متن پیش رو قسمتی از کتاب خاطرات خانم دباغ است. این کتاب تو دهنیِ بزرگی به جریان فمینیسم است. یک خانم که با وجود داشتن 8 بچه مبارزات انقلابی دارد، به لبنان و سوریه می‌رود و تا جایی که من خوانده‌ام فرماندۀ سپاه همدان است. اگر مشکل قلبی دارید یا روحیه‌تان حساس است صفحه را ببندید و این متن را نخوانید. این متن گوشه‌ای از جنایات ضدانقلاب‌های کومله و دمکرات با گرایش‌ها مارکسیستی در منطقۀ کردستان است:

اردوگاه ما در قله مرتفعی از شهر سنندج قرار داشت، که از آن جا تحرکات ضد انقلاب را زیر نظر داشتیم و پس از شناسایی کانون‌های تحرک آن‌ها به پاکسازی آن مبادرت می‌کردیم.

روزی یکی از برادران که با دوربین شهر را نگاه می‌کرد، ناگهان مرا صدا زد و دوربین را به دستم داد و با دست جهتی را نشان داد و گفت که نگاه کنم. در حوالی میدانی در شهر که امروز به نام امام خمینی شناخته می‌شود، زن کردی را دیدم که نوزادی در بغل دارد و با مردی که در مقابل خانه‌ای که درش باز بود، در حال نزاع و درگیری است، چند ثانیه‌ای این درگیری ادامه داشت، تا این که مرد کُرد با زور، بچه را از بغل مادرش جدا کرد، چند قدمی از آن زن فاصله گرفت و یک دفعه با کلت به دهان بچه شلیک کرد.

من از آن چه می‌دیدم یکه خوردم، در آن فرصت کم هیچ کاری نمی‌توانستیم بکنیم، بلافاصله با برادران به آن منطقه حمله کردیم و منطقه و محله را به تسخیر درآوردیم. من آن منزل را یافته به داخلش رفتم. دیدم که مادر، نوزاد خونینش را در مقابل گذاشته و مات و مبهوت به او نگاه می‌کند. او شوکه شده بود. به کنارش رفتم و با دست تکانش دادم، کمی که هوشیار شد، شیون و گریه و زاری کرد و بر سر و صورت خودش چنگ می‌انداخت و گیس‌هایش را می‌کشید و با مشت بر سر و سینه‌اش می‌کوفت. مدتی طول کشید تا آرامَش کنم. سپس پرسیدم چی شده، او در حالی که اشک خون می‌ریخت به کردی شروع به صحبت کرد و گفت: سه روز بود که شیر گیرمان نمی‌آمد و این بچه خیلی گرسنه بود، دیگر طاقت نداشت و همین طور بی‌تابی می‌کرد، گریه‌های پیوسته او ناچارم کرد که برای پیدا کردن شیر به بیرون بیایم که آن از خدا بی خبر جلویم را گرفت به او گفتم که می‌خواهم از در و همسایه برای بچه شیر بگیرم، گفت بچه را بده به من تا بهش شیر بدهم، و بعد به زور جگر گوشه‌ام را گرفت و تیر به دهانش زد.»

دیدن آن صحنه فجیع و شنیدن ضجه‌های آن مادر مرا به شدت متأثر کرد و اثر شدیدی در روحیه‌ام گذاشت، به طوری که هر وقت به یاد آن لحظه و آن صحنه می‌افتم بغض گلویم را می‌فشرد.



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها