گوشم سوت می‌کشد، باز معلوم نیست چه مرگش شده. امشب باید روغن سیاه دانه تویش بریزم، عسل که افاقه نکرد، شاید روغن سیاه دانه علاجش کند.

یک هفته است وقت نکرده‌ام‌ مسواک بزنم. منتظر نیسان ماسه هستم تا بیاید و بارش را تخلیه کند. خدا قسمت هیچ کس نکند که بخواهد خانه بسازد و پول کارگر ندهد. پیر می‌شود.

کف دست اوس قدرت را نگاه می‌کردم. پر از پینه بود. تازه فهمیدم این همه پینه پینه که می‌گویند چه چیزی است. خودم هم چندتایی کف دستم دارم. از بس که بال طناب، سطل ماسه‌ها را بالا کشیده‌ام کف دستم‌ چند تایی پینه بسته. وقتی پوست آدم‌ مثل یک تیکه سنگ سفت بشود و بالا بیاید بهش پینه می‌گویند.

انگار وقتی پوست آدم کم می‌آورد چندتایی قلوه سنگ ریز را زیر پوست جاساز می‌کند. یک حرکت دفاعی است.

اشکالی ندارد، این پینه‌ها یادگاری می‌شوند که چه قدر برای به دست آوردن پونه سختی کشیدم.

باباش گفته بود: تا خونه آماده نشه، از عروسی خبری نیست. ولی لامصب دلم ‌را چه کنم؟ به پدرش گفتم بگذار حالا یک سال توی زیرمین زندگی کنیم ولی قبول نمی‌کرد. رفته بود روی خر شیطون و ول کن معامله نبود. راستی شیطون اصلا خر داشت؟ من اگر جای شیطون بودم، خرم را می‌فروختم سوار پدر پونه می‌شدم. ولی انگار شیطون خودش از خرش استفاده نمی‌کند، می‌دهد بقیه سوار شوند. باز هم فرقی نمی‌کرد، من و شیطون نداریم دوتایی سوارش می‌شدیم. 

باید با هزار التماس از پدرش بخواهم یک ساعت به ما وقت بدهد با پونه برویم بیرون. انگار نه انگار که اصلا زن ماست و بهش محرمیم. خدایی اگر پدر پونه نبود می‌بردمش و عکسش را توی سایت دیوار می‌گذاشتم و پایینش می‌نوشتم: فروش خر اقساطی!

اصلا انگار یک عده آدم در این دنیا آمده‌اند تا عاشق‌ها را پیدا کنند و بپرند و گلویشان را بگیرند و نگذارند آب خوش از گلویشان پایین برود.

اگر‌ پدر پونه قرار بود وزیر یک کشور شود، می‌شد وزیر دلسوز، مثل خیلی از مسئول‌های الان که دلسوزند. این‌ها خیلی دلسوزند، با دل خودشان کاری ندارند، فقط دل مردم را می‌سوزانند.

بابای پونه هم می‌شد وزیر دلسوز، می‌گشت و هر جوان عاشقی را که پیدا می‌کرد بودجه‌ای تخصیص می‌داد تا دلش را بسوزاند.

خبری هم از این نیسان نشد، شاید در ترافیک مانده، گفتم ترافیک، یاد آن روز افتادم که با پونه بیرون رفته بودیم و فقط ۱۰ دقیقه به خاطر ترافیک دیر کردیم. پدر پونه چه قشقرقی راه انداخت.

‌گوشم که این قدر سوت می‌کشد عفونت کرده، اولش فکر‌کردم دندان عقلم قرار است در بیاید که کل فک و لثه‌ام درد گرفته، بعد فهمیدم احتمالا یک شب که توی چادر، وسط ‌حیاط خانه نصفه کاره خوابیده‌ام باد توی گوشم رفته.

شنیده‌ام دم کرده پونه برای درمان سرماخوردگی خوب است، ولی دکترهای طب سنتی اشتباه می‌کنند، پونه بهترین درمان دلتنگی است.

یک دارو در دنیا پیدا نمی‌شود که درمان دلتنگی باشد الا پونه. پونه کوهی و غیر کوهی هم ندارد. هر جا پونه باشد دلم آرام می‌شود. از اولش هم این تقسیم بندی‌ها را قبول‌نداشتم.

بگذار زنگی به نیسانی بزنم‌ ببینم ماسه‌های ما چه شد. اسمش را نیسانی ۱ سیو کرده‌ام، زنگش می‌زنم، چندتایی هم بوق ‌می‌خورد ولی گوشی بر نمی‌دارد. تف که چه قدر بدم‌ می‌آید از آدم‌ بد قول.

یک بار چند تا‌ کلیپ مسخره پیدا کرده بودم به اسم پرویز و پونه‌. نشان پونه می‌دادم و از خنده ریسه می‌رفت. ولی باز پدرش پرید وسط و چشم غره‌ای رفت.

آدم بازنشسته همین است دیگر. بازنشست که می‌شود، چون عادت کرده ۳۰ سال بایستد، می‌آید و پا روی گلوی یکی مثل ما می‌گذارد و نفس‌مان را می‌گیرد.

بروم توی چادر کمی استراحت کنم، از صبح بیل زده‌ام و برای اوس قدرت ملات درست کرده‌ام. اوس قدرت می‌گفت این خانه ۵۰ سال ساخت است. نباید رویش چیزی بسازی. امنیت ندارد. گفتم اشکالی ندارد، سقف شیروانی که وزنی ندارد.

گفت: من می‌سازم ولی خود دانی!

اوس قدرت نمی‌فهمد، من با عشق بیل زدم و این خانه را ساختم.

بروم توی چادر، راننده نیسان صاب مرده هم احتمالا ماسه‌ها را برده با بچه‌هایش خانه ماسه‌ای درست کند. ماسه بود یا شن؟ ولش کن. پرت و پلا می‌گویم.

از پله‌های نیمه کاره خاکی پایین می‌روم و توی چادر مسافرتی فسفری رنگ حیاط دراز می‌کشم. می‌روم زیر پتو و با گوشی‌ام توی تلگرام به پونه پیام می‌دهم: سلام.

آفلاین است، احتمالا خوابیده. کمی بدون فکر به سقف چادر خیره می‌شوم.

حس می‌کنم‌ زمین می‌لرزد، احتمالا نیسانی آمده تا ماسه‌ها را خالی کند. صدای خیلی بلندی دارد، همیشه وقتی می‌آید انگار ‌زمین می‌لرزد. از در چادر بیرون می‌آیم. 

صدای جیغ همسایه‌ها می‌آید، زمین می‌لرزد، چراغ ایوان تکان می‌خورد و چپ و راست می‌رود.

از در خانه می‌زنم‌ بیرون، آقای جمالی با رکابی توی سوز و سرما زده بیرون. همه همسایه‌ها بیرون ریخته‌اند. حاج ‌علی داد می‌زند کسی توی خونه نرود، احتمالا پس لرزه داشته باشه.

دوباره زمین می‌لرزد، چپ و راست می‌رویم. خانه آقای جمالی به سمت چپ کج می‌شود. از پایین‌ تا بالا ترک می‌خورد. جمالی داد می‌زند: یا حسین!

صدای داد و فریاد محله را برداشته. بدو بدو به سمت سر کوچه می‌دوم. خانه‌ها یکی یکی دارند فرو می‌ریزند. چشم چشم را نمی‌بیند. هوا خاکی‌است.

 ازدحام‌ مردم کوچه را پر کرده. همه دارند می‌دوند. 

وضعیت بغرنجی  است. با دمپایی بیرون آمده‌ام. نگران خونه هستم. الان پونه چه حالیه. گوشی را از جیب شلوارم در می‌آورم.

زنگش می‌زنم، گوشی بر‌ نمی‌دارد. بوق می‌خورد و قطع می‌شود. نیسانی ماسه‌ای سر کوچه ظاهر می‌شود. سمت خانه پونه می‌دوم. ۵ دقیقه راه است.

شهر به هم ریخته. همه مردم بیرون ریخته‌اند. وضعشان افتضاح است. یعنی حال پونه چه طور است. شهر خرابه شده. هر کوچه‌ای می‌روم خاک است و فریاد است و جنازه. گوشم خیلی شدید سوت می‌کشد.

جنازه‌ها را کف‌ کوچه خوابانده‌اند. چند نفری دارند می‌دوند. دختری را می‌بینم با موهای فرفری، بالای سر زنی جیغ می‌کشد مامان. 

به سختی کوچه پونه را پیدا می‌کنم. تپش قلب شدیدی دارم، نکند برایش اتفاقی افتاده باشد. نمی‌توانم خانه‌ها را تشخیص بدهم. فقط یادم است در دو لنگه سبز رنگی داشتند.

به خانه‌شان می‌رسم. دیوارها فرو ریخته‌اند و فقط در سبز رنگ سر جایش باقی مانده. از گوشه خراب دیوار وارد خانه می‌شوم. آجرها کف ‌خانه ریخته‌اند. صدای کمک کمک می‌آید.

صدای پدر‌ پونه است. سمت جایی که قبلا هال خانه‌شان بود می‌روم. صدا از آن جا می‌آید. آوار را کنار می‌زنم. دستش پیدا می‌شود. ادامه می‌دهم تا سریع به صورتش برسم.

ریش‌های سفیدش خاکی خاکی است و از فرق سرش خون می‌رود. روی صورتش را خالی می‌کنم. داد می‌زنم ‌پونه کجاست؟

فقط با صدای خفیفی می‌گوید: پام، پام. آجر‌ها را کنار می‌زنم. تکه بزرگی از دیوار روی پایش افتاده. پایش کامل له شده. پنجه‌هایم را لبه تکه بزرگ دیوار‌ می‌گذارم تا بلندش کنم، زورم‌ نمی‌رسد. دستم در می‌رود و ناخنم می‌شکند. از درد داد می‌زنم.

داد می‌زنم پونه کجاست؟ می‌گوید: بیرون رفته بود، با دست به صورتش می‌زنم‌، دارد از هوش می‌رود. می‌گویم:  کجا رفته بود؟

می‌گوید: اومد تا به تو سری بزنه. امیدی به زنده موندن پیرمرد نیست. دلم برایش می‌سوزد. می‌گویم: حلالمون کن.

می‌خواهد چیزی‌ بگوید. دهانش باز و بسته می‌شود ولی صدایی در نمی‌آید. گوشم را نزدیک دهانش می‌برم. درست متوجه نمی‌شوم، ولی انگار می‌گوید: مواظب پونه باش.

سرم را بالا می‌آورم. پیرمرد دیگر نفس نمی‌کشد. بدو بدو به سمت خانه خودمان بر می‌گردم. حالا کجای این شهر خاکی دنبال پونه بگردم. گریه‌ام گرفته‌. اشک می‌ریزم. صورتم گلی شده.

به سمت خانه می‌دوم. خاک و خل به سرفه‌ام می‌اندازد. سرفه می‌کنم و با تمام سرعت می‌دوم. مردم کف کوچه هستند. برخی نشسته‌اند و برخی مرده.

سه چهار نفر روی آوار دنبال دخترشان می‌گردند. داد می‌زنند فاطمه، فاطمه. زنی پای جنازه مردی صورتش را چنگ می‌اندازد. زن دیگری دست‌هایش را گرفته.

شهر ‌پر از جیغ و خاک و گریه شده. تبدیل شده به یک تپه خاک. از کانیکس نیرو انتظامی، کوچه‌مان را تشخیص می‌دهم.

تمام خانه‌ها خراب شده‌اند الا خانه ما! عجیب است. اوس قدرت گفت که با کمترین تکان فرو می‌ریزد. خانه آقا جمال خم شده و روی خانه حاج علی افتاده. خودش هم هنوز با رکابی کف کوچه نشسته.

سرفه می‌کنم، در را باز گذاشته‌ام و رفته‌ام. وارد خانه می‌شوم. داد می‌زنم پونه، پونه!

خبری نیست. می‌آیم توی چادر را نگاه می‌کنم. خالی است. پتو و بالشت را همان طوری که رها کردم و رفتم سرجایشان هستند فقط با این تفاوت که یک لایه خاک رویش را گرفته. شدید سرفه می‌کنم. صورتم گلی است.

.

.

.

بعد از زله آن سال هیچ وقت پونه را پیدا نکردم. پدرش همان جا جلوی چشمم جان داد و به مادر خدا بیامرزش پیوست. پونه هم که هیچ وقت پیدا نشد.

 پونه، پینه‌ای شد روی گلویم. از آن سال برایم این خانه مانده و سرفه‌ای که هنوز مثل نبودن پونه نفس کشیدن را برایم‌ سخت کرده.

‏مسیر بین خانه خودمان و پونه را ۵ بار رفتم‌‌ و آمدم. آخر وقتی شب شده بود رفتم خانه خودمان و توی چادر تا صبح بیدار ماندم. انگار نه انگار که زله‌ای آمده باشد. تمام همسایه‌ها آمدند و توی خانه ما ماندند. آتش روشن کردند و منتظر کمک شدند.

فردایش و پس فردا هم دنبالش گشتم. تا همین امروز هم دنبالش می‌گردم. جنازه‌های آن سال خیلی زیاد بودند. بعد از چند روز بوی تعفن شهر آواره را گرفته بود. از بس جنازه جا به جا کرده بودیم که دست‌مان بوی خیلی بدی می‌داد. دست‌هایمان چرب شده بود.

همیشه با خودم می‌گویم ای کاش فقط یک بار دیگر می‌توانستم چشم‌هایش را در آینه چشم‌هایم منعکس کنم.

ای کاش می‌شد فقط یک بار دیگر دست‌های همیشه گرمش را دور گردنم حس کنم.

ای کاش من گم شده بودم، من مرده بودم. ای کاش اصلا من خود پونه بودم. با هم زیر آوار دفن شده بودیم یا حداقل من مرده بودم تا مُردگیِ امروزم مرا دفن نمی‌کرد.

من آن روز خودم را گم کردم. ۵ بار مسیر خانه‌ام را تا خانه خودم رفتم ولی خبری نبود. آمدم توی خانه و چند بار خودم صدا کردم. تنها نبودم. اصلا کسی نبود. من هم نبودم. هیچ نبود. خودم را گم کرده بودم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها