کسی که همه چیز بخواند هیچ چیز نخوانده است. مرحوم شیخ بهایی میگوید من با هر کسی که بحث کردم شکستش دادم جز افرادی که فقط متخصص در یک رشته بودند.
امروزه رشتههای علمی به شدت ریز و تخصصی شده است. در زمان قدیم آن قدر علم پیشرفت نکرده بود و با صرف اندک زمانی میشد احاطه بر تمام علوم روز داشت اما امروزه اگر تمام عمرمان هم بگذاریم نمیتوانیم تمامِ کتابهای نوشته شده در فلسفۀ علم را بخوانیم.
زمانی همین فلسفه فقط در حدّ و قوارۀ موضوع وجود بود اما الآن باید دنبال تخصصهای به شدت ریز و جزئی باشیم.
فکرش را بکنید حالا در میان این همه اطلاعات روز افزون بخواهیم از هر دری چیزی بشنویم. حاصل چندین سال در به دری میشود یک انسانی که از برخی علوم اطلاعات سطحی دارد و چون ذهنش متمرکز روی یک موضوع به خصوص نبوده و عمق کافی ندارد، در نتیجه توانایی نوآوری هم ندارد.
این انسان میشود اقیانوسی با عمق دو سانتی متر که هیچ جای شنا کردنی ندارد و نهایت توانایی تربیتش، باکتریها و جلبکهاست و به خاطر عمق کمش خیلی سریع بخار میشود و به هوا میرود.
جلسهای که با استاد أسدی زاده داشتیم و گفتم افکار من را زیر و رو کرد یکی از طنزهای روزگار بود. بزرگواران طلبه نشسته بودند و ابتدای جلسه استاد شروع کرد و از تک تک افراد پرسید که چه کارهایی میکنند.
یکیشان گفت داستان نویس هستم، استاد هم گفت: خب آثار چه نویسندهای را دوست داری؟ بعد از کلی فکر کردن گفت: کتابهای دکتر شریعتی. استاد گفت: شریعتی که داستان نویس نبود.
-کتابهای احمد محمود را خواندهای؟
-نه
-سید مهدی شجاعی چی؟
بعد از کلی تعلل:قلمش را دوست دارم!
از نفر بعدی پرسید خب شما چه کارهای؟
-مستندساز هستم.
-چیزی هم ساختی؟
-نه، الآن 6 ماهه دوره آموزشی آقای فلانی میروم.
- از مستند سازها آثار فلانی را دیدهای؟
-نه
-یعنی مستند سازی و اینها را ندیدهای؟
از نفر بعدی که معمم بود پرسید: فیلم چه میبینی؟
-هیچی!
-چرا آمدی دوره؟
-ببینم چه خبر است
-اصلا به سینما علاقه داری؟
-نه
از نفر بعدی که یک خانم بود پرسید: خب چه محصولات رسانهای را تماشا میکنید؟
-بعضی اوقات با پسرم شبکه پویا میبینیم.
الآن به نظر شما من گریه کنم یا زوده؟ اینها را مینویسم اعصابم به هم میریزد که چرا این قدر یک آدم احمق میشود، طلبۀ درس خارج است و هنوز با خودش خلوت نکرده. یک گوشه ننشسته. دو دوتا چهارتا نکرده. جامعۀ اسلامی چه نیازی دارد و من چه کنم. همین طور یک پوستری که نه به او مربوط است، دیده و در دوره ثبت نام کرده، تازه بعد از یک عمر در حوزه ماندن میخواهد بیاید ببیند در سینما چه خبر است، اگر خوب بود مشتری شوذ، نبود، برود گم شود در همان دخمۀ بی هدفیاش.
استاد حرفهای خوبی زد. گفت تو رو خدا بدون شناخت وارد سینما نشوید. این جا نیم ساعت، یک خانم یک ریز حرف زد، یعنی یک ریز حرف زدها. یک آدم باد کرده با شعار بود. استاد اگر ما حزب اللهیها نرویم سینما را پر کنیم، اگر ما فلان، حضرت آقا فرمود. انقلاب فلان است. ول کُن معامله هم نبود. آخر من قاطی کردم و با صدای بلند گفتم: خانم اگر اجازه بدید استاد هم یک کم حرف بزنند.
مشکل این بود حرف استاد را متوجه نشده و حالا با فهم ناقص خودش از کلام استاد میخواست درگیر شود.
دوستان بزرگواران، وضع فجیع است، خدا گیر ما افتاده، گیر یک عده آدم خود بزرگبین شعاری. ای کاش دشمنان ما، مثلا یهودیها و آمریکاییها مسلمان بودند و ما روی مدار باطل میچرخیدیم و زودتر از روی زمین محومان میکردند.
فکرش را بکن، توی قم، وضعِ این طور، قشر طلبۀ هنرمندش این شکلی. ای خدا میخواهم سرم را توی دیوار بکوبم.
درباره این سایت