دایی بلند شد که بره. گفت من میرم ماشین رو روشن کن شما هم خودتون رو برسونید. ما هم که داشتیم بدرقه‌اش می‌کردیم تا سرِ کوچه بُن بستمون باهاش رفتیم، زمستون بود و آسفالت هم سرد. دایی دورِ گردنش شالگردنِ کاموایی پیچیده بود و توی دستش هم دونه‌های تسبیح رو لمس میکرد.

همین طور که داشتیم تا سرِ کوچه قدم می‌زدیم یک دفعه صدای جیغ و فریاد بود که از یکی از خونه‌ها میومد. اول فکر کردم دعوای خونوادگی شده، یک آقایی پا با زیرپوش آستین کوتاهِ سفید و پا ، با شلوار کردی از خونه بیرون اومد و می‌دوید و داد میزد خداااا!

یک دختر بچه یا پسر بچه‌ای هم به حالت مُردۀ کبود شده روی دستش بی حال بود، داشت میدوئید که بره ولی نمیدونم کجا! چند تا خانم هم از خونه بیرون اومده بودند و جیغ میزدند و گریه می‌کردند. من دورتر بودم که ببینم به مَرده چی میگه، دیدم داییم بچه‌ رو از دستِ مَرده گرفت و از یک پا و پشت و رو آویزونش کرد، به بچه می‌خورد که 3، 4 ساله‌ باشه.

داییم همین طور که از یک پا آویزونش کرده بود با دست چند تا محکم پشتش زد و دادِش دستِ مردِ پا ، دیگه سرِ کوچه رسیده بودم و می‌شنیدم داره بهش چی میگه: همین طوری پشت و رو بگیرش و ببرش».

مَرد با همون حالتِ پریشون و عرق کرده‌اش، شبیه آدمی شده بود که داره توی باتلاق غرق میشه و به هر چی بتونه چنگ میزنه تا راهِ نجاتی پیدا کنه. 5 قدم نرفته بود که بچه استفراغ کرد و هر چی توی گلوش گیر کرده بود خارج شُد.

مَرد از راهی که اومده بود برگشت و شاید فضا طوری بود که یادش رفت از داییم تشکر کنه. داییم از دورانِ جوونی توی بیمارستان بود، هنوزم هست، تحصیلات آکادمیک نداره ولی اسمِ داروها رو خوب بلده، توی داروخونه کار می‌کرد.

عنوانِ پست‌ها همش شده داد و فریاد


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها