امروز یعنی دیروز(چون این پست دیروز نوشته شده ولی امروز منتشر شده) روز قابل توجهی بود. همیشه صبح‌ها دو نفر هستند که اولین نفرها سر کلاس حاضر میشن یکی‌شون از بچه‌های یاسوجه که کیک بوکسینگ کاره و چند وقت پیش نائب قهرمانی مسابقات کشوری رو به دست آورد یکی هم منم که دیروز نمرۀ 1 کلاس شدم. نه که اول شدم، منظورم اینه که واقعا یک شدم. قرار بر این بود که 2 ماه پیش امتحان رو سفید بدیم که وسطش با رفیقم تصمیم گرفتیم که یکم مثل ماهی دست و پا بزنیم. قطعا ماهی دست پا نمیزنه و این عبارت مناسب این جا نیست، پر و بال زدن هم که برای پرنده است، پس میشه گفت مثل ماهی باله و آبشش زدیم!حاصل این تلاش بی وقفه این شد که من یک شدم و رفیقم چهار.

خلاصه روی صندلی آبی نفتی رنگ نشستم و کتاب دزیره» رو از کیفم در آوردم و تا استاد بیاد سرِ کلاس مشغول مطالعه شدم. استاد اومد و به احترامش ایستادیم، بی مقدمه گفت: سریع بگو چه کتابیه؟ من هم که ترسان از بعضی کارهای غیر منطقیِ حوزه و دست و پا گم کرده با صدای رسا گفتم: کتاب گران قدر تفسیر البرهانِ سید هاشم بحرانی! بعدش به خودم یاد آور شدم که این استاد از اون متحجرهاش نیست، گفتم شوخی کردم، کتاب دزیره است، یک کتابِ مربوط به ادبیات فرانسه. استاد گفت که منم نصف این کتاب رو خوندم. کتاب رو رامبد جوان بهم هدیه داده! (دو تا وات دِ هل لازم بود این جا گفته بشه، یکی برای این که نصف کتاب رو خونده، یکی این که رامبد جوان بهش این رو داده)

گفتیم استاد شما کجا؟ رامبد جوان کجا؟! گفت سِریِ اول خندوانه جواد فرحانی» پسر خاله‌ام تهیه کننده بود و رامبد جوان کلی هم اصرار کرد که بیام توی برنامه ولی من بهش گفتم که محذورم از این که چهره‌ام رو نشون بدم. آخر سر هم رامبد این کتاب رو با یک تندیس و یک پاکت از 780 بهم داد که هنوز بازش نکردیم.

کلاس به هر صورت تمام شد و در فکر نوشتن پست بودم که با آسانسور اومدم طبقۀ دوم و بالا سر رفیقم که توی حجره خوابیده بود. گفتم رضا پاشو. یه دفعه سید که بغلش خوابیده بود از خواب بیدار شد. گفتم سید با تو نبودم تو بخواب خودتو نخود هر آشی میکنی. (سید خوابش سبکه اگر بد خواب بشه مشکلات هورمونی پیدا میکنه و باید با خنده skip اش بزنی) دوباره گفتم رضا پاشو! رضا با حالت لهیدگی خاصی گفت بزار بخوابم دیشب ساعت 3 خوابیدم. گفتم هیچ اهمیتی برای من نداره، 6 ساعته خوابیدی کافیه برات. گفت تو رو خدا خستم، خودت امروز تنها برو پیاده روی. این رو که گفت مجبور شدم plan B رو اجرا کنم. شروع به بیان مجموعه جریانات تحقیرآمیز  کردم تا آیندۀ ضلالت بارش رو به تصویر بکشم:

گفتم ببین اگر همین طوری ادامه بدی، 6 روزِ دیگه اولین تک رو در امتحانات میاری، و 8 روز دیگه دومی و 10 روز دیگه سومی(چون امتحانات رو یک روز در میون می‌گیرند). تو با این روشت هیچ وقت نمیتونی شخص با سوادی بشی، چون یک آدم تنبل بار میای، اگر هم بری خواستگاری دختر بهت نمیدن چون تو یک آدم بیچارۀ بدبختی! یعنی پدرت هم راضی نمیشه که برات زن بگیره، بعدشم از حوزه اخراجت می‌کنند، چون با خوابیدن‌های بی موردت موجبات فساد رو در حوزه فراهم میکنی. همین الآن بلند شو و زندگیت رو به دست بگیر و نزار این اتفاق بیافته. rise and shine

دیگه یواش یواش داشتم ناامید می‌شدم، بازم ادامه دادم ببین: من پریروز با تو نیم ساعت نشستم و در مورد تشکیلاتی که قراره راه بندازیم صحبت کردم و ورزش جزوی از این تشکیلات بود. بهم بگو که عمرم، وقتم و انرژیم رو توی صحبت با تو تلف نکردم. بهم بگو که وقت منو تلف نکردی. رضا به من بگو که وقت منو بیخود نگرفتی.

دیگه بنده خدا اینجا بود که با چشمای خواب آلودش بلند شد و یک نگاهِ بابا چته کردیم و رفت آماده شد که بریم. در میانۀ راهِ به طرف کوه بودیم که بحث نمایشگاه کتاب رو پیش کشید، گفت جواد تو که کتاب نمیخری، بیا این بُن کتاب رو بفروش به یکی دیگه. گفتم ببین من از اولشم نمایشگاه کتاب نمیخواستم برم، یک آدمِ با شعوری گفت بن کتاب رو بگیر و بده به من، بعدش که به ایشون انتقاد کردم و گفتم چنین مشکلاتی رو داری ننه غریبم بازی در آورد و با این که میدونست من متأهلم و بچه پوشکی دارم گفت بن مالِ خودت و این توفیق اجباری شده برای من که برم نمایشگاه کتاب. بعد از کجا میشه کسی رو پیدا کرد که بُن رو بهش بفروشم؟

من و رضا توی کوچه قدم می‌زدیم یک جوانی هم توی پیاده رو حرکت می‌کرد یعنی کلا سه نفر فقط توی کوچه بودیم، که تا این حرفِ من منعقد شد نفر سومی در حالی که پشتش به ما بود گردنش کامل برگشت و گفت: بُن ات رو نمیخوای؟ من بُن میخوام.

نا خود آگاه گفتم یا ابالفضل، عجب ماجرایی شده.(پدیدار شدنِ خریدار بن عجیب نبود، گردنِ این طرف و عکس العملش عجیب تر بود) این دیگه از کجا پیدا شد. جا داشت با حالت سجده بیافتم رو زمین و بعدشم مثل دیوانه‌ها غلت بزنم و برم زیرِ ماشینی چیزی انتحار کنم. خلاصه برگشتم گفتم داداش این چه کاریه گردنت شکست، نکنه قبل از این که نگاه ما بهت بیافته همین طور مثل رادار داشتی میچرخیدی دنبالِ بُن(این رو بهش نگفتم ولی چه بسا جا داشت که بگم)

خلاصه شماره‌اش رو گرفتیم و از بچه‌های فاز 4 بود. گفتم بن رو که گرفتم بهت زنگ میزنم و چقدر جالب خدا اگر بخواد از اون جایی که فکرش رو نمیکنی بهت روزی میده. من یک پست دارم به نامِ بیوگرافی روح الله مومن نسب، این رو من برای یک سایتی نوشتم و گفتند موردِ قبول واقع نشد :) ولی جالبه این پست الآن بالاترین رتبۀ رنک گوگل رو داره با یک عالَمه ورودی گوگل چون من تا حد نهایت تلاشم رو کردم که متنِ خوبی از کار در بیاد، جالبه این پست هم همون آدمِ باشعور گفت که به درد نمیخوره.

حالا اگر یک بار دیگه تیتر رو بخونید متوجه می‌شید که داستانِ این روزانه نویسی از چه قرار بود.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها