400 که از بس فیلم خشکی بود که نتوانستم حداقل تمامش کنم.

جایی که واقعا دلم خنک شد همان جا بود که فراستی منوچهر هادی را با خاک یکسان کرد.

برنامۀ پشت پرده را تماشا کنید، یک کار خوب و مثبت برای شناخت سلبریتی‌هامون: لیست کردن فسادهای جنسی‌شان.


یک کلیپ را رفیق‌تان بهتان نشان می‌دهد. یک طلبه‌ سیدی با خانواده‌اش دارد در خیابان می‌رود. یک بچه نوزاد هم در بغل گرفته. چند تا دختر دارد و یک خانم چادری هم همراهش است. 

یک دفعه در این کلیپ که از دوربین مدار بسته گرفته شده یک عده ازارل و اوباش با چاقو و قمه و دشنه حمله می‌کنند. یک چاقو در گلوی بچه می‌زنند. خانمی که همراهش است تو سر و صورتش می‌زند. می‌ریزند روی سید بیچاره. می‌خواهند سرش را ببرند. با چاقو هفت هشت بار به گردنش می‌زنند تا این که سرش را بر می‌دارند. بعد هم دخترا و خانم‌هایی که همراهش هستند با ضرب و شتم بر می‌دارند می‌برند.

خیلی ترسناک است نه؟ لرزه به تن آدم می‌اندازد. اصلا شاید حال آدم بد شود.

واقعیت این است یک چنین جنایتی را با امام حسین کردند.

حالا فکر بکن یک عده که این‌ قضیه را تماشا می‌کردند و فیلم می‌گرفتند و کاری نمی‌کردند. چند ماه بعد از قضایا بگویند عه اشتباه کردیم. باید دفاع می‌کردیم. قیام توابین.

بعد معلوم شود این طلبه سید، نوه حضرت آقا بوده. قرار بوده رهبر بعدی هم باشد. آدم به شدت پاکی بوده و کاری به کسی نداشته.

این تمثیل‌ها شاید کمک کنند که به عمق حادثه عاشورا پی ببریم. یک چنین جنایتی با بدترین دشمن ما هم شود دردمان می‌گیرد حالا اگر برای عزیزترین و بزرگ‌ترین شخص روزگار، برای کسی که بیشتر از همه دوستش داریم اتفاق بیفتد. چه قدر درد بزرگی است؟

تاریخ هم تمام شود و انسان منقرض شود باز هم این درد کمرنگ نمی‌شود.


هویت داشتن یعنی بدانیم چه کسی هستیم، از چه ساز و کاری تشکیل شده‌ایم و نسبت‌مان نسبت به موجودات جهان چیست. اگر هویت خودمان را یک شیعۀ 12 امامی و معتقد به ولایت فقیه قرار دادیم. اگر معتقداتمان درست بود اما در رفتار و اعمال‌مان کم گذاشتیم و خوانایی و تناسبی بین اعمال و اعتقاداتمان وجود نداشت، وجودمان دو پاره می‌شود.

جنگی در ما آغاز می‌شود که در انتها یا افعال، اعتقادات را تغییر می‌دهند و یا که اعتقادات افعال را تحت کنترل خودشان می‌گیرند.

اگر در یک مثال بخواهیم این تناقض را در شخصی ببینیم مثل کسی می‌شود که دلبسته است، معتقد است اما وقتی دوستانش را می‌بیند و با آن‌ها گرم می‌گیرد پاک از یادش می‌رود که هویتش چیست. نمی‌تواند جلوی زبانش را بگیرد، غیبت می‌کند و چند نفر را مسخره می‌کند.

یا مثلا نمی‌تواند از اپلیکیشن اینستاگرام که می‌داند قطعا داشتنش مقدمۀ گناه کردن است دل بکند. امکان ندارد آدم وارد این اپلیکیشن بشود و گناه نکند. تصویر بدی نبیند یا گناهی نشنود. گناه کردن وجودش را دو پاره می‌کند، یا باید اعتقاداتش را حذف کند، یا که رفتارش را اصلاح.

معمولا هم رفتارش اصلاح نمی‌شود و دینش را کم کم از دست می‌دهد. مراحل برون رفت از این وضعیت بحرانی ساده است: یک گوشه بنشینیم، با خودمان خلوت کنیم، کاغذی جلو رویمان بگذاریم، هویت‌مان را پیدا کنیم و بنویسیم. بعد که هویت‌مان را پیدا کردیم، دوربین را بالا بیاوریم و رفتارهای خودمان از نگاه سوم شخص نگاه کنیم. تک تک افعالمان نقد بزنیم و بعد بپرسیم که آیا این‌ها با هویت‌ ما خوانایی و تناسبی دارد یا نه؟

بعد شیپور جنگ نواخته می‌شود.

هویت را در هر صورت باید پیدا کنیم. و الا پس از مرگ برایمان پیدا می‌کنند و خیلی بد می‌فهمیم. اما واقعیت این است که ما با کثرت‌ها آن را دائم به تعویق می‌اندازیم. هر روز با فعالیت‌هایی خودمان را سرگرم می‌کنیم تا فراموش کنیم خودمان را. اما یک روز کثرت‌ها رنگ می‌بازند، نمی‌توانیم فرار کنیم، یک علامت سوال بزرگ ما را گوشۀ دیوار گیر می‌اندازد و می‌پرسد آخر کارهایت که چه؟

وقتی نشستیم و هست‌ها و نیست‌ها و بایدها و نبایدها را در نسبت با جهان پیدا کردیم. آن وقت است که باید از پوستۀ عادات بیرون بزنیم.

عقل سر جایش می‌آید و خودمان را نقد می‌زند، می‌فهمیم که کار به این سادگی هم نیست. بیرون زدن از عادات جرأت و اراده می‌خواهد. این عصر هم که عصر بحران اراده است.

اگر بتوانیم همان می‌شویم که حضرت امیر با لفظ أشجع الناس از آن یاد می‌کند.

سلاح ما طبق توصیۀ قرآن صبر و صلاة و طبق توصیۀ معصومین اشک و ناله است. نشست و برخاست با دوستِ همراه. ارتباط با استاد خوب. باید به هر نحوی که می‌توانیم به در و دیوار چنگ بزنیم تا ارادۀ کافی برای ماشین عقل پیدا کنیم.

تنها راه زندگی کردن همین چند خط بود و بس.


بسم الله الرحمن الرحیم
زندگی یعنی انتخاب درست از بین گزینه هایی که پیش رو داریم
بخشی از وجود ما همیشه یکی از این گزینه‌ها را می‌خواهد.
انگار در ما چندین نفر نشسته‌اند و هر کدام برای خود نظری دارند و رأی می‌دهند که تصمیمی را بگیریم یا که نگیریم.
دوست داشتن امام حسین(ع) گزینه‌ای است که مخالفی در وجودمان برایش نمی‌یابیم مگر قوۀ وهمیه اگر قوت گرفته باشد.
گناه کردن گزینه‌ای است که عقل مخالف آن، اما شهوت و غضب موافقش هستند.

گزینه‌هایی که به خاطرش همیشه دو دل هستیم نقش سرنوشت سازی در زندگی ما دارند. به سختی می‌شود گزینه‌ای را پیدا کرد که بتوانیم با جرأت بگوییم من آن را انتخاب کردم» بلکه همیشه نظر یکی از قواهای نفسانی را انتخاب می‌کنیم و به طرف یکی از آن‌ها متمایل می‌شویم.
شاید کافی نباشد که فقط قواهای نفسانی را به چهار شکلی که مرحوم ملا احمد نراقی در معراج السعاده بیان کرده تقسیم کنیم. فکر می‌کنم این تمایلات متضاد خیلی مبهم‌تر از این باشند که بشود به راحتی در 4 دسته قرارشان داد. اما یک چیز را مطمئنم و آن این که اگر معیار را خدا قرار بدهیم کار خیلی آسان‌تر می‌شود.
چون معلوم نیست نفس ما همیشه واقعا چه چیزی را می‌خواهد و گاهی عقل ممکن است کم بیاورد که چه چیزی درست و غلط است. این جاست که می‌پرسیم آیا این گزینه را خداوند دوست دارد یا که نه؟
انسانِ توحیدی نسبت خودش را با هر چیزی که در عالم هست پیدا می‌کند و اگر گزینۀ پیش رویش را خدا دوست داشت انجام می‌دهد و اگر خدا دوست نداشت انجام نمی‌دهد.
این معیار کمک می‌کند که خیلی سریع اولویت‌ها و وظایفمان را پیدا کنیم.
از همین الآن می‌شود شروع کرد:
آیا وبلاگ نوشتنِ من را خدا دوست دارد یا ندارد؟
جواب: اگر این کار خودم و دیگران را به مسیر حق نزدیک کند خوب و اگر دور کند غلط است.
آیا برنامه ریزی کردن را خدا دوست دارد یا ندارد؟
طبق وصیت امیرالمونین که ولی خداست، ما را توصیه به نظم و تقوا همراه یکدیگر کرده پس برای منظم بودن، برنامه لازم است.
در برنامه ریزی چه چیزهایی گنجانده شود که خدا دوست داشته باشد؟
طبق حدیث معصوم باید وقت خودمان را چند بخش کنیم، بخشی برای خودمان، بخشی برای خانواده، بخشی برای عبادت خدا و بخشی برای امرار معاش
با ارزش‌ترین کار در دین خدا چیست؟
طبق احادیث کتاب مفاتیح الحیاة با ارزش‌ترین کار تحصیل علم است. با ارزش‌ترین کار انتظار فرج است.
و همین طور ادامه می‌دهیم و تا ریزترین مسائل را پیدا می‌کنیم و هی می‌پرسیم این کارم را خدا دوست دارد یا ندارد؟
در میان پرسش‌ها ارزش کار تفقه و اجتهاد را می‌فهمیم، چرا که علم فقه نظر خداوند نسبت به ریزترینِ اعمالِ ما را مشخص می‌کند.

سلام بیان

خوبی؟ شنیده‌ام که می‌گویند حرف نونت دارد به ت تبدیل می‌شود و این روزها به یک سرویس وبلاگی بیات تبدیل شده‌ای. من که ازت دل کندم. مثل دستمال کاغذی برایم شده‌ای. با تمام تنفری که ازت دارم اما به خاطر گل روی آقا محمد در پویش 

کمکی از ما بر میاد؟

شرکت می‌کنم.

حدس می‌زنم مشکلات فعلیِ تو به خاطر بی پولی باشد. تعارف نکن رفیق، خلاصه که ما نان و نمک هم را خورده‌ایم، ما برایت وقت گذاشتیم و نوشته‌هایمان را ریختیم توی آدرس‌هایت، تو هم لاتی کردی و برایمان زمینه را ساختی.

طوری که امروز به نظر میایی مثل یک بیمار رنجوری. تک تک اعضای حیاتی بدنت دارند از کار می‌افتند. حتی لسانت هم دیروز از کار افتاد و نتوانستم مطلبی منتشر کنم. چند بار آمدم و برگشتم. شبیه ساره که برای پیدا کردن آب به این طرف و آن طرف می‌رفت به وبلاگ شماره یک و دومم می‌رفتم تا جایی بتوانم متنم را منتشر کنم. آخرش خیلی ناامیدانه رفتم آن بالا و روی ت زدم.

گوگل کیپ و گوگل داک را یادت می‌آید؟ همان‌ها که همیشه بهشان حسودی می‌کردی. بعد از طلاق من و تو، سوگلی‌ام شده‌اند. من نویسندگی را با تو آغاز کردم. از وقتی طفل نوپایی در نوشتن بودم و متن‌های تهوع آور می‌نوشتم تا الآن که همچنان قلمم مسموم است با تو بودم. هر روز وقتی از خواب بلند می‌شدم، سریع می‌رفتم توی مروگر گوشی‌ام و حرف b را پیدا می‌کردم تا ببینم خبری برایم داری یا نه.

بیان! خیلی از بچه‌ها هستند همین طوری، بدون گرفتن حقوق، و فقط برای بقای خودشان می‌توانند کمکت کنند. مثلا لیست وبلاگ‌های برتر 98 را برایت بنویسند. من خودم هم می‌توانم، ولی به شرطی که وب فیشنگار را ابتدائاً حذف کنی و من را نفر اول بگذاری.

دیگر می‌توانیم کمکت کنیم وبلاگ‌های ضد انقلاب را حذف کنی. بیان را از لوث وجود این آدم‌های سطحی و مزخرف روزانه نویس به درد نخور پاک کنی. نخبگانی مثل ویار تکلم را جایگزین کنیم و تندیس ادب بهشان بدهیم.

چندتایی قالب برایت طراحی کنیم. از موسسه محک تقاضا کنیم کمک مالی اندکی هر چند هزار تومان را به شما بدهد. چالش نامه‌ای به گذشته برگزار کنیم و در آن از خودِ گذشته‌مان تقاضا کنیم جان مادرش هیچ وقت در بیان وبلاگ نسازد.

حتی می‌توانیم دوباره یک پویش درخواست از خدمات بیان بگذاریم و با آقای علی قدیری جلسه بگذاریم و وعده‌هایی بدهید و امیدهایی شکل بگیرد. بعدش یک کشوی دیگر برایمان به بخش کامنت دهی اضافه کنی، اصلا یک میز دراور مشتی پایین پست‌ها برایمان بسازی.

بیان جان! به دور از شوخی همیشه در قلب من به عنوان نامبر وانِ منفور تاریخ می‌مانی. و امیدوارم زودتر از هم بپاشی. دعا کردن برای بهبودت که فایده نداشت، حداقل آرزو کنیم زودتر مثل یک حیوان زخمی جان بدهی تا این قدر درد نکشی.

پی‌نوشت: از آن جا که مسئولین بیان حتی نمی‌توانند پیام‌های پشتیبانی را بخوانند و همان طور که آقای قدیری دفعۀ قبلی خودش گفت، بهتر است که با ایمیل بهشان اطلاع بدهیم که افرادی هستند برای معضل فعلی بیان کمک‌شان کنند.

ممنونم از "آقا محمدِ گل" که به یادم بودند و من را به

پویش کمکی از ما بر میاد» دعوت کردند و ممنونم از این که هیچ کس به

چالش نامۀ آقا گل دعوتم نکرد و به یادم نبود. مطالب پست زور می‌زد طنز باشد پس بسیاری از مطالب نه خنده دار بود و نه واقعیت داشت.


متن پیش رو قسمتی از کتاب خاطرات خانم دباغ است. این کتاب تو دهنیِ بزرگی به جریان فمینیسم است. یک خانم که با وجود داشتن 8 بچه مبارزات انقلابی دارد، به لبنان و سوریه می‌رود و تا جایی که من خوانده‌ام فرماندۀ سپاه همدان است. اگر مشکل قلبی دارید یا روحیه‌تان حساس است صفحه را ببندید و این متن را نخوانید. این متن گوشه‌ای از جنایات ضدانقلاب‌های کومله و دمکرات با گرایش‌ها مارکسیستی در منطقۀ کردستان است:

اردوگاه ما در قله مرتفعی از شهر سنندج قرار داشت، که از آن جا تحرکات ضد انقلاب را زیر نظر داشتیم و پس از شناسایی کانون‌های تحرک آن‌ها به پاکسازی آن مبادرت می‌کردیم.

روزی یکی از برادران که با دوربین شهر را نگاه می‌کرد، ناگهان مرا صدا زد و دوربین را به دستم داد و با دست جهتی را نشان داد و گفت که نگاه کنم. در حوالی میدانی در شهر که امروز به نام امام خمینی شناخته می‌شود، زن کردی را دیدم که نوزادی در بغل دارد و با مردی که در مقابل خانه‌ای که درش باز بود، در حال نزاع و درگیری است، چند ثانیه‌ای این درگیری ادامه داشت، تا این که مرد کُرد با زور، بچه را از بغل مادرش جدا کرد، چند قدمی از آن زن فاصله گرفت و یک دفعه با کلت به دهان بچه شلیک کرد.

من از آن چه می‌دیدم یکه خوردم، در آن فرصت کم هیچ کاری نمی‌توانستیم بکنیم، بلافاصله با برادران به آن منطقه حمله کردیم و منطقه و محله را به تسخیر درآوردیم. من آن منزل را یافته به داخلش رفتم. دیدم که مادر، نوزاد خونینش را در مقابل گذاشته و مات و مبهوت به او نگاه می‌کند. او شوکه شده بود. به کنارش رفتم و با دست تکانش دادم، کمی که هوشیار شد، شیون و گریه و زاری کرد و بر سر و صورت خودش چنگ می‌انداخت و گیس‌هایش را می‌کشید و با مشت بر سر و سینه‌اش می‌کوفت. مدتی طول کشید تا آرامَش کنم. سپس پرسیدم چی شده، او در حالی که اشک خون می‌ریخت به کردی شروع به صحبت کرد و گفت: سه روز بود که شیر گیرمان نمی‌آمد و این بچه خیلی گرسنه بود، دیگر طاقت نداشت و همین طور بی‌تابی می‌کرد، گریه‌های پیوسته او ناچارم کرد که برای پیدا کردن شیر به بیرون بیایم که آن از خدا بی خبر جلویم را گرفت به او گفتم که می‌خواهم از در و همسایه برای بچه شیر بگیرم، گفت بچه را بده به من تا بهش شیر بدهم، و بعد به زور جگر گوشه‌ام را گرفت و تیر به دهانش زد.»

دیدن آن صحنه فجیع و شنیدن ضجه‌های آن مادر مرا به شدت متأثر کرد و اثر شدیدی در روحیه‌ام گذاشت، به طوری که هر وقت به یاد آن لحظه و آن صحنه می‌افتم بغض گلویم را می‌فشرد.



اولین کتاب انگیزشی که خواندم قورباغه‌ات را قورت بده بود. به نحو عجیبی بعد از مطالعۀ کتاب می‌خواستم بپرم و دیوار را گاز بگیرم. کتاب را خلاصه کردم در صفحاتی و آن قدر جو گیر شده بودم که رفتم و به استاد آن زمان زنگ زدم و گفتم: من از تو هم باسوادتر می‌شوم، می‌خواهم روزی یک کتاب تمام کنم» و آن بنده خدا هم که اگر خودم جایش بودم می‌گفتم شاتافاکآپ گفت: این کتاب‌ها مثل آنتی بیوتیک می‌مانند و چند روز دیگر از سرت می‌پرند» و راست هم گفت و چند روز بعد از سرم پرید.

مدعیات پست قبل حاصل یک تجربۀ طولانی هستند. بعد کتاب چه کسی پنیر مرا جا به جا کرد را هم خواندم، یک کتاب بی ارزش از نظر داستان پردازی و بدون پیرنگ با یک نکته که فقط جرأت تغییر کردن و جا به جا شدن برای پیدا کردن پنیر جدید داشته باش.

حقیقتش من یک نفر هم در زندگی‌ام ندیدم که بگوید این کتاب‌ها زندگی من را از این رو به آن رو کرد و بعد از خواندن آن‌ها به هر چه می‌خواستم رسیدم.

این کتاب‌ها فقط زندگیِ فروشندگان و نویسندگانش را از این رو به آن رو می‌کند. کتاب اثر مرکب دارن هاردی بد نبود و تمرکزش روی تلاش و پشتکار بود. اما بعضی چیزها این وسط هستند که مزخرف به تمام معنایند، مثلِ قانون جذب. یک توهّم افسرده گونه که بنشین یک گوشه و حالا هر چه از دنیا می‌خواهی را به شکل روشن تصور کن و کائنات حمال تو می‌شوند و هر چه بخواهی به تو می‌دهند.

ای کاش می‌شد آن وقت‌هایی که برای این قانون تلف کردم را پس بگیرم. من سراغ خود هیپنوتیزمی هم رفتم و شاید نیم ساعت یک ساعت می‌نشستم در یک اتاق تاریک و سعی می‌کردم با موسیقی امواج مغزم را بین آلفا و بتا تغییر بدهم و بعد که به حالت خلسه و ناخودآگاه رفتم با تلقین ذهن خودم را تغییر بدهم.

فقط مانده بود چندتایی جن هم این وسط بگیرم D:

هم خودم و هم تمام کسانی که باهاشان صحبت کردن و مشکل افسردگی داشتند همگی اذعان کرده‌اند که روانشناسِ مشاور و روانپزشک دارو ده هیچ وقت نتوانسته‌اند بیماری‌شان را خوب کنند. چه مشاوران روانی که از ساعتی 50 تومان به بالا برای یک ساعت گوش کردن می‌گیرند تا مشاوران تحصیلی واقعا هیچ کدام در زندگی من یکی تأثیرگذار نبودند و نمی‌توانستند باشند.

دربارۀ رمان کیمیاگر و پائولو کوئیلو هم حاشیه بسیار است. خود پائولو کوئیلو زندیگ درستی ندارد، معتاد الکل و مواد مخدر و دارای چندین ازدواج ناموفق همراه طلاق‌های متعدد است. و جالب کسی که این کتاب را در ایران ترجمه کرده شخصی به نام آرش حجازی است که به احتمال بسیار زیاد همان قاتل ندا آقا سلطان است. به ایران می‌آید در سال 88، ندا را می‌کشد، فردایش بر می‌گردد.

شما از تجربیاتِ کتاب‌های انگیزشی که زندگی‌تان را تکان داده یا مشاورانی که همه چیزتان را متحول کرده حرف بزنید تا شاید توانستم برای اولین برا در سال 99 بگویم: اشتباه کردم!


شنیدید می‌گن طرف گنجشک رو رنگ میکنه جای قناری می‌فروشه؟

سایت طاقچه که حامد معرفی کرده بود یک چنین چیزیه. کتاب‌های شهید مطهری و عین صاد و بسیاری از رمان‌ها که میشه رایگان دو تا سایت بغل‌تر دانلود کرد رو می‌فروشه.

نگاهی که به کتاب‌هاش کردم نشون می‌داد این سایت طاقچه برای کتابخوانی نیست، برای آدم‌هایی خوبه که ادای کتابخوانی در میارن.

پر شده با کتاب‌های موفقیت و البته سطحی کلیشه. امثال کتاب بیشعوری که آدم تا بیشعور نباشه از این کتاب خوشش نمیاد.

یک بار برای همیشه: داستان و رمان برای کسی خوبه که میخواد نویسنده بشه، و الا فایده دیگه‌ش تفریح و بچه بازی و ادای کتابخونی با استوری و صفحات وبلاگیه.

یک نفر ۱۰۰ تا رمان بخونه، خوندن یک کتاب کوچیک شهید مطهری ارزشش از این صدتا بیشتره. گاهی ما فقط خوشحالیم که یک کاری کردیم و بالاخره یک سری کتاب تموم کردیم ولی در واقعیت فایده‌ای نداشته.


صلی الله علیک یا علی بن موسی الرضا

هشت، چه عدد قشنگی. می‌نویسم برای لبیک گویی به دعوتِ رفیقِ آقا مرتضی.

1-بعد از کلاس آمد و دست گذاشت روی شانه‌ام، لبخندی زد و گفت و إن شاء الله شما آینده‌دار هستی.

2- بعد از کلاس که داشتیم قدم می‌زدیم، با آن خنده‌های لعنتی‌اش گفت: نسبت به بچه‌های دیگر فکرت خوب است. گفتم استاد ولی من درس نمی‌خوانم. گفت: مهم نیست.

3- وقتی 2 مورد از لبخندهای 98 را در پستم نوشتم، یکی از آخرین لبخندهای 98 نشست روی صورتم.

4-غافل‌گیرم کرد. توی این روزهای کرونایی، با دسیسه چینیِ همسایه برایم کیک خانگی پخته بود. شمعش را که فوت کردم به این فکر می‌کردم این فوتی باشد به تمام کم کاری‌هایی که از قبل از روشنی شمع‌ها داشتم.

5- بیدارین؟(تیتر یکی از نوشته‌هام بود که به شوخی توی کلاس گفت بیدارین؟ متن را خوانده بود و خوشش آمده بود)

6- یک شب آمد به خوابم و تا صبح با هم حرف زدیم. الآن صدای تسبیحش در کلاس‌های مجازی‌ آرامش زندگی‌ام است.

7- هنوزم جای زخمش روی گوشۀ پاهایم است. اما دلم لک زده برای زخم‌های اربعینی، سردردهای اربعینی، خستگی‌ها و زحمت‌هایش. لبخند هفتم برای وقتی بود که برای اولین فهمیدم امام حسین(ع) توجهی به محبّ بی‌وفایش کرده.

8- یک فاتحه برایش فرستادم، پس فردا نماز و روزۀ استیجاری‌اش را بهم داد. یکی از بزرگترین حجت‌های زندگی‌ام بر وجود خدای رازق.

چالش 8 لبخند نود و هشتی


کتابخانه‌های عمومی تعطیل است. این جمله یعنی کتاب‌خانه‌های اختصاصی باز است؟ قاعدۀ منطقی می‌گوید که تا خبری از کتابخانۀ بعدی نداشته باشیم نمی‌توانیم تصمیم بگیریم که در چه حالی است اما ذهن‌های منطق نخوانده فکر می‌کنند که کتابخانه‌های اختصاصی حتما باز هستند.

احتمالا یک سری ذهن‌های منطق نخوانده الآن که معما حل شده بیاییند بگونید نه، خیلی هم می‌دانستیم. بی‌خیال، طاقچه را یادتان هست که گفتم مزخرف است. دیشب از خجالتم در آمد و یک هفته اشتراک بی نهایت رایگان داد. البته لازم به ذکر است که پس از تلاش بسیار و چرخاندن گردونۀ شانس با 4 اکانت و پس از 4 روز تلاش به چنین نتیجه‌ای دست پیدا کردیم.

آن قدر احتمالات را افزایش دادم تا این که به آن چه می‌خواستم دست پیدا کردم. شانس و تصادف را تبدیل به انتخاب کردم.  حاصل این هدیه مطالعۀ کتاب ابن مشغلۀ نادر ابراهیمی بود. چشمان من را باز کرد و یاد داد که اگر می‌خواهم نویسنده شوم از همین حالا حواسم به پول و درآمد مالی باشد تا این قدر به این شاخه و آن شاخه برای دو قران پول نپرم. اگر نادر ابراهیمی از همان ابتدا منبع درآمد درستی پشت سرش بود می‌توانست کارهای بیشتری بکند و تاثیر بیشتری داشته باشد. کتاب‌های بیشتری بنویسد و تحقیقات بیشتری در زمینه آموزش نویسندگی داشته باشد.

کتاب لوازم نویسندگی که قرار بود جلدهای متعددی داشته باشد به یک جلد متکی نمی‌ماند. البته دو کتاب دیگر یعنی مینیمالیسم دیجیتال و کار عمیق از کارل نیوپورت هم نگاهی کردم، داد می‌زد می‌خواهد حرف‌هایش را در 700 صفحه کش بدهد و عمر مابقی‌ام را هدر. این را بعد از فرضیه اولیه و با خواندن نظرات به نظریه تبدیل کردم که حرف‌هایش را خیلی زودتر می‌تواند بزند.

کل دو کتاب را می‌شود در چند جمله تمام کرد: مینی‌مالیسم دیجیتال یعنی ساده سازی و استفادۀ صحیح از تکنولوژی که تمام زندگی انسان امروزی را در برگرفته. همان چیزی که من دائم می‌گویم اینستاگرام‌تان را پاک کنید. در مینی‌مالیسم دیجیتال می‌گوید اصلاح کنید و فقط چیزهای ضروری را باقی بگذارید، اما جالب این که ماهیت اینستاگرام مثل مردابی است که خواه نا خواه، یک کلیک سهوی روی صفحۀ سرچ باعث می‌شود حداقل نیم ساعت آن جا بمانیم.

کار عمیق هم خلاصه‌اش می‌شود، بزن همه را دک کن، بشین با تمرکز خیلی زیاد یک جا و بدون مزاحمت کارت را انجام بده. باورتان نمی‌شود که می‌شود با کامل نخواندن دو کتاب خلاصه‌اش را نوشت؟ بروید و بنشینید کلش را بخوانید تا به حرف من برسید.

سینما این روزها از زیر در نگاهم می‌کند. انگار یک بلندگو مثل پلیس‌های فیلم‌های هالیوودی دستش گرفته و می‌گوید یادت است از بچگی دیوانۀ فیلم بودی؟ یادت است چه قدر وحشیانه عاشق هنری؟ بعد ضربۀ آخر را می‌زند: به نظرت این علاقه تصادفی در تو وجود دارد؟

و این چند روز برویم برای نوشتن چند نقد فیلم از فیلم‌های امسالی و اسکاری.

با شناختی که از خودم به دست آورده‌ام می‌دانم استعداد و علاقه‌ام در هنر و بازی و سینما و فلسفه است. حالا از برخورد این‌ها چند گزینه به دست می‌آید:

فیلمنامه‌های فلسفی

فلسفۀ هنر

نرم افزار عقلانی سینما

بازی سازی فلسفی

نرم افزار(علمی) بازی سازی

این چند روز به سرم زده طرح یک بازی را بنویسم. ولی متاسفانه توانایی ساختش را ندارم. اصلا از کجا قرار است شروع بکنم. حتی اگر بتوانم چند جمله را هم به یکدیگر لینک کنم و قدرت انتخاب جملات را بدهم این قدر ایده در مخم ریخته که بتوانم با آن‌ها یک بازی متنی بسازم که 10 سال آدم‌ها را درگیر کند تهش چه می‌شود.


5 نفر از 11 نفری که به حرم حضرت معصومه(س) حمله کردند متعلق به جریان #بیت_شیرازی بودند و یکی از آن‌ها ادمین #کانال_مرجعیت بود/منبع: فارس. 

یک زمانی پیروان فرقۀ #شیخیه که شیعیان افراطی بودند در شهرهای عراق با پیروان فرقۀ #وهابیت که سنیان افراطی بودند می‌زدند و خون و خون ریزی راه می‌انداختند. اما خانۀ سر دستۀ آن‌ها همیشه سالم می‌ماند و کسی به آن‌ها تعرضی نمی‌کرد. یک نفر آن بالا بود و با تور داشت از آب گل آلود ماهی خودش را می‌گرفت.

حالا هم در قضایای حمله به حرم #حضرت_معصومه (س)، یک طرف جریان شیرازی و #انجمن_حجتیه است که حمله می‌کنند و شورَش را در می‌آورند، اما طرف دیگر که تور ماهیگیری دارد، جریان ضد انقلابِ اصلاحات است. حتما پیشنهاد می‌کنم پست‌های اخیر این کانال پونز را بخوانید:

@ponezs✨ (این کانال در ایتاست)

وسط آن درگیری‌ها و عربده کشی‌ها و فحاشی‌ها، خبرنگار #فرید_مدرسی دارد از چه عکس و فیلم می‌گیرد و گزارش تهیه می‌کند؟ من می‌دانم که دنبال چه هستند، بگذارید  خاطرۀ ترور را برایتان تعریف کنم! روزی روزگاری استاد بزرگواری به نام استاد حسن رحیم پور ازغدی در فیضیه دربارۀ حوزه و فقه سکولاری که در آن ریشه دوانده  سخنرانی داشتند .  یک آقای معممی پلاکاردی دستش بود که رویش نوشته بود: ای آن که مذاکره شعارت، استخر فرح در انتظارت. قطعا برداشتی که از این جمله می‌شود کرد این است که آقای که خط مشی رفتاری‌ات این طور است، حواست هست که بالاخره آخرتی هست و مسئولیتی داری؟

حتی به عقل جن هم نمی‌رسد که این شعار یعنی تهدید به ترور و پیشبرد فرضیه ترور مرحوم هاشمی. اما تیم رسانه‌ای #حسام‌_الدین_آشنا، آن جا با تور نشسته بود و ماهی‌های خودش را گرفت و بعد یادتان هست که چه گندی بالا آمد و حتی #آیت_اللّٰه_نوری_همدانی که به عنوان عالم انقلابی می‌شناسیمش علیه آقای #رحیم_پور_ازغدی موضع گرفتند!

یک ماه پیش هم تیمِ همین آقای فرید مدرسی بود که به مشهد آمدند تا بتوانند شبهه‌ای، داستانی، چیزی علیه #آیت_اللّٰه_مصباح_یزدی درست کنند و مانع رأی آوردنش شوند. هر چند شبهاتی در #سایت_انتخاب منتسب به دولت دیدم.  این که مثلا آیت اللّٰه مصباح گفته از بچه‌های موسسه #امام_خمینی کسی حق ندارد به جبهه برود. در حالی که آن زمان که موسسه اسمش راه حق بود شهدایی هم تقدیم کرده بود و خود حضرت امام به آیت اللّٰه مصباح گفتند شما بروید کار علمی بکنید.

بگذریم، خلاصه که جریان این است یک عده سبک سر را کوک کن و بینداز جلو، ما از پشت فیلم می‌گیریم و حاشیه می‌سازیم. کانال پونز این مدت آن قدر خوب کار کرده، که کفر فرید مدرسی در آمده و خودش را به آب و آتش می‌زند که ببنددش. 

نتیجه این که اصلاحات و جریان انحرافی شیرازی دو لبه یک قیچی هستند.

کم مِّن فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً کَثِیرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ وَاللَّهُ مَعَ الصَّابِرِینَ (249 بقره)

چه بسیار گروه‌های کوچکی که به فرمان خدا، بر گروه‌های عظیمی پیروز شدند! و خداوند، با صابران (و استقامت‌کنندگان) است.»


چندی #پیش_امیر_نوری یکی از بازیگران نام آشنا در صفحۀ اینستاگرامش کلیپی منتشر کرد. 

شاید انتظار داشته باشید مثل برخی رفقای حزب 

اللهی الآن از لغات زشتی مثل سلبریدی یا زر اضافی یا مثل خر در گل ماندن و از این قبیل کلمات استفاده کنیم.

اما نیاز است به غیر از پرخاش و عصبانیت علت رفتارهای حاشیه ساز برخی از هنرمندان را تحلیل کنیم. 

⭕️یک ماه پیش جلسه‌ای با یکی از هنرمندان حزب اللهی داشتیم و آن جا بود که روشن شدیم علت اصلی حاشیه سازی‌های #سلبریتی‌ ها چیست.

به نظر شما به عنوان مثال آقای امیر نوری نمی‌دانست که پس از انتشار آن کلیپ یک دقیقه‌ای و تمسخر شعار  سال یعنی #جهش_تولید مورد هجمه و واکنش‌های بسیاری از افراد واقع می‌شود؟ چرا، قطعا می‌دانست، اما چرا چنین بلایی را به جان می‌خرد؟

! طبق چیزی که آن استاد بزرگوار به ما گفت این بود که فضای هنری کشور به شدت آشفته است. اگر به جدول فروش سینمایی سالانه نگاه کنیم نهایتا 10 فیلم است که دائم می‌فروشد و دیده می‌شود. آیا در کشور فقط همین تعداد فیلم ساخته می‌شود؟ قطعا خیر، خیلی بیشتر است. واقعیتش این است که فضای هنری کشور فقط دست یک عدۀ خاص است و مافیای قدرتمند هنری اصلا اجازۀ مطرح شدن دیگر افراد را نمی‌دهد.


فیلمی را چند وقت پیش به نام "دیدن این فیلم جرم است" توقیف کردند و ما در اکران خصوصی‌اش حضور داشتیم. بعد از تمام شدن فیلم تهیه کننده‌اش چند دقیقه‌ای صحبت کرد. جالب این که در جایی از صحبت‌هایش گفت: به ما گفته‌اند اصلا به چه حقی شما فیلم ساخته‌اید؟» 

در واقع میدان سینمایی جایی است که فقط یک عدۀ خاص یکه تازی می‌کنند.

حال در این میان اگر #بازیگران و هنرمندان دیده نشوند و فراموش شوند، از نان خوردن می‌افتند. می‌شوند مثل همان پیرمرد بازیگری که یک سال باقی مانده به مرگش جایزه‌ای گرفت و پشت تریبون گفت:( خدا را شکر می‌کنم که بالاخره دیده شدم). این قضیه نشان می‌دهد در شغل بازیگری یا کسی وسط میدان است یا که کلا نیست و دیده نمی‌شود!

⭕️امثال #امیر_نوری، #مهناز_افشار، #ترانه_علیدوستی، #باران_کوثری، #امیر_جعفری و. به این علت چنین دسته گل‌هایی از عمد به آب می‌دهند که دیده شوند و این حاشیه سازی باعث شود توجهی بهشان جلب شود و نهایتا کاری پیدا کنند. فکر کنید خانم #صدف_طاهریان را اصلا کسی نمی‌شناخت، من فقط یادم است آخر فیلم عصر یخبندان یک لحظه یک ساکی را می‌گذارد توی ماشین  بهرام رادان، یعنی کمتر از 20 ثانیه کلا دیده بودمش. این آدم به امید این که برود آن طرف و حاشیه ساز شود و حالا شاید شبکه‌های آن طرفی بهش شغلی بدهند یا بتواند در شبکۀ جم بازی کند کشف حجاب می‌کند و مهاجرت می‌کند، یکی نیست بگوید اصلا تو کی هستی؟ غیر از این است که با کشف حجابش شناخته شد و اسمش در خبرگزاری‌ها آمد؟ حالا یک پیج 2.6 میلیونی دارد و می‌تواند قرار داد مدل شدن ببندد، تبلیغات کند یا هر نفع دیگر خودش را ببرد.

⭕️ نتیجه این حرف‌ها این شد که سلبریتی‌ها این قدر هم خنگ نیستند که خودزنی کنند. تنها دلیل حاشیه سازی‌هایشان دیده شدن و مطرح شدن دوباره است. اما در هر صورت نمی‌شود از این گذشت که امیر نوری حرف مفت زده.


این که باز آمده بود به خوابم و گفت ما هم پای سفرۀ مولا نشستیم و بعد گفت کارها بخشی‌اش به توفیق خدا نیاز دارد و بخشی تلاش خودم است و این که از خواب پریدم و رو به قبله نشستم همه واقعیت داشت. حقیقتش کمی نیاز به مرخصیِ انسانی دارم. من هنوز به سیر حق نرسیده آمده‌ام پیش خلق، این که روزی ده بار چک کنم برای نظرات وبلاگ آزارم می‌دهد. من تمام شبکه‌های اجتماعی‌ام را حذف کرده‌ام، تمام انسان‌های واقعی را هم کم و بیش حذف کرده‌ام، به طور وسواس گونه‌ای درگیر روابط انسانی هستم. فقط مانده یک تشکیلات فسقلی ایتا که یک پستش را این جا می‌بینید و یک وبلاگ. از این دو تا هم رها شوم، خالصانه تمام وقتم می‌ماند برای هدفی که در سر دارم. از عوامل اصلی آسیب زدن به نوشته مخاطب است، اگر متنی که می‌نویسم پیش خودم در یک دفتر باشد چند خوبی دارد: 1- دلهره و ترسی نسبت به بازخورد آن وجود ندارد 2- نیازی به چک کردن برای نظرات جدید و  تعداد لایک نیست 3- دلهره نسبت به حذف شدنش در فضای مجازی به خاطر سرویس دهندۀ ایرانی نیست 4-باعث حواس پرتی در هنگام فعالیت‌ها نمی‌شود و تمرکز بیشتری می‌دهد. 5- صرفه جویی در وقت برای پاسخ دادن به نظرات

اما با تمام این حرف‌ها، من فقط برای خودم نیستم و شاید بتوانم حداقل در 5 نفر تأثیر بگذارم و رشدشان بدهم و با تجربیاتی که دارم آن‌ها را چند سال جلو بیندازم، یعنی جلوتر از خودم.

دیگر وبلاگ برایم اهمیت ندارد، دنبال یک تشکیلات از بچه هایی هستم که در وبلاگ پیدا کرده‌ام. چند تا از بچه‌های خوب و همراه وبلاگ جمع شویم، بخوانیم، بنویسیم، برای استعدادمان کار کنیم و به انقلاب خدمت کنیم، به تکنیک‌ها مجهز شویم و بعد حاصل کار را تقدیم ولی عصر کنیم.

برای این رفقا دعوت نامه می‌فرستم تا کار را شروع کنیم

اگر هم که نخواستند، وظیفه‌ای بر گردن من نیست.


پشت رمان ناطور دشت نوشته بود:

جی دی سلینجر، زیاد می‌نویسد و کم منتشر می‌کند.

***

یکی از بزرگواران یک لینک برایم فرستاده بود از کتابخانه‌هایی که رایگان شدند. اولی کتابخانه ملی بود، فقط پایان نامه داشت و عکس های یادگاری.

دومی کتابخانه نور بود، رفتم شرح إلهیات شفای ایت الله مصباح را بخوانم، نوع ابزار مطالعه‌اش مزخرف بود. گفتم رایگان است، اشکالی ندارد. می‌خوانمش. دو صفحه خواندم گفت عضو شو. گفتم چشم، عضو شدم. سخن ناشر که تمام شد. گفت باید شارژ کنی. 

از آن جا سریع زدم بیرون، احتمالا بعد از 10 صفحه، کلیه‌هایم را ازم می‌گرفت.

یک ساعت مشغول

لینکی بودم که بهم داده بود. آخرش برگشتم پیش پی دی اف‌های خودم، از شما کار خوب رایگان در نمی‌آید.

***

تشکیلات وبلاگی و ایتا؟ یک روز است ایتا قطع است. تقصیر ایتا هم نیست، تقصیر وزیر است که پهنای باند و سرور نمی‌دهد. برای تلگرام ثانیه‌ای 5 گیگ پهنای باند داریم ولی داخلی‌ها بروند به جهنم.

***

هر دفعه برنامه رمزنگار بانک ملت آپدیت می‌شود باید بروم عابربانک دوباره رمز پویا بگیرم.

***

یک بدافزار نصب کردم که دائم لینک باز می‌کند. به خاطرش اول تلگرامم را حذف کردم. بعد لینک اینستاگرام باز می‌کرد. اینستایم را پاک کردم. دیدم دارد توی کروم لینک باز می‌کند. تک تک برنامه‌هایم را حذف کردم. ولی همچنان باز می‍‌کرد. بازگشت به تنظیمات کارخانه زدم. برایش مهم نبود. گفتم گوشی‌ام را بردار ببر.

به زبان آمد: من از اولش اسیر خودت بودم

***

بعضی کتاب‌ها هستند که وقتی می‌خوانم در همان لحظه ازشان لذت نمی‌برم

اما وقتی کنار می‌اندازمش فضایش را به یاد می‌آورم و همراه حظ درونی بهشان فکر می‌کنم


مثل کتاب "تپه‌های سبز آفریقا" که خاطرات واقعی ارنست همینگوی است. وقتی جملات را نگاه می‌کنم می‌گویم چرا باید این مزخرف را خوانم و شاهکار بدانمش؟

اما وقتی الآن بهش فکر می‌کنم، با خودم می‌گویم یعنی همینگوی بر می‌گردد تا کنار نمک لیس چند تا کودو شکار کند؟

***

غلبۀ برون گراها بر جامعه باعث شده که همه توهم برداریم برونگرایی بهترین راه زندگی است

افسوس که غافلیم درونگرا‌ها هستند که بار بشریت را به دوش می‌کشند.

***

شما همیشه از ته یک متن یا فیلم نتیجه می‌گیرید که خوب است یا بد. همیشه هم ته یک چیز را یادتان می‌ماند.

***

انقلاب ها نه از وسط خیابان های شلوغ، که از کنج خلوت و آرام کتابخانه ها شروع می شوند.


کمی دنیا:

1-یک دل سیر کافه نشینی بکنم و کافه کتاب بروم و به قدر توان و مکفی بستنی بخورم و نوشیدنی گاز دار سر بکشم.(البته حاصلش کتاب مزخرفی مثل کافه پیانو نشود)

2-تا حدی که از سرم بیفتد فست فود بخورم، بهترین نوعش را پیدا کرده و با تمرکز بر سرطان به قصد کبد چرب ببلعم.

3-یک شهربازی خوب بروم که وسایلش آن قدر تکان داشته باشند که سلول‌های خاکستری مغزم به خاطر خونریزی صورتی شوند، آن قدر هیجانات شدید باشد که یک هو یک کاغذِ رسید از گوشم بیرون بزند و رویش نوشته شده باشد: اتمام آدرنالین!

4- بهترین پارک آبی که در جهان یافت می‌شود بروم و سعی کنم به هر نحوی که شده قلب خودم را حداقل برای لحظاتی متوقف کنم.

نگاهی به معنا:

5- تصفیه شوم به این معنا که جبران تمام کم کاری‌هایم را بکنم، نمازها و روزه‌های قضایم را جبران کنم، به یک حالت متعادل که آمادۀ مرگ باشد برسم، و این تصفیه در اخلاق هم باشد، هم در عادت‌های باطنی و هم در ظاهر که تعادل وزن و تناسب اندام مثلا جزوش است.

برنامه برای ابدیت و بشریت:

6- متخصص واقعی دینم بشوم، مسیر پیش رویم که فلسفه و نویسندگی و طلبگی است به اکمال برسد، هر جا که نیاز است و بعدا فکر می‌کنم نیاز می‌شود و مهم‌تر است و به من می‌خورد مشغول کار شوم و بیشتر از حدی که فکر می‌کنم توانم است کار کنم.

7- شاگرد خوبی برای اساتیدم شوم و شاگردان خوبی در آینده تربیت کنم و پسرم یکی از این شاگردان باشد.

8- بتوانم برای بعد از مرگم کتاب‌های ماندگاری که هر روز خوانده می‌شوند باقی بگذارم که محوریت‌شان روی هنرِ لذت بخش قدرتمند و مشکل گشایی از بدبختی‌های بشریت باشد، بشریت دردهایی دارد و مشکلاتی، تمام سعیم این است که این‌ها را در هر عرصه‌ای حل کنم.

9- فلسفۀ اسلامی را جلو ببرم و بتوانم یک طرح کامل از تمدن اسلامی را بکشم که بتواند عهده دار جامعۀ مهدوی باشد و با شاگردانی که تربیت می‌کنم بتوانم جامعه را به این نقطه که ظهور حضرت حجت است برسانم.

10- یک گوشه، تنها و تشنه، بدون این که جنازه‌ام پیدا شود، شهید شوم و وقتی به ملاقات پیامبر رسیدم حداقل بتوانم سرم را بالا بگیرم که وظیفه‌ام را انجام داده‌ام، هر چند کار اندکم این ارزش نداشته که قابل عرضه باشد.


دیشب به یکی از آن حالت‌های بحرانی وجودی دچار شدم. چشم‌هایم را از سرم کندم و بردم بالا و از دید یک پرنده زندگی‌ام را نگاه کردم. شخصی از جایش بلند می‌شود، نماز می‌خواند، کتاب می‌خواند، می‌نویسد، می‌خوابد، بازی می‌کند، کار می‌کند، می‌خورد، خرید می‌کند، می‌خوابد و دوباره فردا از نو این کارها را تکرار می‌کند.

فکر کردم زندگی چه قدر پوچ است. زندگی مشتکل از مجموعۀ کارهای تکراری و روتین روزانه است. از صبح که آگاهی خودمان را بعد از خواب به دست می‌آوریم، استرس‌ها و دلهره‌ها شروع می‌شوند، اگر دردهایی در بدن داشته باشیم مثلا گوش دردی که من الآن دارم، به کار می‌افتند. این همه درد می‌کشیم و استرس داریم و حرص زندگی و پول و تحصیل و سلامتی و را می‌خوریم تا این که یک روز می‌میریم و از یادها فراموش می‌شویم.

با این حساب صادق هدایت و ارنست همینگوی عاقل‌هایی بودند در میان ما. فرآیند مرگ را تسریع کردند و خودشان تصمیم گرفتند چه روزی به زندگی‌شان پایان بدهند. قدرتمند و با شهامت خودشان را کشتند و مرگ را قبول کردند.

این استدلال خیلی درست است. زندگی واقعا پوچ و خسته کننده است. در فضایی که خدا نباشد و تفسیر درستی از مرگ نداشته باشیم کار درست را دارند انسان‌های خودکُشته می‌کنند. با فنا و نابودی خودمان به یک آرامش ابدی می‌رسیم و در یک لحظه مثل یک خواب به تمام سختی‌هایمان پایان می‌دهیم.

اما چون خدا هست و اعتقادی به نام معاد در اصول دین داریم زندگی اصلا پوچ و بیهوده نیست. کارهای روتین و تکراری معنا می‌یابند و این معنا را مرگ به زندگی می‌دهد. مرگ را اگر پلک زدنی بدانیم، که در یک لحظه از دنیا به برزخ منتقل می‌شویم. دیگر هیچ کار کوچکی بیهوده نیست و حتی بیشتر از یک بی نهایت ارزش دارد. هر یک کار کوچکی در ارتباط با ابدیت خالدی که پیش رو داریم بی نهایت ارزش دارد. لحظاتی که فقط یک بار زندگی می‌شوند و زمینۀ ادامۀ زندگی در برزخ و قیامت را فراهم می‌کنند.

به خاطر اهمیت و ارزش مرگ است که در قرآن آن قدر روی آن صحبت شده. و در احادیث توصیه شده به قبرستان بروید، مُرده را غسل بدهید و طوری نماز بخوانید که انگار آخرین نماز عمرتان را می‌خوانید.

یاد مرگ فوایدی دارد. باعث می‌شود به شدت روی هر لحظه‌مان مراقبت کنیم، می‌ترسیم از این که گناهی مرتکب شویم، اگر سختی در دنیا ببینیم با خودمان می‌گوییم می‌گذرد و أجل‌مان می‌رسد و راحت می‌شویم، روی خیلی از مسائل پیش پا افتادۀ دنیوی مانور نمی‌دهیم و خودمان را خسته نمی‌کنیم، وسواس کمتری به خرج می‌دهیم.

این نوع زندگی کردن، که هر لحظه به یاد مرگ باشیم و هر فعلی که بخواهیم انجام بدهیم آن را با مرگ تطبیق بدهیم را "زندگی مرگبار" می‌نامیم. این که من این متن را طوری بنویسم که برای بعد از مرگم بماند، در ابدیت من تاثیری داشته باشد، سعی کنم مخلصانه باشد و فایده‌ای به بقیه برساند، تمام این‌ها حاصل تفکر زندگی مرگبار است.

دیشب فهمیدم سردار سلگی شهید شده است و بعدترش فهمیدم یکی از آشنایان که با هم می‌نشستیم و چایی می‌خوردیم و می‌خندیدم بعد از دو هفته درد کشیدن روی تخت بیمارستان جان داده است. دو اتفاق پیش آمده باعث شد شدیدا نگاهم به زندگی تغییر کند، بترسم از این که هنوز کلی نماز و روزۀ قضا دارم، کتاب‌های زیادی امانت گرفته‌ام و هنوز هیچ کاری نکرده و آمادۀ مرگ نیستم.

بالاخره، من، تو و تمام وبلاگ نویس‌های بیان یک روز می‌میرند، یک روزی که شاید اصلا فکرش را نمی‌کنیم و روز آخر از خودمان باید بپرسیم، آیا واقعا زندگی کردیم؟

به هر جهت تصمیم گرفتیم یک چالش وبلاگی را شروع کنیم، به این اسم که:

10 کاری که باید قبل از مرگم انجام بدهم»

در یک پُست به همین اسم 10 کاری که حتما می‌خواهید قبل از مرگتان انجام بدهید را بنویسید و در آخر پست حداقل 5 نفر از دوستان‌تان را به این چالش دعوت کنید. 

بعد از نوشتن پست، لینکش را بفرستید تا انتهای همین پست درج شود. بعد از اتمام چالش که تا 1 اردیبهشت است. یک آمار بگیریم که خلق الله چه چیزهایی می‌خواهند قبل از مرگشان انجام بدهند.

از آقای سر به هوا، رضا :)(من نمی‌دونم باید یه جا بفرستی)، رفیقِ نیمه راه، نقل بلاگ، دکتر صفایی نژاد، حامد و فانوسش، میرزا مهدی، نا دم، فیشنگار، هنرنامه(محمد حسین)، امیر+، بخاری، امید شمس آذر، من مبهم، دختر بی بی، ///ه امیری، علیرضا گلرنگیان، پرنیان، نبات خدا، سبو، رئوف، سمیرا شیری، آقای مهربان و سنین +رفقایی که اسمشان یادم نمی‌آمد، دعوت می‌کنم در این چالش شرکت کنند.

شرکت کنندگان:

1.

رفیق نیمه راه

2. 

محمد حسین

3.

نبات خدا

4. آقای

امید شمس آذر

5.

فاطـــღـــمـه ツ 

6. آقا

محمد نقل بلاگ

7.

خودم :/

8.  

گلشید

9.  

آرام :)

10.  

فتل فتلیان

11.

تنبور

12. 

سُولْوِیْگ

13.

حسین

14. 

BLUE PRINCESS

15.

ماجده


آمده بود نشسته بود جلوی ما. پا نداشت. با عصا آمده بود. نشریه‌مان را داده بودیم دستش. حسین گفت زشت است نشریه را می‌گذاشتی آخر می‌دادی.

بعد که سخنرانی‌اش تمام شد. دیدم که یکی از بچه‌ها می‌گفت دیدیش؟ اصلا براش مهم نبود توی جامعه چی می‌گذره. این آدم‌ها توی دوران خودشون موندن.

گفتم بابا! مِهدی! اومده بود تا خاطرات دفاع مقدس رو تعریف کنه، متخصص اقتصاد که نبود.

کتاب آب هرگز نمی‌میرد که حضرت آقا تقریظی برایش نوشتند را می‌توانید در طاقچه بخوانید.

وقتی این آدم‌ها زنده هستند نمی‌فهمم چه قدر دلبستگی دارم، وقتی خبر پر کشیدن‌شان را می‌شنوم، اشک‌هایم می‌آیند. تک تک، می‌شمارم، یکی، دوتا، سه تا. امشب حساب می‌کنم، یکی دو تا سه تا، چند اشک شهید سلگی را دوست داشتم.

معلوم نیست، تا چند روز و چند هفته و چند ماه و چند عمر باید بشمارم.


1-یک دل سیر کافه نشینی بکنم و کافه کتاب بروم و به قدر توان و مکفی بستنی بخورم و نوشیدنی گاز دار سر بکشم.(البته حاصلش کتاب مزخرفی مثل کافه پیانو نشود)

1. هر سال اربعین کربلا باشم.

2-تا حدی که از سرم بیفتد فست فود بخورم، بهترین نوعش را پیدا کرده و با تمرکز بر سرطان به قصد کبد چرب ببلعم.

2. هیچ وقت از ولایت الله خارج نشم.

3-یک شهربازی خوب بروم که وسایلش آن قدر تکان داشته باشند که سلول‌های خاکستری مغزم به خاطر خونریزی صورتی شوند، آن قدر هیجانات شدید باشد که یک هو یک کاغذِ رسید از گوشم بیرون بزند و رویش نوشته شده باشد: اتمام آدرنالین!

4- بهترین پارک آبی که در جهان یافت می‌شود بروم و سعی کنم به هر نحوی که شده قلب خودم را حداقل برای لحظاتی متوقف کنم.

نگاهی به معنا:

5- تصفیه شوم به این معنا که جبران تمام کم کاری‌هایم را بکنم، نمازها و روزه‌های قضایم را جبران کنم، به یک حالت متعادل که آمادۀ مرگ باشد برسم، و این تصفیه در اخلاق هم باشد، هم در عادت‌های باطنی و هم در ظاهر که تعادل وزن و تناسب اندام مثلا جزوش است.

برنامه برای ابدیت و بشریت:

6- متخصص واقعی دینم بشوم، مسیر پیش رویم که فلسفه و نویسندگی و طلبگی است به اکمال برسد، هر جا که نیاز است و بعدا فکر می‌کنم نیاز می‌شود و مهم‌تر است و به من می‌خورد مشغول کار شوم و بیشتر از حدی که فکر می‌کنم توانم است کار کنم.

7- شاگرد خوبی برای اساتیدم شوم و شاگردان خوبی در آینده تربیت کنم و پسرم یکی از این شاگردان باشد.

8- بتوانم برای بعد از مرگم کتاب‌های ماندگاری که هر روز خوانده می‌شوند باقی بگذارم که محوریت‌شان روی هنرِ لذت بخش قدرتمند و مشکل گشایی از بدبختی‌های بشریت باشد، بشریت دردهایی دارد و مشکلاتی، تمام سعیم این است که این‌ها را در هر عرصه‌ای حل کنم.

9- فلسفۀ اسلامی را جلو ببرم و بتوانم یک طرح کامل از تمدن اسلامی را بکشم که بتواند عهده دار جامعۀ مهدوی باشد و با شاگردانی که تربیت می‌کنم بتوانم جامعه را به این نقطه که ظهور حضرت حجت است برسانم.

10- یک گوشه، تنها و تشنه، بدون این که جنازه‌ام پیدا شود، شهید شوم و وقتی به ملاقات پیامبر رسیدم حداقل بتوانم سرم را بالا بگیرم که وظیفه‌ام را انجام داده‌ام، هر چند کار اندکم این ارزش نداشته که قابل عرضه باشد.


دیشب به یکی از آن حالت‌های بحرانی وجودی دچار شدم. چشم‌هایم را از سرم کندم و بردم بالا و از دید یک پرنده زندگی‌ام را نگاه کردم. شخصی از جایش بلند می‌شود، نماز می‌خواند، کتاب می‌خواند، می‌نویسد، می‌خوابد، بازی می‌کند، کار می‌کند، می‌خورد، خرید می‌کند، می‌خوابد و دوباره فردا از نو این کارها را تکرار می‌کند.

فکر کردم زندگی چه قدر پوچ است. زندگی مشتکل از مجموعۀ کارهای تکراری و روتین روزانه است. از صبح که آگاهی خودمان را بعد از خواب به دست می‌آوریم، استرس‌ها و دلهره‌ها شروع می‌شوند، اگر دردهایی در بدن داشته باشیم مثلا گوش دردی که من الآن دارم، به کار می‌افتند. این همه درد می‌کشیم و استرس داریم و حرص زندگی و پول و تحصیل و سلامتی و را می‌خوریم تا این که یک روز می‌میریم و از یادها فراموش می‌شویم.

با این حساب صادق هدایت و ارنست همینگوی عاقل‌هایی بودند در میان ما. فرآیند مرگ را تسریع کردند و خودشان تصمیم گرفتند چه روزی به زندگی‌شان پایان بدهند. قدرتمند و با شهامت خودشان را کشتند و مرگ را قبول کردند.

این استدلال خیلی درست است. زندگی واقعا پوچ و خسته کننده است. در فضایی که خدا نباشد و تفسیر درستی از مرگ نداشته باشیم کار درست را دارند انسان‌های خودکُشته می‌کنند. با فنا و نابودی خودمان به یک آرامش ابدی می‌رسیم و در یک لحظه مثل یک خواب به تمام سختی‌هایمان پایان می‌دهیم.

اما چون خدا هست و اعتقادی به نام معاد در اصول دین داریم زندگی اصلا پوچ و بیهوده نیست. کارهای روتین و تکراری معنا می‌یابند و این معنا را مرگ به زندگی می‌دهد. مرگ را اگر پلک زدنی بدانیم، که در یک لحظه از دنیا به برزخ منتقل می‌شویم. دیگر هیچ کار کوچکی بیهوده نیست و حتی بیشتر از یک بی نهایت ارزش دارد. هر یک کار کوچکی در ارتباط با ابدیت خالدی که پیش رو داریم بی نهایت ارزش دارد. لحظاتی که فقط یک بار زندگی می‌شوند و زمینۀ ادامۀ زندگی در برزخ و قیامت را فراهم می‌کنند.

به خاطر اهمیت و ارزش مرگ است که در قرآن آن قدر روی آن صحبت شده. و در احادیث توصیه شده به قبرستان بروید، مُرده را غسل بدهید و طوری نماز بخوانید که انگار آخرین نماز عمرتان را می‌خوانید.

یاد مرگ فوایدی دارد. باعث می‌شود به شدت روی هر لحظه‌مان مراقبت کنیم، می‌ترسیم از این که گناهی مرتکب شویم، اگر سختی در دنیا ببینیم با خودمان می‌گوییم می‌گذرد و أجل‌مان می‌رسد و راحت می‌شویم، روی خیلی از مسائل پیش پا افتادۀ دنیوی مانور نمی‌دهیم و خودمان را خسته نمی‌کنیم، وسواس کمتری به خرج می‌دهیم.

این نوع زندگی کردن، که هر لحظه به یاد مرگ باشیم و هر فعلی که بخواهیم انجام بدهیم آن را با مرگ تطبیق بدهیم را "زندگی مرگبار" می‌نامیم. این که من این متن را طوری بنویسم که برای بعد از مرگم بماند، در ابدیت من تاثیری داشته باشد، سعی کنم مخلصانه باشد و فایده‌ای به بقیه برساند، تمام این‌ها حاصل تفکر زندگی مرگبار است.

دیشب فهمیدم سردار سلگی شهید شده است و بعدترش فهمیدم یکی از آشنایان که با هم می‌نشستیم و چایی می‌خوردیم و می‌خندیدم بعد از دو هفته درد کشیدن روی تخت بیمارستان جان داده است. دو اتفاق پیش آمده باعث شد شدیدا نگاهم به زندگی تغییر کند، بترسم از این که هنوز کلی نماز و روزۀ قضا دارم، کتاب‌های زیادی امانت گرفته‌ام و هنوز هیچ کاری نکرده و آمادۀ مرگ نیستم.

بالاخره، من، تو و تمام وبلاگ نویس‌های بیان یک روز می‌میرند، یک روزی که شاید اصلا فکرش را نمی‌کنیم و روز آخر از خودمان باید بپرسیم، آیا واقعا زندگی کردیم؟

به هر جهت تصمیم گرفتیم یک چالش وبلاگی را شروع کنیم، به این اسم که:

10 کاری که باید قبل از مرگم انجام بدهم»

در یک پُست به همین اسم 10 کاری که حتما می‌خواهید قبل از مرگتان انجام بدهید را بنویسید و در آخر پست حداقل 5 نفر از دوستان‌تان را به این چالش دعوت کنید. 

بعد از نوشتن پست، لینکش را بفرستید تا انتهای همین پست درج شود. بعد از اتمام چالش که تا 1 اردیبهشت است. یک آمار بگیریم که خلق الله چه چیزهایی می‌خواهند قبل از مرگشان انجام بدهند.

از آقای سر به هوا، رضا :)(من نمی‌دونم باید یه جا بفرستی)، رفیقِ نیمه راه، نقل بلاگ، دکتر صفایی نژاد، حامد و فانوسش، میرزا مهدی، نا دم، فیشنگار، هنرنامه(محمد حسین)، امیر+، بخاری، امید شمس آذر، من مبهم، دختر بی بی، ///ه امیری، علیرضا گلرنگیان، پرنیان، نبات خدا، سبو، رئوف، سمیرا شیری، آقای مهربان و سنین +رفقایی که اسمشان یادم نمی‌آمد، دعوت می‌کنم در این چالش شرکت کنند.

شرکت کنندگان:

1.

رفیق نیمه راه

2. 

محمد حسین

3.

نبات خدا

4. آقای

امید شمس آذر

5.

فاطـــღـــمـه ツ 

6. آقا

محمد نقل بلاگ

7.

خودم :/

8.  

گلشید

9.  

آرام :)

10.  

فتل فتلیان

11.

تنبور

12. 

سُولْوِیْگ

13.

حسین

14. 

BLUE PRINCESS

15.

ماجده

16.

امیر+

17.

حسین

18.

رئوف

19.

Dark Angel

20.

نادم

21.

آدینه

22.

marya.m

23.

یا زهرا

24.

رهام Geramiha

25.

محمد صدرا عبدالعلی زاده

26.

Kimia Kvn

27.

ح جیمی

28.

بنده خدا

29.

شارمین امیریان

30.

محسن رحمانی

31.

هیوا جعفری

32.

آناهیتا. ب

33.

حامد

34.

شیفته گونه

35.

حسین.

36.

ramtin

37.

محمد عرفان بهنام پور

38.

غریبه آشنا A

39.

علیرضا

40.

در حوالی اریحا

41.

مشکات


لازم است بدانیم: اهل تسنن در فقه چهار سر دسته دارند به نام ابو حنیفه، مالک بن انس، محمد بن ادریس شافعی و احمد بن حنبل. یک زمانی تعداد مفتیان(فتوا دهندگان) اهل تسنن زیاد شد و تصمیم گرفتند فقط 4 نفر را برای فتوا دادن تأیید کنند که این 4 نفر هستند و الآن اهل تسنن چهار گروه هستند: حنفی، حنبلی، شافعی و مالکی


دیشب به یکی از آن حالت‌های بحرانی وجودی دچار شدم. چشم‌هایم را از سرم کندم و بردم بالا و از دید یک پرنده زندگی‌ام را نگاه کردم. شخصی از جایش بلند می‌شود، نماز می‌خواند، کتاب می‌خواند، می‌نویسد، می‌خوابد، بازی می‌کند، کار می‌کند، می‌خورد، خرید می‌کند، می‌خوابد و دوباره فردا از نو این کارها را تکرار می‌کند.

فکر کردم زندگی چه قدر پوچ است. زندگی مشتکل از مجموعۀ کارهای تکراری و روتین روزانه است. از صبح که آگاهی خودمان را بعد از خواب به دست می‌آوریم، استرس‌ها و دلهره‌ها شروع می‌شوند، اگر دردهایی در بدن داشته باشیم مثلا گوش دردی که من الآن دارم، به کار می‌افتند. این همه درد می‌کشیم و استرس داریم و حرص زندگی و پول و تحصیل و سلامتی و را می‌خوریم تا این که یک روز می‌میریم و از یادها فراموش می‌شویم.

با این حساب صادق هدایت و ارنست همینگوی عاقل‌هایی بودند در میان ما. فرآیند مرگ را تسریع کردند و خودشان تصمیم گرفتند چه روزی به زندگی‌شان پایان بدهند. قدرتمند و با شهامت خودشان را کشتند و مرگ را قبول کردند.

این استدلال خیلی درست است. زندگی واقعا پوچ و خسته کننده است. در فضایی که خدا نباشد و تفسیر درستی از مرگ نداشته باشیم کار درست را دارند انسان‌های خودکُشته می‌کنند. با فنا و نابودی خودمان به یک آرامش ابدی می‌رسیم و در یک لحظه مثل یک خواب به تمام سختی‌هایمان پایان می‌دهیم.

اما چون خدا هست و اعتقادی به نام معاد در اصول دین داریم زندگی اصلا پوچ و بیهوده نیست. کارهای روتین و تکراری معنا می‌یابند و این معنا را مرگ به زندگی می‌دهد. مرگ را اگر پلک زدنی بدانیم، که در یک لحظه از دنیا به برزخ منتقل می‌شویم. دیگر هیچ کار کوچکی بیهوده نیست و حتی بیشتر از یک بی نهایت ارزش دارد. هر یک کار کوچکی در ارتباط با ابدیت خالدی که پیش رو داریم بی نهایت ارزش دارد. لحظاتی که فقط یک بار زندگی می‌شوند و زمینۀ ادامۀ زندگی در برزخ و قیامت را فراهم می‌کنند.

به خاطر اهمیت و ارزش مرگ است که در قرآن آن قدر روی آن صحبت شده. و در احادیث توصیه شده به قبرستان بروید، مُرده را غسل بدهید و طوری نماز بخوانید که انگار آخرین نماز عمرتان را می‌خوانید.

یاد مرگ فوایدی دارد. باعث می‌شود به شدت روی هر لحظه‌مان مراقبت کنیم، می‌ترسیم از این که گناهی مرتکب شویم، اگر سختی در دنیا ببینیم با خودمان می‌گوییم می‌گذرد و أجل‌مان می‌رسد و راحت می‌شویم، روی خیلی از مسائل پیش پا افتادۀ دنیوی مانور نمی‌دهیم و خودمان را خسته نمی‌کنیم، وسواس کمتری به خرج می‌دهیم.

این نوع زندگی کردن، که هر لحظه به یاد مرگ باشیم و هر فعلی که بخواهیم انجام بدهیم آن را با مرگ تطبیق بدهیم را "زندگی مرگبار" می‌نامیم. این که من این متن را طوری بنویسم که برای بعد از مرگم بماند، در ابدیت من تاثیری داشته باشد، سعی کنم مخلصانه باشد و فایده‌ای به بقیه برساند، تمام این‌ها حاصل تفکر زندگی مرگبار است.

دیشب فهمیدم سردار سلگی شهید شده است و بعدترش فهمیدم یکی از آشنایان که با هم می‌نشستیم و چایی می‌خوردیم و می‌خندیدم بعد از دو هفته درد کشیدن روی تخت بیمارستان جان داده است. دو اتفاق پیش آمده باعث شد شدیدا نگاهم به زندگی تغییر کند، بترسم از این که هنوز کلی نماز و روزۀ قضا دارم، کتاب‌های زیادی امانت گرفته‌ام و هنوز هیچ کاری نکرده و آمادۀ مرگ نیستم.

بالاخره، من، تو و تمام وبلاگ نویس‌های بیان یک روز می‌میرند، یک روزی که شاید اصلا فکرش را نمی‌کنیم و روز آخر از خودمان باید بپرسیم، آیا واقعا زندگی کردیم؟

به هر جهت تصمیم گرفتیم یک چالش وبلاگی را شروع کنیم، به این اسم که:

10 کاری که باید قبل از مرگم انجام بدهم»

در یک پُست به همین اسم 10 کاری که حتما می‌خواهید قبل از مرگتان انجام بدهید را بنویسید و در آخر پست حداقل 5 نفر از دوستان‌تان را به این چالش دعوت کنید. 

بعد از نوشتن پست، لینکش را بفرستید تا انتهای همین پست درج شود. بعد از اتمام چالش که تا 1 اردیبهشت است. یک آمار بگیریم که خلق الله چه چیزهایی می‌خواهند قبل از مرگشان انجام بدهند.

از آقای سر به هوا، رضا :)(من نمی‌دونم باید یه جا بفرستی)، رفیقِ نیمه راه، نقل بلاگ، دکتر صفایی نژاد، حامد و فانوسش، میرزا مهدی، نا دم، فیشنگار، هنرنامه(محمد حسین)، امیر+، بخاری، امید شمس آذر، من مبهم، دختر بی بی، ///ه امیری، علیرضا گلرنگیان، پرنیان، نبات خدا، سبو، رئوف، سمیرا شیری، آقای مهربان و سنین +رفقایی که اسمشان یادم نمی‌آمد، دعوت می‌کنم در این چالش شرکت کنند.

شرکت کنندگان:

1.

رفیق نیمه راه

2. 

محمد حسین

3.

نبات خدا

4. آقای

امید شمس آذر

5.

فاطـــღـــمـه ツ 

6. آقا

محمد نقل بلاگ

7.

خودم :/

8.  

گلشید

9.  

آرام :)

10.  

فتل فتلیان

11.

تنبور

12. 

سُولْوِیْگ

13.

حسین

14. 

BLUE PRINCESS

15.

ماجده

16.

امیر+

17.

حسین

18.

رئوف

19.

Dark Angel

20.

نادم

21.

آدینه

22.

marya.m

23.

یا زهرا

24.

رهام Geramiha

25.

محمد صدرا عبدالعلی زاده

26.

Kimia Kvn

27.

ح جیمی

28.

بنده خدا

29.

شارمین امیریان

30.

محسن رحمانی

31.

هیوا جعفری

32.

آناهیتا. ب

33.

حامد

34.

شیفته گونه

35.

حسین.

36.

ramtin

37.

محمد عرفان بهنام پور

38.

غریبه آشنا A

39.

علیرضا

40.

در حوالی اریحا

41.

مشکات

42.

فاطمه م__

43.

فرشتۀ روی زمین (حالا این طور نیستش که بقیه فرشته نباشنا) D;

44. 


دیشب به یکی از آن حالت‌های بحرانی وجودی دچار شدم. چشم‌هایم را از سرم کندم و بردم بالا و از دید یک پرنده زندگی‌ام را نگاه کردم. شخصی از جایش بلند می‌شود، نماز می‌خواند، کتاب می‌خواند، می‌نویسد، می‌خوابد، بازی می‌کند، کار می‌کند، می‌خورد، خرید می‌کند، می‌خوابد و دوباره فردا از نو این کارها را تکرار می‌کند.

فکر کردم زندگی چه قدر پوچ است. زندگی مشتکل از مجموعۀ کارهای تکراری و روتین روزانه است. از صبح که آگاهی خودمان را بعد از خواب به دست می‌آوریم، استرس‌ها و دلهره‌ها شروع می‌شوند، اگر دردهایی در بدن داشته باشیم مثلا گوش دردی که من الآن دارم، به کار می‌افتند. این همه درد می‌کشیم و استرس داریم و حرص زندگی و پول و تحصیل و سلامتی و را می‌خوریم تا این که یک روز می‌میریم و از یادها فراموش می‌شویم.

با این حساب صادق هدایت و ارنست همینگوی عاقل‌هایی بودند در میان ما. فرآیند مرگ را تسریع کردند و خودشان تصمیم گرفتند چه روزی به زندگی‌شان پایان بدهند. قدرتمند و با شهامت خودشان را کشتند و مرگ را قبول کردند.

این استدلال خیلی درست است. زندگی واقعا پوچ و خسته کننده است. در فضایی که خدا نباشد و تفسیر درستی از مرگ نداشته باشیم کار درست را دارند انسان‌های خودکُشته می‌کنند. با فنا و نابودی خودمان به یک آرامش ابدی می‌رسیم و در یک لحظه مثل یک خواب به تمام سختی‌هایمان پایان می‌دهیم.

اما چون خدا هست و اعتقادی به نام معاد در اصول دین داریم زندگی اصلا پوچ و بیهوده نیست. کارهای روتین و تکراری معنا می‌یابند و این معنا را مرگ به زندگی می‌دهد. مرگ را اگر پلک زدنی بدانیم، که در یک لحظه از دنیا به برزخ منتقل می‌شویم. دیگر هیچ کار کوچکی بیهوده نیست و حتی بیشتر از یک بی نهایت ارزش دارد. هر یک کار کوچکی در ارتباط با ابدیت خالدی که پیش رو داریم بی نهایت ارزش دارد. لحظاتی که فقط یک بار زندگی می‌شوند و زمینۀ ادامۀ زندگی در برزخ و قیامت را فراهم می‌کنند.

به خاطر اهمیت و ارزش مرگ است که در قرآن آن قدر روی آن صحبت شده. و در احادیث توصیه شده به قبرستان بروید، مُرده را غسل بدهید و طوری نماز بخوانید که انگار آخرین نماز عمرتان را می‌خوانید.

یاد مرگ فوایدی دارد. باعث می‌شود به شدت روی هر لحظه‌مان مراقبت کنیم، می‌ترسیم از این که گناهی مرتکب شویم، اگر سختی در دنیا ببینیم با خودمان می‌گوییم می‌گذرد و أجل‌مان می‌رسد و راحت می‌شویم، روی خیلی از مسائل پیش پا افتادۀ دنیوی مانور نمی‌دهیم و خودمان را خسته نمی‌کنیم، وسواس کمتری به خرج می‌دهیم.

این نوع زندگی کردن، که هر لحظه به یاد مرگ باشیم و هر فعلی که بخواهیم انجام بدهیم آن را با مرگ تطبیق بدهیم را "زندگی مرگبار" می‌نامیم. این که من این متن را طوری بنویسم که برای بعد از مرگم بماند، در ابدیت من تاثیری داشته باشد، سعی کنم مخلصانه باشد و فایده‌ای به بقیه برساند، تمام این‌ها حاصل تفکر زندگی مرگبار است.

دیشب فهمیدم سردار سلگی شهید شده است و بعدترش فهمیدم یکی از آشنایان که با هم می‌نشستیم و چایی می‌خوردیم و می‌خندیدم بعد از دو هفته درد کشیدن روی تخت بیمارستان جان داده است. دو اتفاق پیش آمده باعث شد شدیدا نگاهم به زندگی تغییر کند، بترسم از این که هنوز کلی نماز و روزۀ قضا دارم، کتاب‌های زیادی امانت گرفته‌ام و هنوز هیچ کاری نکرده و آمادۀ مرگ نیستم.

بالاخره، من، تو و تمام وبلاگ نویس‌های بیان یک روز می‌میرند، یک روزی که شاید اصلا فکرش را نمی‌کنیم و روز آخر از خودمان باید بپرسیم، آیا واقعا زندگی کردیم؟

به هر جهت تصمیم گرفتیم یک چالش وبلاگی را شروع کنیم، به این اسم که:

10 کاری که باید قبل از مرگم انجام بدهم»

در یک پُست به همین اسم 10 کاری که حتما می‌خواهید قبل از مرگتان انجام بدهید را بنویسید و در آخر پست حداقل 5 نفر از دوستان‌تان را به این چالش دعوت کنید. 

بعد از نوشتن پست، لینکش را بفرستید تا انتهای همین پست درج شود. بعد از اتمام چالش که تا 1 اردیبهشت است. یک آمار بگیریم که خلق الله چه چیزهایی می‌خواهند قبل از مرگشان انجام بدهند.

از آقای سر به هوا، رضا :)(من نمی‌دونم باید یه جا بفرستی)، رفیقِ نیمه راه، نقل بلاگ، دکتر صفایی نژاد، حامد و فانوسش، میرزا مهدی، نا دم، فیشنگار، هنرنامه(محمد حسین)، امیر+، بخاری، امید شمس آذر، من مبهم، دختر بی بی، ///ه امیری، علیرضا گلرنگیان، پرنیان، نبات خدا، سبو، رئوف، سمیرا شیری، آقای مهربان و سنین +رفقایی که اسمشان یادم نمی‌آمد، دعوت می‌کنم در این چالش شرکت کنند.

شرکت کنندگان:

1.

رفیق نیمه راه

2. 

محمد حسین

3.

نبات خدا

4. آقای

امید شمس آذر

5.

فاطـــღـــمـه ツ 

6. آقا

محمد نقل بلاگ

7.

خودم :/

8.  

گلشید

9.  

آرام :)

10.  

فتل فتلیان

11.

تنبور

12. 

سُولْوِیْگ

13.

حسین

14. 

BLUE PRINCESS

15.

ماجده

16.

امیر+

17.

حسین

18.

رئوف

19.

Dark Angel

20.

نادم

21.

آدینه

22.

marya.m

23.

یا زهرا

24.

رهام Geramiha

25.

محمد صدرا عبدالعلی زاده

26.

Kimia Kvn

27.

ح جیمی

28.

بنده خدا

29.

شارمین امیریان

30.

محسن رحمانی

31.

هیوا جعفری

32.

آناهیتا. ب

33.

حامد

34.

شیفته گونه

35.

حسین.

36.

ramtin

37.

محمد عرفان بهنام پور

38.

غریبه آشنا A

39.

علیرضا

40.

در حوالی اریحا

41.

مشکات

42.

فاطمه م__

43.

فرشتۀ روی زمین (حالا این طور نیستش که بقیه فرشته نباشنا) D;

44.

محبوبه شب

45.

بی نام

46.

دلآشفت

47.

میم إبن کاف


دیشب به یکی از آن حالت‌های بحرانی وجودی دچار شدم. چشم‌هایم را از سرم کندم و بردم بالا و از دید یک پرنده زندگی‌ام را نگاه کردم. شخصی از جایش بلند می‌شود، نماز می‌خواند، کتاب می‌خواند، می‌نویسد، می‌خوابد، بازی می‌کند، کار می‌کند، می‌خورد، خرید می‌کند، می‌خوابد و دوباره فردا از نو این کارها را تکرار می‌کند.

فکر کردم زندگی چه قدر پوچ است. زندگی مشتکل از مجموعۀ کارهای تکراری و روتین روزانه است. از صبح که آگاهی خودمان را بعد از خواب به دست می‌آوریم، استرس‌ها و دلهره‌ها شروع می‌شوند، اگر دردهایی در بدن داشته باشیم مثلا گوش دردی که من الآن دارم، به کار می‌افتند. این همه درد می‌کشیم و استرس داریم و حرص زندگی و پول و تحصیل و سلامتی و را می‌خوریم تا این که یک روز می‌میریم و از یادها فراموش می‌شویم.

با این حساب صادق هدایت و ارنست همینگوی عاقل‌هایی بودند در میان ما. فرآیند مرگ را تسریع کردند و خودشان تصمیم گرفتند چه روزی به زندگی‌شان پایان بدهند. قدرتمند و با شهامت خودشان را کشتند و مرگ را قبول کردند.

این استدلال خیلی درست است. زندگی واقعا پوچ و خسته کننده است. در فضایی که خدا نباشد و تفسیر درستی از مرگ نداشته باشیم کار درست را دارند انسان‌های خودکُشته می‌کنند. با فنا و نابودی خودمان به یک آرامش ابدی می‌رسیم و در یک لحظه مثل یک خواب به تمام سختی‌هایمان پایان می‌دهیم.

اما چون خدا هست و اعتقادی به نام معاد در اصول دین داریم زندگی اصلا پوچ و بیهوده نیست. کارهای روتین و تکراری معنا می‌یابند و این معنا را مرگ به زندگی می‌دهد. مرگ را اگر پلک زدنی بدانیم، که در یک لحظه از دنیا به برزخ منتقل می‌شویم. دیگر هیچ کار کوچکی بیهوده نیست و حتی بیشتر از یک بی نهایت ارزش دارد. هر یک کار کوچکی در ارتباط با ابدیت خالدی که پیش رو داریم بی نهایت ارزش دارد. لحظاتی که فقط یک بار زندگی می‌شوند و زمینۀ ادامۀ زندگی در برزخ و قیامت را فراهم می‌کنند.

به خاطر اهمیت و ارزش مرگ است که در قرآن آن قدر روی آن صحبت شده. و در احادیث توصیه شده به قبرستان بروید، مُرده را غسل بدهید و طوری نماز بخوانید که انگار آخرین نماز عمرتان را می‌خوانید.

یاد مرگ فوایدی دارد. باعث می‌شود به شدت روی هر لحظه‌مان مراقبت کنیم، می‌ترسیم از این که گناهی مرتکب شویم، اگر سختی در دنیا ببینیم با خودمان می‌گوییم می‌گذرد و أجل‌مان می‌رسد و راحت می‌شویم، روی خیلی از مسائل پیش پا افتادۀ دنیوی مانور نمی‌دهیم و خودمان را خسته نمی‌کنیم، وسواس کمتری به خرج می‌دهیم.

این نوع زندگی کردن، که هر لحظه به یاد مرگ باشیم و هر فعلی که بخواهیم انجام بدهیم آن را با مرگ تطبیق بدهیم را "زندگی مرگبار" می‌نامیم. این که من این متن را طوری بنویسم که برای بعد از مرگم بماند، در ابدیت من تاثیری داشته باشد، سعی کنم مخلصانه باشد و فایده‌ای به بقیه برساند، تمام این‌ها حاصل تفکر زندگی مرگبار است.

دیشب فهمیدم سردار سلگی شهید شده است و بعدترش فهمیدم یکی از آشنایان که با هم می‌نشستیم و چایی می‌خوردیم و می‌خندیدم بعد از دو هفته درد کشیدن روی تخت بیمارستان جان داده است. دو اتفاق پیش آمده باعث شد شدیدا نگاهم به زندگی تغییر کند، بترسم از این که هنوز کلی نماز و روزۀ قضا دارم، کتاب‌های زیادی امانت گرفته‌ام و هنوز هیچ کاری نکرده و آمادۀ مرگ نیستم.

بالاخره، من، تو و تمام وبلاگ نویس‌های بیان یک روز می‌میرند، یک روزی که شاید اصلا فکرش را نمی‌کنیم و روز آخر از خودمان باید بپرسیم، آیا واقعا زندگی کردیم؟

به هر جهت تصمیم گرفتیم یک چالش وبلاگی را شروع کنیم، به این اسم که:

10 کاری که باید قبل از مرگم انجام بدهم»

در یک پُست به همین اسم 10 کاری که حتما می‌خواهید قبل از مرگتان انجام بدهید را بنویسید و در آخر پست حداقل 5 نفر از دوستان‌تان را به این چالش دعوت کنید. 

بعد از نوشتن پست، لینکش را بفرستید تا انتهای همین پست درج شود. بعد از اتمام چالش که تا 1 اردیبهشت است. یک آمار بگیریم که خلق الله چه چیزهایی می‌خواهند قبل از مرگشان انجام بدهند.

از آقای سر به هوا، رضا :)(من نمی‌دونم باید یه جا بفرستی)، رفیقِ نیمه راه، نقل بلاگ، دکتر صفایی نژاد، حامد و فانوسش، میرزا مهدی، نا دم، فیشنگار، هنرنامه(محمد حسین)، امیر+، بخاری، امید شمس آذر، من مبهم، دختر بی بی، ///ه امیری، علیرضا گلرنگیان، پرنیان، نبات خدا، سبو، رئوف، سمیرا شیری، آقای مهربان و سنین +رفقایی که اسمشان یادم نمی‌آمد، دعوت می‌کنم در این چالش شرکت کنند.

شرکت کنندگان:

1.

رفیق نیمه راه

2. 

محمد حسین

3.

نبات خدا

4. آقای

امید شمس آذر

5.

فاطـــღـــمـه ツ 

6. آقا

محمد نقل بلاگ

7.

خودم :/

8.  

گلشید

9.  

آرام :)

10.  

فتل فتلیان

11.

تنبور

12. 

سُولْوِیْگ

13.

حسین

14. 

BLUE PRINCESS

15.

ماجده

16.

امیر+

17.

حسین

18.

رئوف

19.

Dark Angel

20.

نادم

21.

آدینه

22.

marya.m

23.

یا زهرا

24.

رهام Geramiha

25.

محمد صدرا عبدالعلی زاده

26.

Kimia Kvn

27.

ح جیمی

28.

بنده خدا

29.

شارمین امیریان

30.

محسن رحمانی

31.

هیوا جعفری

32.

آناهیتا. ب

33.

حامد

34.

شیفته گونه

35.

حسین.

36.

ramtin

37.

محمد عرفان بهنام پور

38.

غریبه آشنا A

39.

علیرضا

40.

در حوالی اریحا

41.

مشکات

42.

فاطمه م__

43.

فرشتۀ روی زمین (حالا این طور نیستش که بقیه فرشته نباشنا) D;

44.

محبوبه شب

45.

بی نام

46.

دلآشفت

47.

میم إبن کاف

48.

بخاری


آن شب، بعد از روشن شدن چراغ‌های سینما، وقتی که صورتم خیس بود به خاطر شهیدی که در "شیار 143" مدفون بود، فکرش را هم نمی‌کردم که یک روز مادر شهیدی که این همه روز منتظر بچه‌اش بود و پیر شُد حالا توی کیش موهایش را چتری بزند و بخواهد با ماشین و لباس‌های لاکچریش در مناقصۀ هندورابی سرمایه گذاری کُند!

فیلم "ایدۀ اصلی" به من نشان داد اصلا نمی‌شود برای پولدار شدن با حجاب بود :))


تا می‌شنویم أمر به معروف همه یاد این جمله می‌افتیم: "خواهرم، حجابت رو رعایت کن". آیا تمام مشکل دین با این دو تا تار مو است؟ خیر، تمام مشکل نیست، اما بخشی از مشکل است و مشکل بزرگتر این است که خیلی‌ها فکر می‌کنند این تمام مشکل است.
خُب بگذارید طی سه مثالی که واقعا رخ داده‌اند، سه روش أمر به معروف را برایتان بیان کنم:
1- روش ناروتو شیپودن:
خانم بدحجابی در قم راه می‌روند، عمامه به سری زحمت می‌کشند و با تسبیح بزرگی که دارند به سرش می‌زنند، به نحوی که دانه‌های تسبیح آن وسط قل قل می‌خورند. این را چند سال پیش من شنیدم که اتفاق افتاد.
بعد از این واقعه خانم بدحجاب شدیدا به دین رو آوردند و مذهبی شدند و روزی یک دانه تسبیح در آب روزانه‌شان می‌گذارند و قرقره میکنند و شب‌ها به یاد آن واقعه اشک می‌ریزند و هق هق می‌کنند. :/ (الکی مثلا)
2- روش سادۀ ظاهری:
یک روز داشتم از حرم می‌آمدم یک شیخی همین طور که راه ‌می‌رفت به هر خانمی که وضع نامناسبی داشت تذکر می‌داد حجابتان را رعایت کنید یا موهایتان را بکنید زیر روسری و سریع رد می‌شدند.
روش خوبی است، ولی اگر گیر انسان سلیطه‌اش می‌افتاد بعد از فحش کش کردنش مثل آن سیدی که با شیشه نوشابه شکسته می‌خواستند چشمش را در بیاورند، امکان داشت کِشته گردد و البته تاثیر گذاری خیلی کمی داشت، اما اگر این اتفاق آن هم محترمانه در سطح گسترده بیفتد بالاخره طرف خسته می‌شود و هر چند که توجیه نشده ولی اجبارا ظاهرش را حفظ می‌کند.
3- روش عُمقی و قوی:
نوع حجاب حاصل تفکری است که پشت آن است و مشکل ما این است قبل از کود دادن ریشه می‌خواهیم میوۀ را دفعی تغییر بدهیم.
شهید دیالمه یکی از این اشخاص است که می‌گفتند دو تا خانم بدحجاب آمدند و پای سخنرانی‌اش نشستند، بعد از سخنرانی با چند دقیقه صحبت کردن و بحث کردن و استدلال آوردن کاری کرد شهید دیالمه که این‌ها روسری‌هایشان را جلو کشیدند.
خُب شاید همیشه فرصت این طور صحبت کردن نباشد و اگر هم باشد توجیه نشوند و آن‌ها هم دلایلی برای خود داشته باشند.
اما چیزی که خیلی مهم است، این است که در برخورد با یک شخصی که گناه ظاهری دارد این طور فرض نکنیم که این شخص دیگر بدترین نوع موجودات و مشرک‌ترین و کافرترین آدمی است که روی زمین پیدا کرده‌ایم. بدانیم این شخص به قول رهبری یک نقص دارد شاید محب ائمه هم باشد.
من خودم تجربه بهم نشان داده که گاهی تذکر ندادن به یک خانم بدحجاب تاثیر گذاری خیلی بیشتری از تذکر دادنش داشته است. این که یک خانمی تمام عمر بهش گیر داده‌اند به خاطر حجابش اما در برخورد با یک شخص به شدت مذهبی به این یک موردش کاری نداشته باشد شاید بری آن شخص تعجب آور باشد که عه، مذهب فقط گیر دادن به حجاب من نیست! و بعد به آن شخص علاقه مند می‌شود.
مشکل این است کارهای ما روش مند نیست، همین طوری گازانبری می‌خواهیم بپریم و طرف را تکه تکه کنیم. اندکی صبر، آرام.
می‌گفتند یکی از علما در مسجدی نماز می‌خواند. همیشه یک آقایی بود پشت سرش نماز می‌خواند که ریش‌هایش را از ته می‌تراشید. از این‌ها که از ریش متنفر بود و نمی‌گذاشت حتی جوانه بزند. یک روز این عالم تا خانه این آقا رو همراهی کرد، تکریمش کرد، بهش احترام گذاشت و باهاش راه اومد، موقع رفتن و جدا شدن، رفت جلو و صورت این آقا رو محکم ماچ کرد، بعدش گفت: جای بوسۀ من رو دیگه نتراش، می‌گفتند این قدر این واقعه روی آن طرف تاثیر گذاشت که تا آخر عمرمش دیگر ریش‌هایش را کوتاه نکرد.

شکل نماز چند سال است ذهنم را درگیر کرده و سوالی که همیشه داشته‌ام این است که چرا باید هر روز این کار تکراری را انجام دهم؟ محتوای نماز که چیز جدیدی ندارد، دائم یک سری حرف را باید تکرار کنیم و یک سری حرکات را انجام دهیم.

یکی از وجوه حکمت نماز که امام صادق در حدیث بیان کرده این است که نماز ضامن بقای دین است. پیامبران می‌آمدند و فراموش می‌شدند تا این که خداوند نماز را برای دین وضع کرد.

اما وجهی که من شخصا به آن رسیدم وجه هویت بخشی نماز است. ما جوانان این مرز و بوم که عقاید درست و درمانی نداریم و از چند جهت تکه پاره شده‌ایم. معجون مدرنیته و سنت و مذهب و غرب شده‌ایم بیش از همه چیز در این شرایط به هویت نیاز داریم.

هویت یعنی این که بدانیم چه کسی هستیم و چه وظیفه‌ای داریم، چشم اندازمان نسبت به زندگی چیست و به طور کل عقاید و جهان بینی‌مان به چه شکل است و رفتار و اعمالی که حاصل از آن عقاید است چه چیزهایی هستند.

وقتی واقعا هویت خودمان را نمی‌دانیم می‌رویم در گروه آدم‌هایی که حیران و سرگردان به کارهای پیش فرض دم دستی می‌پردازند. همین طوری خودمان را مشغول می‌کنیم و با دغدغه‌ای مثل پول یا پیشرفت شغل زندگی را می‌گذرانیم و چون آرمانی نداریم که بر اساسش برنامه‌ای بریزیم و مشغول کار شویم به کارهای آسان و خودفراموش کُن مثل فیلم و بازی و رمان و موزیک رو می‌آوریم.

یادم است یک زمانی که خیلی داغان شده بودم با خودم یک برگه مقوایی در جیبم حمل می‌کردم که رویش نوشته بود: من یک بچه حزب اللهی بسیجی انقلابی مومن هستم.

این تمام هویتی بود که برای خودم در چند کلمه تعریف کرده بودم تا دائم نگاهش کنم و به خودم یادآوری کنم.

نماز هم چنین سیستمی دارد. یک برنامۀ هویت بخشی طولانی مدت است. از اذان و اقامه شروع می‌شود:

الله اکبر

الله اکبر عن یوصف

خدا بزرگتر از آن چیزی که توصیف می‌شود.

اذان شروع می‌شود با بزرگی خدا، یعنی تمام دغدغه‌ای که الآن من و تو داریم خدا از آن‌ها بزرگتر است و اعتقاد به این مسئله باعث می‌شود ما از تمام گرفتاری‌هایمان بزرگتر شویم.

هویت بعدی از راه می‌رسد که هیچ خدایی جز الله نیست. تمام چیزهایی که بندۀ آن‌ها شده‌ایم کنار می‌روند و فقط الله می‌شود خدای ما.

خدایی که بعد در چهار مرحله توحیدی می‌فهمیم هر فعلی که در جهان اتفاق می‌افتد فعل خداوند است و هر چه هست تجلی خداوند است.

و بعد برنامۀ هویت بخشی ادامه پیدا می‌کند. تشویق به نماز که بهترین عمل است می‌شویم تا این که تکبیرة الاحرام را می‌گوییم.

دست‌ها را تا گوش بالا می‌آوریم و به عنوان نمادی که تمام دنیا را پشت سر می‌گذاریم وارد نماز می‌شویم.

نماز هم تک تک تکرار چیزهایی است که هویت انسان مسلمان را تشکیل می‌دهد و نماز هر روز تکرار می‌شود چون هویت هر روز و هر لحظه نیاز به یادآوری دارد.

شاید یکی از دلایلی که توصیه شده در نماز حضور قلب داشته باشیم و معنای چیزی که می‌گوییم را بفهمیم از هیمن لحاظ است که باور کنیم تمام چیزهایی که می‌گوییم عین حقیقت است.

تفکر در تک تک اذکار نماز و حالات نماز و حکمت آن‌ها که در کتاب‌هایی مثل اسرار الصلاة آمده به ما نشان می‌دهد خداوند خیلی باهوش‌تر از عقل ظاهربین ماست.


پیش نوشت: مغز زنگ زدۀ ما، تمام مشکلش از جسم بود، چند تیغ، پشت کمر و مکشی پشت سرش که مجموعش نام حجامت عام» دارد، حالم را خیلی بهتر کرد(مگر اصلا حالت بد بود؟)

امام خمینی و بچه‌های انقلاب کاری کردند که تمام نگاه‌ها به آسمان برگردد و همه برای آوردن خورشید پشت ابر به وسط آسمان و تمام کردن انتظار هزار سال حضرت ولی عصر، شاه را کنار بزنند و جلوی قدرت‌های مطرح جهان قدرت سومی شدند با آن که هیچ چیز نداشتند.

امام، پیامبر گونه نامه نوشت و آن‌ها را به دین دعوت کرد و بعد در جنگ هشت ساله، نقطۀ عطف همکاری غرب و شرق برای ساقط کردن انقلاب اسلامی ایستاد و شکست نخورد.

اما حالا نگاه اکثر جامعه از آسمان به زمین و حتی زیر زمین افتاده، شده‌ایم یک جامعۀ زیرزمینی که بالاترین آمار لایو اینستاگرامی‌اش خوانندۀ زیرزمینیِ نقاشی شده و مذهب مورد علاقه‌اش یک سید خلع لباس شدۀ بیسواد است.

یک دین گوگولی ساخته شده تا فقط جای خودش، شاید کمتر از یک موسیقی لایت، به انسان آرامش بدهد، همان چیزی که تعبیر به دین حداقلی می‌شود، دینی که قرار بود تمامِ انسان شود، سکولار شد و یک گوشه نشست روی صندلی راحتی و به خاطر ضعف آدم‌هایی که انقلاب و دین را کمرنگ کردند و بردند در موسسات بی‌فایدۀ خسته پول ساز و فاصله گرفتند از اکثریت.

یک نگاه صفر و صدی، شاید یک نگاه بیست هشتادی، درصدش معلوم نیست، هر چه هست واقعیتی است که در جامعه اتفاق افتاده و وقتی فرمان آتش به اختیار به معنای قیام کردم مثنا و فرادا اعلام می‌شود، یعنی ببین که چه قدر وضع خراب است و چه قدر کشور از دست ما در رفته و اصلا مال ما نیست که امیدمان به همین چند مجاهد جان بر کف است که هر کس می‌تواند به قدر توانش بجنگد و کار کند و زور بزند و چنگ بزند و حفظ کند میراث آسمان را و نگاهی که داشتیم.

وقتی وزارت ارشاد و سینمایش باندی است، وقتی وزارت اطلاعاتش دست یک شخص غیر متخصص است و وقتی وزارت ارتباطاتش دست قناری رنگ کنِ تیر است وضع بهتر از این نمی‌شود.

شیپور جنگ سال‌هاست که نواخته شده، نامردها سال‌هاست که شناخته شده‌اند و چمران‌ها پر وا کرده‌اند و ما کرم‌های خاکی مانده‌ایم و در نفسانیت خودمان می‌لولیم.


گاهی با تمام مطالعاتی که دارم و با تمام فکرهایی که از سر و کولم بالا می‌روند، می‌نشینم پشت کیبورد و فکر می‌کنم به ذهن خالی زنگ زده، یک فضای پوچ که در تاریکی صدای تِک تِک قطرات آب گندیده از آن به گوش می‌رسد. آن وقت حسابی کلافه می‌شوم و بی حوصله به یک گوشه خیره می‌شوم. انگار ادامه ندارم و تمام می‌شوم وقتی چیزی برای نوشتن ندارم یا که دستم به نوشتن نمی‌رود. و الآن به همان حال افتاده‌ام. خسته و کوفته، نمی‌دانم این همه کتابی که خوانده‌ام کجا رفته‌اند. راستش را بگویم، شاید خیلی‌ها ناراحت شوند، ولی بگذارید بگویم، من حالم از اجتماع و انسان‌ها دیگر به هم می‌خورد. صفحۀ توییتر را که باز می‌کنم سیده فاطمه! با نوشتن لیسانس انگلیسی در بالای پیجش و گرفتن عکس دستش که دارد پوست پوست می‌شود کلی لایک و کامنت دریافت کرده، آن وقت حرف‌های خوب میان این مزخرفات گم می‌شوند. آیا آدم‌ها کاری مهم‌تر از خندیدن در این دنیا ندارند؟ منحصر شده‌اند در هر هر و کر کر کردن و از خودشان و اصالتشان غافل هستند. این است که واقعا حال نمی‌کنم با هیچ بنی بشری ارتباط بگیرم. جز آن‌هایی که فکر می‌کنم واقعا انسان‌های مفیدی هستند. انسان‌های مفیدی مثل.


بسم الله الرحمن الرحیم

امیر حسین مقصودلو معروف به تتلو یکی از چهره‌های خبر ساز و پر حاشیه این سال‌ها بوده است. کسی که حالا در شبکۀ اجتماعی اینستاگرام با یکی دیگر از چهره‌های معروف به بالاترین رکورد مخاطب لایو دست پیدا کرده است. حاشیه‌های زیادی رخ داده که برای نوشتن خلاصه‌وار آن‌ها هم چندین صفحه نیاز است.

آخرین حاشیه‌ای که برای دومین بار منجر به بسته شدن صفحۀ 4 میلیونی او شد این بود که از هوادارانش درخواست کرده بود که بیایند و به او انرژی بدهند! (همان طور که در یکی از لایو‌هایش ادعا کرده بود که با هوادارانش رابطۀ جنسی دارد)

بگذریم، توضیح بیشتر نمی‌دهیم، چرا که همین توضیح بیشتر منجر به این می‌شود همان چند نفری هم که او را نمی‌شناسند به مخاطبینش اضافه شوند.

سوال اصلی که در یادداشت به دنبال آن هستیم این است که چرا باید یک چنین آدمی این قدر هوادار پیدا کند؟ دلایل جذابیت تتلو چیست؟

تتلو در عین این که برایش هیچ حلال و حرامی معنایی ندارد، در عین این که فاسد است اما یک نوع مرام خاصی برای خودش قائل است. مثلا وقتی امین فردین از او می‌پرسد که اولین دوست دختری که داشتی چه کسی بود و او می‌گوید فلانی، می‌گوید بیخیال، شاید الآن شوهر کرده باشد.

یعنی در عین خراب بودنش مرام خاصی هم دارد. یا مثلا وقتی دو تا چهرۀ مشهور دیگر برای حاشیه سازی بیخود دعوا می‌کنند آدم نامردی نیست و می‌گوید: زن داداش را اذیت نکن، وقتی که هیچ کس با تو نبود، اون دختر با تو بودا!

صفت دیگر تتلو که باعث جذب هوادارانش شده، صادق و رک بودنش است و این که با افراد دیگر و مخصوصا هوادارانش همجوشی دارد. آدم خوشگذرانی است. ورزشکار است و البته در کارهای هنری‌اش کارش را خوب بلد است و کارهای با کیفیت اما کم ارزشی تولید می‌کند.

تتلو اگر چه چهره‌اش دیگر جای تتو کردن ندارد و آدم را یاد دفتر نقاشی می‌اندازد، اگر چه بد دهن است و عفت کلام ندارد، اما در عین حال صفاتی دارد که باعث می‌شود سیاهِ سیاه هم نباشد.

تتلو می‌توانست با برنامه‌ریزی درست فرهنگی و کمک وزارت ارشاد فرصتی باشد، پله‌ای باشد به سوی پیشرفت اما الآن تهدیدی شده برای خراب کردن فضای فکری جوانان و نوجوانان. تتلو مثل بسیاری از هنرمندان دیگر پس زده شد، تتلو از هر نوع پاچه خواری که می‌توانست استفاده کرد، روی ناو دریایی موزیک هسته‌ای خواند، دیدار رئیسی رفت و طرفدار قالیباف شد اما نتوانست به هر جهت مجوز بگیرد.

جمهوری اسلامی می‌توانست حفظش کند و ازش استفاده کند اما نکرد. حالا اگر می‌تواند جمعش کند. هیچ وقت برایمان سوال نشده چرا آن کسی که پیج 4 میلیونی دارد نباید یک شخصیت بزرگ معنوی باشد، یا یک دانشمند، یا یک نویسندۀ بزرگ؟

به غیر از این که یکی از دلایل این است که اکثریت مردم تمایل به باطل و گناه دارند، دلیل دیگر این است که ما حتی به قدر تتلوها هم قدرت جذب نداریم، در پستو خودمان را قایم کرده‌ایم، درگیر بین گروه عوام و خواص هستیم و جز خودمان کس دیگری را آدم حساب نمی‌کنیم. این همه بودجه ریخته می‌شود در حلق موسسات، مطلبی بنویسند و یک عدۀ معدودی بخوانند و بی‌فایده و بی‌تاثیر جهت فرهنگی جامعه به منجلاب کثافت این آدم‌ها برود.


یک بخشی از همان کتابی که رفیق نیمه راه توصیه کرد. این استاد طاهر زاده واقعا چه گنیجنه‌ای بوده ما کشفش نکرده بودیم. روزه برای خاموش کردن هوا و هوس است نه انباشت آن، نه این که هوس کل روزمان را جمع کنیم و وقت افطار یکهو مثل مارهای آنادا طوری دفعی ببلعیم لقمه‌ها را که تا یک هفته به تغذیه نیاز نداشته باشیم.


طرف، پارسال زد پشت ماشین بابای من. هزینه صاف کاری‌اش شد 107 تومان. پدر ما یک اشتباهی کرد کارتش را نگرفت و زنگ نزد افسر بیاید. شماره‌اش را گرفت. خودش پاسدار است و پسرش هم طلبه. از آن روز تا آلان بالای ده بار من و پدرم به خودش و پسرش گفته‌ایم که بیا خسارتی که زده‌ای را بده. اما انگار نه انگار. پسرش هم درسش خوب است ولی.

هر دفعه زنگ می‌زنیم می‌گوید فعلا ندارم. تعریف از خود نیست، صرفا تفاوت را می‌خواهم بگویم. حدودا 3 ماه پیش اشتباهی عقب عقب با موتور مالیدم به یک پژوی 405 که پارک بود. زیر باران و با بدبختی طرف را پیدا کردم. زنگ این خانه و آن خانه را زدم.  کلی عذرخواهی کردم و شماره تلفنم را دادم و با این که واقعا نداشتم، پس فردایش 100 تومان با دومین اس ام اس که شماره کارتش بود واریز کردم. قضیه تمام شُد.

پی‌نوشت: این حدیث به این معنا نیست که توجیه بدهد دست ما و از رکوع و سجودمان کم بگذاریم، بلکه دارد معیاری به ما می‌دهد که چه طور افراد را قضاوت کنیم.


ساعت 3 و نیم صبح از خواب بیدار شدم، می‌خواهم بروم به کارهایم برسم ولی یک بابایی توی وجودم می‌گوید: حاجی حسش نیست! 

می‌گویم خب چه کنیم، این همه کار نکرده و باز هم اداهای تو، متن یکی از رفقا را در کانالش به یاد می‌آورم دربارۀ انواع خستگی و راه در رفتنشان؛


 استراحتی که بهش نیاز داری


استراحت بدنی:

- خواب کافی

- انجام حرکات کششی

- نفس عمیق کشیدن


خب دیشب کافی خوابیده‌ام، کشش نیازی ندارم و جسم هم که سالم و سرحال نشسته‌ام پشت میز.


استراحت اجتماعی:

- لذت بردن از زمان تنهایی

دارم الان با وبلاگنویسی می‌برم


- بیشتر وقت گذراندن با کسایی که درکت می‌کنند

همه عالم درکم می‌کنند


- کمتر وقت گذروندن با کسایی که حس خوب نمی‌دن بهت.

چنین کسی وجود خارجی ندارد، اصلا در حد این حرف‌ها کسی نیست بتواند چنین حسی بد بدهد مرتیکه!


استراحت معنوی:

- دعا و مناجات کردن

- خوندن متن‌های فلسفی و دینی

- کمک به دیگران به صورت داوطلبانه


کامل است، حسابی تکمیلم


استراحت احساسی:

- یادداشت کردن احساسات روزانه

دیروز سعی کردم چیزهایی که ذهنم را مشغول کرده روی کاغذ بیاورم، چیز خاصی مشغولش نکرده بود، همه چی عالی و آرام بود، این قدر آرامش غیرطبیعی است، اعتراض دارم.


- امتحان فعالیت‌های مورد علاقه

این که توی استراحت ذهنی» هم هست، فکر کنم این مطلب رفیقمان همچین مطلب محکم و درخوری نیست. 


- تعیین حد و مرز برای خود

آیا منظور این قسمت آن است که آدم اگر حد و مرز نداشته باشد خسته می‌شود و با حد و مرز داشتن خستگی‌اش در می‌رود؟ شاید هم چنین باشد، مثلا یک آدمی عاشق یک آدم دیگر می‌شود یا اصلا در نخ در کفش می‌رود یا به قول نسل Z رویش کراش می‌زند، اگر به علت این درگیری ذهنی در به دست آوردنش دچار خستگی شده باشد، با کشیدن یک مرز با ماژیک قرمز دور آن و فهم این مطلب که آن شخص برای من نیست، شاید خستگی‌اش در برود، چون یک بار سنگین عشقی را از روی ذهنش زمین گذاشته است.  


- وقت گذراندن با افراد مورد اعتماد


استراحت ذهنی

- وقت گذراندن در طبیعت

یادم است یکبار خیلی حالم گرفته بود سر ظهر بلند شدم رفتم پارک، آبی که جریان داشت و سبزه‌های پارک چنان حالم را عوض کرد که بیا و ببین.


- انجام فعالیت مورد علاقه

زمانی فیلم دیدن را دوست داشتم و بعد نقد کردنش را، شاید رفتن به یک رستوران شبانه‌روزی در همین نزدیکی ساعت 5 صبح و به بدن زدن یک کاسه آب مغز گوسفند همراه یک زبان و بناگوش حالم را سر جا بیاورد، ولی ترجیح می‌دهم الآن روی تختم لم بدهم و لم یلد و لم یولد بخوانم :)


- کنار گذاشتن تکنولوژی برای کوتاه مدت

قبل از این که جمله تمام شود کنارش خواهم


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها