فکر میکردم تمام رفقایی که هم فکریم یه روزی یه جایی جمع بشیم، یک شهر بزنیم، ساختموناش رو بسازیم و بعد هر طور که میخواییم زندگی کنیم. سالِ چهارم ابتدایی که بودم ته کلاس، سمت چپ می‌شستم. اومدند و بالای سرِ ما یک قفسه کتاب زدند، اونجا اولین جایی بود که با کتاب آشنا شدم، هر چی کتاب داشت کوچیک و بزرگ رو خوندم و اولین رمان اونجا تموم شد. رمانی که اصلا نمیدونستم رمّانه، تنها تفاوتش با کتاب‌های دیگه لذّت بسیار زیادی بود که داشت. شاید لذّت اولی ترین طبقه بندیِ کتاب ها از نظر من بود. اسمِ این کتاب بیست و یک بالُن نوشتۀ پینه دوبوا بود. نوشته بود رمان برگزیده است و فلان.

یا این داستان شخصیت اولیه من رو شکل داد یا من این شخصیت رو داشتم و از کتاب خوشم اومد. داستانِ زندگی دانشمندی بود که تصمیم میگیره توی یک بالن چند لایه زندگی کنه. چند روز در بالنِ ابداعیِ خودش زندگی میکنه تا این که یک روز به خاطر نوکِ یک پرنده بالن سوراخ میشه و وسطِ یک اقیانوس سقوط میکنه. اتفاقی به یک جزیرۀ ناشناخته میره و اونجا با مستر F آشنا میشه که یک آدمیِ فرانسویه. مستر اِف بر میدارتش و میرن یک مخزنِ الماس رو میبینند. در جزیره هر چند دقیقه زله میاد و بعد دانشمندِ قصه با آدم های دیگرِ جزیره آشنا میشه که هر کودومشون همین جوری مستر اِم و مستر اس و. هستند. 

هر کودم از یک ملیّت جدا که خونه شون رو سبکِ خودشون ساخته اند و هر روز تمامِ افراد در خونۀ یکی جمع میشن و غذای متناسب با فرهنگ هر صاحابخونه سِرو میشه. آخرش هم که آتشفشان جزیره فوران میکنه و همه فرار میکنند و تامام.

همیشه اوّلین ها لذتِ زیادی دارند برایِ همین اگر می‌بینید دارید یک چیزِ اولی رو تجربه میکنید خیلی دقت کنید و تمام و کمال ازش استفاده کنید و بی کیفیتش نکنید.

اوّلین روزِ ورود به حوزه کجا و الآن کجا، روزِ اوّل وبلاگ زدن کجا و الآن کجا. نمیخوام حوزه رو تخریب کنم ولی حوزه هدفِ من رو خراب کرد، انگیزۀ من رو گرفت و یک سال من رو به افسردگی انداخت، تقصیرِ خودمم بود که نشناخته وارد شدم. هزار بار هم برگردم عقب هرگز حوزه رو انتخاب نمیکنم. 

استادمون گاهی وسطِ عربی درس دادن‌ها یک دفعه مطلبی از تاریخ و کلام و ت میگه. در این مواقع تیکه میندازم که هییی استاد داشتیم کمی میرفیتم سمتِ رسالت و اسلام شناسی که باز برگشتیم.

این درس ها اصلا به درک که عمر ما رو تلف میکنه، عمرِ اون استادِ متقی که نور از چهره اش میباره دیگه چرا باید تلف شه که اینا رو تدریس کنه! من میدونم به خاطرِ مشکلات مالی مجبورند و الا تن نمیدادن.

خیلی مشتاقم که رفقای وبلاگی رو ببینم حرف بزنیم، آدم هایی که فکرهامون با هم قدم زده اند و جسم هامون از هم دور بودند. دنیای واقعی یک نفرو پیدا نمیکنم که بشینم باهاش در موردِ سینما، فلسفه، طب سنتی یا اصلا کوفت حرف بزنم :/ و یه ذره حالیش باشه یا سوادی چیزی. یک استاد داشتیم و داریم که فقط از من کارِ تشکیلاتی میخواد نه چیزِ دیگه.

سکوتــــــــ تحمیل شده به من بود، من آدمِ ساکتی نبودم فقط هم صحبت و همراه پیدا نکردم


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها