در چالشی که

یک مسلمان» شروع کردند، شما باید یک جملۀ ساده رو انتخاب و سعی کنید اون رو به به شکل ادبی بازنویسی کنید.


مثلا جمله‌ای که خودشون نوشتند: 

و من آمادۀ رفتن شدم.

و بعد بازنویسی اون جمله:

و نشستم به بستن بند کفش‌هایم.


*هر چند تا که دوست داشتید و تونستید بازنویسی کنید.

*این چالش تمرینی برای نویسندگی است.

* اصل چالش به این شکلی که من در این پست می‌نویسم نیست، من آن یک جمله را کش می‌دهم و بازنویسی می‌کنم تا با ذره‌ ذره‌های وجودتان حسّش کنید.


ممنونم از دعوت برادر بزرگتر، من جملۀ ساده‌ را نمی‌نویسم و حدس زدنش را می‌سپارم به ذهن خودتان، فقط در قطعه‌های کوتاهی بازنویسی‌‌‌ می‌کنم:
1- اسمِ خودم را بلند صدا کردم، پژواکش به گوشه‌های رنگ و رو رفتۀ اتاق خورد و صدایم در اتاق پیچید، برگشت و محکم به صورتم خورد و من را از روی صندلی به زمین انداخت.
2- من سکوت کرده‌ بودم و او سکوت را فریاد می‌زد، او امیدی داشت به این که صدایش سکوت را بشکند، تفاوتمان در این بود که دهانش را طوری که بخواهد عربده بزند باز می‌کرد ولی صدایی از گلویش خارج نمی‌شد. رفتم جلو و نگاهش کردم، خودم را دیدم که روبروی آینه ایستاده‌ام.
3- در راهروی بی انتها می‌دویدم، دیوارها و کف زمین به رنگ سادۀ سیاه بودند و سقف به رنگ سادۀ سفید، مسیر تمام شدنی نبود و جز صدای پاهایم، صدای دیگری وجود نداشت، خودم را دیدم که دارم از روبرو می‌دوم، ترسیدم و ایستادم و در جهت خلاف فرار کردم.
از روبرو هم یکی دیگر شبیه خودم داشت می‌دوید، ایستادم و منتظر، هر سه به هم برخورد کردیم و مثل تکه‌های آینه شکستیم و روی زمین ریختیم. روی زمین تکه‌های آینه، سفیدی سقف را منعکس می‌کردند.

دعوت می‌کنم از

محمدرضا که چند شب پیش خواب دیدم رفته‌ام سیستان و بلوچستان پیشَش و

پرنیان و آقا

امید شمس آذر و میرزا مهدی که دعوتش کردند من چی بگم؟ و

جَوونِ تنها.

(Loading.)
و رئوف و حمید آبان و نا دم و مبهم و دختر بی بی و. و همتون کلّاً

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها