کتابی گریان به سمتِ خانهاش میدوید. پشتِ در رسید و با مشتهای کاغذیاش به در کوبید. در تمامِ خیابان راه رفته بود اما مردم همه سرشان پایین بود و به او حتی اندک نگاهی هم نکرده بودند.
کاغذهای سفیدش زیرِ آفتاب تابستانی به رنگ زرد در آمده بودند و ورقهایش شل و خیس و لمبر برداشته از آب فاضلابی بودند که در کف خیابان جریان داشت.
مشتهایش را به درِ خانه میکوبید و جیغ میکشید. مادرش آمد و در را باز کرد، بعد هم بدون کمترین توجهی به فرزندش به وسطِ پذیرایی برگشت و پایش را گذاشت روی تبلتِ فرش مانند و با صدای فرو رفتن یک آدم در استخرِ آب وسط تبلتِ فرشی ناپدید شد.
به اتاقِ مطالعۀ پدرش رفت، در را باز کرد و دید پدرش با آن ابهت و جلد گالینگورِ قدیمیاش خیلی احمقانه پای آیفونش کانالهای جوک تلگرام را با انگشتش بالا و پایین میکند و قاه قاه میخندد.
نه پدرش و نه مادرش نگاهی به او نکردند، کتابِ تازه نوشته شدۀ تنها که با هزار مکافاتِ ناشر و ممیزی چاپ شده بود و تازه اولین چاپش را پشتِ سر میگذاشت تصمیمی گرفت.
تفنگِ دو لولِ 12 کالیبرِ پدرش را از بالای شومینه برداشت و تیری از جنسِ وایتکس درونش ریخت. به اتاقش رفت و به شهری نگاه کرد که تماما دورش را دودِ تیره فرا گرفته بود.
تفنگ را روی سرش گذاشت و بنگ!
از وسطِ سرش که سوراخ شده بود کلماتِ سیاه بود که روی زمین میریخت و از لای درزِ چوبها رد میشد و از سقف طبقۀ پایین چکه میکرد. روی سرِ کتابی میریخت که هنوز قاه قاه میخندید و انگشتانش را روی آیفونش بالا و پایین میکرد.
بعد هم از جایش بلند شُد، جلوی آینۀ اتاقش رفت و طوری که بِرَند گوشیاش معلوم باشد، لبهایش را غنچه کرد و عکسی گرفت.
درباره این سایت