در را آرام باز می‌کنم. روی صندلی کنار دکتر می‌نشینم.
دکتر می‌گوید: بفرمایید، چه مشکلی دارید.
هنوز دهان باز نکرده، شروع به نوشتن می‌کند. کمی متعجبانه می‌پرسم: آقای دکتر من که هنوز چیزی نگفتم.
- نه چیزی نیست، بسم الله بود، شما ادامه بده.
- بله آقای دکتر، من یک مشکل خیلی اساسی دارم و هر روز باهاش دست و پنجه نرم می‌کنم.
باز دارد می‌نویسد، جوش می‌آورم، می‌پرسم: عه آقای دکتر شما هنوز داری می‌نویسی.
- نه شما بفرمایید، من دارم خط موازی می‌کشم تا مرتب نسخه رو بنویسم.
- این دردی که من درون خودم حس می‌کنم، خیلی وقته داره عذابم میده.
کلامم را قطع می‌کند و می‌گوید: بفرمایید این داروها را هشت ساعت یک بار بخور و بعد داد می‌زند: نفر بعدی.
از جایم سریع بلند می‌شوم و با مشت می‌کوبم وسط میز. چوب بستنی‌هایش می‌ریزند کف اتاق.
داد می‌زنم آقای باهوش الآن درد من چیه؟
- بزرگوار چرا عصبانی میشی حالا، شما دردت هر چی باشه درمانش رو توی این نسخه نوشتم.
- عه، پس شما همتون یک نسخه پیش فرض دارید؟
- پیش فرض که نه آقا، ولی یک داروهای خاصی هست که برای همه کار سازه.
- خب این چه کاریه؟ چرا اصلا باید پول ویزیت بدم؟ اصلا من یک پیشنهادی دارم.
- ببین آقاجون اگر مشکلی داری زنگ بزن تلفن گویای شکایات پی گیری می‌کنند.
می‌روم جلو و یقه‌اش را می‌گیرم، با انگشت اشاره تابلوی کوچکی را پشت سرم نشان می‌دهد که رویش نوشته: چنان چه هر کس اعم از بیمار، همراه، وابستگان و سایر افراد، در حال انجام وظیفه به پرسنل درمانی توهین نماید مشمول ماده 608 و 609 قانون مجازات اسلامی می‌گردد.
بیمار دیگری آرام لای در را باز می‌کند، باهاش چشم تو چشم می‌شوم، یقۀ دکتر را رها می‌کنم. شانه‌هایش را می‌تکاند و یقه‌اش را صاف می‌کند و به بیمار می‌گوید: بک لحظه بفرمایید بیرون، الآن کارمون تموم میشه.
می‌گویم: ببین آقای دکتر، من یک دردی دارم، از این نسخه‌های پیش فرض هم حالیم نیست.
- خب این رو از اول می‌گفتی.
- خب دو ساعته دارم سعی می‌کنم همین رو بگم دیگه. این مرض من طوریه که پیش هر کس رفتم خوب نشدم، گفتند حتما بیام پیش شما.
- قطعا درمان می‌شید، ما خیلی برای بیمارهامون ارزش قائلیم، از مشکلتون بیشتر برام بگید.
- درد من یک درد اجتماعیه، خیلی وقته توی گلوم مونده و باید یک طوری بهش خاتمه بدم.
سریع می‌پرم جلو و یقه‌اش را می‌گیرم، بلندش می‌کنم و روی زمین می‌کِشَمش و روی دیوار مقابل زیر تابلویی که نشانم داده بود می‌چسبانمش و می‌گویم: مشکلِ من اون‌هایی هستند که خودشونو دکتر جا زدند.
یکی از چوب بستنی‌های روی زمین را بر می‌دارم و می‌گویم سوتی دادی، یادت رفت بهم بگی آآآ، حالا تو بگو آآآآ.
از ترس و لرز هم شده می‌گوید: آآآآ
- این طوری نه، قشنگ زبونت رو در بیار.
- آآآآآآ.
- چوب بستنی را در دهانش می‌گذارم، کلت مگنومم را در می‌آورم و توی دهنش می‌گذارم و می‌گویم: من هم یک نسخۀ پیش فرض برای شما داشتم که الآن با کشیدن ماشه خدمتتون عرض می‌کنم.
ماشه را می‌کشم و تَق!
خون سبز و اسیدی‌اش روی تابلوی ماده 609 و 608 می‌پاشد و تابلو را آب می‌کند.
هنوز هم نمی‌فهمم بیگانه‌ها را چه به طبابت؟

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها