در کبابی نشسته بودم و تبلیغات عالیس را از تلویزیون نگاه میکردم که دو آدم قمه به دست وارد مغازه شدند. سریع از جایم بلند شدم و از کنارشان فرار کردم و بیرون زدم. همین طور که عقبکی نگاهشان میکردم با ترس و لرز رفتم و آن طرف خیابان ایستادم.
قرار بود ۴ تا کوبیده با یکنان کامل برایم بزند. بهشان میخورد از ته نیروگاه آمده باشند. پیرهن مشکی پوشیده بودند و یکیشان که قد کوتاه تر و چارشونهتر بود یه دستمال یزدی دور گردنش انداخته بود.
درست نمیدانم به عباس کبابی چه میگفت ولی صدای فریاد بی ناموسش را خوب میشنیدم. مردم هم جمع شده بودند و نگاه میکردند. تنها کاریکه میتوانستم بکنم زنگ زدن به پلیس بود. اولین بار بود که شماره ۱۱۰ را میگرفتم. زنگ زدم، هُل کرده بودم. یک آقایی گفت الو، گفتم آقا تو رو خدا کمک کنید، دو نفر با قمه ریختند توی مغازه عباس کبابی. گفت: آدرس بدید. گفتم: خیابون امام، برگشتم و شماره کوچهای که سرش ایستاده بودم را نگاه کردم، گفتم: روبرو کوچه ۱۷.
اوضاع به هم ریخته بود، خیلی احمقانه بود آن جا بایستم و نگاه کنم، اما فضولیام گل کرده بود. صدای داد و فریاد از توی مغازه میآمد و با قمه شیشهی میزها را میشکستند و صندلیها را زمین میانداختند.
انگار برای زدن نیامده بودند، فقط آماده بودند عباس کبابی را بترسانند. اوضاع وقتی به هم ریخت که ۵ نفر با چوب و قمه و قداره ریختند توی مغازه.
صحنه واقعا ترسناکی بود. وحشیانه توی سر و صورت هم میزدند. یک نفر میخواست جدایشان کند ولی او را هم با قمه توی سرش زدند. گوشیام را در آوردم و شروع به فیلم برداری کردم. هر از چند گاهی سرم را از گوشی در میآوردم و از بغلش معرکه را نگاه میکردم.
تمام موی تنم سیخ شده بود. از پلیس هم که خبری نبود. هیچ کسی جلو نمیرفت، مردم ایستاده بودند و نگاه میکردند.
دو نفری که اول توی مغازه آمده بودند همین طور که میخوردند و میزدند و عربده میکشیدند از مغازه بیرون زدند. یکیشان سرش را گرفته بود و دیگری که چپیه قرمز داشت لنگ میزد و میدوید. ۴ نفری هم دنبالشان آمدند بیرون و یکیشان داد میزد: وایسا !
رفتم جلوتر. ترافیک شده بود و راه بندان. خیلیها این ور خیابان و اطراف ایستاده بودند و فیلم میگرفتند و با هم پچ پچ میکردند. همسایهها از پنجره و بالا پشتبان نگاه میکردند.
نزدیک مغازه شدم، از ترس میلرزیدم. کاشیهای سفید کبابی قرمز شده بودند و ۲ نفر دراز به دراز کفَش افتاده بودند. به نظر میآمد یکیشان تمام کرده باشد. چشمهایش باز مانده بود و تیشرت زردش کامل خونی بود. آن یکی را که آه و ناله میکرد شناختم، عباس کبابی بود. روی زمین پر خرده شیشه بود. انگار یکیشان قمهاش را جا گذاشته بود. همه آمده بودند الا اورژانس و پلیس. ۴ نفری که رفته بودند برگشتند و یکیشان که ریش بلندی داشت داد زد: همه از مغازه گمشید بیرون، سریع رفتیم بیرون. یک لحظه ازدحام شد و پایم به لبه جدول گیر کرد و با زانو خوردم روی آسفالت.
سوزش شدیدی در زانویم حس میکردم. شلوار لی را بالا زدم، پایین زانویم ساییده شده بود، شلوارم هم سوراخ شده بود، لعنتی تازه خریده بودمش. لنگان لنگان دور شدم. همان ریش بلنده آمد بیرون و داد زد: به چی نگاه میکنید، برید خونههاتون. از آن جا دور شدم و به سمت خانه حرکت کردم. خدا رو شکر پول کبابها را اول نداده بودم.
نکته: داستان بود، به کلمات کلیدی دقت کنید.
درباره این سایت