نیمههای شب بود که با صدای مامانجون، یعنی مادربزرگِ مادری ام از خواب بیدار شدم، آن زمان ما ساکنِ تهران بودیم و تابستانها میآمدیم قُم و میماندیم. از لذتهای قم خریدِ سیدیهای پلی استیشن از پاساژِ کویتیهای قم بود.
بیدارم کرد و گفت پاشو، داره از دهنت خون میره. ما هم که از عنفوان طفولیت حسّ و حال زندگی کردن نداشتیم، بلند شدیم و به زور خودمان را به سمتِ دستشویی کشاندیم و تُف کردیم، یک تفِ خونی بود و خونی که دائم در دهان جمع میشد.
دهانم مزۀ قندی میداد که در قندانِ فی گذاشته شده باشد. اگر شما هم تجربۀ خونخواری داشته باشید میدانید که خون بویی شبیه قطره آهن دارد.
القصه! ما را بیدار کرد و بعد هم پدرمان بود را که ما را به بیمارستانی برساند. مامانجون هم پر از استرس و ترس از مرگِ من بود.
ساعت 3 نصفه شب، مگر خبری از تاکسی بود؟ اطلاعات این بخش ذهنم کامل نیستند که چطور به بیمارستان رسیدیم. به هر زحمتی بود توانستیم به بیمارستان نیکوییِِ قم برسیم.
پیشِ پزشک که رفتیم برایمان آزمایش نوشت، داستان از این قرار بود که قبل از آمدن به سفرِ قم لوزهام را عمل کرده بودم و دکتر هم تاکید کرده بود چیزِ ترش و تند و سفت نخورم.
من هم شبِ قبل از حادث، خانۀ عمه مهمان بودیم و بر خلاف میل باطنی ته دیگ سوختۀ برنج خورده بودم، نمیدانم چرا؟ من که هیچ وقت با ته دیگ حال نکرده و نمیکنم.
رفتیم و دکتر گفت این که چیزیش نیست، ببرش اگر دوباره خونریزی کرد بیاورش. پدرم هم میگفت خونریزی کرده میگفت نه نترس چیزی نیست، از همین پزشکهای دیفالتِ مزخرف بود.
من هم نشستم روی صندلی و با دستمالِ مشبکِ قرمز رنگی که مادربزرگم داده بود که خونِ دهانم را پاک کنم منتظر جواب آزمایش بودم.
در همین اوضاع، بالا آوردم، خیلی زیاد، تمام سنگهای سفیدِ کف قرمز شدند، دستمالی هم که در دست داشتم در میانِ سیل خون گم شد و هیچ وقت هم پیدا نشد. خانم سفید پوش با طیِّ آمد و همه را جمع کرد و بعد همان دکتری که میگفت چیزیش نیست، گفت همین الآن ببریدش اتاق عمل، باید عمل شود.
دستانِ خونیام را نگاه میکردم و روی تخت من را به سمتِ اتاق عمل میبردند و سوزنِ سرمی را به دستم وصل میکردند.
یک هفته روی تختِ بیمارستان دورانِ خوشی را گذراندم، انصافا بیمارستان جای خوبی برای گذراندن زندگی است، صبح تا شب میخوابی و استراحت میکنی، کمپوت و آبمیوه برایت میآورند و همراهی هم هر شب کنارت میخوابد.
من تورِِ بیمارستان خوابی را، به ترکیه ترجیح میدهم، البته اگر این تور بدون درد باشد. خانه سالمندان هم جایِ با صفایی است، دیوانه خانه هم همین طور، کلا هر جایی که کسی کاری به کارِ آدم نداشته باشد برایِ من لذت بخش است.
اما الآن این طور نیست، من اگر یک روز فقط به رکود برسم و حرکت نکنم آن قدر درد میکشم که تمام سلولهای مغزم از درد سمفونی بتهوون را اجرا میکنند.
از دیوانگیِ خاص من که بگذریم، میرسیم به قسمتِ معجزه. این خاطره به روایتِ مادربزرگ طورِ دیگری است:
اون شب بعد از این که بابات تو رو به بیمارستان بُرد. من از خونه تا حرم حضرت معصومه دویدم. با اون خونی که از تو رفته بود با خودم میگفتم حتما از دست میری، گریه میکردم و به سمتِ حرم میدویدم و میگفتم من بچمو از تو میخوام.
اون شب نذر کردم که اگر حالت خوب بشه و زنده بمونی هر روز یک زیارت نامۀ حضرت معصومه بخونم.
و اون هر روز این زیارت رو میخونه
و من هر روز به این فکر میکنم که آیا وجودِ من این قدر ارزش داره که هر روز یک زیارت حضرت معصومه برام خونده بشه؟
پی نوشت: سه قطره خونِ هدایت تماما افسردگی و مردگی بود و هزار قطره خونِ من زندگی و امید.
درباره این سایت