غرب زده، بالاخره یا میخوری یا میزنی. غرب هم همین است به بعضیها که میرسد یک مشت توی سرشان میزند، طبیعتش وحشی است. از زمان بربرها، ساکسونها و گالها همین طور بود. اما یک کم که بزرگتر شد دیگه فقط مشت نزد، لگدی هم میپراند. این طور شد آنهایی که هم لگد خورده بودند هم مشت، شدند غربزده.
غربزدهها دو نوع هستند، همین طور که آدمهای توی دعوا دو نوع هستند. بعضیها فقط میایستند و کتک میخورند، بعضی دیگر هم میخورند هم میزنند، شاید هم بیشتر بزنند.
صادق زیبا کلام، از غربزدههای مدلِ اول است. فقط کتک خورده، یعنی طوری توی مخش زدند که هوش و حواسش هم مختل شد:
راست میگوید سیصد کیلو اورانیوم، این مادۀ متعفن! به چه کار ما میآید؟ این آقا استادِ دانشگاه ما است.
غرب زدگی دوزِ بالا و پایین دارد، امروزه غرب زدگی به اخلاق فردی تبدیل شده که هر کس درصدی از آن را درونِ خودش دارد. اگر روحت پر میکشد برای تماشای فیلم خارجی و بعد، نوشتنش با هول و ولع توی وبلاگت، یا که اسامی نویسندگان خارجی را از بَر هستی.
بله این هم کتاب بیشعوری نوشتۀ خاویر کرمنت بود که خوندیم البته از کتاب کوری ژوزه ساراماگو بهتر نبود. همه بهم میگن یک کتاب بهمون معرفی کن، من کتابِ خشم و هیاهوی ویلیام فاکنر رو پیشنهاد میکنم»
آره ما خیلی با کلاسیم، مایندِمون بگی نگی خیلی اُپنه، بالاخره هر کسی اعتقادی داره، ولی همه بهم میگن خیلی روشنفکری.
نوع دوم غرب زدگی این طور است که غرب او را زده، اما او هم بعد از این که حالش سر جا آمده، با زانویش شکمِ غرب را نواخته.
جلال آل احمد را میشود از این مدل آدمها دانست. جلال غرب زده نبود، ولی شرقزده چرا. میدانید مشکلِ ما فقط غرب نیست؛ مشکل دلباختگی به یک جریانِ اشتباه است. در عصر ما غرب خیلیها را زده، ولی چه بسا 200 سال آینده آفریقاییها پیشرفت کنند و یک مکتب جدید راه بیاندازند، آن وقت با یک قشر توی کشورمون روبرو هستیم به نام جنوبِ غرب زدهها!
جلال را هم شرق زده بود. در حزب توده بود و به سرعت به بالاترین درجاتِ حزب رسید اما بعد که دید وابسته به شوروی است، رها کرد. جلال اگر چه آن چنان با علمِ اسلام جلو نمیرفت اما دلسوز و مخلص بود طوری که آیت الله ای در حرفهایش به آن اشاره کرده:
در طول این سالها، از طرف دستگاه استکبار، براى خریدن نخبگان اقداماتى انجام شد؛ نخبگانى که اگر چه از لحاظ علمى یا ى نخبه بودند؛ اما ارزش درونىشان، خیلى پایین بود و خیلى راحت خریده شدند؛ قلمها و زبانهایشان را فروختند، حتى فکرها و وجودشان را فروختند؛ این از زمانهاى خیلى قدیم شروع شد؛ یعنى از قدیمِ در دوران معاصر؛ از زمانى که روشنفکرى غربى در این کشور به وجود آمد - که من یک وقتى گفتم روشنفکرى در کشور ما بیمار متولد شد. از آن روز اینها سراغ این نخبهها رفتند و با پول تطمیعشان کردند. اینها هم حقیر، ضعیف و اسیر بودند و تن دادند و خودشان را به پول فروختند. چهل سال قبل از این، مرحوم آل احمد مىنویسد: اگر مىفروشى، همان به که بازوى خود را؛ اما قلم خود را هرگز.» این را آل احمد در دههى چهل، در یکى از کتابهایش نوشته است. انسان بازو و تنش را بفروشد؛ اما قلمش را - یعنى جان و فکرش را - نفروشد. اما آنها فروختند و دیگران هم خریدند؛ نخبگان را گرفتند. لذا حرکتهاى عمومى مردمى در بسیارى از جاها، نه فقط از سوى نخبگان همراهى نشد؛ بلکه حتى نخبگان مثل یک دیوارى در مقابل آن ایستادند. آن وقت بهانهى نخبگان در مقابل حرکتهاى اسلامى، پیش خودشان چه بود؟ مىگفتند اینها قدیمى است، اینها متحجّرانه است، اینها بازى است، اینها نمىدانم فلان است.»
من را هم زمانی غرب زد، بد هم زد، دلباختۀ سینمای غرب و موسیقی غرب و نقاشیهای غرب شده بودم. با خودم گفتم این همه اطلاعات سینمایی، چرا سیئات را نیاورم حسنات کنم؟ دورۀ فلسفه هنری و سواد رسانهای رفتیم، چند تا کتاب خواندیم، شاید چند سال دیگر درختِ ما هم میوه بدهد.
شاید آوینی هم این طور بود، بی ریش و با سیگار در دانشگاه بود و با این سبیلِ خوشگلی که میبینید حال و هوای خودش را داشت، ولی رسید جایی که نوشتههایش را ریخت توی گونی و یک جا آتش زد به نفسانیتاش.
توی دعوا که حلوا خیرات نمیکنند، خوردی بزن، جا خالی هم دادی که چه بهتر، ولی یادت نرود اگر مثل ماست بایستی و بخوری، غرب زدۀ مدل 1 خواهی ماند و توئیتات را لای همین پستها مسخره میکنیم.
درباره این سایت