دیشب شوهرم مرد. شب قبلش وقتی داشتم پاشویهاش میکردم آرام آرام گریه میکرد. آمدم بالا و پیشانیاش را بوسیدم، دستی بین موهایش کشیدم و به چشمهای درشت قهوهایاش خیره شدم. هر چی میپرسیدم عزیزم چرا اشک میریزی چیزی نمیگفت. فقط هر از چند گاهی سرفه خشکی میکرد و تنش روی تخت بالا و پایین میرفت.
بیماری یک ماه است که سایهاش را روی شهر انداخته. هر روز جنازههای زیادی را در نزدیکی کلیسا به خاک میسپاریم. زیر تابوتهای چوبی را میگیریم و تا قبرستان میرویم. پدر پائول دعا میخواند و روی تابوت خاک میریزیم.
شهر سیاه است و سرفه میکند، شبیه دخترم. جورج میگفت قرار است تا وقتی ستارهها به هم چشمک میزنند به هم لبخند بزنیم، اما دیشب خودش و لبخندش روی تخت جان دادند.
آنا سرفههای شدید و خشکی میکند. کاری از دستم بر نمیآید، چارهای جز تماشای شمع عمرم ندارم که آرام آرام میسوزد. شمع کوتاهم در تب میسوزد و خیس عرق است.
هر چند لحظه یک بار با دستمال عرقش را پاک میکنم و در تشت میچلانم. تنها سرخی در میان سیاهیهای این اتاق چشمان قرمز شده آناست.
با چشمهای بی رمقش نگاهم میکند و میگوید: مامان، چرا بابا چرا از رخت خواب بیرون نمیآید؟
جلوی گریهام را که به گلویم چنگ میزند تا از چشمانم بیرون بریزد میگیرم و میگویم: بابا خسته است، خیلی خسته، باید خیلی بخوابه تا خستگیش در بره.
سرفه سرد و خشکی میکند، صورتشکبود است، باز میگوید: مامان ولی بابا یک هفته است که روی تخت خوابیده.
میزنم زیر گریه، صدایم در خانه میپیچد.
درباره این سایت