ما مسلمانها خیلی کافریم.
طوری که کافر در کفرِ خودش راسخ است ما در اسلاممان نیستیم و این بدبختی ماست.
ادب از که آموختی؟. اسلام از که؟
طوری که کافر اعتماد به راهش دارد، طوری که او زمانِ سر بریدن، آرامش دارد ما به همان اندازه ناامیدیم، میترسیم و سکوت میکنیم. جایی که باید فریاد بزنیم در سجده خوابمان برده و جایی که باید در کف میدان بجنگیم تقوا پیشه میکنیم!
به علی میگوییم که نمیدانیم که تو حقی یا نه! مای "خواجه ربیع" میرویم و به عرفانمان در انزوا میپردازم. بعد هم که گفتند حسین(ع) را شهید کردند میگوییم چه بد که پسر پیامبر را کشتند و جهل تا این حد که استغفار هم میکنیم از این کلامی که زدهایم! صمتِ عرفانی را شکستیم با چه حرفهایی.
ما همه عماریم، مقداد و سلمانیم. پس یکی به من بگوید همیشه چه کسی نقشِ شمرها و اشعریها و زبیرها را بازی میکند. ما همیشه خودمان را معصوم جا زدهایم. زبیرِ انقلابی که در خانۀ مولا شمشیر کشید فکرش را نمیکرد که یک بار دیگر شمشیرش را روی خودِ مولا بکشد و شمری که در صفین برای خدا خونش ریخته شد فکرش را نمیکرد که در کربلا خونِ خدا را بر زمین بریزد.
ما نباید خودمان را تبرئه کنیم، چه بسا نویسنده خود قاتل امام زمانش بشود و در این میان هیچ راهی جز استعانت از خدا برای هدایت نیست. سوم شخص که به تاریخ نگاه میکنیم خودمان را فراموش میکنیم. تاریخ اول شخص است و ما همه کاراکترهای این فیلمِ ترسناکیم.
پی نوشت: من خوابهایم همه در سبکِ سوررئال است، امشب خواب دیدم واردِ پایگاه بسیج شده ام.
گفتم این جا خیلی زشت و بی روح است، چاقو را برداشتم، کف دستم را بریدم و خونم را در فضای پایگاه ریختم
بعد خاکهای شنی که شبیه رملهای فکه بود برداشتم و روی خونها خاک ریختم
فریاد زدم، این انقلاب خون میخواهد، خاک میخواهد، این طور نمیشود.
درباره این سایت