این هفته با مطالعۀ 5 کتاب شروع شُد و با افسردگی پایان یافت. تک تک روزها را محاسبه می‌کردم تا این که به روزی رسیدم که ریاضیات از کار افتادند، اعداد در فضا گم شدند و شُش‌‌ها از پر و خالی شدن ایستادند.

در عشق مثلثی با خودم گرفتار شدم، یک طرف عقل بود و طرف مقابل هم نفس، هر دو "من" را می‌خواستیم. گاهی فریاد زدم و عصبانی شُدم، این جا "من" خودش را در آغوش نفس انداخت، یک بار با افتخار پای برگه نوشتم: اتمام خلاصۀ کتاب علل گرایش به مادی‌گرایی» 19 آذر 1398 و مَن گونۀ عقل را بوسید.

ولی یک بار عقل گفت من دیگر نمی‌توانم، نفس هم بعد از این که فیلتر سیگارش را زیر پایش له کرد کنار کشید، این جا بود که مَن بلند شد و تنها رفت توی اتاقش و گریه کرد. ولی سنگ صبوری از پشت در آمد و تکیه‌گاهش شُد. یک مثلث صورتی کنار این زاویۀ شکسته نشست و مربعی شُد بر شکستگی‌های کج و معوج قلبش.

از این تکیه‌‌گاه‌ها پیدا کنید، وقتی که نه عقل جواب می‌دهد و نه نفس، نَفَس می‌کشد، زوایایی عاشقانه را در زندگی داشته باشید که زاویه‌های کند و تند شده‌تان را قائم کند و شما را از جایتان بلند.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها