هی پاک میکنم و دوباره مینویسم. جوشش احساسات مانع هستند. چه طور منتقل کنم هیاهوی دلم را؟
شما نمیفهمید، هیچ کدامتان این درد را نداشتهاید، بعید است بدانید دردِ بی استادی چه دردی است. وقتی آدم زیر دفتر زندگیاش امضاء میکند و مینویسد اینجانب جزو اجناس وقفی خداوند بوده و حق جدایی یا جابهجایی از زیر سایۀ حضرت حق را ندارد و بعد عشق آسان بنماید اول و هوار شوند مشکلها. نمیدانم شاید هیچ کدامتان این تجربه را نداشته باشید که بخواهید جان بکنید ولی هیچ چیز جور نباشد. نه همراه و دوستی باشد و نه استادی و نه امنیت مالی و هزار چیز دیگر که تک تک سنگ میزنند به اندیشه و انگیزۀ آدمیزاد و به قول هدایت در زندگی دردهایی هستند که مثل خوره روح آدم را میخورند و تراش میدهند.
همین امروز عصر، وقتی خوابیده بودم، داشتم خواب استاد را میدیدم، شاید از یک سال و اندی پیش که مجذوبش شدم و دست رد به سینهام زد و حق بهش دادم که نه من را میشناسد و نه وقت شناختن دارد ولی با این حساب من هنوز عاشقش هستم و همه جا خوبش را گفتهام.
همین امروز خوابش را میدیدم و همین یک ساعت پیش تماسی با من گرفته شد و بیان شد به دو واسطه که خداوند ترتیب علتهایش را داده بود قرار است شاگردش شوم ولی فعلا به بهانۀ نویسندگی و این از برکت همان نشریۀ داخلیمان بود.
تو نیکی میکن و در دجله انداز تا ایزد در بیابانت زند در در دهن این فیسلوفان ماده گرایی که لطایف را به تصادف تعبیر میکنند و بی پایه میدانندش. خلاصه که یک نشریۀ رایگان نوشتن را خدا اجرش را میدهد ولی باز هم مطمئن نیستم به همان خاطر باشد.
دیدی میگن چوب خدا صدا نداره، ولی نفهمیدند نعمتهای إلهی کاملِ کامل با صدا خفه کن تفویض میشوند و الآن من نمیفهمم این لطف بزرگ خدا در حق احقری که سگِ سگهای خدا هم نیست برای چه خاطر و به چه جهتی داده شد.
انگار خدا مشتش را باز کرده و میگوید بیا این هم یقین، چه قدر نشانه نشانت دهم که ایمان بیاری؟ و من محو این لطف، در خودم میپیچم و میپیچم و با اشکهایم مینویسم: خداااا
درباره این سایت