قراره امروز علی بعد سه ماه بیاد خونه.

مامان که میدونه علی چقدر آش دوست داره از صبح حسابی تو زحمت افتاده.

زنگ مدرسه رو که زدن سعید فی الفور وسایلشو ریخت توی کیفشو  با ذوق اومد طرف خونه به علی بگه امروز معلم یه مُهر صد آفرین بهش داده چون نمره نقاشیش ۲۰ شده وقتی رسید؛ خونه رو گذاشت رو سرش:داداش علی داداش علی!» صدایی نشنید کیفشو انداخت کنار اتاقو دوید طرف آشپزخونه.

علی کجاس مامان

میخام بهش بگم چه داداش هنرمندی داره

مادر که داشت سبزی رو داخل آش میریخت با بغض گفت وروجک چیه انقد داد میزنی مگه نمیبینی خان جون داره نماز میخونه؟

سعید گفت داداش علی کو؟

مهر صدآفرین گرفتم قرار بود با هم بریم بستنی فروشیِ اوس کریم تا مهمونم کنه.

مادر که داشت طعم آش رو مزه میکرد اشک گوشه چشمشو پاک کرد. خان جون که نمازشو تموم کرد گفت بیا سعید جون مادرتو به حرف نگیر ننه. بیا اینم پول برو برای خودت و دوستات بستنی بخر. سعید گفت من میخام با داداش علیم برم آخه قرار بود با هم بریم.

خان جون که داشت رحل قرآنشو باز میکرد گفت داداش علی هم مُهر صد آفرین گرفته الانم پیش اوس کریم مهمونه. قرآن شو باز کرد و شروع به خوندن کرد

ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون

نویسنده:علی فتحی

پی‌نوشت: این متن رو یکی از بچه‌های گروه نویسندگی ایتا نوشته، اگر دوست دارید شما هم عضو شید خصوصی پیام بدید تا براتون لینکش رو بفرستم، البته شما همتون نویسنده‌اید و صاحب وبلاگ، ولی شاید لازم باشه برای انقلاب متمرکزتر و با هدف‌تر بنویسیم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها