من پسرک کبریت فروش بودم
باران آمد و کبریتهایم خیس شد
آمدم نشستم روی تابِ تنهایی و بارانِ عواطف
مُهرِ عقلانیت را از من شُست
چاقویی برداشتم و هر تکه از بدنم را در جایی از طبیعت رها کردم
قلبم را در دریای خون
مغزم را در کوه آتشفشان
دیگر نوبت به ما بقی نرسید
من مرده بودم
نمیدانم اول کدام را رها کردم
یادم نمیآید نبودِ کدام یک مرا کشت
غمِ عقلانیت
یا بغضِ احساسات
هر چه بود به غم انگیزترین شکلِ ممکن مُردم
***
شهرِ آرمانیِ من یک عضو بیشتر ندارد و او فیلسوف شاه است.
شاهی که نیازی به خدمه ندارد و تنها با کتابها، فیلمها، تفکرات و نوشتههایش زندگیاش را به نقطۀ مرگ میرساند.
پس از این که فیلسوف شاه بمیرد، زمینۀ زندگی کردن مردم در شهر ایجاد میشود و خیلِ جمعیتِ وارد شهر میشوند، پس از تشییعِ شاه مُرده، بنابر فلسفۀ شاهی که یک عمر تنها زیسته، زندگیِ خود را پایه میگذارند.
دو رکن اخلاق و علم مهمترین پایۀ شهر است و هیچ چیزی بالاتر از این دو نیست.
درباره این سایت