۱. من مُردم، فقط جسمم ۴۰ سال حرکت میکرد.
۲.تو و نویسندگی؟! قلم را دیدم مست کرده بود تا طعم انگشتانت را فراموش کند.
۳.به من میگفتن مینیمالیست ولی ندانستند من کمی راشیتیسم مغزی دارم.
۴.طوری بودی که رشتههای عصبیام تو رودربایستی ماندند خبرت را به مغز برسانند. از نوک انگشت شروع شدی اما وقتی به سر رسیدی که کامل مرا از هم پاشانده بودی. چه درد عجیبی بودی ای عشق!
۵.نیمه شب با صدای فریاد از خواب پریدم، قلم بود که زیر نور مهتاب معنا را صدا میزد.
۶.رئالیسمها رسیده بودند و و منتظر سوررئال بودند. یکیشان بلند شد و تیری تو سرش خالی کرد و نشست. همه یک صدا بلند شدند و گفتند احسنت! این هم جناب سوررئال!
۷.پدر: این بچه مزاحم زندگی من است./ پسر: پدرم مزاحم زندگی من است.
و این گونه مزاحمها هم خانواده شدند.
۸. سیزده، آن گوشه توی تاریکی نشسته بود. رفتم پیشش، نگاهم کرد و دود سیگارش را توی صورتم فوت کرد، گفت: من یکی را به در کن، بزرگترین لطفت همین است.
۹.حالم خوب است ولی گذشتهام درد میکند.
۱۰.انتظار داشتیم از تصاویر و موزیکهای دپ، از تیغ و سیگار و مشروب حضرت حق بیرون بزند؟ خیر، از کوزه همان.
۱۱. قلم ورزی شبانگاهی یعنی شبان گاهی، گاهی هم نه. گاهی بالا سر قلم چوپان است و گاهی یله و رها در دشت بیمعنایی یورتمه میرود.
درباره این سایت